عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۱
کو بخت که در میکده با یار نشینم؟
در ماتم غمهای جگر خوار نشینم
مانند حباب از دل می سر بدر آرم
با نغمه به یک پرده و یک تار نشینم
هر مصلحت عقل کم از کوه غمی نیست
کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
حسن رخ گل چشم به راه نگه ماست
از همت پست است که با خار نشینم
آه این چه حجاب است که از شرم رخ تو
در خانه خود روی به دیوار نشینم
صائب چه کنی منع من از عاشقی و شعر؟
اینها به ازان نیست که بیکار نشینم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۵
کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟
چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم
یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم
آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟
چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن
از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟
در روی زمین نیست چو یک چهره روشن
چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟
این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان
از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟
یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی
با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟
کو باده لعلی، که ازین پیکرخاکی
سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم
ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من
چون شبنم ازین دایره رنگ برآیم
بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من
با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟
در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی
یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم
چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ
صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۹
سررشته مهر از می بیباک بریدیم
بی دردسر از سلسله تاک بریدیم
چون طفل یتیمی که ببرند ز شیرش
از دختر رز این دل غمناک بریدیم
تا چند به یک حال کسی را نگذارند؟
از باده گذشتیم (و) ز تریاک بریدیم
در سینه ز غیرت قدم آه شکستیم
سر رشته پیوند ز افلاک بریدیم
این گریه تلخ (و) رخ کاهی ثمر (چیست)
نه رنگ شراب و نه رگ تاک بریدیم
بر دوش نیفکنده به تاراج فنا رفت
هر جامه که از اطلس افلاک بریدیم
بس گریه افسوس که دنباله رو اوست
در غورگی این خوشه که از تاک بریدیم
از عشق گسستیم به صد خامی آغاز
صائب چه عبث خوشه ای از تاک بریدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۹
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
از آب همین گریه تلخی است به جویم
حاشا که پر از می نکند پیر خرابات
روزی که شود خالی ازین مغز کدویم
چون صفحه مسطر زده آید به نظرها
از سیلی بیرحمی اخوان بر رویم
از دایره عشق تو بیرون ننهم پای
گر مه کند از هاله خود طوق گلویم
چون صبح گذشته است ازان چاک دل من
کز رشته تدبیر توان کرد رفویم
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم بتوان یافت به بویم
صائب به دلم باد مرادی نوزیده است
چون غنچه ازان روز که دلبسته اویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۵
به سینه تخم امیدی چو شوره زار ندارم
ستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارم
چو درد و داغ محبت درین قلمرو وحشت
بغیر گوشه دل هیچ جا قرار ندارم
گذشته است ز منصور پایه سخن من
سر جدال به هر طفل نی سوار ندارم
عنان سیر مرا شوق بیقرار که دارد؟
که همچو ریگ روان هیچ جا قرار ندارم
خجل ز رهزن این وادیم که در همه عالم
چو گردباد لباسی به جز غبار ندارم
گرم به چرخ برآرد، ورم به خاک سپارد
دماغ شکر و شکایت ز روزگار ندارم
هزار حلقه فزون جنگ با نسیم نمودم
هنوز راه در آن زلف تابدار ندارم
عبیر پیرهن گوهرست گرد یتیمی
به دل غباری ازان خط مشکبار ندارم
(بود چو تیغ ز من آب لاله زار شهادت
چه شد به ظاهر اگر نم به جویبار ندارم؟ )
گذشتیم از سر ناموس و اعتبار چو صائب
هنوز در نظر عشق اعتبار ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۲
حوصله وصل آن نگار ندارم
دام به اندازه شکار ندارم
بحر به پیمانه حباب نگنجد
در ره او چشم انتظار ندارم
نیست به پیغام خشک نیز امیدم
طالع ازان لعل آبدار ندارم
از رخ چون آفتاب لاله عذاران
غیر دو چشم شفق نگار ندارم
طاقت من نیست مرد ناز دو بالا
آینه پیش جمال یار ندارم
گر چه سر دست آفتاب گرفتم
رنگی ازان دست پرنگار ندارم
از دل گرم است مایه دار جنونم
هیچ توقع ز نوبهار ندارم
نخل خزان دیده ام که برگ اقامت
در چمن خشک روزگار ندارم
باعث هشیاریم نه زهد و صلاح است
باده به اندازه خمار ندارم
کافر حربی ز جنگ سیر نگردد
صلح توقع ز چشم یار ندارم
صیقل آیینه است شهپر طوطی
از خط سبزش به دل غبار ندارم
چهره زرین چو مهر زینت من بس
صائب اگر رخت زرنگار ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۹
در سخن بر نیاید آوازم
نیست اندیشه ای ز غمازم
در کمانخانه فلک چون تیر
به پر عاریه است پروازم
نیست ناخن به دل زنی هر جا
بینواتر ز رشته سازم
آن ضعیفم که می شود چون چشم
پر کاهی حجاب پروازم
چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم
نیست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم
گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
می رسد همچو سرو از آزادی
از زمین تا به آسمان نازم
آن سپندم که در حریم ادب
نشنیده است آتش آوازم
دلی از ناله می کنم خالی
گر بود همچو نای دمسازم
چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کیسه پردازم
چون جرس، ماندگان قافله را
می رساند به منزل آوازم
در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از یاد ذوق پروازم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۱
چه عجب اگر نسوزد دل کس به آه سردم
نرسیده ام به دردی که کسی رسد به دردم
به نظر ازان عزیزم به بها ازان گرانم
که به هیچ دل چو گوهر ننشسته است گردم
من و بی حجاب گشتن، چه خیال باطل است این؟
که اگر به دل درآیی تو به گرد دل نگردم
به سیاه روزی من دل سنگ خاره سوزد
که نشد چو سبزه خط ز لب تو آبخوردم
گلی از لباس رنگین نشکفت برعذارم
جگری است پاره پاره چو هدف ز سرخ و زردم
نتوان فشاند دامن ز غبار هستی من
که گران رکاب باشد چو خط
نه چنان ربود فکرم ز میان اهل عالم
که توان رسید صائب به خیال دور گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۸
از نگاه خیره چشم یار می گردد گران
از عیادت دایم این بیمار می گردد گران
سر سبک چون شد ز می، دستار می گردد گران
وقت طوفان کف به دریابار می گردد گران
آه ازان آیینه رو کز بس صفا بر خاطرش
طوطی خوش حرف چون زنگار می گردد گران
کی به فکر حلقه آغوش ما خواهد فتاد؟
آن که او را بر کمر زنار می گردد گران
هر که منع از آرزوی دل کند بیمار را
گر بود عیسی، که بر بیمار می گردد گران
گر بود رطل گران بر دل گران مخمور را
کوه غم هم بر دل بیدار می گردد گران
هر چه غیر از بوی پیراهن بود، یعقوب را
بر دل و بر دیده خونبار می گردد گران
بار بردار از دل مردم که بر دوش زمین
برندارد هر که از دل بار، می گردد گران
هر رگ ابری که از احسان گرانبارم کند
بر دلم چون تیغ لنگردار می گردد گران
مشت آبی زن به روی خود که خواب بیخودی
بیشتر در دولت بیدار می گردد گران
از گرانجانی در آن عالم کنندش سنگسار
هر که بر دل خلق را بسیار می گردد گران
از دل پر خون نباشد شکوه خون آشام را
چون تهی شد شیشه بر خمار می گردد گران
خانه بر دوشان نمی گیرند در جایی قرار
سیل کی بر خاطر کهسار می گردد گران؟
نیست از بی باکی دلدار صائب غم مرا
درد من از پرسش اغیار می گردد گران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۰
سوخته است از آتش گل اشتهای بلبلان
نیست چیزی غیر بوی گل غذای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل چید ازین گلشن که باز
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
خار در چشم خزان ریزد نسیم جلوه اش
گر نپیچد شاخ گل سر از رضای بلبلان
سخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدار
گوش گل از ناله دردآشنای بلبلان
جذبه ای با ناله عشاق می باشد که گل
می دود از پوست بیرون در هوای بلبلان
چون گل کاغذ بود با تازه رویان بهار
نغمه های خشک مطرب با نوای بلبلان
سبزه خوابیده ای نگذاشت در گلزارها
های هوی می پرستان، های های بلبلان
غنچه مستور را خواهد فتاد از بام طشت
گر چنین بی پرده خواهد شد صدای بلبلان
غنچه نشکفته در گلزار نتوان یافتن
از نسیم نغمه های دلگشای بلبلان
چاک در دیوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
گر چنین بالد گل از مدح و ثنای بلبلان
از نوای عندلیبان باغ پر آوازه است
شاخ گل دستی است از بهر دعای بلبلان
خرده گیری نیست کار کیسه پردازان عشق
ورنه گل آماده دارد خونبهای بلبلان
نیست آن بی درد را پروای عاشق، ورنه گل
تا سحر چون شمع می سوزد برای بلبلان
جنگ دارد با محبت خواب، ورنه شاخ گل
کرده است از غنچه سامان متکای بلبلان
می کند قانون عشرت ساز بهر گلستان
نوبهار از مد آواز رسای بلبلان
ناله تنهایی من بی اثر افتاده است
ورنه شاخ گل گذارد سر به پای بلبلان
صائب ایام خزان جوش بهاران می زنند
تا صریر کلک من شد پیشوای بلبلان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۷
هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
از مروت نیست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفای خویشتن
من کدامین ذره ام تا بی نیازان جهان
صرف من سازند اوقات جفای خویشتن
راستی در پله افتادگی دارد مرا
می روم در چاه دایم از عصای خویشتن
صد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنم
برنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتن
بخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده است
نیستم نومید از آه رسای خویشتن
می کند گردش فلک بر مدعای من مدام
تا فشاندم آستین بر مدعای خویشتن
از تجلی می تواند سنگ را یاقوت کرد
آن که می دارد دریغ از من لقای خویشتن
هر که با جمعیت اظهار پریشانی کند
می زند فال پریشانی برای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام
می نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
هر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زند
بحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتن
نیستم صائب حریف منت درمان خلق
باز می سازم به درد بی دوای خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۴
گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
ای بسا نعمت که یادش به ز ادراکش بود
از وطن می ساختم ای کاش با یاد وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان است و بس
هر که را بر دل بود زخمی ز بیداد وطن
از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
آنچه یوسف دید از اخوان در غم آباد وطن
من که در غربت چو لعل از سیم دارم خانه ها
سنگ بر دل تا به کی بندم ز بیداد وطن؟
گر غبار دل نمی گردید سد راه اشک
می رسانیدم به آب از گریه بنیاد وطن
این زمان صائب دل از یاد غریبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی پیوسته از یاد وطن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۰
مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کن
دانه دل را سپند شعله آواز کن
از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن
سهل باشد پرده قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن
ناقه را ذوق حدی (بر) دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حدی آغاز کن
در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن
زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه آیینه دل را به می پرداز کن
ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیش های شب پریشان گشته را آواز کن
غنچه باغ خموشی ایمن است از برگریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
ماه صائب از نیاز خویش دایم زردروست
بی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۲
آه گرمی هست دایم در دل بی تاب من
نیست هرگز بی چراغی گوشه محراب من
شورشی دارم که می پاشم چو ابر از یکدگر
کوه قاف آید اگر پیش ره سیلاب من
شوربختی بین که ریزد بحر با چندین گهر
خار و خس در کاسه دریوزه گرداب من
می برد بر حال قارون رشک در زیر زمین
در ته گرد کسادی گوهر شاداب من
چند بتوان آبروی گریه پیش صبح ریخت؟
تا به کی صرف زمین شور گردد آب من؟
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من
مرگ نتواند مرا از بی قراری بازداشت
می شود صائب ز کشتن زنده تر سیماب من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۳
شد در ایام کهنسالی گرانتر خواب من
در کف آیینه لنگردار شد سیماب من
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
پرده دیگر شد از غفلت برای خواب من
بس که با گرد خجالت طاعتم آمیخته است
خاک می لیسد زبان شمع در محراب من
تا نپیوندم به دریا، نیست آسایش مرا
می کند گرد یتیمی خاک را سیلاب من
پیچ و تاب رشته برمی داشت دست از گوهرم
تشنه ای سیراب می گردید اگر از آب من
همچو پیکان در تن از بی طاقتی در گردش است
از کجا تا سر برون آرد دل بی تاب من
گر چه از سرگشتگان این محیطم عمرهاست
نیست غیر از مشت خاری حاصل گرداب من
دارد از زورآوری خم در خم صید نهنگ
سر فرو نارد به صید ماهیان قلاب من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۶
هرگز آهی سر نزد از جان غم فرسود من
چشم مجمر روشن است از آتش بی دود من
سوختم در دوزخ افسردگی، یارب که گفت
روی گرم از آتش سوزان نبیند عود من
گرم چون خورشید یک بار از در یاری درآ
سرمه ای شد چشم روزن ها ز آه و دود من
پنجه مرجان شود در بحر خجلت موج زن
دست چون بیرون کند مژگان خون آلود من
ضعف دل دارم مسیح از نبض من بردار دست
هست در سیب زنخدان بتان بهبود من
از سر سودای تیغ او گذشتن مشکل است
سر درین سودا نهادم تا چه باشد سود من
صائب از گلزار صلح کل خرامان می رسم
شیوه رنجش نمی داند دل خشنود من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۰
می زداید بی کسی زنگ از دل افگار من
از پرستاران گرانتر می شود بیمار من
پرتو منت کند عالم به چشم من سیاه
باشد از تردستی روشنگران زنگار من
ریشه کفرست محکم در دل سنگین مرا
چون سلیمانی گسستن نیست با زنار من
نیست با این خاکدان دلبستگی یک جو مرا
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار من
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من
روزگار از طوطی من گر شکر دارد دریغ
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار من
دولت بیدار دانند آنچه کوته دیدگان
چشم خواب آلود می داند دل بیدار من
روی خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار من
آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمی آرد از خود ابر گوهربار من
از صدف ترسم برآید پوچ مانند حباب
می خورد از بس درد خود گوهر شهوار من
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه جنس یوسفی کم نیست در بازار من
دشمن خونخوار را از عجز می پیچم عنان
سد راه سیل گردد پستی دیوار من
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می یابند از گفتار من
می کند صائب سراغ قبله در بیت الحرام
هر که جوید مصرع برجسته از اشعار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۱
آه می دزدد نفس در سینه افگار من
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
پرده گنج است ویرانی، که تا محشر مباد
سایه افتادگی کم از سر دیوار من!
بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید
چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من
آسیا را دانه جان سخت من دندان شکست
آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من
گر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد
می توان گرد کسادی رفت از بازار من
هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من
صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته تسبیح در تاب است از زنار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۵
بی اثر تا چند باشد ناله شبگیر من؟
تا کی از گوش گران بر سنگ آید تیر من؟
با سرافرازی تلاش خاکساری می کنم
چون گهر گرد یتیمی می کند تعمیر من
آه بی تأثیر من در زیر لب باشد مدام
از کجی بیرون نمی آید ز ترکش تیر من
می شود افزون ز اسباب تسلی وحشتم
تیغ زهرآلود داند سبزه را نخجیر من
آسمان بر جوهر من پرده نتواند کشید
زهر قاتل می کند زنگار را شمشیر من
از سیه کاری به کام من نمی گردد زبان
از گرانی لنگ دارد عذر را تقصیر من
روزی من می رسد از خامه حرف آفرین
از سر انگشت باشد چون یتیمان شیر من
نی به ناخن می کند الماس زرین چنگ را
بس که پیچیده است بر خود غنچه دلگیر من
شاهد خامی است دست پا زدن در بند عشق
برنمی خیزد صدا چون جوهر از زنجیر من
آنچنان رسوا شدم صائب که ماه و آفتاب
از زمین گیران بود با عشق عالمگیر من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۴
از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من
توتیا شد خاک در عهد سحاب چشم من
جوهر بینایی من پرده سوز افتاده است
کی سفیدی می تواند شد نقاب چشم من؟
آنچنان کز خنده گردد غنچه گل بی گره
از دل بیدار باشد فتح باب چشم من
رشته اشکم بعینه سبحه بگسسته است
بس که می آید غبارآلود آب چشم من
موجه تردست را خشکی کند سوهان روح
آب بردارد گر از دریا سحاب چشم من
دیده من تا به خال دلفریب او فتاد
مردمک شد نقطه سهو کتاب چشم من
تشنه عرض گهر چون تنگ چشمان نیستم
گریه بی اشک باشد انتخاب چشم من
بس که می ریزم به تلخی اشک، هر مژگان من
می شود انگشت زنهاری ز آب چشم من
دیده بیدار انجم محو شد در خواب روز
همچنان در پرده غیب است خواب چشم من
چون تواند بحر با من لاف همچشمی زدن؟
می زند پهلو به گردون هر حباب چشم من
جای حیرت نیست گردد گر حصاری در تنور
در مقام لاف، طوفان از حجاب چشم من
نه ز ساقی ناز و نه از خم بزرگی می کشم
تا ز خون دل مهیا شد شراب چشم من
چون رگ سنگ است صائب در نظر مژگان مرا
بس که از غفلت گرانسنگ است خواب چشم من