عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۸
دلی دارم چو دامان گل از غم چاک گردیده
سری بر آستان او ز محنت خاک گردیده
ز بس کز غمزه او تیغ بیداد آمده بر من
سراسر سینه ام چون دامن او چاک گردیده
به تاباک افگند پروانه را شمع وفا پیشش
که گرد سر هنوزش اندر آن تاباک گردیده
به آن شکل و شمایل با وجود حسن خورشیدی
ندیده چون تویی هر چند در افلاک گردیده
عجب گر شادمان گردد درونها بعد ازین هرگز
دل خلقی چنین کز درد من غمناک گردیده
ز به زهر هجر خسرو جان نخواهی داد دور از وی
از آن رویی کز آیین وفا تریاک گردیده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰۶
دلم در عشق جانان گشته پاره
دل است آن شوخ را یا سنگ خاره
شبانگاه تو بر مه پاره آمد
مرا در دل غم آن ماه پاره
کنار خود نمی بینم ز گریه
که نتوان دید دریا را کناره
چو بگشادم به گریه چشم دربار
گشاد ابرو، پدپد آمد ستاره
دو بوسم داد دوش و تا به امروز
خرابم زان شراب مست کاره
من و مستی و بدنامی و زین پس
سگان رسوا و طفلان در نظاره
به عشقم چاره فرمایند یاران
ولی با یار بی فرمان چه چاره
نگارا، بگسلان سر رشته خود
که نتوان دوخت این دلهای پاره
اگر خون خورد خواهی، شیوه بگذار
که خسرو نیست طفل شیرخواره
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۰
تا دل ز توام به غم نشسته
جان در گذر عدم نشسته
بر خاک در تو من مقیم
مانند سگ حرم نشسته
هر کس که بدید حسن رویت
در خانه زهد کم نشسته
آن خط غبار بر عذارت
چون هندوی پشت خم نشسته
هستم به رقیب ناکس، ای دوست
چون خار به گل دژم نشسته
مهر از هوش رخ تو هر شب
تا وقت سحر به غم نشسته
از دولت وصل تست خسرو
بر مسند و تخت جم نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۴
ای آرزوی دل شکسته
ما در دل تو شکسته بسته
بس دل که به دولت فراقت
از ننگ حیات باز رسته
مجروح لبت بسی ست، کس دید
یک خرما را هزار هسته
دل کوفته من چو آهن سرد
زان گونه که صد شرار جسته
سروت چو برای جان ما خاست
برخاسته و به جان نشسته
اندوه من ار نهند بر کوه
که را بینی کمر شکسته
بر خسرو غمزه ای تمام است
شمشیر چرا زنی دو دسته؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۹
ای آرزوی هزار سینه
وندر دل تو هزار کینه
هستم ز برت که هست پیدا
در جامه چو می در آبگینه
هر قطره خون ز چشم من هست
بر خاتم عاشقی نگینه
ای عقل که پندنامه خوانی
در آب روان کن این سفینه
طاقت به دلم نماند، یارب
انزل لقلوبنا سکینه
مجنون خراب سینه داند
اندوه من خراب سینه
ننگ همه عاشقانست خسرو
مپسند سفال در خزینه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۰
ای به خشم از بر من رفته و تنها مانده
تو ز جان رفته و درد تو به هر جا مانده
تا تو، ای دیده بینای من، اندر خاکی
نیست جز خاک درین دیده تنها مانده
خرمی تو که از ناکسی ام واماندی
وای بر من که من از چون تو کسی وامانده
گله زین سوختگی با که کنم چون جز دل
نیست سوزنده کسی بر من رسوا مانده
آه و صد آه که ایمن نیم از آتش آه
گر چه سر تا قدمم غرقه دریا مانده
ای مسلمانان، یارب دل تان سوخته باد
گر نسوزد دل تان بر من تنها مانده
لؤلؤی دیده عزیز است به چشم من، ازآنک
یادگاری ست کز آن لؤلؤی لالا مانده
قدر وامق چه شناسد مگر آن سوخته ای
که بود یک شبی ار پهلوی عذرا مانده
کس نداند غم خسرو مگر آن کس که مباد
بی چراغی بود اندر شب یلدا مانده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۶
جان من بر دست بیدادم مده
دم به دم هر روز بر بادم مده
ناله من نیست بی دردسری
گوش را ره سوی فریادم مده
داد اگر خواهم، بخواهی کشتنم
ور نخواهی کشتنم، دادم مده
جان که در محنت بپروردم بخواه
دل که در خدمت فرستادم مده
دوست گر دشمن شود رفت ای خیال
تو همم دشمن شوی، یادم مده
می دهی کوهی ز غم جان مرا
خسروم آخر، نه فرهادم، مده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۴
از بس که ریخت چشمم بهر تو خون تیره
کم ماند بهر گریه در چشم من ذخیره
چشم مقامر تو از بس دغا که دارد
مالیده صبر ما را همچون سفوف زیره
ای من غلام آن لب کان را اگر چه بیند
پر گمشده فرشته همچون مگس به شیره
آباد بر تو، جانا، کز کشتن عزیزان
وه کو خراب کرده آباد صد خضیره
از آفتاب دیدن گر چشم خیره گردد
شد آفتاب چشمم از دیدن تو خیره
گر شانیم بر آتش گویی نشینم او را
فرضم بود نشستن در قعده اخیره
افگنده روز بختم سایه برین شب من
ورنه شبم چنین هم نبود سیاه و تیره
این ناله های زارم بشنید، گفت «خسرو
ز آن تو نیستم من زحمت مبین و حیره »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۵
روزی به لاغ گفتم کت نسبتی ست با مه
من بد لست حیا من شدة الندامه
گاهی کشد به تیغم، گاهی زند به تیرم
فی کل ما یعری حلافنا ادامه
چون حال خویش گویم با ظالمی که پیشش
لم تعتبر حدیثی والعجم فی التهامه
ماییم و کعبه جان مردن به وادی غم
والله فر منی یا طالب السلامه
خسرو ز طعن ترسی، اینجاست بازی جان
بالحیف لحقه من خافه ملامه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۸
ای فراق تو یار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۳
جان ز هجرت چیست، زار افتاده ای
دل ز عشقت بیقرار افتاده ای
من کیم، زاری حزینی بیدلی
غم خوری بی غمگسار افتاده ای
دردمندی مستمندی خسته ای
کارزار کار زار افتاده ای
خاکی بی آبرویی در هوا
آتشین آهی ز کار افتاده ای
دردنوشی، جانفروشی در خروش
بیکسی بی کار و بار افتاده ای
جان غریبی، بی نصیبی از حبیب
دور از یار و دیار افتاده ای
مبتلایی بینوایی در بلا
جان نثار دل فگار افتاده ای
بلبلی با غلغلی بی روی گل
وز میانه بر کنار افتاده ای
پای در گل، دست بر دل، سر به پیش
رفته عزت، سخت خوار افتاده ای
بیدلی بی دلبری بی مونسی
بی زر و بی زور و زار افتاده ای
خسته فرهادی، شکسته وامقی
خسروی بی خواستگار افتاده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۰
سینه ام را از غم عالم تو بی غم کرده ای
از غم خود تا مرا رسوای عالم کرده ای
فاشم، ای دیده، تو کردی، زانکه زین دل هر کجا
خواستم گویم غمی، بنیاد ماتم کرده ای
وه که خلقی ز آه دودانگیز من بگریست خون
ای عفاک الله تو باری دیده را نم کرده ای
زین پریشانی، سرت گردم، خلاصم کن دمی
ای که کار من چو زلف خویش در هم کرده ای
دل به تو دادم، کنون می خواهی این دم جان ز من
آری،آری، بر دلم جور و جفا کم کرده ای
ریش کردی سینه ام از ناوک هجران و باز
خنده کردی بر دلم جور و جفا کم کرده ای
گر ز بی مهری سخن می گویی، آن را خود مگوی
ور ز من می پرسی، از بیداد آن هم کرده ای
خسروا، دیوانگی بگذار و لعلش را مخواه
کاین سلیمان است کز وی قصد خاتم کرده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۱
ای که در هیچ غمی با دل من یار نه ای
سوی من بین، اگر اندر سر آزار نه ای
از تو هر روز گرفتار بلایی گردم
تو چه دانی که در این روز گرفتار نه ای؟
هر شب از ناله من خواب نیاید کس را
خفته ای تو که در این واقعه بیدار نه ای
با من خسته کم رویم ز تو در دیوارست
می کن آخر سخنی، صورت دیوار نه ای
نار دانی ز دو لب بر من بیمار فرست
شکر آن را که چو من در هم و بیمار نه ای
از برای دل من جان من امروز ببر
گر چه عهدی ست به دنباله این کار نه ای
یار بنشست مرا در دل و من می دانم و او
خسروا، خیز که تو محرم اسرار نه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۲
آن دل خراب شد که تو آباد دیده ای
وان سینه غم گرفت که تو شاد دیده ای
بازار عیش و خانه هستی و کوی عقل
ویرانه ها شد آن همه کآباد دیده ای
عمری ست تا به دام بلایی اسیر ماند
آن جان نازنین که تو آزاد دیده ای
نزد من، ای حسود، تو بایستیی کنون
تا خان و مان دل همه بر باد دیده ای
ای پندگوی، همره من در عدم نه ای
تا از غم ویم علف و زاد دیده ای
ای مرغ عاشق ار تو بدانستییی وفا
در رنج خویش راحت صیاد دیده ای
خسرو، به بوستان چه روی دل دگر طرف؟
کاش از نخست در گل و شمشاد دیده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۸
دیدی که حق خدمت بسیار ندیدی
ببریدی و رنج من غمخوارندیدی
بسیار کشیدم غم و رنج تو و اندک
آن را به میان اندک و بسیار ندیدی
آماج خدنگ ستمم ساختی آخر
جز من دگری لایق این کار ندیدی
باری تو بزی شاد که داری دل خرم
چون که نشدی عاشق و آزار ندیدی
بیداری شبهام چه دیدی تو که هرگز
در خواب گهی دیده بیدار ندیدی؟
بیمار چه پرسی تو که بیمار نگشتی
تیمار چه دانی تو که تیمار ندیدی
خسرو، تو بسی غصه کشیدی ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار ندیدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۶
جانا، تو زغم خبر نداری
کز سوز دلم اثر نداری
بردار چو بر درت فتادم
یا خود فگنی و برنداری
تا کی به جواب تلخ سوزی
نی آنکه به لب شکر نداری
جای تو دل من است، بنشین
دل جای دگر اگر نداری
می کن ز جفا هر آنچه خواهی
دانم که جز این هنر نداری
ای غم، تو ز جان من چه خواهی؟
یا کار دگر مگر نداری
خسرو، تو به راه خوبرویان
یکسر چه روی، دو سر نداری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۴
خواستم زو آبرویی، گفت «بیهوده مگوی
عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »
بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم
گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »
آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب
پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی
دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان
جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی
جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان
چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی
در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی
در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۵
تا فراقت تاخت بر من بارگی
ساختم با محنت و آوارگی
دل ز ما بردی، زهی جان پروری
خون ما خوردی، خهی غمخوارگی
چار و ناچارت چو ما فرمان بریم
چاره ما ساز در بیچارگی
چون عنان صبر بردی از کفم
یک زمان در کش عنان بارگی
وارهان یکدم از این بیداد و غم
زانکه شد بیداد غم یکبارگی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۹
ای رفته در غریبی، باز آکه عمر و جانی
یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟
در راه تو بمیرم، گرچه ترا نبینم
باری خلاص یابم از ننگ زندگانی
زانجا که رفته ای تو، نفرستی ار سلامی
بر دست باد باری از خاک ره نشانی!
رفتی و زآرزویت بر لب رسید جانم
مانا که زنده یابی، باز آاگر توانی
از ما چو آشنایان برداشتند دل را
ای جان زار مانده، تو هم ببر گرانی
ای صاحب سلامت، خفته به خواب مستی
تو در شب فراقت احوال من چه دانی؟
زین بخت نابسامان کامی نیافت خسرو
برباد آرزو شد سرمایه جوانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۱
هوس پخته ست این پروانه بهر خویشتن سوزی
بیا و خانه روشن کن ز بهر مجلس افروزی
چه آتش می زنی زینسانم، ای دور از تو چشم بد
دل و جان است آخر نی سپند است این که می سوزی
گر از بی مهری چشمت گله کردم بنامیزد
که آموزد کمان ابرویت را رسم کین توزی
چو دیدی مردنم، گفتی که روزی روی بنمایم
چنین روزی همم در زندگی یعنی شود روزی
سگت هم می رمد از من، توانی مردمی کردن
که چون بازو کنم طوقش به تیری بازویم دوزی
چه اغرا می کنی در خون خسرو چشم بدخو را
به رحمت ره نما قصاب را، کشتن چه آموزی؟