عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
زین گلستان سرو قدی را نکردم رام خویش
همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش
شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است
می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش
روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا
بر کمر پیچیده ام چون گردباد آرام خویش
می کنم هر شب دماغ خشک خود از گریه چرب
می کشم از دیده خود روغن بادام خویش
از جواب تلخ گردد حرص سایل بیشتر
دادن دشنام را داند گدا انعام خویش
حلقه بیرون در گردیده گوش باغبان
بعد از این چون غنچه می پیچم زبان در کام خویش
می خورم چون شمع از پهلوی خود تا زنده ام
می دهم خود را تسلی بر کباب خام خویش
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
می توان دانست از آغاز کار انجام خویش
مجلس آرایان بقید هستی خود نیستند
سرو آزاد است از رعنایی اندام خویش
آبروی ساغر خود تا به کی ریزم به خاک
برده ام لب خشک از دریای فکرت جام خویش
پاس آب رو چو شبنم غنچه خسپم کرده است
می خورم خون جگر از حفظ ننگ و نام خویش
صبح عمرم همچو شبنم در تردد بگذرد
سازم از دود چراغ کشته روشن شام خویش
دانه سبز به کنج آسیا ای سیدا
در کنار افتاده ام از گردش ایام خویش
همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش
شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است
می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش
روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا
بر کمر پیچیده ام چون گردباد آرام خویش
می کنم هر شب دماغ خشک خود از گریه چرب
می کشم از دیده خود روغن بادام خویش
از جواب تلخ گردد حرص سایل بیشتر
دادن دشنام را داند گدا انعام خویش
حلقه بیرون در گردیده گوش باغبان
بعد از این چون غنچه می پیچم زبان در کام خویش
می خورم چون شمع از پهلوی خود تا زنده ام
می دهم خود را تسلی بر کباب خام خویش
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
می توان دانست از آغاز کار انجام خویش
مجلس آرایان بقید هستی خود نیستند
سرو آزاد است از رعنایی اندام خویش
آبروی ساغر خود تا به کی ریزم به خاک
برده ام لب خشک از دریای فکرت جام خویش
پاس آب رو چو شبنم غنچه خسپم کرده است
می خورم خون جگر از حفظ ننگ و نام خویش
صبح عمرم همچو شبنم در تردد بگذرد
سازم از دود چراغ کشته روشن شام خویش
دانه سبز به کنج آسیا ای سیدا
در کنار افتاده ام از گردش ایام خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
فگنده بر دلم عمریست مهر آن جبین آتش
مرا چون رنگ گل زان روی باشد دلنشین آتش
اگر چون لاله از داغ دل خود پرده بر گیرم
به تحسین شعله برخیزد بگوید آفرین آتش
چو نامش بر زبان بردم ز چشمم خون به جوش آمد
ز دست او به جای لعل دارم در نگین آتش
خط مشکین او دود از دماغ نافه بیرون کرد
رخش از حلقه های زلف زد در ملک چین آتش
نهان تا کرد خط از چشم مردم خال رویش را
شده همچون سپند امروز خاکسترنشین آتش
ز درد داغ دست خویش امشب خون عرق کردم
بود در دامنم برگ گل و در آستین آتش
مرا سرگشته دارد در جهان سودای داغ او
چو خورشید جهان گرم است بازارم ازین آتش
ز دست نفس از وسواس شیطان نیستم ایمن
به گرد خرمن ام برق است دهقان خوشه چین آتش
به قصد کشتنم تا تیغ خون افشان علم کردی
به چشمم می نماید آسمان آب و زمین آتش
به جای سبحه بر کف سیدا امشب خسی دارم
مرا چون غنچه گل می زند چین بر جنین آتش
مرا چون رنگ گل زان روی باشد دلنشین آتش
اگر چون لاله از داغ دل خود پرده بر گیرم
به تحسین شعله برخیزد بگوید آفرین آتش
چو نامش بر زبان بردم ز چشمم خون به جوش آمد
ز دست او به جای لعل دارم در نگین آتش
خط مشکین او دود از دماغ نافه بیرون کرد
رخش از حلقه های زلف زد در ملک چین آتش
نهان تا کرد خط از چشم مردم خال رویش را
شده همچون سپند امروز خاکسترنشین آتش
ز درد داغ دست خویش امشب خون عرق کردم
بود در دامنم برگ گل و در آستین آتش
مرا سرگشته دارد در جهان سودای داغ او
چو خورشید جهان گرم است بازارم ازین آتش
ز دست نفس از وسواس شیطان نیستم ایمن
به گرد خرمن ام برق است دهقان خوشه چین آتش
به قصد کشتنم تا تیغ خون افشان علم کردی
به چشمم می نماید آسمان آب و زمین آتش
به جای سبحه بر کف سیدا امشب خسی دارم
مرا چون غنچه گل می زند چین بر جنین آتش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
تا تو آلوده به خون ساختهای خنجر خویش
من برآورده ام از چاک گریبان سر خویش
تا تو ای شعله جواله نمودار شدی
شمع و پروانه نشستند به خاکستر خویش
ید بیضا شود و بوسه زند پای تو را
بهر تسلیم تو دستی بنهم بر سر خویش
سنبل زلف تو بازوی مرا خواهد تافت
مار بسیار گرو بردن ز افسونگر خویش
بیرخت سوختم و نیست قرارم چو سپند
می کنم بازی طفلانه به خاکستر خویش
بر لب آب روان سرو برومند شود
می دهم قد تو را جای به چشم تر خویش
به کجا شکوه کنم از ستم کاکل تو
من خود انداخته ام روز سیه بر سر خویش
طاق ابروی تو را مد نظر ساخته ام
می دهم تیغ تو را آب ز چشم تر خویش
سیدا هست دماغم همه شبها روشن
کرده ام روغن این شمع ز مغز سر خویش
من برآورده ام از چاک گریبان سر خویش
تا تو ای شعله جواله نمودار شدی
شمع و پروانه نشستند به خاکستر خویش
ید بیضا شود و بوسه زند پای تو را
بهر تسلیم تو دستی بنهم بر سر خویش
سنبل زلف تو بازوی مرا خواهد تافت
مار بسیار گرو بردن ز افسونگر خویش
بیرخت سوختم و نیست قرارم چو سپند
می کنم بازی طفلانه به خاکستر خویش
بر لب آب روان سرو برومند شود
می دهم قد تو را جای به چشم تر خویش
به کجا شکوه کنم از ستم کاکل تو
من خود انداخته ام روز سیه بر سر خویش
طاق ابروی تو را مد نظر ساخته ام
می دهم تیغ تو را آب ز چشم تر خویش
سیدا هست دماغم همه شبها روشن
کرده ام روغن این شمع ز مغز سر خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
گر کشم از سینه خود آه گردون سای خویش
بیستون را بر کنم چون گردباد از جای خویش
سینه را از داغهای دل چراغان کرده ام
دسته گل بسته ام از لاله صحرای خویش
اضطرابم در بیابان ها بود موج سراب
می روم بهر تماشا بر لب دریای خویش
تا نسازد آرزو تکلیف بر هر در مرا
بندها از کنده زانو نهم بر پای خویش
شمع بزم آرامی و پروانه در جان باختن
مردم از اندیشه معشوق بی پروای خویش
در قبای کهنه همچون سرو عمر من گذشت
روزگاری شد خجالت دارم از اعضای خویش
تیشه بر کف سیدا گر رو نهم بر بیستون
بهر استقبال خیزد بیستون از جای خویش
بیستون را بر کنم چون گردباد از جای خویش
سینه را از داغهای دل چراغان کرده ام
دسته گل بسته ام از لاله صحرای خویش
اضطرابم در بیابان ها بود موج سراب
می روم بهر تماشا بر لب دریای خویش
تا نسازد آرزو تکلیف بر هر در مرا
بندها از کنده زانو نهم بر پای خویش
شمع بزم آرامی و پروانه در جان باختن
مردم از اندیشه معشوق بی پروای خویش
در قبای کهنه همچون سرو عمر من گذشت
روزگاری شد خجالت دارم از اعضای خویش
تیشه بر کف سیدا گر رو نهم بر بیستون
بهر استقبال خیزد بیستون از جای خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
نو خط من می کند بر چرخ مینا فام رقص
در شب مهتاب خوش باشد به پشت بام رقص
فتنه و آشوب می کردند گرد چشم او
میکشان سازند از شادی به گرد جام رقص
می شوند از خانه بیرون مهوشان در نوخطی
ساقیان شرم گین سازند وقت شام رقص
بر درخت آرزو اهل جهان دل بسته اند
می کنند اطفال زیر میوه های خام رقص
می درآید دل به جست و خیز از پیغام وصل
پاسبانان می کنند از مژده انعام رقص
نیست حرف تلخ را سوداگری غیر از گدا
می کنند اهل طمع از دادن دشنام رقص
سیدا دارد دل از ذوق گرفتاری خبر
بلبل ما می کند در جستجوی دام رقص
در شب مهتاب خوش باشد به پشت بام رقص
فتنه و آشوب می کردند گرد چشم او
میکشان سازند از شادی به گرد جام رقص
می شوند از خانه بیرون مهوشان در نوخطی
ساقیان شرم گین سازند وقت شام رقص
بر درخت آرزو اهل جهان دل بسته اند
می کنند اطفال زیر میوه های خام رقص
می درآید دل به جست و خیز از پیغام وصل
پاسبانان می کنند از مژده انعام رقص
نیست حرف تلخ را سوداگری غیر از گدا
می کنند اهل طمع از دادن دشنام رقص
سیدا دارد دل از ذوق گرفتاری خبر
بلبل ما می کند در جستجوی دام رقص
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
می زند عشق تو هر شب شعله در جانم چو شمع
روزگاری شد به کار خویش حیرانم چو شمع
گفته بودی خانه ات را می کنم روشن شبی
شد سفید از انتظارات چشم گریانم چو شمع
شعله درد تو هر شب بر سرم روز آورد
نیست غیر از سوختن تا صبح درمانم چو شمع
داغ سودای تو خواهد سوخت بنیاد مرا
گیرد این آتش در آخر از گریبانم چو شمع
بر مزار خضر هر شب می کنم روشن چراغ
تا شود آن دلبر نوخط به فرمانم چو شمع
شعله آتش نیم از پشت خس روزی کنم
دایم از پهلو بود رزق فراوانم چو شمع
در بساطم سیدا جز مشت خاکستر نماند
شعله سودایش آخر سوخت سامانم چو شمع
روزگاری شد به کار خویش حیرانم چو شمع
گفته بودی خانه ات را می کنم روشن شبی
شد سفید از انتظارات چشم گریانم چو شمع
شعله درد تو هر شب بر سرم روز آورد
نیست غیر از سوختن تا صبح درمانم چو شمع
داغ سودای تو خواهد سوخت بنیاد مرا
گیرد این آتش در آخر از گریبانم چو شمع
بر مزار خضر هر شب می کنم روشن چراغ
تا شود آن دلبر نوخط به فرمانم چو شمع
شعله آتش نیم از پشت خس روزی کنم
دایم از پهلو بود رزق فراوانم چو شمع
در بساطم سیدا جز مشت خاکستر نماند
شعله سودایش آخر سوخت سامانم چو شمع
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صرف شد عمر من ای یار غلط کردم حیف
در پی چون تو ستمگار غلط کردم حیف
مدتی بود در این شهر گمان می کردم
من تو را یار وفادار غلط کردم حیف
بوده یی با من سودا زده چون مهر و فلک
آشنایی سر بازار غلط کردم حیف
بر سر کوی تو هر خار غمی می دیدم
می زدم بر سر دستار غلط کردم حیف
سیدا از غم او شب همه شب همچون شمع
داشتم دیده بیدار غلط کردم حیف
در پی چون تو ستمگار غلط کردم حیف
مدتی بود در این شهر گمان می کردم
من تو را یار وفادار غلط کردم حیف
بوده یی با من سودا زده چون مهر و فلک
آشنایی سر بازار غلط کردم حیف
بر سر کوی تو هر خار غمی می دیدم
می زدم بر سر دستار غلط کردم حیف
سیدا از غم او شب همه شب همچون شمع
داشتم دیده بیدار غلط کردم حیف
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
روزی که صبح حشر کند رو به یک طرف
گردد بهشت یک طرف آنکو به یک طرف
سنجند اگر به روز قیامت گناه من
افتد ز بار جم ترازو به یک طرف
شوق تو مست کرده چنان اهل باغ را
افتاده گل به یک طرف و بو به یک طرف
چون شانه پاره پاره دلم گر شود رواست
خط یک طرف کشیده و گیسو به یک طرف
چشمی که چون نگاه به هر سو می دوید
امروز کرده گوشه ابرو به یک طرف
چون سیدا اگر چه بهر سوی می تپم
آخر نهم ز درد تو پهلو به یک طرف
گردد بهشت یک طرف آنکو به یک طرف
سنجند اگر به روز قیامت گناه من
افتد ز بار جم ترازو به یک طرف
شوق تو مست کرده چنان اهل باغ را
افتاده گل به یک طرف و بو به یک طرف
چون شانه پاره پاره دلم گر شود رواست
خط یک طرف کشیده و گیسو به یک طرف
چشمی که چون نگاه به هر سو می دوید
امروز کرده گوشه ابرو به یک طرف
چون سیدا اگر چه بهر سوی می تپم
آخر نهم ز درد تو پهلو به یک طرف
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
دارم ز دست داغ دل سامانیان در بغل
دریای خون در آستین گرداب عمان در بغل
عمریست تیرش را به دل از غیر پنهان کرده ام
ترسم که آخر گل کند چون غنچه پیکان در بغل
از فکر روی و زلف او دارد دل من روز و شب
شمع شبستان در نظر جزو گلستان در بغل
او همچو گل دارد نظر بر کیسه پر سیم و زر
ایستاده من در خدمتش چون غنچه سامان در بغل
در جستجویش کرده ام آماده اسباب سفر
از اشک آبم در گلو وز داغ دل نان در بغل
ای از جمالت زلف را چون مار هر سو گنجها
وی از خطت هر مور را ملک سلیمان در بغل
بردند از فکر لبت سر در گریبان غنچه ها
دارند گلها از غمت زخم نمایان در بغل
دل پاره پاره می روم تا درسگاهش سیدا
دارم به یاد زلف او جزو پریشان در بغل
دریای خون در آستین گرداب عمان در بغل
عمریست تیرش را به دل از غیر پنهان کرده ام
ترسم که آخر گل کند چون غنچه پیکان در بغل
از فکر روی و زلف او دارد دل من روز و شب
شمع شبستان در نظر جزو گلستان در بغل
او همچو گل دارد نظر بر کیسه پر سیم و زر
ایستاده من در خدمتش چون غنچه سامان در بغل
در جستجویش کرده ام آماده اسباب سفر
از اشک آبم در گلو وز داغ دل نان در بغل
ای از جمالت زلف را چون مار هر سو گنجها
وی از خطت هر مور را ملک سلیمان در بغل
بردند از فکر لبت سر در گریبان غنچه ها
دارند گلها از غمت زخم نمایان در بغل
دل پاره پاره می روم تا درسگاهش سیدا
دارم به یاد زلف او جزو پریشان در بغل
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
پادشاها با تو جان دردمند آورده ام
گوشه چشمی که صید مستمند آورده ام
از شکرزار حلاوت کام من شیرین بکن
طوطی امید خود از بهر قند آورده ام
خون دل می ریزم و از ناله لبریزم چو نی
اشک دامن دامن افغان به بند آورده ام
آتش بی تابیم را از کرم آبی بزن
حالت بی طاقتی همچون سپند آورده ام
آهوی صحبت ز بند دست و پایم جسته است
پیکر پر پیچ و تابی چون کمند آورده ام
تا شود از دامنم کوتاه دست مدعی
خویش را امروز بر جای بلند آورده ام
کلک من بر صفحه بندد نقش های دلپذیر
سیدا تارو به شاه نقشبند آورده ام
گوشه چشمی که صید مستمند آورده ام
از شکرزار حلاوت کام من شیرین بکن
طوطی امید خود از بهر قند آورده ام
خون دل می ریزم و از ناله لبریزم چو نی
اشک دامن دامن افغان به بند آورده ام
آتش بی تابیم را از کرم آبی بزن
حالت بی طاقتی همچون سپند آورده ام
آهوی صحبت ز بند دست و پایم جسته است
پیکر پر پیچ و تابی چون کمند آورده ام
تا شود از دامنم کوتاه دست مدعی
خویش را امروز بر جای بلند آورده ام
کلک من بر صفحه بندد نقش های دلپذیر
سیدا تارو به شاه نقشبند آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
شب چو یاد عارض آن شعله قامت می کنم
خانه را روشن تر از صبح قیامت می کنم
عمر خود را صرف می سازم به شادی همچو گل
تا مرا در شاخ برگی هست عشرت می کنم
بر سر خاری که از پایی به مژگان می کشم
بر سر خود سایه بانی در قیامت می کنم
نیستم گردون که گردم گرد قرص آفتاب
چون مه نو با لب نانی قناعت می کنم
در چنین وقتی که دوران کوس رحلت می زند
ساده لوحی بین که کار خود به فرصت می کنم
جای گرم خود نسازم سرد هر دم چون سپند
عمرها می سوزم و چون شمع طاقت می کنم
خانه آئینه را از عکس پر زر کرده ام
هر که با من روی میارد به دولت می کنم
ناوکش از جان گذر کرد و نگردیدم هلاک
زین الم تا زنده ام خود را ملامت می کنم
تا سبق از حکمت العین دو چشمش خوانده ام
بر سر بیمارها تا رفته صحت می کنم
می زنم از آه دل هر شب به گردون مشتها
آتشی در جان چرخ بی مروت می کنم
تا به چشم اهل ظاهر همچو مژگان جا شوم
خویش را چون کلک مو در بند صورت می کنم
مهربانی ها مرا در چشم او دشمن نمود
بوالهوس می گردم و ترک محبت می کنم
از پی آهونگاهان می دویدم پیش از این
این زمان ایشان اگر آیند وحشت می کنم
شکوه همیشه عاجز ندارد انتقام
دشمنم نامرد اگر باشد مروت می کنم
استخوانم شد سفید و اشک می ریزم به خاک
دانه ام چون آرد شد فکر زراعت می کنم
بازوی دوران مرا گر بعد از این فرصت دهد
می نشینم گوشه یی و ترک صحبت می کنم
کشت امسال من از آب مروت خشک ماند
شکوه از بی لطفی ارباب قسمت می کنم
تلخ باشد بی لبش بر هر چه بگشایم زبان
روزه دارم آرزو خرمای جنت می کنم
هر کجا آن شمع بزم آرا نشیند سیدا
تیغ اگر بر فرقم آید استقامت می کنم
خانه را روشن تر از صبح قیامت می کنم
عمر خود را صرف می سازم به شادی همچو گل
تا مرا در شاخ برگی هست عشرت می کنم
بر سر خاری که از پایی به مژگان می کشم
بر سر خود سایه بانی در قیامت می کنم
نیستم گردون که گردم گرد قرص آفتاب
چون مه نو با لب نانی قناعت می کنم
در چنین وقتی که دوران کوس رحلت می زند
ساده لوحی بین که کار خود به فرصت می کنم
جای گرم خود نسازم سرد هر دم چون سپند
عمرها می سوزم و چون شمع طاقت می کنم
خانه آئینه را از عکس پر زر کرده ام
هر که با من روی میارد به دولت می کنم
ناوکش از جان گذر کرد و نگردیدم هلاک
زین الم تا زنده ام خود را ملامت می کنم
تا سبق از حکمت العین دو چشمش خوانده ام
بر سر بیمارها تا رفته صحت می کنم
می زنم از آه دل هر شب به گردون مشتها
آتشی در جان چرخ بی مروت می کنم
تا به چشم اهل ظاهر همچو مژگان جا شوم
خویش را چون کلک مو در بند صورت می کنم
مهربانی ها مرا در چشم او دشمن نمود
بوالهوس می گردم و ترک محبت می کنم
از پی آهونگاهان می دویدم پیش از این
این زمان ایشان اگر آیند وحشت می کنم
شکوه همیشه عاجز ندارد انتقام
دشمنم نامرد اگر باشد مروت می کنم
استخوانم شد سفید و اشک می ریزم به خاک
دانه ام چون آرد شد فکر زراعت می کنم
بازوی دوران مرا گر بعد از این فرصت دهد
می نشینم گوشه یی و ترک صحبت می کنم
کشت امسال من از آب مروت خشک ماند
شکوه از بی لطفی ارباب قسمت می کنم
تلخ باشد بی لبش بر هر چه بگشایم زبان
روزه دارم آرزو خرمای جنت می کنم
هر کجا آن شمع بزم آرا نشیند سیدا
تیغ اگر بر فرقم آید استقامت می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
قبای خود چو گل امروز پاره پاره کنم
ز چاک سینه خیال تو را نظاره کنم
خروش ناله من از زمین برد آرام
شبی که ارزوی خواب گاهواره کنم
ز بس که نیست در ایام صحبت گرمی
روم چو آتش و منزل به سنگ خاره کنم
طبیب نبض دل را در اضطراب انداخت
کجا روم بکه گویم دگر چه چاره کنم
شبی به خواب من آن تندخو نمی آید
دمید صبح جز تا کی استخاره کنم
حساب روز قیامت به خود کنم آسان
گناه خویش من اینجا اگر شماره کنم
به خانه ماه من ای سیدا نمی آید
سفید اگر برهش چشم چون ستاره کنم
ز چاک سینه خیال تو را نظاره کنم
خروش ناله من از زمین برد آرام
شبی که ارزوی خواب گاهواره کنم
ز بس که نیست در ایام صحبت گرمی
روم چو آتش و منزل به سنگ خاره کنم
طبیب نبض دل را در اضطراب انداخت
کجا روم بکه گویم دگر چه چاره کنم
شبی به خواب من آن تندخو نمی آید
دمید صبح جز تا کی استخاره کنم
حساب روز قیامت به خود کنم آسان
گناه خویش من اینجا اگر شماره کنم
به خانه ماه من ای سیدا نمی آید
سفید اگر برهش چشم چون ستاره کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
موج جوهر شوم از تیغ زبانت گردم
چون خط پشت لب از گرد دهانت گردم
از خجالت نتوانم به تو نزدیک شدن
چون تهیدست بر اطراف دکانت گردم
گر نشینی به چنین پای تو را بوسه زنم
در خرامی ز سر سرو روانت گردم
به سر خود دهن تلخ مرا شیرین کن
تا به کی از سر انگور کشانت کردم
بر کمر تیغ پی کشتنم آویخته یی
پا ز سر کرده ز شمشیر میانت گردم
گوشه ابرو و مژگان تو را بنده شوم
جان سپر ساخته از تیر و کمانت گردم
سیدا را جگر ریش به ناصور رساند
از خط پشت لب مشک فشانت گردم
چون خط پشت لب از گرد دهانت گردم
از خجالت نتوانم به تو نزدیک شدن
چون تهیدست بر اطراف دکانت گردم
گر نشینی به چنین پای تو را بوسه زنم
در خرامی ز سر سرو روانت گردم
به سر خود دهن تلخ مرا شیرین کن
تا به کی از سر انگور کشانت کردم
بر کمر تیغ پی کشتنم آویخته یی
پا ز سر کرده ز شمشیر میانت گردم
گوشه ابرو و مژگان تو را بنده شوم
جان سپر ساخته از تیر و کمانت گردم
سیدا را جگر ریش به ناصور رساند
از خط پشت لب مشک فشانت گردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
خم گشت قد و با لب نانی نرسیدیم
صدساله شدیم و به جوانی نرسیدیم
در بر نکشیدیم شبی سیمبری را
آغوش شدیم و به میانی نرسیدیم
چون لاله ز سر منزل ما دود برآید
داغیم که با سوخته جانی نرسیدیم
چون ناوک پر ریخته از پای فتادیم
از سعی کمانی به نشانی نرسیدیم
از بس که ندامت ز گنه نیست کسی را
انگشت شدیم و به دهانی نرسیدیم
چون شمع شدیم انجمن آرای حریفان
افسوس که با چرب زبانی نرسیدیم
رفتیم و کشیدیم کمان همه کس را
در معرکه سخت کمانی نرسیدیم
شد نوخط ما پیر و کناری نگرفتیم
هرگز به بهاری و خزانی نرسیدیم
عمریست که هستیم در این باغ چو سید
با سرو قد غنچه دهانی نرسیدیم
صدساله شدیم و به جوانی نرسیدیم
در بر نکشیدیم شبی سیمبری را
آغوش شدیم و به میانی نرسیدیم
چون لاله ز سر منزل ما دود برآید
داغیم که با سوخته جانی نرسیدیم
چون ناوک پر ریخته از پای فتادیم
از سعی کمانی به نشانی نرسیدیم
از بس که ندامت ز گنه نیست کسی را
انگشت شدیم و به دهانی نرسیدیم
چون شمع شدیم انجمن آرای حریفان
افسوس که با چرب زبانی نرسیدیم
رفتیم و کشیدیم کمان همه کس را
در معرکه سخت کمانی نرسیدیم
شد نوخط ما پیر و کناری نگرفتیم
هرگز به بهاری و خزانی نرسیدیم
عمریست که هستیم در این باغ چو سید
با سرو قد غنچه دهانی نرسیدیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
بی تو امشب بوی خون می آید از کاشانه ام
سنگ می بارد از دیوار و در بر خانه ام
از درون شیشه من تا سحر می رفت خون
بی لبت می ریخت می از جبهه پیمانه ام
در چراغ خانه ام می کرد روغن کار آب
باد صرصر بود لرزان از پر پروانه ام
آتشی در خرمن بنیاد من افتاده بود
برق همچون خوشه چین می گشت گرد دانه ام
پیکرم چون موی آتشدیده پیچ و تاب داشت
زلف بی تابی جدا می کرد دست از شانه ام
شمع از بی طاقتی می جست از جا چون سپند
آب می گردید و می شد کوه اگر همخانه ام
سیدا از خانه ام تا آن پری رو رفته است
بعد از این در کوچه و بازارها دیوانه ام
سنگ می بارد از دیوار و در بر خانه ام
از درون شیشه من تا سحر می رفت خون
بی لبت می ریخت می از جبهه پیمانه ام
در چراغ خانه ام می کرد روغن کار آب
باد صرصر بود لرزان از پر پروانه ام
آتشی در خرمن بنیاد من افتاده بود
برق همچون خوشه چین می گشت گرد دانه ام
پیکرم چون موی آتشدیده پیچ و تاب داشت
زلف بی تابی جدا می کرد دست از شانه ام
شمع از بی طاقتی می جست از جا چون سپند
آب می گردید و می شد کوه اگر همخانه ام
سیدا از خانه ام تا آن پری رو رفته است
بعد از این در کوچه و بازارها دیوانه ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
لب گشایی به تکلم ز کلامت گردم
مژده وصل رسانی ز پیامت گردم
جلوه قامت تو روح روان است مرا
خیز و بخرام که از طرز خرامت گردم
دهن از بردن نام تو شده کان شکر
این چه نام شکرین است ز نامت گردم
به تغافل گهی از پیش نظر می گذری
می دهی گاه سلامی ز سلامت گردم
چون مه چارده از حسن رخت پر شده است
با تو قربان شوم از ماه تمامت گردم
سیدا از الم وعده تو گشت کباب
سوختی جان من از وعده خامت گردم
مژده وصل رسانی ز پیامت گردم
جلوه قامت تو روح روان است مرا
خیز و بخرام که از طرز خرامت گردم
دهن از بردن نام تو شده کان شکر
این چه نام شکرین است ز نامت گردم
به تغافل گهی از پیش نظر می گذری
می دهی گاه سلامی ز سلامت گردم
چون مه چارده از حسن رخت پر شده است
با تو قربان شوم از ماه تمامت گردم
سیدا از الم وعده تو گشت کباب
سوختی جان من از وعده خامت گردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
بنده مرحمت چشم سیاهت گردم
از سر چپ غلط انداز نگاهت گردم
هاله را بینم و آغوش هوس بگشایم
ماه را بینم و از روی چو ماهت گردم
خط شبرنگ گل روی تو را بنده شوم
از سر سایه خورشید پناهت گردم
ای سیه چشم ز پیش نظرم تند مرو
آنقدر باش که قربان نگاهت گردم
نقش پای تو به هر کوچه مرا پیش آید
گردبادی شوم و از سر راهت گردم
روز و شب کار به یاران تو زاریست مرا
به امید تو ز دنبال سپاهت گردم
سیدا سیر چمن می کند و می گوید
غنچه گل شوم از طرف کلاهت گردم
از سر چپ غلط انداز نگاهت گردم
هاله را بینم و آغوش هوس بگشایم
ماه را بینم و از روی چو ماهت گردم
خط شبرنگ گل روی تو را بنده شوم
از سر سایه خورشید پناهت گردم
ای سیه چشم ز پیش نظرم تند مرو
آنقدر باش که قربان نگاهت گردم
نقش پای تو به هر کوچه مرا پیش آید
گردبادی شوم و از سر راهت گردم
روز و شب کار به یاران تو زاریست مرا
به امید تو ز دنبال سپاهت گردم
سیدا سیر چمن می کند و می گوید
غنچه گل شوم از طرف کلاهت گردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
می روم هر سو سراغ دل ز مردم می کنم
طفل شوخی دارم او را هر زمان گم می کنم
خون من می ریزد و می پرسد احوال تو چیست
می زند شمشیر و می گوید ترحم می کنم
ساغر عشرت چو گل آسان نمی آید به دست
عمرها خون می خورم تا یک تبسم می کنم
از سر جرم من آن بدخوی پا کوته نکرد
عمرها شد زیر تیغ او تظلم می کنم
ماه را رخسار او خرگه نشین هاله کرد
آفرین بر خیره چشمی های انجم می کنم
بی زبانی نعمتی بودست من از سادگی
شکوه از خاموشی لبهای گندم می کنم
حرفهای بیجا گفتن از شمشیر تازی برتر است
اره می گردد زبانم تا تکلم می کنم
زلف بی پروای او شبها چو بر یارم رسد
می شوم دیوانه و با خود تکلم می کنم
چون تنور از انتظاری می شود چشمم سیاه
سفره خود تا سفید از نان گندم می کنم
می روم زین پس سوی میخانه همچون سیدا
بالش آسایش از خشت سر خم می کنم
طفل شوخی دارم او را هر زمان گم می کنم
خون من می ریزد و می پرسد احوال تو چیست
می زند شمشیر و می گوید ترحم می کنم
ساغر عشرت چو گل آسان نمی آید به دست
عمرها خون می خورم تا یک تبسم می کنم
از سر جرم من آن بدخوی پا کوته نکرد
عمرها شد زیر تیغ او تظلم می کنم
ماه را رخسار او خرگه نشین هاله کرد
آفرین بر خیره چشمی های انجم می کنم
بی زبانی نعمتی بودست من از سادگی
شکوه از خاموشی لبهای گندم می کنم
حرفهای بیجا گفتن از شمشیر تازی برتر است
اره می گردد زبانم تا تکلم می کنم
زلف بی پروای او شبها چو بر یارم رسد
می شوم دیوانه و با خود تکلم می کنم
چون تنور از انتظاری می شود چشمم سیاه
سفره خود تا سفید از نان گندم می کنم
می روم زین پس سوی میخانه همچون سیدا
بالش آسایش از خشت سر خم می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
روی دلی از آن بت سرکش نیافتم
در روزگار باده بیغش نیافتم
بی روی او به سوختن خود رضا شدم
از غم کباب گشتم و آتش نیافتم
تا حال من به یار کند مو به مو بیان
یاری به خود چو زلف مشوش نیافتم
دارم به فکر موی میانش کمان کشی
داغم از این که دست چو ترکش نیافتم
ای سیدا به غیر دل داغدار خود
در عاشقی اسیر بلاکش نیافتم!
در روزگار باده بیغش نیافتم
بی روی او به سوختن خود رضا شدم
از غم کباب گشتم و آتش نیافتم
تا حال من به یار کند مو به مو بیان
یاری به خود چو زلف مشوش نیافتم
دارم به فکر موی میانش کمان کشی
داغم از این که دست چو ترکش نیافتم
ای سیدا به غیر دل داغدار خود
در عاشقی اسیر بلاکش نیافتم!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
یار سرکش را به زور ناله همدم کرده ایم
این کمان را ما به بازوی نفس خم کرده ایم
عشقبازی جان درآرد صورت دیوار را
عکس را در خانه آئینه آدم کرده ایم
لب ز آب کاسه عیش خلایق شسته ایم
بوسه تر از دهان چشمه غم کرده ایم
میهمان ما گریبان چاک می آید برون
بهر خود تا تکیه یی از دوش ماتم کرده ایم
ما به بام قصر هستی چارزانو نشسته ایم
در زمین بی ته خود ریشه محکم کرده ایم
کعبه را از راه دل پیش نظر آورده ایم
آستان خانه خود چاه زمزم کرده ایم
از تماشای چمن پای نظر پیچیده ایم
عمرها از گریه هم چشمی شبنم کرده ایم
داغ ما با خلق چون خورشید روشن گشته است
خویش را در عشق او مشهور عالم کرده ایم
پای چون خورشید و مه بر هیچ در ننهاده ایم
چرخ می داند که ما این کارها کم کرده ایم
سیدا با دود شمع خویش قانع گشته ایم
خاک در چشم چراغ جود حاتم کرده ایم
این کمان را ما به بازوی نفس خم کرده ایم
عشقبازی جان درآرد صورت دیوار را
عکس را در خانه آئینه آدم کرده ایم
لب ز آب کاسه عیش خلایق شسته ایم
بوسه تر از دهان چشمه غم کرده ایم
میهمان ما گریبان چاک می آید برون
بهر خود تا تکیه یی از دوش ماتم کرده ایم
ما به بام قصر هستی چارزانو نشسته ایم
در زمین بی ته خود ریشه محکم کرده ایم
کعبه را از راه دل پیش نظر آورده ایم
آستان خانه خود چاه زمزم کرده ایم
از تماشای چمن پای نظر پیچیده ایم
عمرها از گریه هم چشمی شبنم کرده ایم
داغ ما با خلق چون خورشید روشن گشته است
خویش را در عشق او مشهور عالم کرده ایم
پای چون خورشید و مه بر هیچ در ننهاده ایم
چرخ می داند که ما این کارها کم کرده ایم
سیدا با دود شمع خویش قانع گشته ایم
خاک در چشم چراغ جود حاتم کرده ایم