عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
لاله رویی آمد و آتش به داغم کرد و رفت
خار در پیراهن گلهای باغم کرد و رفت
از نسیم وصل او چون گل دماغم تازه بوست
خشک سالی ناامید بنده غم کرد و رفت
پرتو مهتاب را از کلبه ام افگند دور
روغن بی التفاتی در چراغم کرد و رفت
خیربادش ریخت بر زخم دلم مشت نمک
سوده الماس را مرهم به داغم کرد و رفت
از می وصلش دماغم بود باغ دلگشا
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
می دهد بوی گلم خاصیت باد سموم
بس که همچون گرد سیر کوچه باغم کرد و رفت
پرده فانوس را همچون پر پروانه سوخت
باد صرصر را همآغوش چراغم کرد و رفت
سیدا سر در گریبان برده بودم غنچه وار
چون نسیم صبحدم آمد سراغم کرد و رفت
خار در پیراهن گلهای باغم کرد و رفت
از نسیم وصل او چون گل دماغم تازه بوست
خشک سالی ناامید بنده غم کرد و رفت
پرتو مهتاب را از کلبه ام افگند دور
روغن بی التفاتی در چراغم کرد و رفت
خیربادش ریخت بر زخم دلم مشت نمک
سوده الماس را مرهم به داغم کرد و رفت
از می وصلش دماغم بود باغ دلگشا
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
می دهد بوی گلم خاصیت باد سموم
بس که همچون گرد سیر کوچه باغم کرد و رفت
پرده فانوس را همچون پر پروانه سوخت
باد صرصر را همآغوش چراغم کرد و رفت
سیدا سر در گریبان برده بودم غنچه وار
چون نسیم صبحدم آمد سراغم کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
در گلشنی که مقدم آن گل رسیده است
از روی باغ رنگ چو شبنم پریده است
نقاش دست و بازوی خود بوسه می زند
گویا کمان ابروی او را کشیده است
ننهاده پا به خانه آئینه از حجاب
این ساده روی صورت خود را ندیده است
گل را گرفته بر در باغ ایستاده است
باد بهار آمدنش را شنیده است
هر کس نهاده پا به در اهل روزگار
بسیار همچو آبله در خون تپیده است
در باغ آرزو که نهالی نشانده یی
عمرت گذشت میوه او نارسیده است
می آمد از چمن مگر آن شوخ سیدا
مانند غنچه مرغ دلم آرمیده است
از روی باغ رنگ چو شبنم پریده است
نقاش دست و بازوی خود بوسه می زند
گویا کمان ابروی او را کشیده است
ننهاده پا به خانه آئینه از حجاب
این ساده روی صورت خود را ندیده است
گل را گرفته بر در باغ ایستاده است
باد بهار آمدنش را شنیده است
هر کس نهاده پا به در اهل روزگار
بسیار همچو آبله در خون تپیده است
در باغ آرزو که نهالی نشانده یی
عمرت گذشت میوه او نارسیده است
می آمد از چمن مگر آن شوخ سیدا
مانند غنچه مرغ دلم آرمیده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
به جستجوی تو بیرون شد از چمن گل سرخ
در آرزوی تو گردید بی وطن گل سرخ
گدای کوی تو را از جبین دهد گل زرد
شهید تیغ تو را روید از کفن گل سرخ
به کوچه باغ دل داغدار من گذری
به پابوس تو ریزم چمن چمن گل سرخ
ندیده شوخی چشم تو را گل نرگس
نبرده بویی از آن غنچه دهن گل سرخ
به سیر باغ تو تا رفته یی گریبان چاک
ز جوش حسن نگنجد به پیرهن گل سرخ
به گلشنی که تصور کنم جمال تو را
گل سفید نماید به چشم من گل سرخ
سواد خط تو دارد بنفشه در آغوش
بهار زلف تو را زیر هر شکن گل سرخ
چو گردباد دمد از مزار مجنون بید
چو لاله سر زند از خاک کوهکن گل سرخ
ز غنچه دهن نافه بوی خون آید
چریده است مگر آهوی ختن گل سرخ
ملامتی به جوانان پارسا نرسد
شکفته رویی نشیند در انجمن گل سرخ
شدست ماه رخش سیدا می شفقی
نموده شوخی حسنش ز نسترن گل سرخ
در آرزوی تو گردید بی وطن گل سرخ
گدای کوی تو را از جبین دهد گل زرد
شهید تیغ تو را روید از کفن گل سرخ
به کوچه باغ دل داغدار من گذری
به پابوس تو ریزم چمن چمن گل سرخ
ندیده شوخی چشم تو را گل نرگس
نبرده بویی از آن غنچه دهن گل سرخ
به سیر باغ تو تا رفته یی گریبان چاک
ز جوش حسن نگنجد به پیرهن گل سرخ
به گلشنی که تصور کنم جمال تو را
گل سفید نماید به چشم من گل سرخ
سواد خط تو دارد بنفشه در آغوش
بهار زلف تو را زیر هر شکن گل سرخ
چو گردباد دمد از مزار مجنون بید
چو لاله سر زند از خاک کوهکن گل سرخ
ز غنچه دهن نافه بوی خون آید
چریده است مگر آهوی ختن گل سرخ
ملامتی به جوانان پارسا نرسد
شکفته رویی نشیند در انجمن گل سرخ
شدست ماه رخش سیدا می شفقی
نموده شوخی حسنش ز نسترن گل سرخ
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
خلوتسرای رضوان کاشانه تو باشد
سوی بهشت راهی از خانه تو باشد
از مه گرفته شمعی گردد به گرد کویت
شب تا به روز خورشید پروانه تو باشد
فرهاد و بیستونش سنگی به دست طفلی
موسی و کوه طورش دیوانه تو باشد
هرگز لبی ندیدم خالی ز گفتگویت
هر جا که می نهم گوش افسانه تو باشد
هر ذره را به خورشید امروز آشنائیست
در زیر آسمان کیست بیگانه تو باشد
سرچشمه دهانت گرداب بحر رحمت
از آب مغفرت پر پیمانه تو باشد
دیوار را به مژگان تا حشر می تراشم
بینم چو صورتی را در خانه تو باشد
چون سیدا نه افلاک هستند خوشه چینت
چون دام چشم عالم بر دانه تو باشد
سوی بهشت راهی از خانه تو باشد
از مه گرفته شمعی گردد به گرد کویت
شب تا به روز خورشید پروانه تو باشد
فرهاد و بیستونش سنگی به دست طفلی
موسی و کوه طورش دیوانه تو باشد
هرگز لبی ندیدم خالی ز گفتگویت
هر جا که می نهم گوش افسانه تو باشد
هر ذره را به خورشید امروز آشنائیست
در زیر آسمان کیست بیگانه تو باشد
سرچشمه دهانت گرداب بحر رحمت
از آب مغفرت پر پیمانه تو باشد
دیوار را به مژگان تا حشر می تراشم
بینم چو صورتی را در خانه تو باشد
چون سیدا نه افلاک هستند خوشه چینت
چون دام چشم عالم بر دانه تو باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
روزی که دام زلف تو در تاب می شود
مژگان به چشم صید رگ خواب می شود
گر بگذری به وقت نماز از نماز گاه
آغوش ها گشاده چو محراب می شود
هنگام خط شکسته شود دست و پای خال
افتاده دزد در شب مهتاب می شود
از پنبه سنگ بر دهنش دم به دم زنند
هر شیشه یی که صرف می ناب می شود
شیر و شکر به سفره دنیا پرست نیست
هر جا خسیست روزیی گرداب می شود
خود را اگر به سایه ابرو کشد چو سرو
شمشیر خوب تیغ سیه تاب می شود
از مرگ چاک ها به گریبان آدمیست
بر جان خاک رخنه ز سیلاب می شود
خون جوش می زند ز لب خشک ساحلم
هر تشنه یی که در طلب آب می شود
این بی قراریی که تو را هست سیدا
آخر دل تو چشمه سیماب می شود
مژگان به چشم صید رگ خواب می شود
گر بگذری به وقت نماز از نماز گاه
آغوش ها گشاده چو محراب می شود
هنگام خط شکسته شود دست و پای خال
افتاده دزد در شب مهتاب می شود
از پنبه سنگ بر دهنش دم به دم زنند
هر شیشه یی که صرف می ناب می شود
شیر و شکر به سفره دنیا پرست نیست
هر جا خسیست روزیی گرداب می شود
خود را اگر به سایه ابرو کشد چو سرو
شمشیر خوب تیغ سیه تاب می شود
از مرگ چاک ها به گریبان آدمیست
بر جان خاک رخنه ز سیلاب می شود
خون جوش می زند ز لب خشک ساحلم
هر تشنه یی که در طلب آب می شود
این بی قراریی که تو را هست سیدا
آخر دل تو چشمه سیماب می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
در گلستان بیتو اشک از چشم بلبل میچکد
رنگ و بو میگردد و آب از رخ گل میچکد
مرغ دل را کشتهای امروز پنهان کردهای
خون این صید از دم تیغ تغافل میچکد
زلف مرطوب که امشب داده آبت ای نسیم
شبنم آشفتگی از شاخ سنبل میچکد
از تردد پا کشیدن حج اکبر کردن است
آب زمزم از لب جام توکل میچکد
از دهان خامه هر شب سیدا آب سیاه
تا سحر در حسرت آن زلف و کاکل میچکد
رنگ و بو میگردد و آب از رخ گل میچکد
مرغ دل را کشتهای امروز پنهان کردهای
خون این صید از دم تیغ تغافل میچکد
زلف مرطوب که امشب داده آبت ای نسیم
شبنم آشفتگی از شاخ سنبل میچکد
از تردد پا کشیدن حج اکبر کردن است
آب زمزم از لب جام توکل میچکد
از دهان خامه هر شب سیدا آب سیاه
تا سحر در حسرت آن زلف و کاکل میچکد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بر سرم روزی که از زلف تو سودا گل کند
حلقه زنجیر را در پای من سنبل کند
مهربانی می کند هر کس شکستم می دهد
بر سر من پا گذارد جای چون کاکل کند
در جوار بزرگان یابند خوردان تربیت
بید مجنون در گلستان سایه بر سنبل کند
شرط معشوقی دل عاشق به دست آوردن است
سینه را گل وا برای خاطر بلبل کند
دست او از شانه می سازم جدا با زور آه
بعد از این مشاطه گر بازی به آن کاکل کند
سیدا معشوق من از بس که عالی مشرب است
مهربانی بیشتر با عاشق بی پل کند
حلقه زنجیر را در پای من سنبل کند
مهربانی می کند هر کس شکستم می دهد
بر سر من پا گذارد جای چون کاکل کند
در جوار بزرگان یابند خوردان تربیت
بید مجنون در گلستان سایه بر سنبل کند
شرط معشوقی دل عاشق به دست آوردن است
سینه را گل وا برای خاطر بلبل کند
دست او از شانه می سازم جدا با زور آه
بعد از این مشاطه گر بازی به آن کاکل کند
سیدا معشوق من از بس که عالی مشرب است
مهربانی بیشتر با عاشق بی پل کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
به سیر گل مگر آن شوخ گلگون پوش می آید
صدای دورباش از بلبلان در گوش می آید
ز می پر کرده چشم او ز مستی سرمه دان ها را
که در میخانه هر کس می رود خاموش می آید
ز دست بی ثباتی لاله در دل داغ ها دارد
برای رفتن خود زاد ره بر دوش می آید
کجا ای شمع امشب کرده بودی گرم صحبت را
تصور می کنم مغز سرم در جوش می آید
فلک عمریست جام الوداع آورده در گردش
ز هر جانب به گوشم بانگ نوشانوش می آید
به زور ای سیدا آن شوخ را در خانه آوردم
به صد محنت کمان را تیر در آغوش می آید
صدای دورباش از بلبلان در گوش می آید
ز می پر کرده چشم او ز مستی سرمه دان ها را
که در میخانه هر کس می رود خاموش می آید
ز دست بی ثباتی لاله در دل داغ ها دارد
برای رفتن خود زاد ره بر دوش می آید
کجا ای شمع امشب کرده بودی گرم صحبت را
تصور می کنم مغز سرم در جوش می آید
فلک عمریست جام الوداع آورده در گردش
ز هر جانب به گوشم بانگ نوشانوش می آید
به زور ای سیدا آن شوخ را در خانه آوردم
به صد محنت کمان را تیر در آغوش می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
مرغ بی بال و پری دیدم دلم آمد به یاد
ناله جغدی شنیدم منزلم آمد به یاد
از فریب و وعده های او شدم راضی به مرگ
شب همه شب دست و تیغ قاتلم آمد به یاد
در تلاش بحر چون گرداب سرگردان شدم
حسرت لبهای خشک ساحلم آمد به یاد
سر نزد از کشتزار عمر من غیر از سپند
سوختم چون مزرع بی حاصلم آمد به یاد
سیدا دیدم به خاک افتاده برگ لاله را
تیغ ناحق خورده صید بسملم آمد به یاد
ناله جغدی شنیدم منزلم آمد به یاد
از فریب و وعده های او شدم راضی به مرگ
شب همه شب دست و تیغ قاتلم آمد به یاد
در تلاش بحر چون گرداب سرگردان شدم
حسرت لبهای خشک ساحلم آمد به یاد
سر نزد از کشتزار عمر من غیر از سپند
سوختم چون مزرع بی حاصلم آمد به یاد
سیدا دیدم به خاک افتاده برگ لاله را
تیغ ناحق خورده صید بسملم آمد به یاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
غنچه ام آخر چو گل کام به عریانی بود
لب گزیدن های من از بی گریبانی بود
چشم و گوشم قاصد جاسوس حیرانی بود
همچو گل اعضایم اسباب پریشانی بود
دل چو گردد ساده او را حل مشکل ها کنند
پرده این قفل را مفتاح نادانی بود
نامه اعمال گردد در بر نیکان قبا
پرده پوش صبح محشر پاکدامانی بود
دل شکستن کفر را ترجیح با دین کرده است
کعبه را بتخانه کردن خانه ویرانی بود
در نظرها خوش نما باشد کمان نقشدار
جوهر شمشیر ابرو چین پیشانی بود
آن پری رو را به خاموشی مسخر ساختم
لب فرو بستن مرا مهر سلیمانی بود
دانه را صیاد ریزد پیش مرغان بر زمین
کار زاهد در نظرها سبحه گردانی بود
غنچه دل واز انگشت ندامت می شود
ناخن این عقده در دشت پشیمانی بود
خانه بر دوشی لباس عافیت باشد مرا
پاسبان سفره درویش بی نانی بود
اسم اعظم خوان شود ایمن ز آفتاب پری
چون دچار او شوم کارم دعاخوانی بود
فصل گل باز است دست باغبان گلفروش
خوان هر کس پهن در ایام ارزانی بود
می شود آخر سر بی مغز پامال هوا
این صدا در گوش من از طبل سلطانی بود
تا نسازم سینه را صد چاک خندان کی شوم
همچو گل دل جمعی من در پریشانی بود
خواب آسایش نبیند دیده دنیاپرست
باغبان را روز تا شب کار دربانی بود
بست طاق خانه آئینه را ابروی او
این کمان پیوسته در بازوی حیرانی بود
می توان در پشت بام خود علمها ساختن
گر فش و مسواک اسباب مسلمانی بود
آن پسر هنگام خط از خانه می آید برون
یوسف من تا به روز حشر زندانی بود
رزق طوطی سیدا باشد مهیا از شکر
روزیی دلخواه در خوان سخندانی بود
لب گزیدن های من از بی گریبانی بود
چشم و گوشم قاصد جاسوس حیرانی بود
همچو گل اعضایم اسباب پریشانی بود
دل چو گردد ساده او را حل مشکل ها کنند
پرده این قفل را مفتاح نادانی بود
نامه اعمال گردد در بر نیکان قبا
پرده پوش صبح محشر پاکدامانی بود
دل شکستن کفر را ترجیح با دین کرده است
کعبه را بتخانه کردن خانه ویرانی بود
در نظرها خوش نما باشد کمان نقشدار
جوهر شمشیر ابرو چین پیشانی بود
آن پری رو را به خاموشی مسخر ساختم
لب فرو بستن مرا مهر سلیمانی بود
دانه را صیاد ریزد پیش مرغان بر زمین
کار زاهد در نظرها سبحه گردانی بود
غنچه دل واز انگشت ندامت می شود
ناخن این عقده در دشت پشیمانی بود
خانه بر دوشی لباس عافیت باشد مرا
پاسبان سفره درویش بی نانی بود
اسم اعظم خوان شود ایمن ز آفتاب پری
چون دچار او شوم کارم دعاخوانی بود
فصل گل باز است دست باغبان گلفروش
خوان هر کس پهن در ایام ارزانی بود
می شود آخر سر بی مغز پامال هوا
این صدا در گوش من از طبل سلطانی بود
تا نسازم سینه را صد چاک خندان کی شوم
همچو گل دل جمعی من در پریشانی بود
خواب آسایش نبیند دیده دنیاپرست
باغبان را روز تا شب کار دربانی بود
بست طاق خانه آئینه را ابروی او
این کمان پیوسته در بازوی حیرانی بود
می توان در پشت بام خود علمها ساختن
گر فش و مسواک اسباب مسلمانی بود
آن پسر هنگام خط از خانه می آید برون
یوسف من تا به روز حشر زندانی بود
رزق طوطی سیدا باشد مهیا از شکر
روزیی دلخواه در خوان سخندانی بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ساقی بده آن می که ز دل شور برآید
مستانه تبسم ز لب حور برآید
چندان ز پی دانه خالی تو دویدم
اکنون نفسم چون نفس مور برآید
آه از جگرم در هوس آن لب شیرین
پر آبله چون خوشه انگور برآید
از بزم تو تا دور شدم در تب و تابم
آتش ز کتاب من مهجور برآید
خط رخت از سینه برون کرد دلم را
در فصل بهاران ز زمین مور برآید
شیرین دهنان نسبت خود با تو رسانند
صد خوشه ز یکدانه انگور برآید
دور از قد تو سرو شود پای شکسته
بی روی تو نرگس ز چمن کور برآید
مویی شود و بر لب چینی نهد انگشت
هر سبزه که بر تربت فغفور برآید
هر دانه که بر خاک فشانند کریمان
پروازکنان در طلب مور برآید
نوشی که هوس می کنی از سفره ظالم
نیشیست که از خانه زنبور برآید
در آرزوی شمع تو فانوس خیالم
از روزنه خانه من نور برآید
این آن غزل صوفی دلجوست که فرمود
وقتست که کام من مخمور برآید
مستانه تبسم ز لب حور برآید
چندان ز پی دانه خالی تو دویدم
اکنون نفسم چون نفس مور برآید
آه از جگرم در هوس آن لب شیرین
پر آبله چون خوشه انگور برآید
از بزم تو تا دور شدم در تب و تابم
آتش ز کتاب من مهجور برآید
خط رخت از سینه برون کرد دلم را
در فصل بهاران ز زمین مور برآید
شیرین دهنان نسبت خود با تو رسانند
صد خوشه ز یکدانه انگور برآید
دور از قد تو سرو شود پای شکسته
بی روی تو نرگس ز چمن کور برآید
مویی شود و بر لب چینی نهد انگشت
هر سبزه که بر تربت فغفور برآید
هر دانه که بر خاک فشانند کریمان
پروازکنان در طلب مور برآید
نوشی که هوس می کنی از سفره ظالم
نیشیست که از خانه زنبور برآید
در آرزوی شمع تو فانوس خیالم
از روزنه خانه من نور برآید
این آن غزل صوفی دلجوست که فرمود
وقتست که کام من مخمور برآید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
خون دل از دیده ام روزی که سر بیرون کند
شهر را گرداب سازد دشت را جیحون کند
ریشه زلف پریشانی بود نخل وجود
آدمی از ساده لوحی شکوه از گردون کند
می کشد رخت خود از گلشن در آغوش قفس
ز درون بیضه هر مرغی که سر بیرون کند
روی زرد خویش می مالد به هر در آفتاب
تا رخ خود از کدامین آستان گلگون کند
معنی برجسته یی چون سرو می باید بلند
ور نه هر کس می تواند مصرع موزون کند
خویش را بیرون کند از افلاک حکمت ها به بین
باده چون از خم برآید کار افلاطون کند
غمزه شوخت نمی ترسد ز روز انتقام
چند دلها آب گرداند جگرها خون کند
خوبرویان را به یکجا جمع کردن مشکل است
با چنین قوم پریشان کس چه سازد چون کند
می پرد مژگان ز چشم سیدا چون پر کاه
تا نظر بازی به آن رخسار گندمگون کند
شهر را گرداب سازد دشت را جیحون کند
ریشه زلف پریشانی بود نخل وجود
آدمی از ساده لوحی شکوه از گردون کند
می کشد رخت خود از گلشن در آغوش قفس
ز درون بیضه هر مرغی که سر بیرون کند
روی زرد خویش می مالد به هر در آفتاب
تا رخ خود از کدامین آستان گلگون کند
معنی برجسته یی چون سرو می باید بلند
ور نه هر کس می تواند مصرع موزون کند
خویش را بیرون کند از افلاک حکمت ها به بین
باده چون از خم برآید کار افلاطون کند
غمزه شوخت نمی ترسد ز روز انتقام
چند دلها آب گرداند جگرها خون کند
خوبرویان را به یکجا جمع کردن مشکل است
با چنین قوم پریشان کس چه سازد چون کند
می پرد مژگان ز چشم سیدا چون پر کاه
تا نظر بازی به آن رخسار گندمگون کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
چو تیغ در کمر آن رشک آفتاب کند
دلم چو ذره تپد خونم اضطراب کند
رخ تو آئینه را دیده پر آب کند
قدت به جلوه زمین را در اضطراب کند
چرا به کشتن عشاق سعی می سازی
ندیده ایم کسی ملک خود خراب کند
ستمگر تو که چشمت دل من از مستی
هلاک سازد و آویزد و کباب کند
بهشت را طلبش در نظر نمی آرد
کسی که با تو شبی سیر ماهتاب کند
شکست در صف دلهای سرکشان افتد
گهی که غمزه تو پای در رکاب کند
به لوح سینه خود نقش بستم ابرویت
کسی که بیت نکو یافت انتخاب کند
حرارتی به خود ای سیدا نمی بینم
مروتی مگر امروز آفتاب کند
دلم چو ذره تپد خونم اضطراب کند
رخ تو آئینه را دیده پر آب کند
قدت به جلوه زمین را در اضطراب کند
چرا به کشتن عشاق سعی می سازی
ندیده ایم کسی ملک خود خراب کند
ستمگر تو که چشمت دل من از مستی
هلاک سازد و آویزد و کباب کند
بهشت را طلبش در نظر نمی آرد
کسی که با تو شبی سیر ماهتاب کند
شکست در صف دلهای سرکشان افتد
گهی که غمزه تو پای در رکاب کند
به لوح سینه خود نقش بستم ابرویت
کسی که بیت نکو یافت انتخاب کند
حرارتی به خود ای سیدا نمی بینم
مروتی مگر امروز آفتاب کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
جلوه گر روزی که در گشن قد او می شود
سرو از خجلت خط پشت لب جو می شود
صیدگاه کیست این صحرا که من افتاده ام
حلقه های دام پای نقش آهو می شود
نکهت زلف که آوردست در گلشن نسیم
باغ را دامن پر از گلهای شب بو می شود
چهره او جان درآرد صورت دیوار را
عکس در آئینه چون طوطی سخنگو می شود
دلبر ما را اگر آرند در بازار مصر
چشم یوسف بهر سودایش ترازو می شود
ملک دل را خال رویش خواهد آتشخانه کرد
آخر این کشور خراب از دست هندو می شود
سیدا امروز معلوم شد از فانوس شمع
دل اگر روشن بود آئینه زانو می شود
سرو از خجلت خط پشت لب جو می شود
صیدگاه کیست این صحرا که من افتاده ام
حلقه های دام پای نقش آهو می شود
نکهت زلف که آوردست در گلشن نسیم
باغ را دامن پر از گلهای شب بو می شود
چهره او جان درآرد صورت دیوار را
عکس در آئینه چون طوطی سخنگو می شود
دلبر ما را اگر آرند در بازار مصر
چشم یوسف بهر سودایش ترازو می شود
ملک دل را خال رویش خواهد آتشخانه کرد
آخر این کشور خراب از دست هندو می شود
سیدا امروز معلوم شد از فانوس شمع
دل اگر روشن بود آئینه زانو می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چو بهر پرسشم آن شهسوار می آید
صف ملک ز یمین و یسار می آید
گهی که از غم او می زنم به دل ناخن
صدای کوهکن از کوهسار می آید
برم چو نامه اعمال در ترازوگاه
کتابتی که به سویم ز یار می آید
به باغ نوخط من دوش می کشید و هنوز
نسیم مست صبا مشکبار می آید
ز چاک سینه روشندل خدا ترسم
پیمبریست که بیرون ز غار می آید
ز بال مرغ چمن شد قفس گل صد برگ
که گفته است به بلبل بهار می آید
کدام لاله رخ امروز در چمن رفتست
به هر که می نگرم داغدار می آید
بر آستانه خود همچو نقش پا عمریست
نشسته ام به امیدی که بار می آید
کمند بوی گل آرد به باغ بلبل را
دلم به سوی تو بی اختیار می آید
به گرد کوی تو هر روز گردباد از دشت
به جستجوی من خاکسار می آید
اگر به کوه نهم پشت بر زمین ماند
غمی که بر من از این روزگار می آید
نگاه گرم تو می سوزد استخوانم را
کجا ز برق ترحم بخار می آید
خجالتی که کشی از گناه خود امروز
نگاه دار که فردا به کار می آید
سپندوار از آن کوی سیدا امروز
چه شد که سوخته و بی قرار می آید
صف ملک ز یمین و یسار می آید
گهی که از غم او می زنم به دل ناخن
صدای کوهکن از کوهسار می آید
برم چو نامه اعمال در ترازوگاه
کتابتی که به سویم ز یار می آید
به باغ نوخط من دوش می کشید و هنوز
نسیم مست صبا مشکبار می آید
ز چاک سینه روشندل خدا ترسم
پیمبریست که بیرون ز غار می آید
ز بال مرغ چمن شد قفس گل صد برگ
که گفته است به بلبل بهار می آید
کدام لاله رخ امروز در چمن رفتست
به هر که می نگرم داغدار می آید
بر آستانه خود همچو نقش پا عمریست
نشسته ام به امیدی که بار می آید
کمند بوی گل آرد به باغ بلبل را
دلم به سوی تو بی اختیار می آید
به گرد کوی تو هر روز گردباد از دشت
به جستجوی من خاکسار می آید
اگر به کوه نهم پشت بر زمین ماند
غمی که بر من از این روزگار می آید
نگاه گرم تو می سوزد استخوانم را
کجا ز برق ترحم بخار می آید
خجالتی که کشی از گناه خود امروز
نگاه دار که فردا به کار می آید
سپندوار از آن کوی سیدا امروز
چه شد که سوخته و بی قرار می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
نگار من به دم چون مسیح می آید
رسول حق به کلام فصیح می آید
دهد با هل هوس یاد سوره اخلاص
پی ندامت مشرک صریح می آید
بگیر از سبد گلفروش لاله و گل
به دست داغ ز خوبان قبیح می آید
مرا چو دید ز دور او به زلف و کاکل گفت
که این شکسته سراپا صحیح می آید
به باغ در پی او دوش سیدا رفتم
به خنده گفت که یار ملیح می آید
رسول حق به کلام فصیح می آید
دهد با هل هوس یاد سوره اخلاص
پی ندامت مشرک صریح می آید
بگیر از سبد گلفروش لاله و گل
به دست داغ ز خوبان قبیح می آید
مرا چو دید ز دور او به زلف و کاکل گفت
که این شکسته سراپا صحیح می آید
به باغ در پی او دوش سیدا رفتم
به خنده گفت که یار ملیح می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
شمع با آتش مدارا تا قیامت می کند
صحبت دیر آشنایان استقامت می کند
سفره خود هر که اینجا پهن می سازد چو صبح
بر سر خود سایه بانی تا قیامت می کند
خون صیادان بلبل هست چون شبنم حلال
باغبان از دفتر گل این روایت می کند
گل بگو بیهوده می ریزد زر خود را به خاک
آشنایان عندلیبان را ملامت می کند
شمع می آید سوی فانوس با چشم پر آب
مشهد پروانه را هر شب زیارت می کند
می شود از بانگ گوشم زنگ گردون پر صدا
از لب او غنچه گل گر حکایت می کند
یاد خال او مرا بی تاب دارد چون سپند
شمع را نازم که چون در بزم طاقت می کند
می زند بر گردنش محراب شمشیر از دو رو
بی خیال ابرویش هر کس که طاعت می کند
شکوه همیشه عاجز نمی باید شنید
دشمن از کوتاه دستی ها شکایت می کند
بر مزار بی کسان شمعی که روشن می شود
بر سر خود باد را دست حمایت می کند
تنگ چشمان را به نعمت سیر کردن مشکل است
مرد می دانم که موری را ضیافت می کند
دری روی سایلان هر کس که بندد سیدا
خانه خود را به دست خویش غارت می کند
صحبت دیر آشنایان استقامت می کند
سفره خود هر که اینجا پهن می سازد چو صبح
بر سر خود سایه بانی تا قیامت می کند
خون صیادان بلبل هست چون شبنم حلال
باغبان از دفتر گل این روایت می کند
گل بگو بیهوده می ریزد زر خود را به خاک
آشنایان عندلیبان را ملامت می کند
شمع می آید سوی فانوس با چشم پر آب
مشهد پروانه را هر شب زیارت می کند
می شود از بانگ گوشم زنگ گردون پر صدا
از لب او غنچه گل گر حکایت می کند
یاد خال او مرا بی تاب دارد چون سپند
شمع را نازم که چون در بزم طاقت می کند
می زند بر گردنش محراب شمشیر از دو رو
بی خیال ابرویش هر کس که طاعت می کند
شکوه همیشه عاجز نمی باید شنید
دشمن از کوتاه دستی ها شکایت می کند
بر مزار بی کسان شمعی که روشن می شود
بر سر خود باد را دست حمایت می کند
تنگ چشمان را به نعمت سیر کردن مشکل است
مرد می دانم که موری را ضیافت می کند
دری روی سایلان هر کس که بندد سیدا
خانه خود را به دست خویش غارت می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شمع ها جمله به فانوس وطن ساخته اند
بهر پروانه خود گور و کفن ساخته اند
عندلیبان دل صد پاره خود غنچه صفت
جمع آورده به یکجا و چمن ساخته اند
لاله ها دست به دامان تو آویخته اند
پیرهن بر تنت از برگ سمن ساخته اند
از تو هر جا که روی بوی چمن می آید
چشمت از نرگس و از غنچه دهن ساخته اند
از ملامت نکند اصل طمع اندیشه
دل این طایفه را روئینه تن ساخته اند
روزگارم همه عمر به سختی گذرد
استخوان را چو هما روزیی من ساخته اند
سیدا روی به روشن گهران باید کرد
طوطیان آئینه را یار سخن ساخته اند
بهر پروانه خود گور و کفن ساخته اند
عندلیبان دل صد پاره خود غنچه صفت
جمع آورده به یکجا و چمن ساخته اند
لاله ها دست به دامان تو آویخته اند
پیرهن بر تنت از برگ سمن ساخته اند
از تو هر جا که روی بوی چمن می آید
چشمت از نرگس و از غنچه دهن ساخته اند
از ملامت نکند اصل طمع اندیشه
دل این طایفه را روئینه تن ساخته اند
روزگارم همه عمر به سختی گذرد
استخوان را چو هما روزیی من ساخته اند
سیدا روی به روشن گهران باید کرد
طوطیان آئینه را یار سخن ساخته اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
شمع بزمم از تماشای تو شاخ گل شود
مردمک در دیده پروانه ام بلبل شود
در چمن هر گه بشویی زلف عنبربوی خویش
بید مجنون در لب جود دسته سنبل شود
در جهان از همت پیران به جو راه نجات
قامت خم گشته بر دریای آتش پل شود
تیره بختان را نباشد از پریشانی گزیر
دود هم گرد سر بر گرد دو کاکل شود
میل خالش آنقدر دارد سپند شوخ من
گر در آتش برده بنشانند تخم گل شود
شد پریشان زلف گنج حسن تا بر باد رفت
می کند دیوانگی هندو اگر بی پل شود
از حواس باغبانان بس که رفتست امتیاز
بعد ازین در بوستان جغد آید و بلبل شود
سیدا بی قدر افتادست در ملک بخار
تربیت سازند او را طالب آمل شود
مردمک در دیده پروانه ام بلبل شود
در چمن هر گه بشویی زلف عنبربوی خویش
بید مجنون در لب جود دسته سنبل شود
در جهان از همت پیران به جو راه نجات
قامت خم گشته بر دریای آتش پل شود
تیره بختان را نباشد از پریشانی گزیر
دود هم گرد سر بر گرد دو کاکل شود
میل خالش آنقدر دارد سپند شوخ من
گر در آتش برده بنشانند تخم گل شود
شد پریشان زلف گنج حسن تا بر باد رفت
می کند دیوانگی هندو اگر بی پل شود
از حواس باغبانان بس که رفتست امتیاز
بعد ازین در بوستان جغد آید و بلبل شود
سیدا بی قدر افتادست در ملک بخار
تربیت سازند او را طالب آمل شود