عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۱ - در غزل است
حساب عشق تو ای دوست سخت بار نجست
حساب عشق تو گوئی حساب شطرنجست
لب ملیح کم آوازت ارچه روح افزاست
ز مکر چشم دغل باز تو دل آهن جست
تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم
بدیع نیست اگر مار بر سر گنجست
لبت بهای دل و جان دهد به گاه سخن
کز آن دو کفه یاقوت گون گهر سنج است
نه آب و آتش و خاک و هوائی از خوبی
اگر طبایع چار است زان تو پنج است
مرا پیاده عشق تو چون به دیوان خواند
دلم به رنج گرو کرد گفت بی رنج است
اگر قوامی با توست هیچ عیب مدار
ترنج دانی جانا که جفت نارنج است
حساب عشق تو گوئی حساب شطرنجست
لب ملیح کم آوازت ارچه روح افزاست
ز مکر چشم دغل باز تو دل آهن جست
تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم
بدیع نیست اگر مار بر سر گنجست
لبت بهای دل و جان دهد به گاه سخن
کز آن دو کفه یاقوت گون گهر سنج است
نه آب و آتش و خاک و هوائی از خوبی
اگر طبایع چار است زان تو پنج است
مرا پیاده عشق تو چون به دیوان خواند
دلم به رنج گرو کرد گفت بی رنج است
اگر قوامی با توست هیچ عیب مدار
ترنج دانی جانا که جفت نارنج است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۲ - در غزل است
رنگ گل گوبی ز خون عندلیب آمیختست
عندلیب از عشق گل نالان به حلق آویختست
بوستان در دولت گل گرد گلبن شاهوار
تاج یاقوتین ز تخت زمردین انگیختست
گل به گلبن بر درفشان با کلاه لعل فام
راست گوئی بر قبای آبگون می ریختست
از گیاه و مرغ ماو یار ما کمتر نه ایم
کاین درو آویختست و او ز ما بگریختست
گرچه آموزم فراوانش نیاموزد همی
وان گل ناموخته با عندلیب آمیختست
گر ز ما بگریختست آن دلنواز ما چرا
خویشتن را عشق او یک باره در ما بیختست
زاتش عشق ای قوامی آبروی خود مبر
کانکه پیمود است باد او خاک بر خود بیختست
عندلیب از عشق گل نالان به حلق آویختست
بوستان در دولت گل گرد گلبن شاهوار
تاج یاقوتین ز تخت زمردین انگیختست
گل به گلبن بر درفشان با کلاه لعل فام
راست گوئی بر قبای آبگون می ریختست
از گیاه و مرغ ماو یار ما کمتر نه ایم
کاین درو آویختست و او ز ما بگریختست
گرچه آموزم فراوانش نیاموزد همی
وان گل ناموخته با عندلیب آمیختست
گر ز ما بگریختست آن دلنواز ما چرا
خویشتن را عشق او یک باره در ما بیختست
زاتش عشق ای قوامی آبروی خود مبر
کانکه پیمود است باد او خاک بر خود بیختست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۳ - در غزل است
پیوسته می سگالم؛ تاخود کجائی ای جان
چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان
آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من
با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان
با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی
معلوم کن رهی را؛کاخر کرائی ای جان
جز خط و عارض تو ؛ نشنیدم و ندیدم
تاریکئی که خیزد؛ از روشنائی ای جان
ای عندلیب جانها؛ بر شاخهای دلها
بسرای که این غزل را ؛خوش می سرائی ای جان
شاهین عشق مائی؛ دلها ترا کبوتر
بربای دل که الحق؛ چابک ربائی ای جان
گفتی که عاشقان را؛ در عشق آزمایم
این آزمودگان را؛ چند آزمائی ای جان
پیوسته از جفاها؛ همواره از ستمها
دردم فزائی ای بت؛ رنجم نمائی ای جان
در غیبت قوامی ؛ تا کی کنی شکایت
تنها شوی بداور؛پیروز آئی ای جان
چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان
آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من
با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان
با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی
معلوم کن رهی را؛کاخر کرائی ای جان
جز خط و عارض تو ؛ نشنیدم و ندیدم
تاریکئی که خیزد؛ از روشنائی ای جان
ای عندلیب جانها؛ بر شاخهای دلها
بسرای که این غزل را ؛خوش می سرائی ای جان
شاهین عشق مائی؛ دلها ترا کبوتر
بربای دل که الحق؛ چابک ربائی ای جان
گفتی که عاشقان را؛ در عشق آزمایم
این آزمودگان را؛ چند آزمائی ای جان
پیوسته از جفاها؛ همواره از ستمها
دردم فزائی ای بت؛ رنجم نمائی ای جان
در غیبت قوامی ؛ تا کی کنی شکایت
تنها شوی بداور؛پیروز آئی ای جان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۴ - در غزل است
آن خط دمیده بر بناگوش
ماه است ز شب شده زره پوش
درد دل عاشقان بی صبر
رنج تن بی دلان مدهوش
ای روز به روز فتنه باتو
در راه نهاده دوش با دوش
از شرم تو چون نگار دیوار
خوبان همه ساکت اند و خاموش
از خلق مکن دریغ بوسه
اکنون که همی خرند بفروش
گفتند که بوسه ای به جا نیست
ای دوست نکو ببین و به کوش
گفتی که امروز گوش می دار
گر وعده خلاف کرده ام دوش
باور مکناد عاشقت را
کاین «ه» مسکین هست دست بر گوش
یاد تو خورد قوامی ار چند
یک باره ش کرده ای فراموش
ماه است ز شب شده زره پوش
درد دل عاشقان بی صبر
رنج تن بی دلان مدهوش
ای روز به روز فتنه باتو
در راه نهاده دوش با دوش
از شرم تو چون نگار دیوار
خوبان همه ساکت اند و خاموش
از خلق مکن دریغ بوسه
اکنون که همی خرند بفروش
گفتند که بوسه ای به جا نیست
ای دوست نکو ببین و به کوش
گفتی که امروز گوش می دار
گر وعده خلاف کرده ام دوش
باور مکناد عاشقت را
کاین «ه» مسکین هست دست بر گوش
یاد تو خورد قوامی ار چند
یک باره ش کرده ای فراموش
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۶ - در غزل است
ای دل پی یار خویشتن دار
در حلقه زلف او وطن دار
در راه مراد تاختن کن
اسبان نشاط گام زن دار
از عشق وصال روی آن بت
درخدمت پشت چون شمن دار
ازبهر کلاه فضل یزدان
روزی دو قبای اهرمن دار
گر خارزن آمد است عشقش
تو روی بدان گل و سمن دار
ور عهدشکن شد است زلفش
تو چشم به حلقه و شکن دار
گر مهجوری ز باغ وصلش
از خار نسیم یاسمن دار
ور یعقوبی ز عشق یوسف
اومید به بوی پیرهن دار
اندر سر زلف او مزن دست
ای شیفته گوش دل به من دار
تو پای عتاب او نداری
هان دست به جای خویشتن دار
سیم آر به چنگ ای قوامی
پس صحبت یار سیمتن دار
در حلقه زلف او وطن دار
در راه مراد تاختن کن
اسبان نشاط گام زن دار
از عشق وصال روی آن بت
درخدمت پشت چون شمن دار
ازبهر کلاه فضل یزدان
روزی دو قبای اهرمن دار
گر خارزن آمد است عشقش
تو روی بدان گل و سمن دار
ور عهدشکن شد است زلفش
تو چشم به حلقه و شکن دار
گر مهجوری ز باغ وصلش
از خار نسیم یاسمن دار
ور یعقوبی ز عشق یوسف
اومید به بوی پیرهن دار
اندر سر زلف او مزن دست
ای شیفته گوش دل به من دار
تو پای عتاب او نداری
هان دست به جای خویشتن دار
سیم آر به چنگ ای قوامی
پس صحبت یار سیمتن دار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۸ - در غزل است
کسی را نیست چون تو دلستانی
نکو روئی ظریفی خوش زبانی
هرآنکو را بود نزد تو آیی
کجا خرد همه عالم بنانی
همی گردم ز عشقت گرد عالم
که تا یابم مگر هم داستانی
به بستان جمالت زلف دارد
ز عنبر هر گلی راپاسبانی
ز خوزستان عشق آید لبت را
ز شکر هر زمانی کاروانی
مرا در پادشاهی جز دلی نیست
که از رنج تو ناساید زمانی
اگر فرمائی آرم پیش خدمت
دلی خود کی دریغ آید ز جانی
وصالت را اگر هجران نبودی
کجابودی ز هر عاشق فغانی
ولیک از اتفاق روزگار است
که باشد هر ظریفی را گرانی
قوامی بر زبان تا راند نامت
فتاد از عشق تو در هر دهانی
از آن بر بام عشقت پاسبان است
که در عالم ندارد ناودانی
نکو روئی ظریفی خوش زبانی
هرآنکو را بود نزد تو آیی
کجا خرد همه عالم بنانی
همی گردم ز عشقت گرد عالم
که تا یابم مگر هم داستانی
به بستان جمالت زلف دارد
ز عنبر هر گلی راپاسبانی
ز خوزستان عشق آید لبت را
ز شکر هر زمانی کاروانی
مرا در پادشاهی جز دلی نیست
که از رنج تو ناساید زمانی
اگر فرمائی آرم پیش خدمت
دلی خود کی دریغ آید ز جانی
وصالت را اگر هجران نبودی
کجابودی ز هر عاشق فغانی
ولیک از اتفاق روزگار است
که باشد هر ظریفی را گرانی
قوامی بر زبان تا راند نامت
فتاد از عشق تو در هر دهانی
از آن بر بام عشقت پاسبان است
که در عالم ندارد ناودانی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۰ - در غزل است
در عشقم آرزوست که دل را طرب دهم
تا صد هزار بوسه بر آن چشم و لب دهم
از رشگ این دو دیده و از رشگ آن دو لب
هم نقل طرفه سازم و هم می عجب دهم
دل را که سغبه تو کنم بی غرض کنم
جان را که مالش تو دهم بی سبب دهم
منشور آفتاب ز درگاه آسمان
آنکه رسد که حسن تو را من لقب دهم
چون شاخ رز به فصل خزان زرد و لاغرم
تاگفته ای که از خم زلفت عنب دهم
دل بی ادب شدست تقاضا همی کند
تا من ز باده لبت او را طرب دهم
گیرم که مستئی ندهی دلبرا مرا
چندان بده که در خور این بی ادب دهم
گفتی قوامیا چه دوی گرد من به روز
من بار عاشقان جفاکش به شب دهم
ای یار مهربان پس اگر عاشقان تو
ور زند مهر دل نه که من مهر لب دهم
تا صد هزار بوسه بر آن چشم و لب دهم
از رشگ این دو دیده و از رشگ آن دو لب
هم نقل طرفه سازم و هم می عجب دهم
دل را که سغبه تو کنم بی غرض کنم
جان را که مالش تو دهم بی سبب دهم
منشور آفتاب ز درگاه آسمان
آنکه رسد که حسن تو را من لقب دهم
چون شاخ رز به فصل خزان زرد و لاغرم
تاگفته ای که از خم زلفت عنب دهم
دل بی ادب شدست تقاضا همی کند
تا من ز باده لبت او را طرب دهم
گیرم که مستئی ندهی دلبرا مرا
چندان بده که در خور این بی ادب دهم
گفتی قوامیا چه دوی گرد من به روز
من بار عاشقان جفاکش به شب دهم
ای یار مهربان پس اگر عاشقان تو
ور زند مهر دل نه که من مهر لب دهم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۱ - در غزل است
نکنی ای بت ستمکاره
چاره عاشقان بی چاره
از پی آن که سغبه تو شدیم
چه کنیمان ز عالم آواره
شیرخواره که روی خوب تو دید
بر تو عشق آورد ز گهواره
چه شود گر ز آه و ناله من
تر کنی زاب دیده رخساره
بر سماع هزار دستان گل
جامه تن همی کند پاره
ای قوامی تو را بخواهد کشت
به تهور نگار خونخواره
اره بر سر نهاد عشق تو را
زیر تیشه گرفت یک باره
چاره عاشقان بی چاره
از پی آن که سغبه تو شدیم
چه کنیمان ز عالم آواره
شیرخواره که روی خوب تو دید
بر تو عشق آورد ز گهواره
چه شود گر ز آه و ناله من
تر کنی زاب دیده رخساره
بر سماع هزار دستان گل
جامه تن همی کند پاره
ای قوامی تو را بخواهد کشت
به تهور نگار خونخواره
اره بر سر نهاد عشق تو را
زیر تیشه گرفت یک باره
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۲ - در غزل است
چون تو که عزیز باشد ای جان
آن را که تمیز باشد ای جان
در عشق فدای کرد «جا»ن چیست
جان کمتر چیز باشد ای جان
آن پیماید طریق وصلت
کش دل بقفیر باشد ای جان
عاشق شود از وصل مبارز
هر چند که حیز باشد ای جان
کودک به نشاط باشد آن جان
که آنجای مویز باشد ای جان
بود است قوامی ازتو خرم
نشگفت که نیز باشد ای جان
در تو نتوان . . . حت که دانم
وقت تو عزیز باشد ای جان
آن را که تمیز باشد ای جان
در عشق فدای کرد «جا»ن چیست
جان کمتر چیز باشد ای جان
آن پیماید طریق وصلت
کش دل بقفیر باشد ای جان
عاشق شود از وصل مبارز
هر چند که حیز باشد ای جان
کودک به نشاط باشد آن جان
که آنجای مویز باشد ای جان
بود است قوامی ازتو خرم
نشگفت که نیز باشد ای جان
در تو نتوان . . . حت که دانم
وقت تو عزیز باشد ای جان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۳ - در غزل است
دلم ز عشق تو هرگز محال نندیشد
وگر ز هجر بمیرد وصال نندیشد
ترا دهم بدل خود هر آنچه هست مرا
کسی که جان به تو بخشد ز مال نندیشد
ز جان و مال به عشق تو در نیندیشم
که مرغ سوخته از پر و بال نندیشد
دلی که یابد عشق تو جاودان ماند
کسی که یافت بهشت از زوال نندیشد
دلم ز هجر تو هرگز نترسد ای دلبر
از آنکه چهره زنگی ز خال نندیشد
تو را از طعنه بدخواه هیچ باکی نیست
گل از ملامت باد شمال نندیشد
مرا به وصل چو سیمرغ تو امیدی نیست
هرآنکه عاقل باشد محال نندیشد
قوامیت چو شد اندر وصال نیک اندیش
دلش ز فرقه باطل سگال نندیشد
وصال جوی ز رنج فراق نهراسد
فراخ روزی از قحط سال نندیشد
وگر ز هجر بمیرد وصال نندیشد
ترا دهم بدل خود هر آنچه هست مرا
کسی که جان به تو بخشد ز مال نندیشد
ز جان و مال به عشق تو در نیندیشم
که مرغ سوخته از پر و بال نندیشد
دلی که یابد عشق تو جاودان ماند
کسی که یافت بهشت از زوال نندیشد
دلم ز هجر تو هرگز نترسد ای دلبر
از آنکه چهره زنگی ز خال نندیشد
تو را از طعنه بدخواه هیچ باکی نیست
گل از ملامت باد شمال نندیشد
مرا به وصل چو سیمرغ تو امیدی نیست
هرآنکه عاقل باشد محال نندیشد
قوامیت چو شد اندر وصال نیک اندیش
دلش ز فرقه باطل سگال نندیشد
وصال جوی ز رنج فراق نهراسد
فراخ روزی از قحط سال نندیشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۵ - در غزل است
باتو خواهیم ویحک ای دلبر
غم بسیار و اندک ای دلبر
بندگانند ناخریده تو را
عاشقان تو یک یک ای دلبر
نعل اسب تو بر سپهر شدست
ماه راتاج تارک ای دلبر
عارضت خط نو پدید آورد
باد بر تو مبارک ای دلبر
آرزوی جهان و راحت جان
از تو یابند بی شک ای دلبر
بی جمال تو لحظه ای بودن
نتوانند ویحک ای دلبر
وقت خوش کرده ای قوامی را
طیب الله عیشک ای دلبر
غم بسیار و اندک ای دلبر
بندگانند ناخریده تو را
عاشقان تو یک یک ای دلبر
نعل اسب تو بر سپهر شدست
ماه راتاج تارک ای دلبر
عارضت خط نو پدید آورد
باد بر تو مبارک ای دلبر
آرزوی جهان و راحت جان
از تو یابند بی شک ای دلبر
بی جمال تو لحظه ای بودن
نتوانند ویحک ای دلبر
وقت خوش کرده ای قوامی را
طیب الله عیشک ای دلبر
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۶ - در غزل است
تا تو باشی مرا جهان چه بود
تابود بوسه تو جان چه بود
با جمال تو ماه را چه خطر
با کمال تو آسمان چه بود
چون لب لعل فام بگشائی
گوهر اندر میان کان چه بود
چون رخ لاله رنگ بنمائی
گل تازه به بوستان چه بود
عشق بی نام و بی نشانم کرد
عاشقی را جز این نشان چه بود
درد دل با تو شرح نتوان داد
تو چه دانی که این و آن چه بود
سود کرد قوامی از غم تو است
باتو در بند سوزیان چه بود
من چه دانم که چیست قیمت تو
خر چه داند که زعفران چه بود
تابود بوسه تو جان چه بود
با جمال تو ماه را چه خطر
با کمال تو آسمان چه بود
چون لب لعل فام بگشائی
گوهر اندر میان کان چه بود
چون رخ لاله رنگ بنمائی
گل تازه به بوستان چه بود
عشق بی نام و بی نشانم کرد
عاشقی را جز این نشان چه بود
درد دل با تو شرح نتوان داد
تو چه دانی که این و آن چه بود
سود کرد قوامی از غم تو است
باتو در بند سوزیان چه بود
من چه دانم که چیست قیمت تو
خر چه داند که زعفران چه بود
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۷ - در غزل است
ای زلف تو همچو شاخ شمشاد
وی قد تو همچو سرو آزاد
هر چند مرا زهر دو رنج است
بااین همه تا بود چنین باد
اشک من و روی خویشتن بین
گر دجله ندیده ای و بغداد
زلف تو اگر دلی ز من برد
لبهای تو صد هزار جان داد
گوئی که زبان تو که بستست؟
آن بست که آب دیده بگشاد
پرسی که تو را که زد چه گویم
آن زد که عقیله ای چو تو زاد
شادی برسد مرا ز وصلت
از شیرین غم رسد به فرهاد
از دست تو خواستم چو کردن
فریاد کم از تو بود بیداد
شیرینی یاد کرد آن لب
اندر گلوم شکست فریاد
رفت آن که تو بودی و قوامی
دیگر نشود ز وصل تو شاد
کی باز شود به جای هرگز
خشتی که ز کالبد بیفتاد
وی قد تو همچو سرو آزاد
هر چند مرا زهر دو رنج است
بااین همه تا بود چنین باد
اشک من و روی خویشتن بین
گر دجله ندیده ای و بغداد
زلف تو اگر دلی ز من برد
لبهای تو صد هزار جان داد
گوئی که زبان تو که بستست؟
آن بست که آب دیده بگشاد
پرسی که تو را که زد چه گویم
آن زد که عقیله ای چو تو زاد
شادی برسد مرا ز وصلت
از شیرین غم رسد به فرهاد
از دست تو خواستم چو کردن
فریاد کم از تو بود بیداد
شیرینی یاد کرد آن لب
اندر گلوم شکست فریاد
رفت آن که تو بودی و قوامی
دیگر نشود ز وصل تو شاد
کی باز شود به جای هرگز
خشتی که ز کالبد بیفتاد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۸ - در غزل است
ای عشق غم شد از تو مرا شادی
چون از همه جهان به من افتادی
بنده شد از تو مردم آزاده
روی از تو نکرد کس آزادی
سرمایه بخش روی چو گلبرگی
پیرایه دار زلف چو شمشادی
گه پاسبان لاله سیرابی
گه پرده دار سوسن آزادی
عقل سخن شناس جهان دیده
شاگرد تو است با همه استادی
دیرینه یار غار توم گفتی
بیزارم از تو گر همه همزادی
از رفتن تو شادی مرا زاید
کز زادن تو مردمرا شادی
در عاشقی ز عشوه گلبرگی
ما را چه خار بود که ننهادی
گفتی قوامیا چه زیان کردی
تا دست را به صحبت ما دادی
عشقا من از تو داغ بسی دارم
هیچ اندهت مباد چو من بادی
چون از همه جهان به من افتادی
بنده شد از تو مردم آزاده
روی از تو نکرد کس آزادی
سرمایه بخش روی چو گلبرگی
پیرایه دار زلف چو شمشادی
گه پاسبان لاله سیرابی
گه پرده دار سوسن آزادی
عقل سخن شناس جهان دیده
شاگرد تو است با همه استادی
دیرینه یار غار توم گفتی
بیزارم از تو گر همه همزادی
از رفتن تو شادی مرا زاید
کز زادن تو مردمرا شادی
در عاشقی ز عشوه گلبرگی
ما را چه خار بود که ننهادی
گفتی قوامیا چه زیان کردی
تا دست را به صحبت ما دادی
عشقا من از تو داغ بسی دارم
هیچ اندهت مباد چو من بادی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۰ - در غزل است
عشقت شفقت ندارد ای جان
مهرت برکت ندارد ای جان
ازجمله نیکوان عالم
کس این درجت ندارد ای جان
آن کس که ز عشق تو بمیرد
جز غم ترکت ندارد ای جان
در راه فراق تو از آن لب
عاشق نفقت ندارد ای جان
من ساکن از آن شدم که بی تو
جانم حرکت ندارد ای جان
چندان که نگه کنم ز عشقت
کارم ثمرت ندارد ای جان
بر عاشق مشفقت قوامی
آن لب شفقت ندارد ای جان
یک بوسه به بنده باز دادن
چندین عظمت ندارد ای جان
مهرت برکت ندارد ای جان
ازجمله نیکوان عالم
کس این درجت ندارد ای جان
آن کس که ز عشق تو بمیرد
جز غم ترکت ندارد ای جان
در راه فراق تو از آن لب
عاشق نفقت ندارد ای جان
من ساکن از آن شدم که بی تو
جانم حرکت ندارد ای جان
چندان که نگه کنم ز عشقت
کارم ثمرت ندارد ای جان
بر عاشق مشفقت قوامی
آن لب شفقت ندارد ای جان
یک بوسه به بنده باز دادن
چندین عظمت ندارد ای جان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۱ - در غزل است
خوشتر ز عشق خوبان، اندر جهان چه باشد
هرکس که عشق ورزد، زر از گزر تراشد
باغی است عشقبازی که اندر بهار شادی
هم ابر در فشاند، هم باد مشک پاشد
از درد عشقبازان، وز ناز خوب رویان
بلبل همی خروشد، گل رخ همی خراشد
ای دلنواز شیرین، از عاشقان مشفق
خوشدلتر از قوامی،دانی که کس نباشد
یک ناز را دو منت، برخود نهیم زیرا
عذرا کشیم نازت، عذرا یکی دو باشد
هرکس که عشق ورزد، زر از گزر تراشد
باغی است عشقبازی که اندر بهار شادی
هم ابر در فشاند، هم باد مشک پاشد
از درد عشقبازان، وز ناز خوب رویان
بلبل همی خروشد، گل رخ همی خراشد
ای دلنواز شیرین، از عاشقان مشفق
خوشدلتر از قوامی،دانی که کس نباشد
یک ناز را دو منت، برخود نهیم زیرا
عذرا کشیم نازت، عذرا یکی دو باشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۲ - در غزل است
ای که در روزه بال و پر زده ای
عید زن دست و پای اگر زده ای
کوه اندوه را درآر از پای
ای بسا سر که بر کمر زده ای
روح را آب عید برلب زن
که آتش روزه در جگر زده ای
با بتی چون شکر زن اکنون دم
که ازو بر سر شکر زده ای
چون لب او نچشته ای حلوا
گر چه لوزینهای تر زده ای
همه ماهی گرفته ای یک ماه
شست در جوی مختصر زده ای
دست در شست زلف زن چه بسی
دست در سر ز درد سرزده ای
ای سلیمان ما که با داود
به نواهای خوب بر زده ای
عید زن دست و پای اگر زده ای
کوه اندوه را درآر از پای
ای بسا سر که بر کمر زده ای
روح را آب عید برلب زن
که آتش روزه در جگر زده ای
با بتی چون شکر زن اکنون دم
که ازو بر سر شکر زده ای
چون لب او نچشته ای حلوا
گر چه لوزینهای تر زده ای
همه ماهی گرفته ای یک ماه
شست در جوی مختصر زده ای
دست در شست زلف زن چه بسی
دست در سر ز درد سرزده ای
ای سلیمان ما که با داود
به نواهای خوب بر زده ای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۳ - در غزل است
دلبر من کودکست ناز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی
قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او
قیمت زر چون محک گاز نداند همی
چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود
رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی
کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق
کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی
پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او
دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی
قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او
قیمت زر چون محک گاز نداند همی
چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود
رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی
کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق
کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی
پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او
دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۵ - در غزل است
زلف تو دین مرد دینی برد
رویت آب حریر چینی برد
لعبت دیده قوامی را
صورت تو بلاله چینی برد
عارض لاله رنگ گل فامت
قدر اندام یاسمینی برد
لب لوزینه وار پرشکرت
طعم حلوای انگبینی برد
برنشان پی تو در ره تو
چشم من گوی ره نشینی برد
خر پالانکش من اندر عشق
رونق استران زینی برد
ساقی عشق تو ز عالم دست
از لطیفی ز پیش بینی برد
داد ما را بسی پیاله غم
آنگهی نام ساتگینی برد
ناگهان زلف بی امانت تو
همه دلها به ناامینی برد
من چه گویم که آن من باری
ازمیان دو چشم بینی برد
رویت آب حریر چینی برد
لعبت دیده قوامی را
صورت تو بلاله چینی برد
عارض لاله رنگ گل فامت
قدر اندام یاسمینی برد
لب لوزینه وار پرشکرت
طعم حلوای انگبینی برد
برنشان پی تو در ره تو
چشم من گوی ره نشینی برد
خر پالانکش من اندر عشق
رونق استران زینی برد
ساقی عشق تو ز عالم دست
از لطیفی ز پیش بینی برد
داد ما را بسی پیاله غم
آنگهی نام ساتگینی برد
ناگهان زلف بی امانت تو
همه دلها به ناامینی برد
من چه گویم که آن من باری
ازمیان دو چشم بینی برد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۶ - در غزل واشارت بمدح حسن ابوالعمید است
جانا دل من تو را مرید است
روی تو مرا هزار عید است
آن را که تو شاهدی نگارا
بی شک دانم که او شهید است
در هجر و وصالت غم است و شادی
کی بی کی مگر وعد و وعید است
ماوصل تو عن قریب یابیم
زیرا که فراق تو بعید است
ما طاقت هجر تو نداریم
زیرا که عذاب او شدید است
گفتی که بسنده کن بدیدار
کت در ره عشق دل برید است
ای دوست نیم از این مرا بس
بر قول تو خود کرا مزید است
روی تو به نیکوئی بعینه
چون خوی حسن ابوالمعید است
آن خواجه خواجه زاده کز جود
از جمله همسران فرید است
شاد است روان آن پدر زو
زیرا پسری خوب و رشید است
هرگز نبود چنو حسودش
زیراکه شقی نه چون سعید است
در شهر خرد رئیس بادا
تا شحنه نه همنام عمید است
در خدمت اوباش قوامی
ممدوح مدانش که مرید است
روی تو مرا هزار عید است
آن را که تو شاهدی نگارا
بی شک دانم که او شهید است
در هجر و وصالت غم است و شادی
کی بی کی مگر وعد و وعید است
ماوصل تو عن قریب یابیم
زیرا که فراق تو بعید است
ما طاقت هجر تو نداریم
زیرا که عذاب او شدید است
گفتی که بسنده کن بدیدار
کت در ره عشق دل برید است
ای دوست نیم از این مرا بس
بر قول تو خود کرا مزید است
روی تو به نیکوئی بعینه
چون خوی حسن ابوالمعید است
آن خواجه خواجه زاده کز جود
از جمله همسران فرید است
شاد است روان آن پدر زو
زیرا پسری خوب و رشید است
هرگز نبود چنو حسودش
زیراکه شقی نه چون سعید است
در شهر خرد رئیس بادا
تا شحنه نه همنام عمید است
در خدمت اوباش قوامی
ممدوح مدانش که مرید است