عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
نهان بصورت اغیار یار پیدا شد
عیان بنقش و نگار آن نگار پیدا شد
میان گرد و غبار آن سوار پنهان بود
ولی چون گرد نشست، آن غبار پیدا شد
جهان خطی است که گردغذار او بدمید
خطی خوش است که گرد غذار پیدا شد
برای بلبل غمگین بینوای حزین
هزار گلبن شادی ز خار پیدا شد
یکی که اصل عدد بود در شمار
از آن سبب عدد بیشمار بیشمار پیدا شد
پدید گشت ز کثرت جمال وحدت را
یکی بکسوت چندین هزار پیدا شد
چو نقطه در حرکت آمد از پی تدویر
محیط و مرکز و دور مدار پیدا شد
اگر نتایج سوی کاینات لشکر او
بگو که از چه سبب این غبار پیدا شد
اگر تو طالب سرّ ولایتی بطلب
ز مغربی که درین روزگار پیدا شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
دلی دارم که در روی غم نگنجد
چه جای غم که شادی هم نگنجد
میان ما و یار همدم ما
اگر همدم نباشد دم نگنجد
حدیث بیش و کم اینجا رها کن
که اینجا وصف بیش ک کم نگنجد
چنان پر گشت گوش از نغمه دوست
که در وی بانگ زیر و بم نگنجد
جز انگشتی که عالم خاتم اوست
دگر چیزی دراین خاتم نگنجد
دلی کاو فارغست از سوز و ماتم
در او هم سور هم ماتم نگنجد
رسد هر کز بحالی آدمیزاد
که آنجا عالم و آدم نگنجد
زبان ای مغربی درکش ز گفتار
مگو چیزی که در عالم نگنجد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مست ساقی خبر از حام و سبوئی دارد
تو مپندار که او مستی ازین می دارد
هیچ با هوش نیاید نفسی از مستی
آنکه از ساقی جان جام پیاپی دارد
دل برقص است از آن نغمه که گردون در چرخ
مست از وی نه سماع از دف و از نی دارد
یکنفس نیست دلم از نظر وی خالی
هرچه دارد دل من از نظر وی دارد
سایه مهر توام مهر تو از پی دارم
چندا سایه که خورشید تو در پی دارد
هر کجا هست بهاری زده ئی خالی نیست
دل بهاری ز گلستانِ تو در پی دارد
لیلی حسن ترا هم دل مجنون حی است
وه چو لیلی است که مجنون تو در حی دارد
آنکه در مملکت فقر و فنا پادشه است
با چنین ملک کیان، ملک کیان کی دارد
مغربی زنده و باقی نه بنان است و بجان
که مر او زندگی از باقی و از حی دارد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مرا دلیست که در وی بغیر دوست نگنجد
درین حضیره هر آنکس که غیر اوست نگنجد
ز مغز و پوست برون آ که در حضیره قدس
کسی نیامده بیرون ز مغز و پوست نگنجد
سرای حضرت جانان ز رنگ و بوست مقدس
در آن سرای کسی را که رنگ و بوست نگنجد
چو آینه همگی روی باش بهر تجلی
که روی او بدلی کان نه کان نه جمله دوست نگنجد
تو از میانه میدان کناره گیر که اینجا
جز آنکه در خم چوگان او چو گوست نگنجد
دلی چو بحر بباید و گرنه موج محیطش
در آندلی که به تنگی بسان جوست نگنجد
میان مجلس دریاکشان بجام حقیقت
سری که مست نا از ساغر سبوست نگنجد
به پیش یار بدین وصف و حلق نتوان شد
ان آنکه هرکه بدان وصف و خلق خوست نگنجد
ز گفتگوی گذر کن چو مغربی که درین کوی
کسی که میل دلش سوی گفت و گو است نگنجد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز دریا موج گوناگون برآمد
ز بیچونی برنگ چون برآمد
چو نیل از بهر موسی آب گردید
برای دیگران چون خون برآمد
که از هامون بسوی بحر شد باز
گهی از بحر بر هامون برآمد
چو زین دریای بیچون موج زن شد
حباب آسا بر او گردون برآمد
از این دریا بدین امواج هر دم
هزاران گوهر مکنون برآمد
چو یار آمد ز خلوتگاه بیرون
بهر نقشی درین بیرون برآمد
گهی در کسوت لیلی فرو شد
گهی از صورت مجنون برآمد
بصد دستان نگارم داستان شد
بصد افسانه و افسون برآمد
بدین کسوت که می بینیش اکنون
یقین میدان که هم اکنون برآمد
بمعنی هیچ دیگرگون نگردیدد
بصورت گرچه دیگرگون برآمد
چو شعر مغربی در هر لباسی
بغایت دلبر و موزون برآمد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
می حدیثی از لب ساقی روایت می کند
باده از سرمستی چشمش حکایت میکند
از حدیث مستی چشمش دلم سرمست شد
قصهمستان مگر تا چون سرایت میکند
در بدایت داشت جانم مشتی از جام لبش
در نهایت زان سبب میل بدایت میکند
دست زلفش گشت در تاراج ملک جان دراز
این تطاول بین که در شهر ولایت میکند
شکر ها دارد دلم از لعل شکر بار او
گرچه از زلف پریشانش شکایت میکند
چشم مست دلنوازش بین که در مستی خویش
جانب دلرا رعایت تا چه غایت میکند
این کفایت بین که پیش خدمت جانان بصدق
هر که یکدل می بود جانان کفایت میکند
هر کسی دارن از بهر حمایت جانبی
مغربی را چشم سرمستش حمایت میکند
آنکس که نهان بود ز ما آمد و ما شد
وانکس که ز ما بود و شما ما و شما شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
سلطان، سرِ تخت شهی کرد تنزّل
با آنکه جز او هیچ شهی نیست گدا شد
آنکس که زفقر و ز غنا هست منزّه
در کسوت فقر از پی اظهار غنا شد
هرگز که شنیدست از ازین طرفه که یک کس
هم خانه خویش آمد و هم خانه خدا شد
آن گوهر پاکیزه و آن درّ یگانه
۰ون جوش برآورد زمین گشت و سما شد
در کسوت چونی و چرایی نتوان گفت
کاندلبر بیچون و چرا چون و چرا شد؟!
بنمود رخ ابروی وی از ابروی خوبان
تا بر صفت ماه نو انگشت نما شد
در گلشن عالم چو شهی سرو چو لاله
هم سرخ کلاه آمد و هم سبز قبا شد
آن مهر سپهر ازلی کرده تجلی
تا مغربی و مشرقی و شمس و ضیا شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بی پرتو رخسار تو پیدا نتوان شد
بی مهر تو چون ذرّه هویدا نتوان شد
جز از لب تو جام لبالب نتوان خورد
جز در رخ تو واله و شیدا نتوان شد
تا موج تو ما را نکشد جانب دریا
از ساحل خود جانب دریا نتوان شد
تا جذبه او برنرباید من و ما را
هرگز نفسی بی من و بی ما نتوان شد
از مهر رخش سایه صفت پست نگشته
اندر پی آن قامت و بالا نتوان شد
در خلوتداگر دیده ز اغیار نشد پاک
از خلوت خود جانب صحرا نتوان شد
بی دیده نشاید بتماشا شدن ایدوست
تا دیده نباشد بتماشا نتوان شد
چون مغربی از مشرق و مغرب نرسیده
خورشید صفت مفرد و یکتا نتوان شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دل من هر نفسی از تو تجلّی طلبد
دمیده دیده مجنون رخ لیلی طلبد
هرکه او دیده بود چهره و بالای ترا
کی ز ایزد بدعا روضه و طوبی طلبد
در جهان ذرّه از خال رخت خالی نیست
کاو نه دیدار تو در جنّت اعلی طلبد
ما بدنیا طلبیدیم و بدیدیم عیان
زاهد گمشده آنرا که آنرا که بعقبی طلبد
معنی و صورت ما صورت معنی و دلست
چندا آنکه چنین صورت و معنی طلبد
جز که در مملکت فقر و فنا نتوان یافت
صوفی آنچیز که در فقر و فنا می طلبد
جان من در همه ذرّات جهان یافته است
آنچه موسی ز سر طور تجلی طلبد
در دوم مرتبه چون شکل الف میگردد
پس عجب نبود اگر کس الف از با طلبد
مغربی دیده بدست آر پس آنگه بطلب
حسن یوسف که شنیده است که اعمی طلبد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دل از بند من بیدل رها شد
نمیدانم کِه او دید و کجا شد
مگر کاو دانه خال بتی دید
از آن در دام زلفش مبتلا شد
هوای دلستانی داشت در سر
نمی دانم بعزم آن هوا شد
مگر بودش نهانی دلربایی
نهان از ما بر آن دلربا شد
صفایی داشت با خوبان مهوش
ازین جای مکدر زان صفا شد
صدای ارجعی آمد به گوشش
پی آن نغمه و بانگ و صدا شد
صلای خوان وصل یار بشنید
ببوی خوان وصلش زان صلا شد
ز جان و از جهان بیگانه گردید
که تا باجان و جانان آشنا شد
دمی خالی نمیباشد ز دلدار
از آن کز بهر آن خلوت سرا شد
ز حال مغربی دیگر نپرسید
از آن ساعت که از پیشش جدا شد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ایجمال تو در جهان مشهور
لیکن از چشم انس و جان مستور
نور رویت بدید ها نزدیک
لیکن از دیدنش نظر ها دور
غیر گرمی کجا کند ادراک
ز آفتاب منیر تابان کور
گرچه باشد عیان چه شاید دید
قرص خورشید را بدیده مور
هم بتو میتوان ترا دیدن
بل توئی ناظر و توئی منظور
مدتی این گمان همیبردم
که منم ذاکر و تویی مذکور
شد یقینم کنون که غیر توست
ذاکر و ذکر و شاکر و مشکور
مهر رویت چو تافت بر عالم
یافت ذرّات کاینات ظهور
گشت پیدا از عکس زلف و رخت
در جهان کفر و دین و ظلمت و نور
لب شیرین او چشم فتانت
در زمانه فکنده متنه و شور
مغربی را مدام تز لب و چشم
در جهان مست دارد و مخمور
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
از سوادالوجه فی الدارین اگر داری خبر
چشم بگشا و سواد فقر و کفر ما نگر
از سواد اینچنین کفر مجازی مردوار
سوی دارالملک از کفر حقیقی کن سفر
کفر باطل حق مطلق را بخود پوشیده نیست
کفر حق خودرا بخود پوشیده نیست ای پرهنر
تا تو در بند خودی حق را بخود پوشیده
با چنین کفری ز کفر ما کجا داری دگر
آنکه از سرچشمه کفر حقیقی آب خورد
بحر کفر هر دو عالم را تو پیشش چون نهر
چون بکلی یافت در شمس حقیقی مستتر
بدر گردید از ظهور نور خوشید آن قمر
کفر احمد چیست در شمس احد مخفی شدن
چیست طاها مظ۶ر کل ظهور نور خور
پس بگویید کاف کفر ما ز طاها برتر است
آنکه باشد از معانی و حقایق بهره ور
ایکه در بند قبول خاص و عامی روز و شب
کفر و ایمان را رها کن نام این معنی مبر
کفر و ایمان چون حجاب راه حقّند ای پسر
رو بسان مغربی از کفر و ایمان دگذر
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دیده سرگردان و نور دیده دایم در نظر
چشم در منظور ناظر لیک از وی بیخبر
گرچه عالم را بچشم دوست بیند دیده لیک
از بصر پنهان بود پیوسته آن نور بصر
دل بسان کوی سرگردان و غافل زان که او
وز خم چوگان زلف دوست باشد مستقر
نیست بیرون از خم چوگان زلفش یکزمان
دل که چون گوئی همیگردد در این میدان پسر
من نمیدان که عالم چیست یا خود کیست این
عقل و نفس و جسم و چرخش خوانی و شمس و قمر
با همه سرگشتگی و جنبش و نور و صفات
بیخبر گردون و ز گردون ماه از هر خور ز خور
ایدل ار خواهی بببینی دلبران را عیان
پاک و صافی ساز خود را آنگهی در خود نگر
در صفای خویشتن باید رخ دلدار دید
زانکه تو آیینه و دوست در تو جلوه گر
چونکه مطلوب تو از تو نیست بیرون بعد ازین
مغربی در خویشتن باید ترا کردن سفر
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ای حسن ترا دیده ما گشته به دیدار
گر دیده نباشد که کند حسن تو اظهار
خورشید جمال همه خوبان جهان را
از دیده عشاق بود گرمی بازار
خود آینه در دو جهان حسن ترا نیست
درگاه تجلی بجز از دیده نظار
آن روی که دیده است که او روی تو دیده است
نی نی که بدو هست منور همه ابصار
هر دیده ازو هر نفسی دیده جمالی
زو تازه شده هر نفسی دیده و دیدار
بر هر نظری کرده تجلی دگرگون
تا هر نظری زو نظری یافته هر بار
بر آینه دیده و دلِ اهل دلان را
زو جلوه پیاپی رسد اما نه به تکرار
روی تو یگانه است ولی گاه تجلی
بسیار نماید چو بود آینه بسیار
ای گشته نهان از دل و جان در تتق غیب
واستاده عیان برسر هر کوچه و بازار
خواهی که نماند بجهان مومن و کافر
اطفی بکن و پرده برانداز ز رخسار
حقا که اگر پرده ز روی تو برافتد
از غیر تو نه عین توان یافت نه آثار
گر باده از اینسان دهد آن ساقی سرمست
حقا که نماند بجهان یک دل هشیار
تا مهر تو بر مغربی اسرار بتابید
شد مغربی از پرتو او مشرق انوار
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
میفرستد هر زمانی دوست پیغامی دگر
میرسد دل را ازو هر لحظه الهامی دگر
کای دل سرگشته غیر از ما دلارامی مجوی
زانکه نتوان یافتن جز ما دلارامی دگر
از پی صیادی مرغ دل ما می نهد
خال زلفش هر زمانس دانه و دامی دگر
چوت توان هشیار بودن چون پیاپی می دهد
هر زمان ساقی شرابی دیگر از جامی دگر
گرچه اورا نیست آغازی و انجامی ولی
هر زمان داریم از او آغاز و انجامی دگر
در حقیقت هیچ نامی نیست او را گرچه او
مینهد مر خویش را هر لحظه ائ نامی دگر
دل بکامی از لب جانان کجا راضی شود
هر نفس خواهد کز او حاصل کند کامی دگر
هر که گامی بر هوای نفس ناسوتی نهد
در فضای نفس لاهوتی نهد گامی دگر
چون ز هر دشنام او یابم دعای هر نفس
کاشکی دادی مرا هر لحظه دشنامی دگر
گرچه ما مستغرق احسان و انعام وی ایم
میکنم از وی طلب هر ساعت انعامی دگر
جز رخ و زلفش که صبح و شام ارباب دلند
مغربی را نیست صبحی دیگر و شامی دگر
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
اندر آمد زور خلوت ما یار سحر
گفت کسی را مکن از آمدنم خبر
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
گفتمش هیچ نظر در تو توان کردمی
گفت آری چو شود جمله ذرّات نظر
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن، گفت نه
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
روی من بحر تجای طلبید مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
گفتمش مغز بیت در خور اگر هست بگو
گفت آوزوی مرا نیست بزخمی در خور
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ای آخر هر اول و ای اول هر آخر
ای ظاهر هر باطن و وی باطن هر ظاهر
انوار جمال توست در دیده هر مومن
آثار جلال تست در سینه هر کافر
فی صورت اعیان و فی کسوت اکوان
فی سیرت انسان فی الناصر و الناضر
چون شکر توان کردن آنرا که بود خود را
هم منعم و هم ناعم، هم نعمت و هم شاکر
جز تو نبود ساجد جز تو نبود عابد
جز تو نبود شاهد جز تو نبود ذاکر
قد صارلنا فی وجهکم واله
قد طل لنا العقل فی حسنکم حایر
بی قوت و بیتابم بیقوت و خور خوابم
من طرفک یا سامر من عینک یا ساحر
بر مغربی آن ساقی چون ریخت می باقی
شد فانی و شد باقی شد غایب و شد حاضر
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نخست دیده طلب کن پس آنگهی دیدار
از آنکه یار کند جلوه بر الولابصار
ترا که دیده نباشد کجا توانی دید
بگاه عرض تجلی جمال چهره یار
اگر چه جمله پرتو فروغ حسن ویست
ولی چو دیده نباشد کجا شود نظار
ترا که دیده نباشد چه حاصل از شاهد
ترا که گوش نباشد چه حاصل از گفتار
ترا که دیده پر غبار بود نتوانی
ضفای چهره او دید با وجود غبار
اگرچه آینه داری برای حسن رخش
غبار شرک که تا پاک کرد از زنگار
اگر نگار تو آینه طلب دارد
روان تو دیده دل را به پیش دل بیدار
جمال حسن ترا صد هزار زیب افزود
از آنکه حسن ترا مغز نیست آینه دار
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نیست پنهان حق ز چشم مردمان و حق شناس
گرچه هر ساعت نماید خویش را در هر لباس
هر زمان آید بلبسی یار از خلوت برون
گاه اطلس پوش گشته گاه پوشیده لباس
گر هزاران جامه پوشد قامت او هر زمان
بر نظر هرگز نگردد ملتبس زان البتاس
باده بیرنگ لیکن رنگهای مختلف
میشود ظاهر درو از اختلاف جام و کاس
در هزاران آینه هر لحظه رویش منعکس
میشود نا دیدنش دیدن ز روی انعکاس
از زبان جمله ذرّات عالم مهر او
می کند بر مستی خود هم ستایش هم سپاس
هر یکی از کثرت عالم که میبینی یکیست
پس ازین وحدت بدات وحدت توان کردن قیاس
نور هستی جمله ذرّات عالم تا ابد
میکند از مغربی چون ماه مهر از آفتاس
گر همیخواهی که ره یابی بسوی وحدتش
بگذراز خود یعنی از عقل و دل و جان و حواس
چون اساس خانه توحید بر فقر و فناست
جز که بر فقر و فنا نتوان نهادن این اساس
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس
تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است
در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش
گرچه عنقا را بچشم خود عیان بیند مگس
دیده بگشا بر سر خوان خلیل شه نشین
بهره از سر خلقت جو نه از نان و عدس
بلبلا اندر قفس گلشن ز یادت رفته است
چتد گویم قصه گلشن بمرغی در قفس
لقمه مردان نمیشاید بطفلی باز داد
سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس
سرّ دریا را بقطره چند گویی مغربی
رو زبان بر بند از ین گونه سخنها سپس