عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۹ - تضمین غزلی ازسعدی
گفت سکینه با پدر نیست اگر چه قابلم
ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم
لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
میرود و نمیرود نافه بزیر محملم
نه سر آنکه دل کنم من ز زمین کربلا
نه دل آنکه سرکنم با تو بدشت نینوا
یارب کس بروز من هیچ مباد مبتلا
«پرده دریده هوا بارکشیده جفا
راه به پیش و دل به پس واقعه ایست مشکلم»
سلسله و غل کهن جان گزدم همی زنو
رنج سفر همی کند خرمن طاقتم درو
آه که ساربان من پر نفس است وکم شنو
«ایکه مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میشکی وز طرفی سلاسلم »
گاه سوار گشتنم نیست جهاز و محملی
وقت پیاده بردنم نیست بساط و محفلی
زین همه بدترآنکه نی وصل ترا وسایلی
«بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دل است همچنان در بهزار منزلم»
چون سرت از بداختران مهر صفت به نی شود
مایه سوز و ساز من جلوه و صوت وی شود
عمر بسر رسیده ام نور ترابه پی شود
«معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم»
ایکه ز پاک دامنت صاحب مهد من توئی
وز سخنان جان فزا واهب شهد من توئی
داد نمیبرم بکس داور عهد من توئی
«اخر قصد من توئی غایت جهد من توئی
تا نرسم زدامنت دست امید نگسلم»
جان دو عالمت فدا بین بتن اسیر من
عسرت من مجار تو شفقت تو مجیر من
پا بکجا نهم که نی غیر تو دستگیر من
«ذکر تو از زبان من فکر تو از ضمیر من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم»
سر ز سیاه معجرم مهر نهفته در غسق
زرد رخم زگرد و خون ماه گرفته در شفق
سرخ لبم زتشنگی گشته کبود و خورده شق
گر نظری کنی کند کشته سبز من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
ایمه بانوان دین وی در درج لم یزل
جیحون راز عمر خود مرثیه تو ماحصل
خاصه چه توأم آورم مدح ترا بهر غزل
شیخ ادیب پارسی نیک سراید این مثل
«چون زدلم بدر رود مهر سرشته در گلم»
ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم
لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
میرود و نمیرود نافه بزیر محملم
نه سر آنکه دل کنم من ز زمین کربلا
نه دل آنکه سرکنم با تو بدشت نینوا
یارب کس بروز من هیچ مباد مبتلا
«پرده دریده هوا بارکشیده جفا
راه به پیش و دل به پس واقعه ایست مشکلم»
سلسله و غل کهن جان گزدم همی زنو
رنج سفر همی کند خرمن طاقتم درو
آه که ساربان من پر نفس است وکم شنو
«ایکه مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میشکی وز طرفی سلاسلم »
گاه سوار گشتنم نیست جهاز و محملی
وقت پیاده بردنم نیست بساط و محفلی
زین همه بدترآنکه نی وصل ترا وسایلی
«بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دل است همچنان در بهزار منزلم»
چون سرت از بداختران مهر صفت به نی شود
مایه سوز و ساز من جلوه و صوت وی شود
عمر بسر رسیده ام نور ترابه پی شود
«معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم»
ایکه ز پاک دامنت صاحب مهد من توئی
وز سخنان جان فزا واهب شهد من توئی
داد نمیبرم بکس داور عهد من توئی
«اخر قصد من توئی غایت جهد من توئی
تا نرسم زدامنت دست امید نگسلم»
جان دو عالمت فدا بین بتن اسیر من
عسرت من مجار تو شفقت تو مجیر من
پا بکجا نهم که نی غیر تو دستگیر من
«ذکر تو از زبان من فکر تو از ضمیر من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم»
سر ز سیاه معجرم مهر نهفته در غسق
زرد رخم زگرد و خون ماه گرفته در شفق
سرخ لبم زتشنگی گشته کبود و خورده شق
گر نظری کنی کند کشته سبز من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
ایمه بانوان دین وی در درج لم یزل
جیحون راز عمر خود مرثیه تو ماحصل
خاصه چه توأم آورم مدح ترا بهر غزل
شیخ ادیب پارسی نیک سراید این مثل
«چون زدلم بدر رود مهر سرشته در گلم»
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۲ - در تبریک بدوستی که زن گرفته و خانه خریده و معذرت از نرسیدن بخدمت او
ای خواجه زین مهر تو آن یادگار داشت
کز بخت نیک نیکترین روزگار داشت
وان کس که داشت به آخرازاده صحبتی
از خاک ری لطافت باد بهار داشت
هر شب که طلعت تو درو شمس وار بود
از روشنی جلالت نصف النهار داشت
چون کرد کردگار تو را کامگار کرد
تا داشت روزگار تو را نامدار داشت
ابلیس چون شنید که خصمانت زادمند
از ننگشان ز کردن یک سجده عار داشت
زیبا جوانی الحق و شایسته دوستی
نتوان به از تو در همه آفاق یار داشت
چون یافتم خبر ز نکاحی که کرده ای
در موضعی که قدر یکی صد هزار داشت
خرم شدم بدانکه تو را هست خانه ای
کورا خدای در کنف روزگار داشت
بسیار خانه ها به تو بر عرضه کرده اند
کان هر یکی هزار شکوه و وقار داشت
کی برگرفتی ز دگر جایگاه حظ
چون شاخ قسمت تو درین خانه بار داشت
بی کار و بار من که بدان جا نیامدم
ورنه خجسته عقد تو بر کار و بار داشت
از نظم و نثر من چه کمابیش مر تو را
کانجا فرشته بود که از جان نثار داشت
بر جمله ای عزیز به خدمت قوامیت
نه زان نیامد است که کار تو خوار داشت
چون در میان راه برفتم ز پیش تو
شب را شراب خوردم و روزم خمار داشت
کز بخت نیک نیکترین روزگار داشت
وان کس که داشت به آخرازاده صحبتی
از خاک ری لطافت باد بهار داشت
هر شب که طلعت تو درو شمس وار بود
از روشنی جلالت نصف النهار داشت
چون کرد کردگار تو را کامگار کرد
تا داشت روزگار تو را نامدار داشت
ابلیس چون شنید که خصمانت زادمند
از ننگشان ز کردن یک سجده عار داشت
زیبا جوانی الحق و شایسته دوستی
نتوان به از تو در همه آفاق یار داشت
چون یافتم خبر ز نکاحی که کرده ای
در موضعی که قدر یکی صد هزار داشت
خرم شدم بدانکه تو را هست خانه ای
کورا خدای در کنف روزگار داشت
بسیار خانه ها به تو بر عرضه کرده اند
کان هر یکی هزار شکوه و وقار داشت
کی برگرفتی ز دگر جایگاه حظ
چون شاخ قسمت تو درین خانه بار داشت
بی کار و بار من که بدان جا نیامدم
ورنه خجسته عقد تو بر کار و بار داشت
از نظم و نثر من چه کمابیش مر تو را
کانجا فرشته بود که از جان نثار داشت
بر جمله ای عزیز به خدمت قوامیت
نه زان نیامد است که کار تو خوار داشت
چون در میان راه برفتم ز پیش تو
شب را شراب خوردم و روزم خمار داشت
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۴ - در مدح کسی و درخواست گوشت از او و شکایت بوی از سهل نامی
ای تو کیای ما و جهانی تو را رهی
خار دو چشم دشمنی و ورد دست دوست
شد سهل و حق خدمت من سهل برگرفت
در خون سرشته به که چنانش سرشت و خوست
سختی مکن تو نیز چنان سست رای از آنک
کس دیده نیست سهلی از آن صعب تر که اوست
از بهر عید گوشت ندارم به یار سیم
زشتی مکن که خوی تو چون روی تو نکوست
ای که استخوان من همه پر مغز مهر تست
از بهر گوشت با تو برون آمدم ز پوست
خار دو چشم دشمنی و ورد دست دوست
شد سهل و حق خدمت من سهل برگرفت
در خون سرشته به که چنانش سرشت و خوست
سختی مکن تو نیز چنان سست رای از آنک
کس دیده نیست سهلی از آن صعب تر که اوست
از بهر عید گوشت ندارم به یار سیم
زشتی مکن که خوی تو چون روی تو نکوست
ای که استخوان من همه پر مغز مهر تست
از بهر گوشت با تو برون آمدم ز پوست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۳ - در تغزل است
ای دل تو را است عشرت و عیش همه جهان
دیگر مگرد گرد در عشق هان و هان
عشق آتشی بزرگ بود و محنتی شگرف
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
ای مهر تو نبشته مرا بر کنار دل
وز عشق جای کرده تو را در میان جان
چون شرط کرده ای که نگوئی مرا سخن
عهدی بکن که بازنگیری ز من زبان
ور ز آنکه خود بتابی بر من چو آفتاب
کاری بود نگارا آن تا به آسمان
با زلف؛ نیکوئی عجب آید ز روی تو
با زاغ کی بود گل سوری به بوستان
زلف تو را طرب ز لب تست و روی من
بنگر که چون بودمی و زنگی و زعفران
گفتی قوامیا تو چرا بوسه خواستی
چون با منت سخن نرود جز به ترجمان
گفتم برآزمایم باشد که بشنوی
آن سنگ رایگان و گنجشک رایگان
ترسم ز دست عشق تو فریادها کنم
روزی ز پیش نایب ملک خدایگان
دیگر مگرد گرد در عشق هان و هان
عشق آتشی بزرگ بود و محنتی شگرف
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
ای مهر تو نبشته مرا بر کنار دل
وز عشق جای کرده تو را در میان جان
چون شرط کرده ای که نگوئی مرا سخن
عهدی بکن که بازنگیری ز من زبان
ور ز آنکه خود بتابی بر من چو آفتاب
کاری بود نگارا آن تا به آسمان
با زلف؛ نیکوئی عجب آید ز روی تو
با زاغ کی بود گل سوری به بوستان
زلف تو را طرب ز لب تست و روی من
بنگر که چون بودمی و زنگی و زعفران
گفتی قوامیا تو چرا بوسه خواستی
چون با منت سخن نرود جز به ترجمان
گفتم برآزمایم باشد که بشنوی
آن سنگ رایگان و گنجشک رایگان
ترسم ز دست عشق تو فریادها کنم
روزی ز پیش نایب ملک خدایگان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۴ - در تغزل است
شاید که دلم ققاع نگشاید
زان بت که به جز صداع ننماید
نز مجلس را ز خلوتم بخشد
نز حجره خاص بوسه فرماید
صد شربت زهرا گر دهد خشمش
با آب لب شکرینش نگزاید
زان زلف که چنگ باز ر«ا» ماند
هر لحظه دل چو کبک برباید
هر چند ز جانش دوستر دارم
یک ذره دلش به مهر نگراید
گفتم مبر آبروی عشاقت
گفت آب به شب تیز همی زاید
زو بوسه کجا طمع توان کردن
کز خویشتنش سه بوسه می باید
آواز همی دهد که ای مسکین
از دوستی تو کار برناید
یک ساعت روی خوب او دیدن
صد ساله به زندگانی افزاید
تن در ده و غم خواری قوامی هان
تا خود پس از این تو را چه پیش آید
زان بت که به جز صداع ننماید
نز مجلس را ز خلوتم بخشد
نز حجره خاص بوسه فرماید
صد شربت زهرا گر دهد خشمش
با آب لب شکرینش نگزاید
زان زلف که چنگ باز ر«ا» ماند
هر لحظه دل چو کبک برباید
هر چند ز جانش دوستر دارم
یک ذره دلش به مهر نگراید
گفتم مبر آبروی عشاقت
گفت آب به شب تیز همی زاید
زو بوسه کجا طمع توان کردن
کز خویشتنش سه بوسه می باید
آواز همی دهد که ای مسکین
از دوستی تو کار برناید
یک ساعت روی خوب او دیدن
صد ساله به زندگانی افزاید
تن در ده و غم خواری قوامی هان
تا خود پس از این تو را چه پیش آید
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۵ - در تغزل است
ای پسر با ما بباید ساختن
اسب را بر ما نباید تاختن
ما غلام روی تو خواهیم گشت
با تو سیم و خواجگی درباختن
خوش بود با زلف چون چوگان تو
هر درنگی گوی و چوگان باختن
نیک باشد با قد چون تیر تو
هر زمان رفتن به تیر انداختن
از کرشمه دیده چون برهم زنی
کیسه ها باید بدو پرداختن
چون به وقت خنده بگشائی دو لب
جانها باید درو انداختن
خواهی از ابرو و چشم و جعد و زلف
گردن از ترکان خوب افراختن
تا کی ای شکر لب بادام چشم
سوختن ما را و بی ما ساختن
تو مرا بگداختی در عشق و من
خواهمت هر ساعتی بنواختن
خواهد از پیشت قوامی هر زمان
تن چو چاکر پیشگان بگداختن
حق ما بشناس و خود واجب کند
حق چاکر پیشگان بشناختن
اسب را بر ما نباید تاختن
ما غلام روی تو خواهیم گشت
با تو سیم و خواجگی درباختن
خوش بود با زلف چون چوگان تو
هر درنگی گوی و چوگان باختن
نیک باشد با قد چون تیر تو
هر زمان رفتن به تیر انداختن
از کرشمه دیده چون برهم زنی
کیسه ها باید بدو پرداختن
چون به وقت خنده بگشائی دو لب
جانها باید درو انداختن
خواهی از ابرو و چشم و جعد و زلف
گردن از ترکان خوب افراختن
تا کی ای شکر لب بادام چشم
سوختن ما را و بی ما ساختن
تو مرا بگداختی در عشق و من
خواهمت هر ساعتی بنواختن
خواهد از پیشت قوامی هر زمان
تن چو چاکر پیشگان بگداختن
حق ما بشناس و خود واجب کند
حق چاکر پیشگان بشناختن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۶ - در غزل است
ای جهان و جان بگردان روی و رای
تا بماند در جهان جانی به جای
آفتابی چون شوی تابنده روی
و آسمانی چون شوی گردنده رای
سرو باشد پیش قدت گوژپشت
لعل باشد پیش رویت کهربای
جان همی کاهی چو بفزائی فراق
دل همی بندی چو بگشائی قبای
داده ای زان خنده با قهقهه
عالمی را گریه با های های
هر که بندد دل چو ما در وصل تو
تا بود روی تو او را دلگشای
گردد از سودای تو بی کار و بار
یا بر آید همچو ما بی دست و پای
هر خسی را پایگاهی آرزوست
چون کند با عشق تو دست آزمای
نه چو اینها ناقوامان بلکه تو
چون قوامی عالمی داری گدای
تا بماند در جهان جانی به جای
آفتابی چون شوی تابنده روی
و آسمانی چون شوی گردنده رای
سرو باشد پیش قدت گوژپشت
لعل باشد پیش رویت کهربای
جان همی کاهی چو بفزائی فراق
دل همی بندی چو بگشائی قبای
داده ای زان خنده با قهقهه
عالمی را گریه با های های
هر که بندد دل چو ما در وصل تو
تا بود روی تو او را دلگشای
گردد از سودای تو بی کار و بار
یا بر آید همچو ما بی دست و پای
هر خسی را پایگاهی آرزوست
چون کند با عشق تو دست آزمای
نه چو اینها ناقوامان بلکه تو
چون قوامی عالمی داری گدای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۷ - در مدح بهار و وصف نگار خود گوید
به بستان شو که شاخ از باد خلعتها همیپوشد
تقاضا کن که هر گلبن همی با حور میکوشد
نه چشم است آنکه بر صحرا جنان باغ کم بیند
نه گوش است آنکه در بستان سماع مرغ ننیوشد
کنون عابد کند مسیتی و جان و مال در بازد
کنون زاهد کند خرد سیکی و هر چش هست بفروشد
ز گلبن بلبل اندر شوق وقتی خوش همیدارد
ز دلبر بیدل اندر عشق جامِ می همینوشد
جهان از تف و نم جوشد مرا بیتف و نم بنگر
که چون از هیزم و سودام دیگ عشق میجوشد
نیارم برد بر صحرا نگارم را کز آن ترسم
که رویش باد بخراشد دلم در سینه بخروشد
به باغش هم نشاید برد کان زیبای رعناسر
کلاه شاخ برگیرد قبای مرغ در پوشد
قوام عشق این دلبر مسلم شد قوامی را
که دارد مهر آن آهو که شیر از شیر نر دوشد
تقاضا کن که هر گلبن همی با حور میکوشد
نه چشم است آنکه بر صحرا جنان باغ کم بیند
نه گوش است آنکه در بستان سماع مرغ ننیوشد
کنون عابد کند مسیتی و جان و مال در بازد
کنون زاهد کند خرد سیکی و هر چش هست بفروشد
ز گلبن بلبل اندر شوق وقتی خوش همیدارد
ز دلبر بیدل اندر عشق جامِ می همینوشد
جهان از تف و نم جوشد مرا بیتف و نم بنگر
که چون از هیزم و سودام دیگ عشق میجوشد
نیارم برد بر صحرا نگارم را کز آن ترسم
که رویش باد بخراشد دلم در سینه بخروشد
به باغش هم نشاید برد کان زیبای رعناسر
کلاه شاخ برگیرد قبای مرغ در پوشد
قوام عشق این دلبر مسلم شد قوامی را
که دارد مهر آن آهو که شیر از شیر نر دوشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۸ - غزلی است که در عید فطری گفته است
روزه چو بربست رخت؛ عید بیفکند بار
رسم رهی نقد کن؛ بوسه عیدی بیار
ماه شب عید هست ؛ چون سر چوگان تو
زان «ز» طرب همچو گوی؛ خلق بود بی قرار
روزه گیا می درود ؛ گوئی بر آسمان
عید بیامد بماند؛ داسش در مرغزار
هست به سالی دو بار؛ عید باسلام در
عید من از روی تو؛ هست به روزی سه بار
عید وصالت به یار؛ روزه هجران ببر
زانکه نباشد به عید؛ هیچ کسی روزه دار
ای رخ زیبای تو؛ بدر شب قدر من
نیست هلال آنکه هست؛ از بر چرخ آشکار
حور چو دست تو دید؛ داشته بر آسمان
کرد ز خلد برین؛ یاره زرین نثار
چون به مصلی شدی؛ توبه ز طاعت بکن
طاعت از این پس تو را؛ هیچ نیاید به کار
روزه شد و در ببست؛ ار نکند باورت
ای بت زنجیر زلف؛ ماه ببین حلقه وار
روی دل افروز توست؛ مایه نوروز و عید
عید نبیند کسی، کش تو نه ای در کنار
هست قوامیت «را»؛ از رخ خورشید فش
هم به مه روزه عید؛ هم به زمستان بهار
رسم رهی نقد کن؛ بوسه عیدی بیار
ماه شب عید هست ؛ چون سر چوگان تو
زان «ز» طرب همچو گوی؛ خلق بود بی قرار
روزه گیا می درود ؛ گوئی بر آسمان
عید بیامد بماند؛ داسش در مرغزار
هست به سالی دو بار؛ عید باسلام در
عید من از روی تو؛ هست به روزی سه بار
عید وصالت به یار؛ روزه هجران ببر
زانکه نباشد به عید؛ هیچ کسی روزه دار
ای رخ زیبای تو؛ بدر شب قدر من
نیست هلال آنکه هست؛ از بر چرخ آشکار
حور چو دست تو دید؛ داشته بر آسمان
کرد ز خلد برین؛ یاره زرین نثار
چون به مصلی شدی؛ توبه ز طاعت بکن
طاعت از این پس تو را؛ هیچ نیاید به کار
روزه شد و در ببست؛ ار نکند باورت
ای بت زنجیر زلف؛ ماه ببین حلقه وار
روی دل افروز توست؛ مایه نوروز و عید
عید نبیند کسی، کش تو نه ای در کنار
هست قوامیت «را»؛ از رخ خورشید فش
هم به مه روزه عید؛ هم به زمستان بهار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۰ - در غزل است
دلبر رنگرز نکو پسرست
وز همه نیکوان ظریفتر است
پدری را که آنچنان خلف است
مادری «را» که آنچنان پسر است
آفتابش بر آستین قباست
ماهتابش برآستان درست
نمکین دلبری است شیرین لب
راست چون صدهزار من شکر است
زاتش عشق لفظ چون نمکش
دل ما چون کبابهای تر است
آب در دیده ها چو آب بقم
از غم آن نگار نیکبر است
مشگ بر بویها شرف دارد
زانکه از رنگ زلفش بهره ور است
عاشقان رابه سور و ماتم در
یار شکر فروش نیل خرست
دربرخور دو دسته نیلوفر
دست او دان چو پیش روی درست
شاید ار داردم به دو کان در
کز من او را چهارگان گهر است
اشگ و روی و دل و برم او را
بقم و نیل و زاج و معصفر است
از یکی خم برآورد صد رنگ
من خرم گرنه عیسی دگر است
گفتم ای ماه روی رنگرزان
قمر رنگرز عجب خبر است . . .!
گفت: در میوه های باغ نگر
تا بدانی که رنگرز قمر است
وز همه نیکوان ظریفتر است
پدری را که آنچنان خلف است
مادری «را» که آنچنان پسر است
آفتابش بر آستین قباست
ماهتابش برآستان درست
نمکین دلبری است شیرین لب
راست چون صدهزار من شکر است
زاتش عشق لفظ چون نمکش
دل ما چون کبابهای تر است
آب در دیده ها چو آب بقم
از غم آن نگار نیکبر است
مشگ بر بویها شرف دارد
زانکه از رنگ زلفش بهره ور است
عاشقان رابه سور و ماتم در
یار شکر فروش نیل خرست
دربرخور دو دسته نیلوفر
دست او دان چو پیش روی درست
شاید ار داردم به دو کان در
کز من او را چهارگان گهر است
اشگ و روی و دل و برم او را
بقم و نیل و زاج و معصفر است
از یکی خم برآورد صد رنگ
من خرم گرنه عیسی دگر است
گفتم ای ماه روی رنگرزان
قمر رنگرز عجب خبر است . . .!
گفت: در میوه های باغ نگر
تا بدانی که رنگرز قمر است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۲ - در غزل است
ای در دل عاشقان تو درد
و ای چهره دوستان تو زرد
از جمله عاشقان منم طاق
وز باره نیکوان توئی فرد
سر برزند از غم تو هر شب
از برج دلم ستاره درد
تا چند ره تو بایدم رفت
تاچند غم تو بایدم خورد
یک روز برم نیائی آخر
ای عشوه فروش ناجوانمرد
وقت تو عزیز باشد ای جان
خلوت نتوان ز تو طلب کرد
در حجره عاشق آی و منشین
بر پای سلام کن و برگرد
هر چند که کودکی و نادان
چون طیره دهی مرا زهی مرد
بد مهر کسی و بی محابا
کز مرد همی برآوری گرد
فرزند که بودی از که زادی
گوئیت کدام دایه پرورد
درد او جفا تو از قوامی
بی مهره به مهر برده ای نرد
و ای چهره دوستان تو زرد
از جمله عاشقان منم طاق
وز باره نیکوان توئی فرد
سر برزند از غم تو هر شب
از برج دلم ستاره درد
تا چند ره تو بایدم رفت
تاچند غم تو بایدم خورد
یک روز برم نیائی آخر
ای عشوه فروش ناجوانمرد
وقت تو عزیز باشد ای جان
خلوت نتوان ز تو طلب کرد
در حجره عاشق آی و منشین
بر پای سلام کن و برگرد
هر چند که کودکی و نادان
چون طیره دهی مرا زهی مرد
بد مهر کسی و بی محابا
کز مرد همی برآوری گرد
فرزند که بودی از که زادی
گوئیت کدام دایه پرورد
درد او جفا تو از قوامی
بی مهره به مهر برده ای نرد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۳ - در غزل است
خورشید رخ تو را غلام است
بی روی تو عاشقی حرام است
ماهی تو ولی ز نور رویت
در گردن آفتاب فام است
چون زلف تو را گره گشایند
گوئی که زمانه تیره فام است
بی روی تو بامداد روشن
تاریکتر از نماز شام است
آنجا که «ز» لب تو نقل بخشی
جان بر کف عاشقان چو جام است
ماهی تو و نیکوان ستاره
این فخر من و ترا تمام است
نادیده شناسدت ازیرا
داند همه کس که مه کدام است
ماندی به سفر مقیم و عاشق
از عهد تو هم بر آن مقام است
نامه مفرست اگر چه ما را
در نامه تسلی سلام است
غمهای تو بهترین رسول است
سودای تو خوشترین پیام است
هر چند قیامت است حسنت
از عشق قوامیش قوام است
بی روی تو عاشقی حرام است
ماهی تو ولی ز نور رویت
در گردن آفتاب فام است
چون زلف تو را گره گشایند
گوئی که زمانه تیره فام است
بی روی تو بامداد روشن
تاریکتر از نماز شام است
آنجا که «ز» لب تو نقل بخشی
جان بر کف عاشقان چو جام است
ماهی تو و نیکوان ستاره
این فخر من و ترا تمام است
نادیده شناسدت ازیرا
داند همه کس که مه کدام است
ماندی به سفر مقیم و عاشق
از عهد تو هم بر آن مقام است
نامه مفرست اگر چه ما را
در نامه تسلی سلام است
غمهای تو بهترین رسول است
سودای تو خوشترین پیام است
هر چند قیامت است حسنت
از عشق قوامیش قوام است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۴ - در غزل است
ای صلح بتان غلام چنگت
گل بنده روی لاله رنگت
آن تازه گلی که نیست خارت
وان آینه ای که نیست زنگت
گوژم چو کمان به عشقت اندر
دل کرده نشانه خدنگت
از دیده چو آهوئی و بینم
با کبر پلنگ روز جنگت
آهو چمشا بگوی تا خود
در تخمه که بود پلنگت
گر نام و نشان بنده جوئی
شاید که نباشد ایچ ننگت
در کنج تنگ تنگدستی است
دل تنگتر از دو چشم تنگت
دی پای ز ما تو برگرفتی
کاندر سر ما نبود رنگت
نزد دگران شتاب داری
هرگز نبود برم درنگت
آهو چمشی ولی به غمزه
شیران نبرند جان ز چنگت
بر آخر تازیان تازان
گشت است قوامی خر لنگت
گل بنده روی لاله رنگت
آن تازه گلی که نیست خارت
وان آینه ای که نیست زنگت
گوژم چو کمان به عشقت اندر
دل کرده نشانه خدنگت
از دیده چو آهوئی و بینم
با کبر پلنگ روز جنگت
آهو چمشا بگوی تا خود
در تخمه که بود پلنگت
گر نام و نشان بنده جوئی
شاید که نباشد ایچ ننگت
در کنج تنگ تنگدستی است
دل تنگتر از دو چشم تنگت
دی پای ز ما تو برگرفتی
کاندر سر ما نبود رنگت
نزد دگران شتاب داری
هرگز نبود برم درنگت
آهو چمشی ولی به غمزه
شیران نبرند جان ز چنگت
بر آخر تازیان تازان
گشت است قوامی خر لنگت
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۵ - در غزل است
زلف تو شب است و روی تو روز
وصل تو چو روزگار نوروز
بر وصل تو «کس» نشد مظفر
بر دولت کس نگشت پیروز
گشتست دلم چو کبک جانباز
زلفین تو همچو باز کین توز
با زلف مگو که صید دل کن
سقا بچه را شنا می آموز
کردی دل بنده تیرباران
زان چشم کمان کش جهانسوز
تا چند زنی ز چشم آخر
بر جان برهنه تیر دل دوز
ای مهر گسسته دوش و رفته
بنشین و بیا و کین میندوز
تا چشم ستاره بار دوشین
خورشیدپرست باشد امروز
مادر به خجسته روز زاد است
آن روی چو خورشید دل افروز
گوئی که کدام روز بود است
آن روز که آفرین بدان روز
دیر است که «تا» دل قوامی
از زلف تو ساختست جان بوز
وصل تو چو روزگار نوروز
بر وصل تو «کس» نشد مظفر
بر دولت کس نگشت پیروز
گشتست دلم چو کبک جانباز
زلفین تو همچو باز کین توز
با زلف مگو که صید دل کن
سقا بچه را شنا می آموز
کردی دل بنده تیرباران
زان چشم کمان کش جهانسوز
تا چند زنی ز چشم آخر
بر جان برهنه تیر دل دوز
ای مهر گسسته دوش و رفته
بنشین و بیا و کین میندوز
تا چشم ستاره بار دوشین
خورشیدپرست باشد امروز
مادر به خجسته روز زاد است
آن روی چو خورشید دل افروز
گوئی که کدام روز بود است
آن روز که آفرین بدان روز
دیر است که «تا» دل قوامی
از زلف تو ساختست جان بوز
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۶ - در غزل است
بنگر که چه روزگار دارم
کان چهره چون نگار دارم
در دل غم و غم سگال سوزم
در بر می و می گسار دارم
نشگفت که باغ وار خندم
تا وصل چو تو بهار دارم
خورشید به صیدگاه مشرق
زان زلف خوشت شکار دارم
ای عشق تو دم شمار عاشق
غمها ز تو بیشمار دارم
منگر تو به باغ وصل امسال
کز هجر تو داغ پار دارم
سوگند مخور به نیک عهدی
کز جور تو دل فگار دارم
گر کوفه خوری به جای سوگند
حاشا گرت استوار دارم
از بهر یکی سخن دو سه ماه
چون دیده برانتظار دارم؟
آغاز کنم حدیث گوئی
بسیار مگو که کار دارم
ای جان قوامی به دل اندر
غمهات قیامه وار دارم
کان چهره چون نگار دارم
در دل غم و غم سگال سوزم
در بر می و می گسار دارم
نشگفت که باغ وار خندم
تا وصل چو تو بهار دارم
خورشید به صیدگاه مشرق
زان زلف خوشت شکار دارم
ای عشق تو دم شمار عاشق
غمها ز تو بیشمار دارم
منگر تو به باغ وصل امسال
کز هجر تو داغ پار دارم
سوگند مخور به نیک عهدی
کز جور تو دل فگار دارم
گر کوفه خوری به جای سوگند
حاشا گرت استوار دارم
از بهر یکی سخن دو سه ماه
چون دیده برانتظار دارم؟
آغاز کنم حدیث گوئی
بسیار مگو که کار دارم
ای جان قوامی به دل اندر
غمهات قیامه وار دارم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۸ - در غزل است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۹ - در غزل است
لشکر کشید عشق و مرا در میان گرفت
خواهند مردمانم از این در زبان گرفت
اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق
تابایدم بلا به دراین و آن گرفت
جانا غلام عشق تو گشتم به رایگان
می بایدت مرا به عنایت عنان گرفت
آزاد و پادشاه تن خویشم ای نگار
آخر مرا به بنده همی بر توان گرفت
نالنده گشت بلبل عشقم که مر تو را
طاوس حسن بر سر سرو آشیان گرفت
با آفتاب و ماه و ستاره است آسمان
گوئی که نسخت رخ تو آسمان گرفت
چون خط دمید گر درخت عشق نعره زد
کامد سپاه زاغ وصف بوستان گرفت
برکند عشق خیمه و از لشکر جمال
ترکان گریختند که هندو جهان گرفت
ایمن نشسته بودم در کنج عافیت
آمد بلای عشق و مرا ناگهان گرفت
از گوشه ای برآمد از این شوخ دلبری
بربود دل زدستم و پای از میان گرفت
باز شکار جوی قوامی ندیده ای؟
شاهین عشق کبک دلت را چنان گرفت
خواهند مردمانم از این در زبان گرفت
اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق
تابایدم بلا به دراین و آن گرفت
جانا غلام عشق تو گشتم به رایگان
می بایدت مرا به عنایت عنان گرفت
آزاد و پادشاه تن خویشم ای نگار
آخر مرا به بنده همی بر توان گرفت
نالنده گشت بلبل عشقم که مر تو را
طاوس حسن بر سر سرو آشیان گرفت
با آفتاب و ماه و ستاره است آسمان
گوئی که نسخت رخ تو آسمان گرفت
چون خط دمید گر درخت عشق نعره زد
کامد سپاه زاغ وصف بوستان گرفت
برکند عشق خیمه و از لشکر جمال
ترکان گریختند که هندو جهان گرفت
ایمن نشسته بودم در کنج عافیت
آمد بلای عشق و مرا ناگهان گرفت
از گوشه ای برآمد از این شوخ دلبری
بربود دل زدستم و پای از میان گرفت
باز شکار جوی قوامی ندیده ای؟
شاهین عشق کبک دلت را چنان گرفت