عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در منقبت امام علیالنقی(ع)
ز شوخی نه در دیده آیی نه در بر
ندانم چه سازد کسی با تو کافر
ادای ترا غمزه سرخیل غارت
نگاه ترا فتنه پامال لشکر
بلا محو آن کنج چشم مشوش
اجل واله آن نگاه محیر
شهادت زه آن کمال مقوس
سعادت خم آن کمند معنبر
ز هر جنبش ابروت در تصور
رموزات غیبی درآید مصور
خرد گم در اندیشه آن دهان شد
ندانم چه داری درین نکته مضمر
چو حرف میان تو در نامه آرم
قلم گم کند جاده خط مسطر
بگو چون ننالد به خود آن دلی کو
نشیند در او تیر ناز تو تا پر
فراخ است دامان عیشی که گیرد
ترا یک نفس چون کمر تنگ در بر
به دور رخت شاخ گل در گلستان
سراسر گل زردرویی دهد بر
به عهد قدت در چمن بیتکلف
خجالت بود جمله بار صنوبر
خرامی به خاک شهیدان خود کن
که تا وارهیم از تمنای محشر
اسیری که محتاج لطف تو باشد
سزد گر نشیند ز عالم توانگر
به اقبال خاری چه گلها که چیند
مسلمانی من به عهد تو کافر
چه لذت ز اندیشه حور کس را
که نگرفته باشد ترا تنگ دربر
زدی تیرم آسان و دانم که مشکل
کبابی توان خورد ازین صید لاغر
من آن مرغ زارم که از ناتوانی
به گوشی نزد نالهام حلقه دربر
گهی در هوای قفس میکنم جان
گهی در فضای نفس میزنم پر
مینداز در نالهام گوش خواهش
که بر سفره من کبابست اخگر
نفس برنمیآرم از گرد کلفت
که آهم کند خاک در چشم اختر
اگر خاطرم دامنی برفشاند
نگردد دگر جیب مشرق منور
به بال و پر ناله خواهم پریدن
شود گر سبکباری ضعف یاور
یکی بر سر این نه ایوان برآیم
درین خانه تا کی نشینم مکرر
سبکروحی من نسیم بهارست
که بر خار بن گر وزد گل دهد بر
سر و برگ آمیزش کس ندارم
زنم موج در خویش چون آب گوهر
به یار سفر کرده من که گوید
که ای چشم غربت ز رویت منور
تو چون شعله تا از سرم پاکشیدی
نشاندی به خاکسترم همچو اخگر
ترا ساخت غربت مرا سوخت دوری
تویی گل به دامن منم خاک بر سر
تو زودم فراموش کردی ولیکن
خیال تو نام مرا دارد از بر
ترا بر زبان قلم نایم اما
غمت کرده نام مرا زیب دفتر
چه درسم که ناخوانده گشتم فرامش
چه نامم که نابرده گشتم مکرر
چو در نامه حال دل خود نویسم
فشانم کف خون به بال کبوتر
منم بیتو دامن فشانده به ساقی
منم بیتو دل برگرفته ز ساغر
کسی را که یاری نباشد به دامن
کشد دردسر گر نهد لب به کوثر
نهال طرب بیتو در باغ خاطر
درختی است پژمرده بیبرگ و بیبر
چرا دل نباشد مرا بیتو درهم؟
چه سان بیتو خاطر نباشد مکدر؟
نه پایی که گامی نهم بیتو در ره
نه دستی که بیتو کنم خاک بر سر
چه سازم که هجران یاران یکدل
قضایی است مبرم بلایی مقدر
چه سازم که شد چارهسازی عالم
به بیچارگیهای گردون مقرر
به ما دادهاند اختیاری که دارد
به تدبیر گرداب فکر شناور
چو کشتی فرو شد کسی را به دریا
تو خواهیش مختار گو خواه مضطر
زنم دست و پایی درین بحر بیبن
ولی پا به هستی ولی دست بر سر
به پیری رسیدیم و لهو جوانی
ز خاطر نگردید یک ذره کمتر
به اوهام خود عقل مغرور و غافل
که جهل مرکب دگر، علم دیگر
به خیر و به شر راه بردیم لیکن
نه تحصیل خیر و نه پرهیز از شر
تمیز بد و نیک کردن چه حاصل
چو هرچیز کردیم بد بود یکسر!
همان به که از هرچه کردیم حاصل
بروبیم خاطر بشوییم دفتر
به غیر از ثنای امامی که باشد
همه غرق احسانش همه بحر و هم بر
امام دهم آنکه با عقل اول
ز یک جیب برکرده روز ازل سر
علی نقی هادی دین و دنیا
امام خلایق شهنشاه عسکر
درین بحر بیبن نیابی نظیرش
که این نه صدف راست یک دانه گوهر
چه نسبت به افلاک درگاه او را
که خاک درش به ز خورشید انور
برافتد اگر پرده از روی رایش
چو خورشید هر ذره گردد منور
به جان مجرد چه نسبت تنش را
که با نور ظلمت نباشد برابر
به درگاه او بار نبود فلک را
اگر تا قیامت زند حلقه بر در
کند سایه گر بر فلک کوه حلمش
مکعب براید سپهر مدور
نسیمی ز زلفش اگر جلوه گیرد
پریشان فتد عطسه در مغز عنبر
شمیمی ز خلقش بباید که گردد
جهان همچو دامان غنچه معطر
چه وسعت بود کلبه شش جهت را
که در وی نهد جاه او کرسی زر
چه گنجایش آغوش علم بشر را
که تا کنه او را کشد تنگ دربر
اگر شبنم فیض لطفش نباشد
نماند نهال امل تازه و تر
وگر ریشه در خاک مهرش دواند
دهد بار عصیان گل مغفرت بر
درین آرزو پیر شد نخل طوبی
که در اعتدال هوایش کشد پر
چه فیض است درگاه او را که دارد
غبار درش جلوه موج عنبر
چه نورست خاک درش را که گردش
چو پیرایه صبح باشد منور
نبودی به عالم شب از خاک کویش
شدی طینت آفتاب از مخمر
حسودش چه شایستگی پیشه دارد
که باشد عدم با وجودش برابر
بتابد گر از دور بر روی خصمش
شود خاطر مهر چون مه مکدر
دماغ فلک پر شد از دود سودا
ز بس رشک قدرش برافروخت آذر
به هر هفت اندام از رشک جاهش
فلک داغها دارد از هفت اختر
نیارد زدن دست و پا گر درافتد
به بحر یقینش گمان شناور
ز طوفان دریای شبهت ندارد
جز از فکر او کشتی علم لنگر
زهی پادشاه معظم مظفر
به فطرت مقدس به طینت مطهر
سپهر یقین را و دریای دین را
درخشنده اختر، فروزنده گوهر
کف دستی از ملک قدر تو ارزد
باین هفت کشور نه، هفتاد کشور
بدین ارجمندی که دیدست فرزند؟
مرین نه پدر را ازین چار مادر
به خاک تو خورشید افشانده پرتو
به راه تو جبریل گسترده شهپر
ز شوق طواف تو بودی که دیدی
رخ یوسف مهر از چاه خاور
به فیض تو محتاج چون مه به خورشید
عقول مقدس نفوس مطهر
به گرد تو گردند افلاک دائم
به راه تو پویند پیوسته اختر
نبودی اگر عکس رویت نبودی
نه گردون مزین نه انجم منور
درت خانه آفتابست گویی
که در وی شب و روز باشد برابر
کسی کو به خاک درت روز دارد
حدیث وجود شبش نیست باور
خطوط شعاعی چو گیسوی حوران
نموده است خور وقف جاروب آن در
شها، شهریارا، منم آنکه دائم
به مدح تو دارم نفس خشک و لب تر
من و طبع فیاض و ورد مدیحت
همان خاطر عاشق و یاد دلبر
من و خاطری از مدیحت لبالب
چو دامان دریای عمان ز گوهر
به رغبت فروریخت تیغ زبانم
به پای مدیح تو تا داشت جوهر
به مهر تو دارم درخشنده خاطر
به حرف تو دارم فروزنده دفتر
مرا طالعی همچو خورشید باید
که سایم به خاک درت چهره زر
ز دنیا و عقبی مرا بس که یک دم
کنم مشت خاکی ز کوی تو بر سر
ندارم اگر مایه مهر تو دارم
درین ره که دارد ز من توشه بهتر؟
عمل گر نداریم در راه عقبی
همین بس که علم تو داریم رهبر
ز مهر تو همراه خواهیم بردن
متاع روایی به بازار محشر
در آندم که دستی گریبان نیابد
من و دست و دامان آل پیمبر
ندانم چه سازد کسی با تو کافر
ادای ترا غمزه سرخیل غارت
نگاه ترا فتنه پامال لشکر
بلا محو آن کنج چشم مشوش
اجل واله آن نگاه محیر
شهادت زه آن کمال مقوس
سعادت خم آن کمند معنبر
ز هر جنبش ابروت در تصور
رموزات غیبی درآید مصور
خرد گم در اندیشه آن دهان شد
ندانم چه داری درین نکته مضمر
چو حرف میان تو در نامه آرم
قلم گم کند جاده خط مسطر
بگو چون ننالد به خود آن دلی کو
نشیند در او تیر ناز تو تا پر
فراخ است دامان عیشی که گیرد
ترا یک نفس چون کمر تنگ در بر
به دور رخت شاخ گل در گلستان
سراسر گل زردرویی دهد بر
به عهد قدت در چمن بیتکلف
خجالت بود جمله بار صنوبر
خرامی به خاک شهیدان خود کن
که تا وارهیم از تمنای محشر
اسیری که محتاج لطف تو باشد
سزد گر نشیند ز عالم توانگر
به اقبال خاری چه گلها که چیند
مسلمانی من به عهد تو کافر
چه لذت ز اندیشه حور کس را
که نگرفته باشد ترا تنگ دربر
زدی تیرم آسان و دانم که مشکل
کبابی توان خورد ازین صید لاغر
من آن مرغ زارم که از ناتوانی
به گوشی نزد نالهام حلقه دربر
گهی در هوای قفس میکنم جان
گهی در فضای نفس میزنم پر
مینداز در نالهام گوش خواهش
که بر سفره من کبابست اخگر
نفس برنمیآرم از گرد کلفت
که آهم کند خاک در چشم اختر
اگر خاطرم دامنی برفشاند
نگردد دگر جیب مشرق منور
به بال و پر ناله خواهم پریدن
شود گر سبکباری ضعف یاور
یکی بر سر این نه ایوان برآیم
درین خانه تا کی نشینم مکرر
سبکروحی من نسیم بهارست
که بر خار بن گر وزد گل دهد بر
سر و برگ آمیزش کس ندارم
زنم موج در خویش چون آب گوهر
به یار سفر کرده من که گوید
که ای چشم غربت ز رویت منور
تو چون شعله تا از سرم پاکشیدی
نشاندی به خاکسترم همچو اخگر
ترا ساخت غربت مرا سوخت دوری
تویی گل به دامن منم خاک بر سر
تو زودم فراموش کردی ولیکن
خیال تو نام مرا دارد از بر
ترا بر زبان قلم نایم اما
غمت کرده نام مرا زیب دفتر
چه درسم که ناخوانده گشتم فرامش
چه نامم که نابرده گشتم مکرر
چو در نامه حال دل خود نویسم
فشانم کف خون به بال کبوتر
منم بیتو دامن فشانده به ساقی
منم بیتو دل برگرفته ز ساغر
کسی را که یاری نباشد به دامن
کشد دردسر گر نهد لب به کوثر
نهال طرب بیتو در باغ خاطر
درختی است پژمرده بیبرگ و بیبر
چرا دل نباشد مرا بیتو درهم؟
چه سان بیتو خاطر نباشد مکدر؟
نه پایی که گامی نهم بیتو در ره
نه دستی که بیتو کنم خاک بر سر
چه سازم که هجران یاران یکدل
قضایی است مبرم بلایی مقدر
چه سازم که شد چارهسازی عالم
به بیچارگیهای گردون مقرر
به ما دادهاند اختیاری که دارد
به تدبیر گرداب فکر شناور
چو کشتی فرو شد کسی را به دریا
تو خواهیش مختار گو خواه مضطر
زنم دست و پایی درین بحر بیبن
ولی پا به هستی ولی دست بر سر
به پیری رسیدیم و لهو جوانی
ز خاطر نگردید یک ذره کمتر
به اوهام خود عقل مغرور و غافل
که جهل مرکب دگر، علم دیگر
به خیر و به شر راه بردیم لیکن
نه تحصیل خیر و نه پرهیز از شر
تمیز بد و نیک کردن چه حاصل
چو هرچیز کردیم بد بود یکسر!
همان به که از هرچه کردیم حاصل
بروبیم خاطر بشوییم دفتر
به غیر از ثنای امامی که باشد
همه غرق احسانش همه بحر و هم بر
امام دهم آنکه با عقل اول
ز یک جیب برکرده روز ازل سر
علی نقی هادی دین و دنیا
امام خلایق شهنشاه عسکر
درین بحر بیبن نیابی نظیرش
که این نه صدف راست یک دانه گوهر
چه نسبت به افلاک درگاه او را
که خاک درش به ز خورشید انور
برافتد اگر پرده از روی رایش
چو خورشید هر ذره گردد منور
به جان مجرد چه نسبت تنش را
که با نور ظلمت نباشد برابر
به درگاه او بار نبود فلک را
اگر تا قیامت زند حلقه بر در
کند سایه گر بر فلک کوه حلمش
مکعب براید سپهر مدور
نسیمی ز زلفش اگر جلوه گیرد
پریشان فتد عطسه در مغز عنبر
شمیمی ز خلقش بباید که گردد
جهان همچو دامان غنچه معطر
چه وسعت بود کلبه شش جهت را
که در وی نهد جاه او کرسی زر
چه گنجایش آغوش علم بشر را
که تا کنه او را کشد تنگ دربر
اگر شبنم فیض لطفش نباشد
نماند نهال امل تازه و تر
وگر ریشه در خاک مهرش دواند
دهد بار عصیان گل مغفرت بر
درین آرزو پیر شد نخل طوبی
که در اعتدال هوایش کشد پر
چه فیض است درگاه او را که دارد
غبار درش جلوه موج عنبر
چه نورست خاک درش را که گردش
چو پیرایه صبح باشد منور
نبودی به عالم شب از خاک کویش
شدی طینت آفتاب از مخمر
حسودش چه شایستگی پیشه دارد
که باشد عدم با وجودش برابر
بتابد گر از دور بر روی خصمش
شود خاطر مهر چون مه مکدر
دماغ فلک پر شد از دود سودا
ز بس رشک قدرش برافروخت آذر
به هر هفت اندام از رشک جاهش
فلک داغها دارد از هفت اختر
نیارد زدن دست و پا گر درافتد
به بحر یقینش گمان شناور
ز طوفان دریای شبهت ندارد
جز از فکر او کشتی علم لنگر
زهی پادشاه معظم مظفر
به فطرت مقدس به طینت مطهر
سپهر یقین را و دریای دین را
درخشنده اختر، فروزنده گوهر
کف دستی از ملک قدر تو ارزد
باین هفت کشور نه، هفتاد کشور
بدین ارجمندی که دیدست فرزند؟
مرین نه پدر را ازین چار مادر
به خاک تو خورشید افشانده پرتو
به راه تو جبریل گسترده شهپر
ز شوق طواف تو بودی که دیدی
رخ یوسف مهر از چاه خاور
به فیض تو محتاج چون مه به خورشید
عقول مقدس نفوس مطهر
به گرد تو گردند افلاک دائم
به راه تو پویند پیوسته اختر
نبودی اگر عکس رویت نبودی
نه گردون مزین نه انجم منور
درت خانه آفتابست گویی
که در وی شب و روز باشد برابر
کسی کو به خاک درت روز دارد
حدیث وجود شبش نیست باور
خطوط شعاعی چو گیسوی حوران
نموده است خور وقف جاروب آن در
شها، شهریارا، منم آنکه دائم
به مدح تو دارم نفس خشک و لب تر
من و طبع فیاض و ورد مدیحت
همان خاطر عاشق و یاد دلبر
من و خاطری از مدیحت لبالب
چو دامان دریای عمان ز گوهر
به رغبت فروریخت تیغ زبانم
به پای مدیح تو تا داشت جوهر
به مهر تو دارم درخشنده خاطر
به حرف تو دارم فروزنده دفتر
مرا طالعی همچو خورشید باید
که سایم به خاک درت چهره زر
ز دنیا و عقبی مرا بس که یک دم
کنم مشت خاکی ز کوی تو بر سر
ندارم اگر مایه مهر تو دارم
درین ره که دارد ز من توشه بهتر؟
عمل گر نداریم در راه عقبی
همین بس که علم تو داریم رهبر
ز مهر تو همراه خواهیم بردن
متاع روایی به بازار محشر
در آندم که دستی گریبان نیابد
من و دست و دامان آل پیمبر
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در منقبت حضرت صاحبالامر(عج)
کنون خوشست کشیدن شراب خنده گل
که شسته است چمن رو در آب خنده گل
کتان ناله بلبل چه گل تواند چید
ز برق شعشعه ماهتاب خنده گل
به عهد گریه دریا کشم چه میراند
چمن سفینه خود در سراب خنده گل
چمن طراز محبت به دست غم پرورد
نهال ناله بلبل به آب خنده گل
کسی که محرم عشق است و حسن میداند
سوال ناله بلبل جواب خنده گل
چنین حیازده رفتی به سیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خنده گل
بدل به گریه بلبل شود اگر یک شب
تبسم تو درآید به خواب خنده گل
به نیم ناله که از سینه سر زند بیتو
فتد ورق ورق از هم کتاب خنده گل
گل شکفتگی غنچه وقف صبحدم است
به وقت صبح توان انتخاب خنده گل
من از خرابی و مستی همینقدر دانم
که مست گریه خویشم خراب خنده گل
به عمر کوتهیام زان کمال خرسندیست
که بیم شیب ندارد شباب خنده گل
به عیش کوش که عهد شباب مغتنم است
بس است نکته همین در شتاب خنده گل
به عمر کوته امل را نفس دراز مکن
قیاس کار کن از اضطراب خنده گل
قدح به روی چمن کش که میشود ضامن
خطای بادهکشان را صواب خنده گل
عجب مدان که به دیوان اجر محو کند
گناه گریه بلبل ثواب خنده گل
تو رمزیاب نیی ورنه در مجاری عمر
کنایهها به تو دارد عتاب خنده گل
بهار را ز عمل عزل کرد و میگیرد
خزان کنون ز گلستان حساب خنده گل
نگاه گرم بتان راست برق خرمن شرم
شکست گریه بلبل حجاب خنده گل
ز شرم غنچه چمن داغ بود و بلبل داغ
تو آمدی و گشودی نقاب خنده گل
با باغ از پی تسکین دل شدیم و شدیم
هلاک ناله بلبل کباب خنده گل
باین ملال به سیر گلم چه میخوانی
متاع چهره من نیست باب خنده گل
به گلستان دگر امید دلگشایی نیست
که رفت عیش چمن در رکاب خنده گل
بیاض شعر تو فیاض از تبسم فیض
به بزم ما شده نایب مناب خنده گل
تبسمش آنگه شود به خنده بدل
که مدح شاهش بخشد نصاب خنده گل
امام مشرق و مغرب که میتواند داد
تبسم لب لعلش جواب خنده گل
محمد بن حسن صاحبالزمان که بود
پر از مدایح خلقش کتاب خنده گل
کند برای نثار شکفتهرویی او
صبا به صحن چمن انتخاب خنده گل
رود ز خویش چو رنگ شکسته عاشق
اگر تبسمش آید به خواب خنده گل
ز ذوق خنده لعل لبش چه گل چیند
دلی که تا به ابد شد خراب خنده گل!
چه خندهها که زند آفتاب دولت او
بر ترشکفتگی آفتاب خنده گل
ز آب و تاب بهار شکفتهرویی اوست
شکفتن چمن آب و تاب خنده گل
به منت قدم او عجب مدان از خاک
که باج سجده ستاند ز آب خنده گل
به پایبوس تو خواهد که جان نثار کند
وگرنه چیست چنین اضطراب خنده گل؟
پی شکفتگی بندگان حضرت تست
دعای تهدلی مستجاب خنده گل
ملال اگرنه نصیب مخالف تو بود
چراست این همه زو اجتناب خنده گل!
نسب درست به لعل لب تو گر نکند
صبا حذر کند از انتساب خنده گل
اگر به یاد تو باشد عجب مدان که دهد
فلک به گریه عاشق خطاب خنده گل
تبسم تو اگر پای در میانه نهد
چمن دگر نکشد بیحساب خنده گل
به غیبت تو چنان قحط سال کام دلست
که عندلیب نشد کامیاب خنده گل
بیا به خنده ده آب چمن که بیتو نماند
ترشح مژهای در سحاب خنده گل
ز هجر روی تو گل در چمن نمیشکفد
بیابیا و برافکن نقاب خنده گل
ندیده چشم خرد در بهار شادابی
به غیر لعل تو حاضر جواب خنده گل
بهار معجزه شاداب از تبسم تست
چنانکه چهره گلشن ز آب خنده گل
اگرنه وعده دیدار دولتت بودی
زکات ذوق ندادی نصاب خنده گل
ز استواری عهد تو تا ابد نرود
زپای گریه بلبل خضاب خنده گل
ز ذوق غنچه لعل تو فصل فصل ترست
گذشتهام همهجا باب باب خنده گل
خرد ز گلشن بزم تو منفعل برگشت
چمن ندیده نیاورد تاب خنده گل
از آن زمان که دلم در بهار حسرت تو
نهاد چشم چو بلبل به خواب خنده گل
هنوز ناله لب ذوق خویش میبوسد
چه نشئه داشت ندانم شراب خنده گل!
لب حسود ز زخم دلم چه میپرسد
که نیست بیلب لعلت کباب خنده گل
چه نسبت است به بلبل اسیر عشق ترا
خراب گریه کجا و خراب خنده گل
تبسمت جگر پاره میکند پیوند
کتان درست کند ماهتاب خنده گل
جهان به لطف تو محتاجتر که بلبل را
بهار گلشن عشرت به آب خنده گل
به رخش جلوه خوش آن دم که تاختن گیری
شکفته روی تر از آفتاب خنده گل
جهان ز نشئه دیدار خویش مست کنی
چو ساکنان چمن از شراب خنده گل
ز دهر روی برفتن نهد پریشانی
به اضطرابتر از اضطراب خنده گل
کند ملال شتابی برفتن از دلها
که بر درنگ نهد پی شتاب خنده گل
جهان ز عدل تو معمور آن چنان که کشد
چمن زرنگ خزانها گلاب خنده گل
چنان شکفته شود عالم از رخت که ز عیش
به زلف ناله فتد پیچ و تاب خنده گل
چمن ز لطف تو سیراب آنچنان گردد
که در خزان نشود قحط آب خنده گل
خدایگانا، آن عاشقم که بهر دلم
نمک خراج فرستد کباب خنده گل
تبسم لب زخمم چو عرض فیض دهد
به دخل شیب نویسم شباب خنده گل
کنم به شاهد مدح تو چون غزلخوانی
قصیدهای بطرازم جواب خنده گل
اگرنه معجزه مدحتت بود دانم
که فکر کوته من نیست باب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بیحساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بیحساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
مرا به مدح سراییدن تو باعث شد
همین بس است چمن را ثواب خنده گل
اگرچه زخمی صد حسرتم که در فن شعر
گذشت فرصت من همرکاب خنده گل
وی تبسم زخمم دعای دولت تست
مبین خطای من و بین صواب خنده گل
همیشه تا چمن از بهر بردن نامت
دهان غنچه بشوید به آب خنده گل
رواج سکه دولت ز یمن نام تو باد
چنانکه رونق گلشن ز تاب خنده گل
که شسته است چمن رو در آب خنده گل
کتان ناله بلبل چه گل تواند چید
ز برق شعشعه ماهتاب خنده گل
به عهد گریه دریا کشم چه میراند
چمن سفینه خود در سراب خنده گل
چمن طراز محبت به دست غم پرورد
نهال ناله بلبل به آب خنده گل
کسی که محرم عشق است و حسن میداند
سوال ناله بلبل جواب خنده گل
چنین حیازده رفتی به سیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خنده گل
بدل به گریه بلبل شود اگر یک شب
تبسم تو درآید به خواب خنده گل
به نیم ناله که از سینه سر زند بیتو
فتد ورق ورق از هم کتاب خنده گل
گل شکفتگی غنچه وقف صبحدم است
به وقت صبح توان انتخاب خنده گل
من از خرابی و مستی همینقدر دانم
که مست گریه خویشم خراب خنده گل
به عمر کوتهیام زان کمال خرسندیست
که بیم شیب ندارد شباب خنده گل
به عیش کوش که عهد شباب مغتنم است
بس است نکته همین در شتاب خنده گل
به عمر کوته امل را نفس دراز مکن
قیاس کار کن از اضطراب خنده گل
قدح به روی چمن کش که میشود ضامن
خطای بادهکشان را صواب خنده گل
عجب مدان که به دیوان اجر محو کند
گناه گریه بلبل ثواب خنده گل
تو رمزیاب نیی ورنه در مجاری عمر
کنایهها به تو دارد عتاب خنده گل
بهار را ز عمل عزل کرد و میگیرد
خزان کنون ز گلستان حساب خنده گل
نگاه گرم بتان راست برق خرمن شرم
شکست گریه بلبل حجاب خنده گل
ز شرم غنچه چمن داغ بود و بلبل داغ
تو آمدی و گشودی نقاب خنده گل
با باغ از پی تسکین دل شدیم و شدیم
هلاک ناله بلبل کباب خنده گل
باین ملال به سیر گلم چه میخوانی
متاع چهره من نیست باب خنده گل
به گلستان دگر امید دلگشایی نیست
که رفت عیش چمن در رکاب خنده گل
بیاض شعر تو فیاض از تبسم فیض
به بزم ما شده نایب مناب خنده گل
تبسمش آنگه شود به خنده بدل
که مدح شاهش بخشد نصاب خنده گل
امام مشرق و مغرب که میتواند داد
تبسم لب لعلش جواب خنده گل
محمد بن حسن صاحبالزمان که بود
پر از مدایح خلقش کتاب خنده گل
کند برای نثار شکفتهرویی او
صبا به صحن چمن انتخاب خنده گل
رود ز خویش چو رنگ شکسته عاشق
اگر تبسمش آید به خواب خنده گل
ز ذوق خنده لعل لبش چه گل چیند
دلی که تا به ابد شد خراب خنده گل!
چه خندهها که زند آفتاب دولت او
بر ترشکفتگی آفتاب خنده گل
ز آب و تاب بهار شکفتهرویی اوست
شکفتن چمن آب و تاب خنده گل
به منت قدم او عجب مدان از خاک
که باج سجده ستاند ز آب خنده گل
به پایبوس تو خواهد که جان نثار کند
وگرنه چیست چنین اضطراب خنده گل؟
پی شکفتگی بندگان حضرت تست
دعای تهدلی مستجاب خنده گل
ملال اگرنه نصیب مخالف تو بود
چراست این همه زو اجتناب خنده گل!
نسب درست به لعل لب تو گر نکند
صبا حذر کند از انتساب خنده گل
اگر به یاد تو باشد عجب مدان که دهد
فلک به گریه عاشق خطاب خنده گل
تبسم تو اگر پای در میانه نهد
چمن دگر نکشد بیحساب خنده گل
به غیبت تو چنان قحط سال کام دلست
که عندلیب نشد کامیاب خنده گل
بیا به خنده ده آب چمن که بیتو نماند
ترشح مژهای در سحاب خنده گل
ز هجر روی تو گل در چمن نمیشکفد
بیابیا و برافکن نقاب خنده گل
ندیده چشم خرد در بهار شادابی
به غیر لعل تو حاضر جواب خنده گل
بهار معجزه شاداب از تبسم تست
چنانکه چهره گلشن ز آب خنده گل
اگرنه وعده دیدار دولتت بودی
زکات ذوق ندادی نصاب خنده گل
ز استواری عهد تو تا ابد نرود
زپای گریه بلبل خضاب خنده گل
ز ذوق غنچه لعل تو فصل فصل ترست
گذشتهام همهجا باب باب خنده گل
خرد ز گلشن بزم تو منفعل برگشت
چمن ندیده نیاورد تاب خنده گل
از آن زمان که دلم در بهار حسرت تو
نهاد چشم چو بلبل به خواب خنده گل
هنوز ناله لب ذوق خویش میبوسد
چه نشئه داشت ندانم شراب خنده گل!
لب حسود ز زخم دلم چه میپرسد
که نیست بیلب لعلت کباب خنده گل
چه نسبت است به بلبل اسیر عشق ترا
خراب گریه کجا و خراب خنده گل
تبسمت جگر پاره میکند پیوند
کتان درست کند ماهتاب خنده گل
جهان به لطف تو محتاجتر که بلبل را
بهار گلشن عشرت به آب خنده گل
به رخش جلوه خوش آن دم که تاختن گیری
شکفته روی تر از آفتاب خنده گل
جهان ز نشئه دیدار خویش مست کنی
چو ساکنان چمن از شراب خنده گل
ز دهر روی برفتن نهد پریشانی
به اضطرابتر از اضطراب خنده گل
کند ملال شتابی برفتن از دلها
که بر درنگ نهد پی شتاب خنده گل
جهان ز عدل تو معمور آن چنان که کشد
چمن زرنگ خزانها گلاب خنده گل
چنان شکفته شود عالم از رخت که ز عیش
به زلف ناله فتد پیچ و تاب خنده گل
چمن ز لطف تو سیراب آنچنان گردد
که در خزان نشود قحط آب خنده گل
خدایگانا، آن عاشقم که بهر دلم
نمک خراج فرستد کباب خنده گل
تبسم لب زخمم چو عرض فیض دهد
به دخل شیب نویسم شباب خنده گل
کنم به شاهد مدح تو چون غزلخوانی
قصیدهای بطرازم جواب خنده گل
اگرنه معجزه مدحتت بود دانم
که فکر کوته من نیست باب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بیحساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بیحساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
مرا به مدح سراییدن تو باعث شد
همین بس است چمن را ثواب خنده گل
اگرچه زخمی صد حسرتم که در فن شعر
گذشت فرصت من همرکاب خنده گل
وی تبسم زخمم دعای دولت تست
مبین خطای من و بین صواب خنده گل
همیشه تا چمن از بهر بردن نامت
دهان غنچه بشوید به آب خنده گل
رواج سکه دولت ز یمن نام تو باد
چنانکه رونق گلشن ز تاب خنده گل
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح شاه صفی
پرده از رخ برفکن وز گوشه ابرو نقاب
تا ز رویت ماه نو بینم بروی آفتاب
نرگس بیداری اندر خواب میبیند ز ناز
بخت کو تا چشم ما را نیز خواب آید به خواب
عشق را در بینظامیها نظامی دادهاند
نیست خالی از اصولی نبض دل را اضطراب
گریه بیتابست و تدبیر تو کاهل ای حکیم
تا تو کشتی میکنی ترتیب ما را برده آب
ای که زیر سایه دیوار راحت خفتهای
سوخت ما بیخانمانان ستم را آفتاب
برکنار چشمه سیراب تمنا را چه غم
در بیابان گر بمیرد تشنه بیصبر و تاب
دل ز هستی برکن و ایمن شو از سیل فنا
خانه بیخان و مانیها نمیگردد خراب
پشت نه به بستر خاکستر و بیدار باش
آشنایی کم کند با دیده آیینه خواب
با سبکباری توان از فتنهها آسوده شد
سایه را در بحر دامن تر نمیگردد به آب
شربت وصل بتان را زهر هجران چاشنی است
در مذاق از دولت تلخی بود شیرین گلاب
بسکه کاهل جنبشم باشد شتاب من درنگ
بسکه کامل خواهشم باشد درنگ من شتاب
بر سر راه تماشایش ز حسرت سوختم
چون ز خود افتادهتر دیدم در آنجا آفتاب
سجده کردم درگهش را، چوب بر فرقم شکست
جرم کس نبود که دارد آن عبادت این ثواب
فتنهگرتر گشت چشمش ناله دل تا شنید
در مشام مست طوفان میکند بوی گلاب
چون لب ساغر افق گردید بر خورشید می
چهره ساقی شفقگون گشت از عکس شراب
فال آن ابرو ز دیوان نکویی کرده است
بیت دلچسبی، ادا داری، بلندی انتخاب
با چنین مهری که من دارم عجب نبود که من
گر به دوزخ باشم از دوزخ براندازم عذاب
چهره چون افروختی ما را ترنم تازه شد
چون گلستان تازه میگردد، غزلخوانیست باب
تا ز رویت ماه نو بینم بروی آفتاب
نرگس بیداری اندر خواب میبیند ز ناز
بخت کو تا چشم ما را نیز خواب آید به خواب
عشق را در بینظامیها نظامی دادهاند
نیست خالی از اصولی نبض دل را اضطراب
گریه بیتابست و تدبیر تو کاهل ای حکیم
تا تو کشتی میکنی ترتیب ما را برده آب
ای که زیر سایه دیوار راحت خفتهای
سوخت ما بیخانمانان ستم را آفتاب
برکنار چشمه سیراب تمنا را چه غم
در بیابان گر بمیرد تشنه بیصبر و تاب
دل ز هستی برکن و ایمن شو از سیل فنا
خانه بیخان و مانیها نمیگردد خراب
پشت نه به بستر خاکستر و بیدار باش
آشنایی کم کند با دیده آیینه خواب
با سبکباری توان از فتنهها آسوده شد
سایه را در بحر دامن تر نمیگردد به آب
شربت وصل بتان را زهر هجران چاشنی است
در مذاق از دولت تلخی بود شیرین گلاب
بسکه کاهل جنبشم باشد شتاب من درنگ
بسکه کامل خواهشم باشد درنگ من شتاب
بر سر راه تماشایش ز حسرت سوختم
چون ز خود افتادهتر دیدم در آنجا آفتاب
سجده کردم درگهش را، چوب بر فرقم شکست
جرم کس نبود که دارد آن عبادت این ثواب
فتنهگرتر گشت چشمش ناله دل تا شنید
در مشام مست طوفان میکند بوی گلاب
چون لب ساغر افق گردید بر خورشید می
چهره ساقی شفقگون گشت از عکس شراب
فال آن ابرو ز دیوان نکویی کرده است
بیت دلچسبی، ادا داری، بلندی انتخاب
با چنین مهری که من دارم عجب نبود که من
گر به دوزخ باشم از دوزخ براندازم عذاب
چهره چون افروختی ما را ترنم تازه شد
چون گلستان تازه میگردد، غزلخوانیست باب
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - مطلع دوم
ای به دیدار گل رویت چمن را آب و تاب
غنچه بهر بردن نامت دهن شوید به آب
روز دیدار تو روز عید قربان منست
چشم حیران را فروبستن نمیبینم صواب
شعله من این همه تندی نمیدانم ز چیست؟
کشتن پروانهای چندین ندارد اضطراب!
خاک گشتم در رهت کز جلوه بر بادم دهی
همچو آتش سرکشیدی از من و گشتم من آب
با همه تابی که زلفت در سر هر موی داشت
گر نمیدادم دلش، یکدم نمیآورد تاب
گرچه کردی در تطاول دست کاکل را دراز
هیچ کوتاهی ندارد زلف هم در پیچ و تاب
شیوههای دلربا داری یک از یک تازهتر
بیوفایی بیعدد، نامهربانی بیحساب
من نمیدانم چه وصفت گویم از اوصاف حسن
بیحقیقت، بیمروت، پرعتابی کمجواب
در سراپای تو یک مو بیادای حسن نیست
پای تا سر در نکویی انتخابی، انتخاب
فال من دانسته نادانسته کردی چون کنم!
با تجاهل همعنانی با تغافل همرکاب
گر ز من بیتابیی سرزد گناه شوق بود
بر اصول درد رقصد نبض دل را اضطراب
ابروی پرعشوهای داری و چشم کم نگاه
خاطر وعده فراموشی، لبی حاضرجواب
غمزههایت زودجنگ و عشوهها دیرآشتی
جلوهها حسرتگداز و فتنهها زنجیرتاب
فتنه را زنجیر سردادست زلف سرکشت
تا به زنجیرش کند عدل شه گردون حساب
آنکه در اهمال سعی خدمتش بیگاهوگاه
عمرها گه جنگ با من داشتی گاهی عتاب
آنکه در تقصیر طوف بارگاهش سالها
نه سوال از من پذیرفتی ز رنجش نه جواب
آنکه چون میدیدیم پامال حسرت روز و شب
روبه این درگاه میکردی، درنگم را شتاب
با تو میگفتم که تقصیرم نه تقصیر منست
کز خجالت در حجابم وز حیا در احتجاب
پنبه نه در گوش و بشنو از زبان خامشی
قصه تمهید عذرم فصل فصل و باب باب
نه مرا در دست قانونی به طرز این نوا
نه مرا در چنگ مضرابی به ساز این رباب
ورنه میدانم که میدانی به صد برهان که من
شستهام تالب به خون دل درین بحر سراب
بر لب لب تشنه آتشپرست من نزد
هیچکس جز گوهر مدح شهم یک قطره آب
نامهها کردم به نامش هم ز نظم و هم ز نثر
نسخهها دارم به مدحش هم رساله هم کتاب
امتثال این اشارت را اگر خواهی کنم
زین کتان یک تار فرش جلوهگاه ماهتاب
کرده بودم تهنیتسنجی در ایام جلوس
چون نسیم صبحدم وقف طلوع آفتاب
فرصت عرض زبانی تا به امروز نداد
نارساییهای طالع از گرانیهای خواب
نکته این بودست کز بس امتداد دولتش
بعد چندین سال گردد اول دولت حساب
چون کنون توفیق عرضم شد ز سر گیرم سخن
تازه سازم این کهن مطلع به چندین آب و تاب
غنچه بهر بردن نامت دهن شوید به آب
روز دیدار تو روز عید قربان منست
چشم حیران را فروبستن نمیبینم صواب
شعله من این همه تندی نمیدانم ز چیست؟
کشتن پروانهای چندین ندارد اضطراب!
خاک گشتم در رهت کز جلوه بر بادم دهی
همچو آتش سرکشیدی از من و گشتم من آب
با همه تابی که زلفت در سر هر موی داشت
گر نمیدادم دلش، یکدم نمیآورد تاب
گرچه کردی در تطاول دست کاکل را دراز
هیچ کوتاهی ندارد زلف هم در پیچ و تاب
شیوههای دلربا داری یک از یک تازهتر
بیوفایی بیعدد، نامهربانی بیحساب
من نمیدانم چه وصفت گویم از اوصاف حسن
بیحقیقت، بیمروت، پرعتابی کمجواب
در سراپای تو یک مو بیادای حسن نیست
پای تا سر در نکویی انتخابی، انتخاب
فال من دانسته نادانسته کردی چون کنم!
با تجاهل همعنانی با تغافل همرکاب
گر ز من بیتابیی سرزد گناه شوق بود
بر اصول درد رقصد نبض دل را اضطراب
ابروی پرعشوهای داری و چشم کم نگاه
خاطر وعده فراموشی، لبی حاضرجواب
غمزههایت زودجنگ و عشوهها دیرآشتی
جلوهها حسرتگداز و فتنهها زنجیرتاب
فتنه را زنجیر سردادست زلف سرکشت
تا به زنجیرش کند عدل شه گردون حساب
آنکه در اهمال سعی خدمتش بیگاهوگاه
عمرها گه جنگ با من داشتی گاهی عتاب
آنکه در تقصیر طوف بارگاهش سالها
نه سوال از من پذیرفتی ز رنجش نه جواب
آنکه چون میدیدیم پامال حسرت روز و شب
روبه این درگاه میکردی، درنگم را شتاب
با تو میگفتم که تقصیرم نه تقصیر منست
کز خجالت در حجابم وز حیا در احتجاب
پنبه نه در گوش و بشنو از زبان خامشی
قصه تمهید عذرم فصل فصل و باب باب
نه مرا در دست قانونی به طرز این نوا
نه مرا در چنگ مضرابی به ساز این رباب
ورنه میدانم که میدانی به صد برهان که من
شستهام تالب به خون دل درین بحر سراب
بر لب لب تشنه آتشپرست من نزد
هیچکس جز گوهر مدح شهم یک قطره آب
نامهها کردم به نامش هم ز نظم و هم ز نثر
نسخهها دارم به مدحش هم رساله هم کتاب
امتثال این اشارت را اگر خواهی کنم
زین کتان یک تار فرش جلوهگاه ماهتاب
کرده بودم تهنیتسنجی در ایام جلوس
چون نسیم صبحدم وقف طلوع آفتاب
فرصت عرض زبانی تا به امروز نداد
نارساییهای طالع از گرانیهای خواب
نکته این بودست کز بس امتداد دولتش
بعد چندین سال گردد اول دولت حساب
چون کنون توفیق عرضم شد ز سر گیرم سخن
تازه سازم این کهن مطلع به چندین آب و تاب
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - ترکیببند در منقبت امیر مؤمنان علی (ع)
دیگرم از شکوه زبان پُر شدست
باز دل از هر دو جهان پر شدست
رفت که دل بود و زبانم نبود
هر سر مویم ز زبان پر شدست
تا به من آن خانهنشین دوست شد
خانهام از دشمن جان پر شدست
گر دو جهان سود نمایم چه سود
چون دل و جانم ز زیان پر شدست
چون نه مکانیّ و نه کونیست دوست
کیست کزو کون و مکان پر شدست؟
گردی و امروز تهی شیشهاند
چیست کزو ظرف زمان پر شدست
ماضی و مستقبل اگر فارغند
از چه قدح جرعة آن پر شدست
دایره در دایره چندین چه بود
چون دل مرکز ز میان پر شدست
بحر تهی کاسهتر از قطره است
گر چه کران تا به کران پر شدست
قالبم از روح تهی کیسه ماند
تا که از آن روح روان پر شدست
جوش زمین باز بر افلاک شد
خانهام از خانهنشین پاک شد
یک سر مو بینفس هوش نیست
من چه بگویم که ترا گوش نیست
منّت آغوش کشیدم ولی
آنکه در آغوش در آغوش نیست
روز بروزم ز فزونیست کار
امشب من کم ز شب دوش نیست
گر چه ز آلایش یادم بریست
از من آلوده فراموش نیست
گرچه زبان نیست که نامت برم
یک سر مویم ز تو خاموش نیست
مرده دلم ماتم دل لازم است
بخت بدم هرزه سیهپوش نیست
با همه افسردگی دایمی
ذرّهای از من تهی از جوش نیست
دامن اسباب برافشاندهام
بار بود خانه که بر دوش نیست
چوش دلم ناز فلک برنداشت
دیگ مرا حاجت سرپوش نیست
لطف نباشد ستمش هم خوشست
کام مرا نیش کم از نوش نیست
چرخ به کینم چه کمان میکشد؟
این هوس اندازة بازوش نیست
وه که دگر پر شده از حرف من
دفتر دریا دل کم ظرف من
دست مرا حسرت دامان مباد
درد من آلودة درمان مباد
آنچه درو چرخ فلک عاجزست
مشکل عشق است که آسان مباد
هیچ دلی همچو دل جمع من
در سر زلف تو پریشان مباد
پرتو خورشید پریشانیم
بر سر من سایة سامان مباد
دهر خرابست ز تعمیر چرخ
گله به تدبیر نگهبان مباد
روزن خورشید پر از دود شد
ذرّه تمنّایی جولان مباد
در گرو کشتی نوح است چرخ
چشم ترم را سر طوفان مباد
فرصت آن نیست که بر سر زنم
دست، بدآموز گریبان مباد
چند خلد خار به چشمم ز رشک!
دامن آیینه گلستان مباد
جز به ستم کش نرسد جور چرخ
گوی به اندازة چوگان مباد
میکُشدم یاد وفاهای خویش
هیچکس از کرده پشیمان مباد
لطف توام پیشِ تأسّف فکند
مهر پدر گرگ به یوسف فکند
چون غم هجر تو ادا میکنم
گریه جدا، ناله جدا میکنم
گریه ز دنبال گره میکند
هر نفسِ ناله که وا میکنم
هست گل بوسة خاک دری
خنده که بر آب بقا میکنم
از در او گر به بهشتم برند
میروم و رو به قفا میکنم
رفتی و من آنچه نکردم چههاست
کاش بیائی که چهها میکنم
میکشم از یاد قدت نالهای
پیرهن سرو قبا میکنم
با تو چو دم میزنم از اتّحاد
خویشتن از خویش جدا میکنم
مهر ترا می برم آخر به خاک
وعدة دیرینه وفا میکنم
تربت خود را زنم اشک خویش
باغچة مهر گیا میکنم
من نیم آن کس که ستیزد به کس
درد دلست اینکه ادا میکنم
هر که به دشنام نوازد مرا
تا ابدش شکر دعا میکنم
مردم و دل غرق تن آسانی است
این چه گرانی چه گرانجانی است؟
باز دل از لطف تو مغرور شد
راه ز نزدیک شدن دور شد
دل به وصال تو تسلّی نشست
حیف ز ویرانه که معمور شد
دم زدم از مهر رخت ذرّهوار
هر نفسم همنفس حور شد
آینهام پیش نفس داشتند
مشرق آیینه پر از نور شد
هجر توام دلزده از وصل کرد
لقمهام از بینمکی شور شد
نام اجل چون نبرد دل زمن؟
جدول باغم که لب گور شد
سبزة این دشت چها میکشد
دُردی دن بود که انگور شد
کاسة چین شد سر فغفور و باز
کاسة چینی سر فغفور شد شد
رو به بیابان شعورم فتاد
جادة از خود شدنم دور شد
زخمی شمشیر جراحت نیم
خونی من مرهم کافور شد
از ازلم تا به ابد یک دم است
دهرِ فراخم نفسِ مور شد
قطرگیم بانک به دریا زند
موج ثرایم به ثریّا زند
سنگ به ناموس مدارا زدم
شیشه شدم بر صف خارا زدم
شیوة آداب کجا من کجا؟
راه درازست به پهنا زدم
منّت کشتی غم اسباب داشت
رخت برافکنده به دریا زدم
موج سبکسیر به دریا نزد
سینه که من بر دل خارا زدم
شوخی من رخش جلو داده بود
من سرش از گرم روی وازدم
گوی به چوگان نتوان زد چنین
این سرپایی که به دنیا زدم
بس سر افراخته در خاک کرد
تاج کیانی که منش پا زدم
نشئه تجریدِ دماغم رساست
جرعهای از جام مسیحا زدم
با علم ناله درین تیره شب
قافلة دشت تمنّا زدم
هیچکس از بیم جوابم نداد
حلقه که من بر در غوغا زدم
چشم فرو بسته شدم پیش دوست
کوس لمن ملک تماشا زدم
هر که چو من مست و پریشان شود
دیده فرو بندد و حیران شود
هیچکسی را خبر از یار نیست
این خبرم بس که خبردار نیست
زان همه هوشم که جهان غافلند
خواب حرامست چو بیدار نیست
یک کس از احرام نیامد برون
بر در این کعبه مگر بار نیست
رخصت نظّارة دیدار دوست
هست ولی قدرت دیدار نیست
طفل سبقخوان فراموشیم
درس مرا حاجت تکرار نیست
وه که به بیکاری من در جهان
بال و پر مرغ گرفتار نیست
هان نزنی طعنة بیکاریم!
زانکه چو بیکاری من کار نیست
عجز من و سرکشی من بلاست
کس عبثم در پی آزار نیست
ما به سبکروحی خود میپریم
پرچه برآریم! که در کار نیست
کس نتوانست پی ما گرفت
شوخی ما شوخی دستار نیست
مفت طبیبان مسیحا نفس
گر غم ما را سر اظهار نیست
گرنه طبیبم غم بازار داشت
با من و بیکاری من کار داشت
عشق بتان در دل ما خانه کرد
سیل دگر روی به ویرانه کرد
رفته شکیبم همه بر باد و آه
تنگدلی غارت این خانه کرد
پنجة خورشید سیهتاب بود
دوش مگر زلف ترا شانه کرد؟
شکرِ تزلزل که به پای فشار
خرمن امید مرا دانه کرد
تاخت خیالت به دل داغدار
میرحشم میل سیه خانه کرد
داغ ز جان سختی خویشم که باز
تیغ ترا زخمی دندانه کرد
هیچ نگیرد به دل من قرار
آه، مرا یاد که دیوانه کرد؟
بس که تمنّای تو مغزم گداخت
کاسة سر را می و پیمانه کرد
دشمنم از هم نتوانست ریخت
غارت من جلوة جانانه کرد
داغ تمنّای تو در سینهام
جیب مرا رشک پری خانه کرد
درد ترا در بدنم عمرها
هر سر مو شکر جداگانه کرد
جوش زد امید تو در سینهام
جلوهگه عکس شد آیینهام
ما نه ز دریا نه ز کانیم ما
پهنتر از کون و مکانیم ما
زادة افلاک و عناصر نئیم
شیرة روحیم و روانیم ما
ریختة مُنخُل انجم نییم
بیختة جوهر جانیم ما
اصل جهانیم و جهان فرع ماست
گر چه جداگانه جهانیم ما
هر که نه آفاقی و نه انفسی است
نیک شناسد ز چه کانیم ما
فرقة پردان خودآرا نییم
طایفة هیچ ندانیم ما
شیخی ما شوخی در پرده است
پیر نماییم و جوانیم ما
نغمة مطرب نشناسیم چیست
شیفتة آه و فغانیم ما
لفظ خوش و معنی نازک وشیم
گنج دل و نقد زبانیم ما
هر چه سرودیم گزافست و لاف
هیچ نه اینیم و نه آنیم ما
نه که همینیم، همین هم نییم
راست بگوییم همانیم ما
گرچه ضروریم به هر شیخ و شاب
هیچ نیرزیم هوائیم و آب
چون نفس از ناله به شور افکنیم
غلغله در نغمة صور افکنیم
تا به هوای تو توان جان سپرد
زندگی خضر به دور افکنیم
موسی دل را به تمنّا بریم
زلزله در سینة طور افکنیم
وسعت جاه کی و ملک کیان
در بغل دیدة مور افکنیم
طنطنهافکن چو به طی رونهیم
مرده حی گور به گور افکنیم
دیدة نم دیده چو برهم زنیم
جلوة طوفان به تنور افکنیم
وصف جمال تو به رضوان کنیم
غلغله در زمرة حور افکنیم
از اثر نعرة مستانهای
ولوله در ملک شعور افکنیم
وز طپش دل به هوای وصال
قصر فلک را به قصور افکنیم
رخنه به بام فلک افتد ز بیم
چون به جهان گرد فتور افکنیم
بیتو ز گل خار درآید به چشم
چون به چمن نام عبور افکنیم
آتش مهر از دمم افسرده باد
مشعل ماه از نفسم مرده باد
یوسفم و چاه من این جاه من
خانة گرگست سر چاه من
بی تو به هر سو که سفر میکنم
نیست کسی غیر تو همراه من
آنکه زیاد تو نیاید به خویش
کیست به غیر از دل آگاه من؟
شکر وفاشان که زمن نگسلد
نالة من آه سحرگاه من
تا ابدم گر تو دهی انتظار
باد دراز این ره کوتاه من
فیض سبکروحی من چون حباب
بر سر دریا زده خرگاه من
نیست گناهم که فتادم ز پا
بود مقدّر شده در راه من
گر نکنم از تو گداییّ وصف
پس چه کنم از که کنم شاه من؟
گر به سرم سایه کنی تا ابد
مهر برد مایه ز درگاه من
از شرف خاک در تست خضر
کاب بقا میبرد از چاه من
چرخ ز عاجزکشی من خوش است
بیخبر افتاده ز خونخواه من
شاه ولایت که کند چون مدد
دهر فرو ریزم ازل تا ابد
چون مدد از شاه ولایت برم
هر دو جهان را به حکایت برم
چون شرفش جلوه کند در کلام
صد شرف از فیض روایت برم
سدّ ابد سنگ ره من شود
گر ره مهرش به نهایت برم
هر دو جهان محو شود در صریح
نام ترا گر به کنایت برم
از نم خلقش به جهان قطرهای
تا ابد از بهر کفایت برم
من چه بگویم که ز بحر کفش
فیض کرم تا به چه غایت برم
پادشهی کز در او تا به حشر
هر چه برم جمله عنایت برم
از کتب مُنزّله در وصل او
تا به ابد سوره و آیت برم
ذرّهای از مهر رخش در فرنگ
بس بود ار بهر هدایت برم
خاک در او ندهم گر به فرض
دهر ولایت به ولایت برم
ای فلک از جور نترسی که من
بر در شه از تو شکایت برم؟
آنکه فرو ریخته زو برگ کفر
زندگی دینِ خدا مرگِ کفر
مدح تو چون جلوهفشانی کند
صفحة مهتاب کتانی کند
ذوق مدیحت به دل از اضطراب
موج نفس را خفقانی کند
مهر تو بر دل چو دهد طرح داغ
هر سر مو لالهستانی کند
ذوق رهت گر نفزاید نشاط
ریگ چرا رقص روانی کند
گاه تماشای جمالت به دل
هر مژه پیغام زبانی کند
بیم نهیب تو چو برگ خزان
رنگ فلک را یرقانی کند
یک دو سحر بگذری از آفتاب
با تو اگر اسبدوانی کند
وصف سمند تو به خاطر گذشت
زان قلمم شوخ بیانی کند
فیالمثل ار جلوه کند در ضمیر
نرمتر از راز نهانی کند
در ازلش هی نتوان زد مباد
تا به ابد گرمعنانی کند
در صف میدان زهنرها که هست
هر چه به خاطر گذرانی کند
من چه بگویم که چهها میکنی
هر چه کنی جمله به جا میکنی
صاحب من سرور و مولای من
داغ غمت زیب سراپای من
وی شده امروز من از مهر تو
آینة صورت فردای من
بسکه ز سودای تو بالیدهام
در دو جهان تنگ بود جای من
تا شدهام زنده به مهرت شدست
جامة جان تنگ به بالای من
تا به رهت جلوهکنان میروم
خار گلستان شده در پای من
دور فلک را ز فروزندگی
داغ کند حسرت شبهای من
پیش رخت تیره شود آفتاب
در نظر دیدة بینای من
بحر صفت موج به خود میزنم
در طلب گوهر یکتای من
علم تو بس در نفس روزگار
دانة مرغ دل دانای من
وصف تو کامی ز بیابان دهد
آب لب تشنة گویای من
قطرهام اما چو بجوشم به مهر
چرخ بود موجة دریای من
دست فلک بسته یداللّهیت
چرخ زبون اسداللّهیت
چرخ که با دور زمان میرود
در ره او چرخزنان میرود
رفت و ز پی میرودش روزگار
گله به دنبال شبان میرود
گر نبود مایة مهرش به حشر
سود دو عالم به زیان میرود
تا در او دید به جایی نرفت
دل که جهان تا به جهان میرود
جز سخن مهر تو یارب مباد
هر چه دلم را به زبان میرود
دارم از الطاف تو هر چیز هست
لیک سخن در دل و جان میرود
زانکه به یاد درت از خویشتن
دل شد و جان نیز روان میرود
در ازل از ذوق تمنّای تو
رفت دل از خویش و همان میرود
نالهام از شوق درت بر فلک
میرود و نازکنان میرود
هر نفسم از جگر آتشین
ناله ز دنبال فغان میرود
رحم کن آخر که اسیر ترا
تاب ز دل رفت و توان میرود
چند بنالی ز غم ای پرنفس
سوختم از درد تو فیّاض بس
باز دل از هر دو جهان پر شدست
رفت که دل بود و زبانم نبود
هر سر مویم ز زبان پر شدست
تا به من آن خانهنشین دوست شد
خانهام از دشمن جان پر شدست
گر دو جهان سود نمایم چه سود
چون دل و جانم ز زیان پر شدست
چون نه مکانیّ و نه کونیست دوست
کیست کزو کون و مکان پر شدست؟
گردی و امروز تهی شیشهاند
چیست کزو ظرف زمان پر شدست
ماضی و مستقبل اگر فارغند
از چه قدح جرعة آن پر شدست
دایره در دایره چندین چه بود
چون دل مرکز ز میان پر شدست
بحر تهی کاسهتر از قطره است
گر چه کران تا به کران پر شدست
قالبم از روح تهی کیسه ماند
تا که از آن روح روان پر شدست
جوش زمین باز بر افلاک شد
خانهام از خانهنشین پاک شد
یک سر مو بینفس هوش نیست
من چه بگویم که ترا گوش نیست
منّت آغوش کشیدم ولی
آنکه در آغوش در آغوش نیست
روز بروزم ز فزونیست کار
امشب من کم ز شب دوش نیست
گر چه ز آلایش یادم بریست
از من آلوده فراموش نیست
گرچه زبان نیست که نامت برم
یک سر مویم ز تو خاموش نیست
مرده دلم ماتم دل لازم است
بخت بدم هرزه سیهپوش نیست
با همه افسردگی دایمی
ذرّهای از من تهی از جوش نیست
دامن اسباب برافشاندهام
بار بود خانه که بر دوش نیست
چوش دلم ناز فلک برنداشت
دیگ مرا حاجت سرپوش نیست
لطف نباشد ستمش هم خوشست
کام مرا نیش کم از نوش نیست
چرخ به کینم چه کمان میکشد؟
این هوس اندازة بازوش نیست
وه که دگر پر شده از حرف من
دفتر دریا دل کم ظرف من
دست مرا حسرت دامان مباد
درد من آلودة درمان مباد
آنچه درو چرخ فلک عاجزست
مشکل عشق است که آسان مباد
هیچ دلی همچو دل جمع من
در سر زلف تو پریشان مباد
پرتو خورشید پریشانیم
بر سر من سایة سامان مباد
دهر خرابست ز تعمیر چرخ
گله به تدبیر نگهبان مباد
روزن خورشید پر از دود شد
ذرّه تمنّایی جولان مباد
در گرو کشتی نوح است چرخ
چشم ترم را سر طوفان مباد
فرصت آن نیست که بر سر زنم
دست، بدآموز گریبان مباد
چند خلد خار به چشمم ز رشک!
دامن آیینه گلستان مباد
جز به ستم کش نرسد جور چرخ
گوی به اندازة چوگان مباد
میکُشدم یاد وفاهای خویش
هیچکس از کرده پشیمان مباد
لطف توام پیشِ تأسّف فکند
مهر پدر گرگ به یوسف فکند
چون غم هجر تو ادا میکنم
گریه جدا، ناله جدا میکنم
گریه ز دنبال گره میکند
هر نفسِ ناله که وا میکنم
هست گل بوسة خاک دری
خنده که بر آب بقا میکنم
از در او گر به بهشتم برند
میروم و رو به قفا میکنم
رفتی و من آنچه نکردم چههاست
کاش بیائی که چهها میکنم
میکشم از یاد قدت نالهای
پیرهن سرو قبا میکنم
با تو چو دم میزنم از اتّحاد
خویشتن از خویش جدا میکنم
مهر ترا می برم آخر به خاک
وعدة دیرینه وفا میکنم
تربت خود را زنم اشک خویش
باغچة مهر گیا میکنم
من نیم آن کس که ستیزد به کس
درد دلست اینکه ادا میکنم
هر که به دشنام نوازد مرا
تا ابدش شکر دعا میکنم
مردم و دل غرق تن آسانی است
این چه گرانی چه گرانجانی است؟
باز دل از لطف تو مغرور شد
راه ز نزدیک شدن دور شد
دل به وصال تو تسلّی نشست
حیف ز ویرانه که معمور شد
دم زدم از مهر رخت ذرّهوار
هر نفسم همنفس حور شد
آینهام پیش نفس داشتند
مشرق آیینه پر از نور شد
هجر توام دلزده از وصل کرد
لقمهام از بینمکی شور شد
نام اجل چون نبرد دل زمن؟
جدول باغم که لب گور شد
سبزة این دشت چها میکشد
دُردی دن بود که انگور شد
کاسة چین شد سر فغفور و باز
کاسة چینی سر فغفور شد شد
رو به بیابان شعورم فتاد
جادة از خود شدنم دور شد
زخمی شمشیر جراحت نیم
خونی من مرهم کافور شد
از ازلم تا به ابد یک دم است
دهرِ فراخم نفسِ مور شد
قطرگیم بانک به دریا زند
موج ثرایم به ثریّا زند
سنگ به ناموس مدارا زدم
شیشه شدم بر صف خارا زدم
شیوة آداب کجا من کجا؟
راه درازست به پهنا زدم
منّت کشتی غم اسباب داشت
رخت برافکنده به دریا زدم
موج سبکسیر به دریا نزد
سینه که من بر دل خارا زدم
شوخی من رخش جلو داده بود
من سرش از گرم روی وازدم
گوی به چوگان نتوان زد چنین
این سرپایی که به دنیا زدم
بس سر افراخته در خاک کرد
تاج کیانی که منش پا زدم
نشئه تجریدِ دماغم رساست
جرعهای از جام مسیحا زدم
با علم ناله درین تیره شب
قافلة دشت تمنّا زدم
هیچکس از بیم جوابم نداد
حلقه که من بر در غوغا زدم
چشم فرو بسته شدم پیش دوست
کوس لمن ملک تماشا زدم
هر که چو من مست و پریشان شود
دیده فرو بندد و حیران شود
هیچکسی را خبر از یار نیست
این خبرم بس که خبردار نیست
زان همه هوشم که جهان غافلند
خواب حرامست چو بیدار نیست
یک کس از احرام نیامد برون
بر در این کعبه مگر بار نیست
رخصت نظّارة دیدار دوست
هست ولی قدرت دیدار نیست
طفل سبقخوان فراموشیم
درس مرا حاجت تکرار نیست
وه که به بیکاری من در جهان
بال و پر مرغ گرفتار نیست
هان نزنی طعنة بیکاریم!
زانکه چو بیکاری من کار نیست
عجز من و سرکشی من بلاست
کس عبثم در پی آزار نیست
ما به سبکروحی خود میپریم
پرچه برآریم! که در کار نیست
کس نتوانست پی ما گرفت
شوخی ما شوخی دستار نیست
مفت طبیبان مسیحا نفس
گر غم ما را سر اظهار نیست
گرنه طبیبم غم بازار داشت
با من و بیکاری من کار داشت
عشق بتان در دل ما خانه کرد
سیل دگر روی به ویرانه کرد
رفته شکیبم همه بر باد و آه
تنگدلی غارت این خانه کرد
پنجة خورشید سیهتاب بود
دوش مگر زلف ترا شانه کرد؟
شکرِ تزلزل که به پای فشار
خرمن امید مرا دانه کرد
تاخت خیالت به دل داغدار
میرحشم میل سیه خانه کرد
داغ ز جان سختی خویشم که باز
تیغ ترا زخمی دندانه کرد
هیچ نگیرد به دل من قرار
آه، مرا یاد که دیوانه کرد؟
بس که تمنّای تو مغزم گداخت
کاسة سر را می و پیمانه کرد
دشمنم از هم نتوانست ریخت
غارت من جلوة جانانه کرد
داغ تمنّای تو در سینهام
جیب مرا رشک پری خانه کرد
درد ترا در بدنم عمرها
هر سر مو شکر جداگانه کرد
جوش زد امید تو در سینهام
جلوهگه عکس شد آیینهام
ما نه ز دریا نه ز کانیم ما
پهنتر از کون و مکانیم ما
زادة افلاک و عناصر نئیم
شیرة روحیم و روانیم ما
ریختة مُنخُل انجم نییم
بیختة جوهر جانیم ما
اصل جهانیم و جهان فرع ماست
گر چه جداگانه جهانیم ما
هر که نه آفاقی و نه انفسی است
نیک شناسد ز چه کانیم ما
فرقة پردان خودآرا نییم
طایفة هیچ ندانیم ما
شیخی ما شوخی در پرده است
پیر نماییم و جوانیم ما
نغمة مطرب نشناسیم چیست
شیفتة آه و فغانیم ما
لفظ خوش و معنی نازک وشیم
گنج دل و نقد زبانیم ما
هر چه سرودیم گزافست و لاف
هیچ نه اینیم و نه آنیم ما
نه که همینیم، همین هم نییم
راست بگوییم همانیم ما
گرچه ضروریم به هر شیخ و شاب
هیچ نیرزیم هوائیم و آب
چون نفس از ناله به شور افکنیم
غلغله در نغمة صور افکنیم
تا به هوای تو توان جان سپرد
زندگی خضر به دور افکنیم
موسی دل را به تمنّا بریم
زلزله در سینة طور افکنیم
وسعت جاه کی و ملک کیان
در بغل دیدة مور افکنیم
طنطنهافکن چو به طی رونهیم
مرده حی گور به گور افکنیم
دیدة نم دیده چو برهم زنیم
جلوة طوفان به تنور افکنیم
وصف جمال تو به رضوان کنیم
غلغله در زمرة حور افکنیم
از اثر نعرة مستانهای
ولوله در ملک شعور افکنیم
وز طپش دل به هوای وصال
قصر فلک را به قصور افکنیم
رخنه به بام فلک افتد ز بیم
چون به جهان گرد فتور افکنیم
بیتو ز گل خار درآید به چشم
چون به چمن نام عبور افکنیم
آتش مهر از دمم افسرده باد
مشعل ماه از نفسم مرده باد
یوسفم و چاه من این جاه من
خانة گرگست سر چاه من
بی تو به هر سو که سفر میکنم
نیست کسی غیر تو همراه من
آنکه زیاد تو نیاید به خویش
کیست به غیر از دل آگاه من؟
شکر وفاشان که زمن نگسلد
نالة من آه سحرگاه من
تا ابدم گر تو دهی انتظار
باد دراز این ره کوتاه من
فیض سبکروحی من چون حباب
بر سر دریا زده خرگاه من
نیست گناهم که فتادم ز پا
بود مقدّر شده در راه من
گر نکنم از تو گداییّ وصف
پس چه کنم از که کنم شاه من؟
گر به سرم سایه کنی تا ابد
مهر برد مایه ز درگاه من
از شرف خاک در تست خضر
کاب بقا میبرد از چاه من
چرخ ز عاجزکشی من خوش است
بیخبر افتاده ز خونخواه من
شاه ولایت که کند چون مدد
دهر فرو ریزم ازل تا ابد
چون مدد از شاه ولایت برم
هر دو جهان را به حکایت برم
چون شرفش جلوه کند در کلام
صد شرف از فیض روایت برم
سدّ ابد سنگ ره من شود
گر ره مهرش به نهایت برم
هر دو جهان محو شود در صریح
نام ترا گر به کنایت برم
از نم خلقش به جهان قطرهای
تا ابد از بهر کفایت برم
من چه بگویم که ز بحر کفش
فیض کرم تا به چه غایت برم
پادشهی کز در او تا به حشر
هر چه برم جمله عنایت برم
از کتب مُنزّله در وصل او
تا به ابد سوره و آیت برم
ذرّهای از مهر رخش در فرنگ
بس بود ار بهر هدایت برم
خاک در او ندهم گر به فرض
دهر ولایت به ولایت برم
ای فلک از جور نترسی که من
بر در شه از تو شکایت برم؟
آنکه فرو ریخته زو برگ کفر
زندگی دینِ خدا مرگِ کفر
مدح تو چون جلوهفشانی کند
صفحة مهتاب کتانی کند
ذوق مدیحت به دل از اضطراب
موج نفس را خفقانی کند
مهر تو بر دل چو دهد طرح داغ
هر سر مو لالهستانی کند
ذوق رهت گر نفزاید نشاط
ریگ چرا رقص روانی کند
گاه تماشای جمالت به دل
هر مژه پیغام زبانی کند
بیم نهیب تو چو برگ خزان
رنگ فلک را یرقانی کند
یک دو سحر بگذری از آفتاب
با تو اگر اسبدوانی کند
وصف سمند تو به خاطر گذشت
زان قلمم شوخ بیانی کند
فیالمثل ار جلوه کند در ضمیر
نرمتر از راز نهانی کند
در ازلش هی نتوان زد مباد
تا به ابد گرمعنانی کند
در صف میدان زهنرها که هست
هر چه به خاطر گذرانی کند
من چه بگویم که چهها میکنی
هر چه کنی جمله به جا میکنی
صاحب من سرور و مولای من
داغ غمت زیب سراپای من
وی شده امروز من از مهر تو
آینة صورت فردای من
بسکه ز سودای تو بالیدهام
در دو جهان تنگ بود جای من
تا شدهام زنده به مهرت شدست
جامة جان تنگ به بالای من
تا به رهت جلوهکنان میروم
خار گلستان شده در پای من
دور فلک را ز فروزندگی
داغ کند حسرت شبهای من
پیش رخت تیره شود آفتاب
در نظر دیدة بینای من
بحر صفت موج به خود میزنم
در طلب گوهر یکتای من
علم تو بس در نفس روزگار
دانة مرغ دل دانای من
وصف تو کامی ز بیابان دهد
آب لب تشنة گویای من
قطرهام اما چو بجوشم به مهر
چرخ بود موجة دریای من
دست فلک بسته یداللّهیت
چرخ زبون اسداللّهیت
چرخ که با دور زمان میرود
در ره او چرخزنان میرود
رفت و ز پی میرودش روزگار
گله به دنبال شبان میرود
گر نبود مایة مهرش به حشر
سود دو عالم به زیان میرود
تا در او دید به جایی نرفت
دل که جهان تا به جهان میرود
جز سخن مهر تو یارب مباد
هر چه دلم را به زبان میرود
دارم از الطاف تو هر چیز هست
لیک سخن در دل و جان میرود
زانکه به یاد درت از خویشتن
دل شد و جان نیز روان میرود
در ازل از ذوق تمنّای تو
رفت دل از خویش و همان میرود
نالهام از شوق درت بر فلک
میرود و نازکنان میرود
هر نفسم از جگر آتشین
ناله ز دنبال فغان میرود
رحم کن آخر که اسیر ترا
تاب ز دل رفت و توان میرود
چند بنالی ز غم ای پرنفس
سوختم از درد تو فیّاض بس
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - ترکیببند در عشق عرفانی
ای دل بیا که دست ردی بر جهان زنیم
سنگ از زمین کنیم و به فرق زمان زنیم
روشن نگشت از ورق خور سواد کس
این لوح ساده را به سر آسمان زنیم
از چشم مست ساقی جامی طلب کنیم
چون شیشه خنده بر می چون ارغوان زنیم
زین بار هستیی که گرانی کند به ما
خود را سبک کنیم و به رطل گران زنیم
آخر ز دور گردون چون پیر میشویم
حیف است پشت پای به بخت جوان زنیم
یک سر سری به بحر تفکّر فرو بریم
و آنگه زنخ به مایه ی دریا و کان زنیم
آریم تازه تازه برون گوهر سخن
هر چند بیبهاست، در رایگان زنیم
اول به عشوه از دو جهان دلبری کنیم
وآنگه چو چشم یار به صفهای جان زنیم
از یمن ضرب ناخن تأثیر فکرها
بس سکّه ی خراش به نقد روان زنیم
با بخت بد ستیزه اگر رو دهد دلیر
خود را به قلب لشکر هندوستان زنیم
از آستین همّت گردوننورد خویش
دستی برون کنیم و بجوییم مرد خویش
جانم ز غصّههای جهان دردپرورست
دل از غبار کینه ی دوران مکدّرست
کو روی تازهای که برآید به کام دل
کاین آفتاب هرزه در ابر مکرّرست
شاید گر التفات کند لطف دلبری
کش آفتاب، عاشقِ از ذرّه کمترست
شوخی که ظاهرست ز لعلش معاینه
کان نمک که تعبیه در تنگ شکّرست
مستی که در ستیزهگه تُرکِ غمزهاش
صد فتنه در شکنجة زلف معنبرست
چون تیغ ناز برکشدش غمزه از نیام
بر هر طرف نگاه کنی جلوة سرست
در قتل عاشقانش کجا فکرِ خون بهاست
خاک درش به خون شهیدان برابرست
در جلوهگاه غمزه ی او از خدنگ ناز
هر آرزو که میطلبد دل، میسّرست
با یاد زمزم لب حسرتفزای تو
تا حشر آب در دهن حوض کوثرست
در عرض گاه جلوه ی حسن آفتاب را
بر رخ خراش ناخن او سکّه ی زرست
طفل است و خاطری نتواند نگاه داشت
دل میبرد ولیک نداند نگاه داشت
ماهی که آفتاب ندیدست روی او
چون غنچه ی باد هم نشنیدست بوی او
از مثل او سخن مکن ای دل که این سخن
آیینه هم نیارد گفتن به روی او
رویی چنانکه گویی مشّاطه میکند
هر صبحدم به چشمه ی خور شستشوی او
خورشید را به او نرسد لاف همسری
کاین شیشهایست پر شده هم از سبوی او
گل پاره پاره شد ز غم رشگِ تازه، باز
از بلبلان شنیده مگر گفتوگوی او
گر در جهان به هم نرسد مثل او دگر
این آفتاب هرزه کند جستجوی او
وصلش به آرزو به کسی کی رسد که هست
صد خون دل به گردن هر آرزوی او
ای برهمن به کیش بت خود چنان مناز
زنّار بسته است مگر پیش موی او
مرغ فگار، زحمت بال و پرت مده
بر گرد او نمیرسی از بیم خوی او
از نشئه دم زند چو لب او شراب چیست!
وز رخ چو پرده برفکند آفتاب چیست!
ای ملک دل مسخّر روی چو ماه تو
خورشید سایهپرور زلف سیاه تو
صفهای دل شکستی و این طرفهتر که هست
حسن تو را ظفر ز شکستِ کلاه تو
خورشید عاشقی کندش تا به روز حشر
هر ذرّه کو بلند شد از جلوهگاه تو
هر گه به عزم جلوه برون تازی آفتاب
خود را ضعیف سازد کافتد به راه تو
دست از ستم مدار که فردا به روز حشر
در گردن شهید تو باشد گناه تو
طفلیّ و صرفهای نبرد از تو آفتاب
چون چارده شوی که برآید به ماه تو
دامن نگیردت به جزا خون هیچکس
گر این نگاه گرم بود عذرخواه تو
خورشید تیغ بسته ز یک گوشه سر زند
حسن تو چون دهد به تو عرض سپاه تو
همتای تو به عالم بالا و پست نیست
مثل تو در بهشت ندانم که هست؟ نیست
خورشید اگر بود رخ بیشرم بیصفاست
شبنم گلعذار بتان را خوی حیاست
ای غنچه آبروی حیا را مده به باد
رنگ گل نکویی از آب رخ حیاست
در گلستان روی تو ای نوبهار حسن
چیزی که آب و رنگ ندارد گل وفاست
ما را نه دل به جا و نه دین از تو و همان
نازت به جا کرشمه به جا سرکشی بهجاست
من میکشم جفای تو تا زندهام ولیک
در مردنم خلاصی ازین درد و غم کجاست
تو شیرخواره بودی و من بودم آشنات
خون خواره چون شدی؟ همه بیگانگی چراست؟
خون میخورم زدست تو ای طفل شیرخوار
شیرت به خون بدل چو شود قسمتم چهاست
تیری است از تو دربن هر موی و شکوه نیست
خود گو که تاب جور تو زین بیشتر کراست؟
هر روز از تو آب رخی میرود به باد
اینها سزای آن که به شبها غم تو خواست
پا از طلب نمیکشم اما نمیشود
کار دل شکسته ز زلف کج تو راست
این زخم خونچکان که دلم تازه خورده است
چون آب روشن است که تیغ تو کرده است
هر شامگه که جلوه نماید جمال تو
خور در زمین فرو رود از انفعال تو
چشم از تو برنداشتهام در تمام عمر
یا خود تو بودهای به نظر، یا خیال تو
در حشر سرخرویی اهل گنه ازوست
هر خون عاشقی که شود پایمال تو
با غیر باده می خوری ای مه چه میکنی!
خونی که خوردهای نکنم گر حلال تو
طفلی هنوز صرفه ی نازی نگاهدار
بگذار تا که بدر برآید هلال تو
دیروز ماه بودی و امروز آفتاب
بهتر ز یکدگر گذرد ماه و سال تو
بارش گل تجلّی و بر آتش کلیم
نسبت به نخل طور رساند نهال تو
حسن از تو دست باز ندارد که دیده است
فال سعادت از رخ فرخنده فال تو
در عهد خوب رویی تو آفتاب و ماه
سوگند میخورند به جاه و جلال تو
جانا ستیزة تو ندارد نهایتی
جور و جفا خوش است ولی تا به غایتی
روز سیاه بنگر و شبهای تار من
اینست بیتو روز من و روزگار من
از سینهام چو شعلة فانوس روشن است
سوز نهان من ز دل بیقرار من
چون آستان فتادة این درگهم که هست
خاک در تو آبِ رخ اعتبار من
یک دم نشین به ناز به پیشم که تا نهد
دوران جزای صبر مرا در کنار من
بگشا به خنده آن لب شیرین چه میشود
گر غنچهای شکفته شود از بهار من؟
ای خوبتر ز پارِ تو امسال، از چه روست
امسال من ز عشق تو بدتر ز پار من؟
از خاک درگه تو چو دورم کند به زور
بخت زبون و طالع ناسازگار من
شادم ازین که بر در و دیوار کوی تو
مانَد ز خون دیدة من یادگار من
سیر از جفا نشد نگه عشوهساز تو
از جوی زخم آب خورد تیغ ناز تو
کی یوسف این طراوت و روی چو ماه داشت
این شیوة تبسّم و طرز نگاه داشت
این ناز و این کرشمه و این چشم و این نگاه
در عهد تو چهگونه توان دل نگاه داشت!
من کوه کندم از مژه در عاشقیّ و تو
لیکن کجا به پیش تو مقدار کاه داشت
شد کور دیده بیتو مرا، یاد آن بهخیر
کاین چشم توتیائی از آن خاک راه داشت
عشّاق بودهاند ولی کس چو من کجا
این روزگار تیره و بخت سیاه داشت؟
صد بار سوختیّ و تسلّی نمیشوی
مسکین دلم به کیش تو چندین گناه داشت
هرگز کسی ندیده رخت بینقاب زلف
خورشید من همیشه به سایه پناه داشت
چشمت به غمزه ریخت اگر خون عاشقان
از هر نگاه گرم تو صد عذرخواه داشت
ناید به هم ز ذوق لب خونچکان زخم
تا خنجر تو کرد زبان در دهان زخم
ای آفتاب را ز درت چشمِ توتیا
در کوچة تو سرمهفروشی کند صبا
هر ذرّه آفتابِ دگر زآستان تو
صد آفتاب بر سر کوی تو خاک پا
کفر از شکست زلف تو اسلام را شکست
نوعی که سبحه از غم زنّار شد دوتا
ز آشوب جادوی سر زلف ترا بود
صد فتنه دست بسته به هر حلقه مبتلا
از آرزوی دیدن روی تو آسمان
هر صبح آورد زر خورشید رونما
دل را به بند خانة تاریک زلف تو
هر حلقهای ازوست یک روزن بلا
دور و درازی ره زلف توام گداخت
صد عمر طی شد و نپذیرفت انتها
گرمی مکن به خار و خس شعله بیش ازین
ترسم که چون سپند جهانی ز خود مرا
دستم به دامنت نرسد لیک خون من
در حشر هم عجب که کند دامنت رها
چشم تو از نگه چو مرا منفعل کند
خون مرا چو آب به تیغت بحل کند
پنهان چهسان کنم که دلم مهربان تست
این پیچشم تمام ز موی میان تست
یک دل به سینه دارم و چندین هزار کام
اینها همه به عهدة لطف نهان تست
کس ناز را به خوبی آن ابروان نکرد
تیری است اینکه در خور زور کمان تست
من تشنهلب چهگونه نمیرم که لعل ناب
سیراب حسرت لب گوهرفشان تست
تیر قضا که بر سر کس بیگمان رسد
تفسیر ناوک نگه ناگهان تست
از صد یکی به جای نیاری یقین ماست
آن وعدهای که با دل ما در گمان تست
یک بلبلی به باغ تو نگذارد از ستم
این ناز تندخوی تو گر باغبان تست
کار گشایش دل تنگ حزین من
در بند یک گشادگی ابروان تست
از شکوه بس کنم که دل یار نازکست
خوی کرشمه نازک و بسیار نازکست
سنگ از زمین کنیم و به فرق زمان زنیم
روشن نگشت از ورق خور سواد کس
این لوح ساده را به سر آسمان زنیم
از چشم مست ساقی جامی طلب کنیم
چون شیشه خنده بر می چون ارغوان زنیم
زین بار هستیی که گرانی کند به ما
خود را سبک کنیم و به رطل گران زنیم
آخر ز دور گردون چون پیر میشویم
حیف است پشت پای به بخت جوان زنیم
یک سر سری به بحر تفکّر فرو بریم
و آنگه زنخ به مایه ی دریا و کان زنیم
آریم تازه تازه برون گوهر سخن
هر چند بیبهاست، در رایگان زنیم
اول به عشوه از دو جهان دلبری کنیم
وآنگه چو چشم یار به صفهای جان زنیم
از یمن ضرب ناخن تأثیر فکرها
بس سکّه ی خراش به نقد روان زنیم
با بخت بد ستیزه اگر رو دهد دلیر
خود را به قلب لشکر هندوستان زنیم
از آستین همّت گردوننورد خویش
دستی برون کنیم و بجوییم مرد خویش
جانم ز غصّههای جهان دردپرورست
دل از غبار کینه ی دوران مکدّرست
کو روی تازهای که برآید به کام دل
کاین آفتاب هرزه در ابر مکرّرست
شاید گر التفات کند لطف دلبری
کش آفتاب، عاشقِ از ذرّه کمترست
شوخی که ظاهرست ز لعلش معاینه
کان نمک که تعبیه در تنگ شکّرست
مستی که در ستیزهگه تُرکِ غمزهاش
صد فتنه در شکنجة زلف معنبرست
چون تیغ ناز برکشدش غمزه از نیام
بر هر طرف نگاه کنی جلوة سرست
در قتل عاشقانش کجا فکرِ خون بهاست
خاک درش به خون شهیدان برابرست
در جلوهگاه غمزه ی او از خدنگ ناز
هر آرزو که میطلبد دل، میسّرست
با یاد زمزم لب حسرتفزای تو
تا حشر آب در دهن حوض کوثرست
در عرض گاه جلوه ی حسن آفتاب را
بر رخ خراش ناخن او سکّه ی زرست
طفل است و خاطری نتواند نگاه داشت
دل میبرد ولیک نداند نگاه داشت
ماهی که آفتاب ندیدست روی او
چون غنچه ی باد هم نشنیدست بوی او
از مثل او سخن مکن ای دل که این سخن
آیینه هم نیارد گفتن به روی او
رویی چنانکه گویی مشّاطه میکند
هر صبحدم به چشمه ی خور شستشوی او
خورشید را به او نرسد لاف همسری
کاین شیشهایست پر شده هم از سبوی او
گل پاره پاره شد ز غم رشگِ تازه، باز
از بلبلان شنیده مگر گفتوگوی او
گر در جهان به هم نرسد مثل او دگر
این آفتاب هرزه کند جستجوی او
وصلش به آرزو به کسی کی رسد که هست
صد خون دل به گردن هر آرزوی او
ای برهمن به کیش بت خود چنان مناز
زنّار بسته است مگر پیش موی او
مرغ فگار، زحمت بال و پرت مده
بر گرد او نمیرسی از بیم خوی او
از نشئه دم زند چو لب او شراب چیست!
وز رخ چو پرده برفکند آفتاب چیست!
ای ملک دل مسخّر روی چو ماه تو
خورشید سایهپرور زلف سیاه تو
صفهای دل شکستی و این طرفهتر که هست
حسن تو را ظفر ز شکستِ کلاه تو
خورشید عاشقی کندش تا به روز حشر
هر ذرّه کو بلند شد از جلوهگاه تو
هر گه به عزم جلوه برون تازی آفتاب
خود را ضعیف سازد کافتد به راه تو
دست از ستم مدار که فردا به روز حشر
در گردن شهید تو باشد گناه تو
طفلیّ و صرفهای نبرد از تو آفتاب
چون چارده شوی که برآید به ماه تو
دامن نگیردت به جزا خون هیچکس
گر این نگاه گرم بود عذرخواه تو
خورشید تیغ بسته ز یک گوشه سر زند
حسن تو چون دهد به تو عرض سپاه تو
همتای تو به عالم بالا و پست نیست
مثل تو در بهشت ندانم که هست؟ نیست
خورشید اگر بود رخ بیشرم بیصفاست
شبنم گلعذار بتان را خوی حیاست
ای غنچه آبروی حیا را مده به باد
رنگ گل نکویی از آب رخ حیاست
در گلستان روی تو ای نوبهار حسن
چیزی که آب و رنگ ندارد گل وفاست
ما را نه دل به جا و نه دین از تو و همان
نازت به جا کرشمه به جا سرکشی بهجاست
من میکشم جفای تو تا زندهام ولیک
در مردنم خلاصی ازین درد و غم کجاست
تو شیرخواره بودی و من بودم آشنات
خون خواره چون شدی؟ همه بیگانگی چراست؟
خون میخورم زدست تو ای طفل شیرخوار
شیرت به خون بدل چو شود قسمتم چهاست
تیری است از تو دربن هر موی و شکوه نیست
خود گو که تاب جور تو زین بیشتر کراست؟
هر روز از تو آب رخی میرود به باد
اینها سزای آن که به شبها غم تو خواست
پا از طلب نمیکشم اما نمیشود
کار دل شکسته ز زلف کج تو راست
این زخم خونچکان که دلم تازه خورده است
چون آب روشن است که تیغ تو کرده است
هر شامگه که جلوه نماید جمال تو
خور در زمین فرو رود از انفعال تو
چشم از تو برنداشتهام در تمام عمر
یا خود تو بودهای به نظر، یا خیال تو
در حشر سرخرویی اهل گنه ازوست
هر خون عاشقی که شود پایمال تو
با غیر باده می خوری ای مه چه میکنی!
خونی که خوردهای نکنم گر حلال تو
طفلی هنوز صرفه ی نازی نگاهدار
بگذار تا که بدر برآید هلال تو
دیروز ماه بودی و امروز آفتاب
بهتر ز یکدگر گذرد ماه و سال تو
بارش گل تجلّی و بر آتش کلیم
نسبت به نخل طور رساند نهال تو
حسن از تو دست باز ندارد که دیده است
فال سعادت از رخ فرخنده فال تو
در عهد خوب رویی تو آفتاب و ماه
سوگند میخورند به جاه و جلال تو
جانا ستیزة تو ندارد نهایتی
جور و جفا خوش است ولی تا به غایتی
روز سیاه بنگر و شبهای تار من
اینست بیتو روز من و روزگار من
از سینهام چو شعلة فانوس روشن است
سوز نهان من ز دل بیقرار من
چون آستان فتادة این درگهم که هست
خاک در تو آبِ رخ اعتبار من
یک دم نشین به ناز به پیشم که تا نهد
دوران جزای صبر مرا در کنار من
بگشا به خنده آن لب شیرین چه میشود
گر غنچهای شکفته شود از بهار من؟
ای خوبتر ز پارِ تو امسال، از چه روست
امسال من ز عشق تو بدتر ز پار من؟
از خاک درگه تو چو دورم کند به زور
بخت زبون و طالع ناسازگار من
شادم ازین که بر در و دیوار کوی تو
مانَد ز خون دیدة من یادگار من
سیر از جفا نشد نگه عشوهساز تو
از جوی زخم آب خورد تیغ ناز تو
کی یوسف این طراوت و روی چو ماه داشت
این شیوة تبسّم و طرز نگاه داشت
این ناز و این کرشمه و این چشم و این نگاه
در عهد تو چهگونه توان دل نگاه داشت!
من کوه کندم از مژه در عاشقیّ و تو
لیکن کجا به پیش تو مقدار کاه داشت
شد کور دیده بیتو مرا، یاد آن بهخیر
کاین چشم توتیائی از آن خاک راه داشت
عشّاق بودهاند ولی کس چو من کجا
این روزگار تیره و بخت سیاه داشت؟
صد بار سوختیّ و تسلّی نمیشوی
مسکین دلم به کیش تو چندین گناه داشت
هرگز کسی ندیده رخت بینقاب زلف
خورشید من همیشه به سایه پناه داشت
چشمت به غمزه ریخت اگر خون عاشقان
از هر نگاه گرم تو صد عذرخواه داشت
ناید به هم ز ذوق لب خونچکان زخم
تا خنجر تو کرد زبان در دهان زخم
ای آفتاب را ز درت چشمِ توتیا
در کوچة تو سرمهفروشی کند صبا
هر ذرّه آفتابِ دگر زآستان تو
صد آفتاب بر سر کوی تو خاک پا
کفر از شکست زلف تو اسلام را شکست
نوعی که سبحه از غم زنّار شد دوتا
ز آشوب جادوی سر زلف ترا بود
صد فتنه دست بسته به هر حلقه مبتلا
از آرزوی دیدن روی تو آسمان
هر صبح آورد زر خورشید رونما
دل را به بند خانة تاریک زلف تو
هر حلقهای ازوست یک روزن بلا
دور و درازی ره زلف توام گداخت
صد عمر طی شد و نپذیرفت انتها
گرمی مکن به خار و خس شعله بیش ازین
ترسم که چون سپند جهانی ز خود مرا
دستم به دامنت نرسد لیک خون من
در حشر هم عجب که کند دامنت رها
چشم تو از نگه چو مرا منفعل کند
خون مرا چو آب به تیغت بحل کند
پنهان چهسان کنم که دلم مهربان تست
این پیچشم تمام ز موی میان تست
یک دل به سینه دارم و چندین هزار کام
اینها همه به عهدة لطف نهان تست
کس ناز را به خوبی آن ابروان نکرد
تیری است اینکه در خور زور کمان تست
من تشنهلب چهگونه نمیرم که لعل ناب
سیراب حسرت لب گوهرفشان تست
تیر قضا که بر سر کس بیگمان رسد
تفسیر ناوک نگه ناگهان تست
از صد یکی به جای نیاری یقین ماست
آن وعدهای که با دل ما در گمان تست
یک بلبلی به باغ تو نگذارد از ستم
این ناز تندخوی تو گر باغبان تست
کار گشایش دل تنگ حزین من
در بند یک گشادگی ابروان تست
از شکوه بس کنم که دل یار نازکست
خوی کرشمه نازک و بسیار نازکست
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - قصیدهٔ ترجیع در عشق
بازم سر زلفِ چون کمندی
از هر سویی نهاد بندی
صد کاسة زهر در گلو ریخت
بازم لب لعل نوشخندی
بر آتشِ آهِ سرکشم سوخت
اقبال ستارهام سپندی
آشوبِ نگاهِ جادوی تاخت
بر عرصة طاقتم سمندی
از پیچش تار زلفی آمد
بر مهرة دل مرا گزندی
کمسنگترم نموده کاهش
از پیکر صورت پرندی
پیروزترم گرفته خواهش
از پشه به چنگ فیل بندی
چون قافیه تنگ گشت کارم
از مصرع قامت بلندی
با دستگهی که ناز دارد
چون صبر کند نیازمندی!
دیوانگیم بهانهجو شد
ای ناصح هرزهگوی پندی
کوشیده به عشق برنیاید
زو از دل خسته صبر کَندی
چون دسترسم به کام دل نیست
من نیز بر آن سرم که چندی
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
میکوشم و کوششم بهجا نیست
میگریم و گریهام روا نیست
بیگانة روزگار خویشم
در هیچ دیارم آشنا نیست
تأثیر چهسان کند در آن دل
این خاصیتی که با دعا نیست
گر یار آمد کجا نشیند
کز عشق ویم به سینه جا نیست
آسان آسان کجا توان یافت
این جنس وفاست، کیمیا نیست
من بیاو یک نفس نبودم
او با من یک نفس چرا نیست!
ظاهر دوریم لیک پنهان
او از دل و دل ازو جدا نیست
خوبان دل ما به زور بردند
در دل دادن گناه ما نیست
لوح از خط آرزوی شستیم
در دل حرفی ز مدّعا نیست
گفتی در دل ز من چه داری؟
در دل ز توام بگو چهها نیست؟
در دل زتوام هزار کام است
لیکن چو یکی از آن روا نیست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
بازم غم عشق در سر افتاد
دل با هوس غمی درافتاد
از سرزنشم گذشت بالین
خار و خسکم به بستر افتاد
غم در دل آتشی برافروخت
کاتش به دل سمندر افتاد
کردند وداع هم دل و دین
چشمم به کدام کافر افتاد؟
زنّارم دست در کمر کرد
تسبیح به دست و پا درافتاد
آزادی را که صید ما بود
دیدار به روز محشر افتاد
بیتابی را که مرغ رامست
هم بال شکست و هم پر افتاد
آسایش من چو وعدة یار
هر روز به روز دیگر افتاد
خواب خوشم از مژه هراسد
آری گذرش به نشتر افتاد
پوشیدن غم چه سود دارد؟
چون پرده ز کار من برافتاد
کامی نشود به سعی حاصل
این تجربه خود مکرّر افتاد
گردون به مراد کس نزد گام
با او چو نمیتوان درافتاد
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
عشق از سر زلفت ای دلارام
بر هر طرفم فکنده صد دام
از نشئة زهر چشمت ای شوخ
تلخست همیشه کام بادام
عیشم تلخ است از آنکه هرگز
شیرین نکنی لبی به دشنام
با لعل تو غنچه را چه یارا
با قد تو سرو را چه اندام
در پیرهن تو برگ گل خار
در انجمن تو شمع بدنام
نتواند کرد در روش کبک
همراهی جلوة تو یک گام
در عشق تو دل چون مرغ بسمل
تا جان ندهد نگیرد آرام
ز آغاز محبّت تو پیداست
کاین شغل نمیرسد به انجام
گل غنچه کند دهن که خواهد
بوسد دهن ترا به پیغام
پر وا نکنی به صید و ترسم
بر مرغ دل آشیان شود دام
گفتم کنم از تو کام حاصل
یا در سر ننگِ دل کنم نام
چون کام نشد میّسر از تو
منبعد بر آن سرم که ناکام
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای بزم طرب حرام بیتو
عیشم همه ناتمام بیتو
با گشتِ چمن چه کار ما را
گل را نبریم نام بیتو
تنها نه دلست بیسرانجام
هر پختة ماست خام بیتو
با یاد تو نشئهایست امّا
آن نشئه به ما حرام بیتو
هر عیش که با تو کردهام خرج
از من کشد انتقام بیتو
در جلوة کبک نشئهای نیست
رفت از یادش خرام بیتو
گل بوی نکرد در گلستان
بلبل دارد زکام بیتو
چشمی دارد لباب از خون
در مجلس عیش، جام بیتو
چون کشتیِ سر به باد داده
یکجا نکنم مقام بیتو
گفتم ز تو کام دل برآید
حاصل چو نگشت کام بیتو
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ما را نسبی است تا به آدم
هر نطفه خمیرمایة غم
بیعشق نرفتهایم یک گام
بیدرد نبودهایم یک دم
تا چند فرو خورم غم دل
کو آه که سر نهد به عالم
بیگریه چو طفل کم کنم خواب
بیناله چو شیشه کم زنم دم
آه است دوای عاشق تو
باد است علاج آتش کم
عشق از دو دلست آتشافروز
گل از غم بلبل است درهم
پروانه و شمع هر دو سوزند
پروانه تمام، شمع کمکم
بر روی تو خوی عقیقفام است
چون برگل و لاله قطرة نم
شادابی گل نگر که رنگش
آتش شده در نهادِ شبنم
لطف تو فزاید آتش دل
غمخواری تست مایة غم
میخواست که زود به نگردد
دلسوزی داغ کرد مرهم
کام از تو گرفتن است مشکل
تو کام نمیدهی و من هم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
زان موی میان و زلف تاریک
از غصّه شدم چو موی باریک
کس رازِ میانِ او نداند
زآنروی که نکتهایست باریک
زلفین ترا به دل ربودن
پیوسته کند نسیم تحریک
با عشق تو قرب و بعد یکسان
تابد خورشید دور و نزدیک
چشمان تو با دلم نسازند
جنگ است میان ترک و تاجیک
با آن که در آبِ دیدهام غرق
دل بر سر آتش است چون دیگ
داغی که تو سوختی به جانم
از مرهم کس نمیشود نیک
مهرم که یقینِ تست دانم
هرگز نکند قبولِ تشکیک
زلف تو به روز من نشسته است
در پهلوی آفتاب تاریک
در حبل متین زلفِ اوزن
ای دل، دستی که سوف یهدیک
جمعی با من شریکِ کامند
افزونتر از شمارة ریگ
خواهم که به گوشهای ازین پس
بییاد شریک و بیم تشریک
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
تا با آیینه روی با روست
او آیینه است و آینه اوست
از پشتی رخ خطش زند لاف
طوطی پس آینه سخنگوست
با عشق به عالمم فراغ است
این سنگم بس که در ترازوست
جا در سر زلف یار دارم
از من تا دوست یک سر موست
کی وا شود این گره ز کارم؟
تا نازِ ترا گره بر ابروست
پیدا باشد چو گل نهانم
چون غنچه نیم که توی بر توست
آبم که ز پاک طینتی نیست
چون شیشه حجاب مغز من پوست
عجزست که آفتی ندارد
فرهاد شهید زور بازوست
هر درد دلی که از تو باشد
عیش است که عیشها غم اوست
این بازیها که با سرم کرد
منبعد سرم بهراه زانوست
من دوست برای کام جستم
چون کام دلم نمیدهد دوست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
خورشیدم و تیره روزگارم
آیینهام و غبار دارم
چشم تو سیاه کرد روزم
زلف تو گره فکند کارم
نه شب دانم نه روز بیتو
شرمندة روز و روزگارم
تا دست به گردنم نیاری
من دست ز دامنت ندارم
واماندهترین کاروانم
هر چند سبکتر است بارم
تا بیند سوی من خزانم
تا بینم سوی او بهارم
تا چشم گشودهام سرشکم
تا دست فشاندهام غبارم
از سرکشی و کشاکش تو
ناامّیدم امیدوارم
در مجلس عیش نیست جایم
گویا شمع سر مزارم
از همدیم دمی نیاسود
از سایة خویش شرمسارم
با آنکه فزونترم ز خورشید
یک ذرّه نکردی اعتبارم
کام دل من ندادی آخر
من هم چو تو چارهای ندارم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روی تو ز زلف در نقاب است
شب پردة روی آفتاب است
با عکس تو دیدة ترم را
هم باران و هم، آفتاب است
ما را با یاد آن لب لعل
دل در بر شیشة شراب است
در دل جستن ترا درنگ است
در جان دادن مرا شتاب است
آنجا که تو رخش جلوه تازی
خورشید به ذرّهای حساب است
گر نافه ز شرم بوی زلفت
آهنگ خطا کند صواب است
جانم به هوای کام لعلت
لب تشنة چشمة سراب است
از بیم نگاه ترک تازت
جانم گرداب اضطراب است
در خواب جمال او ببینی
ای دل اگرت خیال خواب است
چون کام دل حزینم از تو
در بند بهانة جواب است
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای ماندة جستوجوی برخیز
وی کشتة آرزوی برخیز
برخیز که رفت فرصت از دست
هان از سر گفتوگوی برخیز
بنشین که نسیم صبح برخاست
ای تشنة آبروی برخیز
چون میوه کام خام بستست
از کام سخن مگوی برخیز
این صورت معنییی ندارد
زین گلشن رنگ و بوی برخیز
چوگان حوادث از پی تست
هان زین میدان چو گوی برخیز
گل با تو سر وفا ندارد
ای بلبل هرزهگوی برخیز
این باغ برِ وفا ندارد
از روی گلش چو بوی برخیز
لب تشنة چشمة سبوییم
ای ساقی ماهروی برخیز
در کشتن من سبب بسی هست
ای طفل بهانهجوی برخیز
پروانه ز پا نمینشیند
ای شعلة تندخوی برخیز
زین پیش که گوییم به ناکام
کز سر بنه آرزوی، برخیز
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روزی که کمان کشی ز قربان
بر ما عیدست و عید قربان
حاجت نبود به باغ رفتن
در آینه سیر کن گلستان
تا خاطر ما نمیشود جمع
زلف تو نمیشود پریشان
آنم که ز کوتهیّ اقبال
دستم نرسد به هیچ دامان
در ملک ریاضت است جایم
اکسیر قناعتم دهد جان
یکروزة پوست تختة فقر
هرگز ندهم به تخت ایران
درویشی را نتیجه دارم
از نسبت خاک ملک گیلان
از خام فرج قمم دهد آب
آتش زندم هوای کاشان
چشمم یارب مباد هرگز
محتاج به سرمة صفاهان
خون میکشدم به خاک شیراز
کاصل گهر منست آن کان
در حسرت دوستان تبریز
سرخاب کنم روان ز مژگان
خواهم که دهد به وجه دلخواه
کام دل من شه خراسان
ور زانکه بدادن چنین کام
در آخرت من است نقصان
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
از هر سویی نهاد بندی
صد کاسة زهر در گلو ریخت
بازم لب لعل نوشخندی
بر آتشِ آهِ سرکشم سوخت
اقبال ستارهام سپندی
آشوبِ نگاهِ جادوی تاخت
بر عرصة طاقتم سمندی
از پیچش تار زلفی آمد
بر مهرة دل مرا گزندی
کمسنگترم نموده کاهش
از پیکر صورت پرندی
پیروزترم گرفته خواهش
از پشه به چنگ فیل بندی
چون قافیه تنگ گشت کارم
از مصرع قامت بلندی
با دستگهی که ناز دارد
چون صبر کند نیازمندی!
دیوانگیم بهانهجو شد
ای ناصح هرزهگوی پندی
کوشیده به عشق برنیاید
زو از دل خسته صبر کَندی
چون دسترسم به کام دل نیست
من نیز بر آن سرم که چندی
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
میکوشم و کوششم بهجا نیست
میگریم و گریهام روا نیست
بیگانة روزگار خویشم
در هیچ دیارم آشنا نیست
تأثیر چهسان کند در آن دل
این خاصیتی که با دعا نیست
گر یار آمد کجا نشیند
کز عشق ویم به سینه جا نیست
آسان آسان کجا توان یافت
این جنس وفاست، کیمیا نیست
من بیاو یک نفس نبودم
او با من یک نفس چرا نیست!
ظاهر دوریم لیک پنهان
او از دل و دل ازو جدا نیست
خوبان دل ما به زور بردند
در دل دادن گناه ما نیست
لوح از خط آرزوی شستیم
در دل حرفی ز مدّعا نیست
گفتی در دل ز من چه داری؟
در دل ز توام بگو چهها نیست؟
در دل زتوام هزار کام است
لیکن چو یکی از آن روا نیست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
بازم غم عشق در سر افتاد
دل با هوس غمی درافتاد
از سرزنشم گذشت بالین
خار و خسکم به بستر افتاد
غم در دل آتشی برافروخت
کاتش به دل سمندر افتاد
کردند وداع هم دل و دین
چشمم به کدام کافر افتاد؟
زنّارم دست در کمر کرد
تسبیح به دست و پا درافتاد
آزادی را که صید ما بود
دیدار به روز محشر افتاد
بیتابی را که مرغ رامست
هم بال شکست و هم پر افتاد
آسایش من چو وعدة یار
هر روز به روز دیگر افتاد
خواب خوشم از مژه هراسد
آری گذرش به نشتر افتاد
پوشیدن غم چه سود دارد؟
چون پرده ز کار من برافتاد
کامی نشود به سعی حاصل
این تجربه خود مکرّر افتاد
گردون به مراد کس نزد گام
با او چو نمیتوان درافتاد
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
عشق از سر زلفت ای دلارام
بر هر طرفم فکنده صد دام
از نشئة زهر چشمت ای شوخ
تلخست همیشه کام بادام
عیشم تلخ است از آنکه هرگز
شیرین نکنی لبی به دشنام
با لعل تو غنچه را چه یارا
با قد تو سرو را چه اندام
در پیرهن تو برگ گل خار
در انجمن تو شمع بدنام
نتواند کرد در روش کبک
همراهی جلوة تو یک گام
در عشق تو دل چون مرغ بسمل
تا جان ندهد نگیرد آرام
ز آغاز محبّت تو پیداست
کاین شغل نمیرسد به انجام
گل غنچه کند دهن که خواهد
بوسد دهن ترا به پیغام
پر وا نکنی به صید و ترسم
بر مرغ دل آشیان شود دام
گفتم کنم از تو کام حاصل
یا در سر ننگِ دل کنم نام
چون کام نشد میّسر از تو
منبعد بر آن سرم که ناکام
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای بزم طرب حرام بیتو
عیشم همه ناتمام بیتو
با گشتِ چمن چه کار ما را
گل را نبریم نام بیتو
تنها نه دلست بیسرانجام
هر پختة ماست خام بیتو
با یاد تو نشئهایست امّا
آن نشئه به ما حرام بیتو
هر عیش که با تو کردهام خرج
از من کشد انتقام بیتو
در جلوة کبک نشئهای نیست
رفت از یادش خرام بیتو
گل بوی نکرد در گلستان
بلبل دارد زکام بیتو
چشمی دارد لباب از خون
در مجلس عیش، جام بیتو
چون کشتیِ سر به باد داده
یکجا نکنم مقام بیتو
گفتم ز تو کام دل برآید
حاصل چو نگشت کام بیتو
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ما را نسبی است تا به آدم
هر نطفه خمیرمایة غم
بیعشق نرفتهایم یک گام
بیدرد نبودهایم یک دم
تا چند فرو خورم غم دل
کو آه که سر نهد به عالم
بیگریه چو طفل کم کنم خواب
بیناله چو شیشه کم زنم دم
آه است دوای عاشق تو
باد است علاج آتش کم
عشق از دو دلست آتشافروز
گل از غم بلبل است درهم
پروانه و شمع هر دو سوزند
پروانه تمام، شمع کمکم
بر روی تو خوی عقیقفام است
چون برگل و لاله قطرة نم
شادابی گل نگر که رنگش
آتش شده در نهادِ شبنم
لطف تو فزاید آتش دل
غمخواری تست مایة غم
میخواست که زود به نگردد
دلسوزی داغ کرد مرهم
کام از تو گرفتن است مشکل
تو کام نمیدهی و من هم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
زان موی میان و زلف تاریک
از غصّه شدم چو موی باریک
کس رازِ میانِ او نداند
زآنروی که نکتهایست باریک
زلفین ترا به دل ربودن
پیوسته کند نسیم تحریک
با عشق تو قرب و بعد یکسان
تابد خورشید دور و نزدیک
چشمان تو با دلم نسازند
جنگ است میان ترک و تاجیک
با آن که در آبِ دیدهام غرق
دل بر سر آتش است چون دیگ
داغی که تو سوختی به جانم
از مرهم کس نمیشود نیک
مهرم که یقینِ تست دانم
هرگز نکند قبولِ تشکیک
زلف تو به روز من نشسته است
در پهلوی آفتاب تاریک
در حبل متین زلفِ اوزن
ای دل، دستی که سوف یهدیک
جمعی با من شریکِ کامند
افزونتر از شمارة ریگ
خواهم که به گوشهای ازین پس
بییاد شریک و بیم تشریک
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
تا با آیینه روی با روست
او آیینه است و آینه اوست
از پشتی رخ خطش زند لاف
طوطی پس آینه سخنگوست
با عشق به عالمم فراغ است
این سنگم بس که در ترازوست
جا در سر زلف یار دارم
از من تا دوست یک سر موست
کی وا شود این گره ز کارم؟
تا نازِ ترا گره بر ابروست
پیدا باشد چو گل نهانم
چون غنچه نیم که توی بر توست
آبم که ز پاک طینتی نیست
چون شیشه حجاب مغز من پوست
عجزست که آفتی ندارد
فرهاد شهید زور بازوست
هر درد دلی که از تو باشد
عیش است که عیشها غم اوست
این بازیها که با سرم کرد
منبعد سرم بهراه زانوست
من دوست برای کام جستم
چون کام دلم نمیدهد دوست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
خورشیدم و تیره روزگارم
آیینهام و غبار دارم
چشم تو سیاه کرد روزم
زلف تو گره فکند کارم
نه شب دانم نه روز بیتو
شرمندة روز و روزگارم
تا دست به گردنم نیاری
من دست ز دامنت ندارم
واماندهترین کاروانم
هر چند سبکتر است بارم
تا بیند سوی من خزانم
تا بینم سوی او بهارم
تا چشم گشودهام سرشکم
تا دست فشاندهام غبارم
از سرکشی و کشاکش تو
ناامّیدم امیدوارم
در مجلس عیش نیست جایم
گویا شمع سر مزارم
از همدیم دمی نیاسود
از سایة خویش شرمسارم
با آنکه فزونترم ز خورشید
یک ذرّه نکردی اعتبارم
کام دل من ندادی آخر
من هم چو تو چارهای ندارم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روی تو ز زلف در نقاب است
شب پردة روی آفتاب است
با عکس تو دیدة ترم را
هم باران و هم، آفتاب است
ما را با یاد آن لب لعل
دل در بر شیشة شراب است
در دل جستن ترا درنگ است
در جان دادن مرا شتاب است
آنجا که تو رخش جلوه تازی
خورشید به ذرّهای حساب است
گر نافه ز شرم بوی زلفت
آهنگ خطا کند صواب است
جانم به هوای کام لعلت
لب تشنة چشمة سراب است
از بیم نگاه ترک تازت
جانم گرداب اضطراب است
در خواب جمال او ببینی
ای دل اگرت خیال خواب است
چون کام دل حزینم از تو
در بند بهانة جواب است
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای ماندة جستوجوی برخیز
وی کشتة آرزوی برخیز
برخیز که رفت فرصت از دست
هان از سر گفتوگوی برخیز
بنشین که نسیم صبح برخاست
ای تشنة آبروی برخیز
چون میوه کام خام بستست
از کام سخن مگوی برخیز
این صورت معنییی ندارد
زین گلشن رنگ و بوی برخیز
چوگان حوادث از پی تست
هان زین میدان چو گوی برخیز
گل با تو سر وفا ندارد
ای بلبل هرزهگوی برخیز
این باغ برِ وفا ندارد
از روی گلش چو بوی برخیز
لب تشنة چشمة سبوییم
ای ساقی ماهروی برخیز
در کشتن من سبب بسی هست
ای طفل بهانهجوی برخیز
پروانه ز پا نمینشیند
ای شعلة تندخوی برخیز
زین پیش که گوییم به ناکام
کز سر بنه آرزوی، برخیز
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روزی که کمان کشی ز قربان
بر ما عیدست و عید قربان
حاجت نبود به باغ رفتن
در آینه سیر کن گلستان
تا خاطر ما نمیشود جمع
زلف تو نمیشود پریشان
آنم که ز کوتهیّ اقبال
دستم نرسد به هیچ دامان
در ملک ریاضت است جایم
اکسیر قناعتم دهد جان
یکروزة پوست تختة فقر
هرگز ندهم به تخت ایران
درویشی را نتیجه دارم
از نسبت خاک ملک گیلان
از خام فرج قمم دهد آب
آتش زندم هوای کاشان
چشمم یارب مباد هرگز
محتاج به سرمة صفاهان
خون میکشدم به خاک شیراز
کاصل گهر منست آن کان
در حسرت دوستان تبریز
سرخاب کنم روان ز مژگان
خواهم که دهد به وجه دلخواه
کام دل من شه خراسان
ور زانکه بدادن چنین کام
در آخرت من است نقصان
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - خطاب به دوستی
هان ای صبا که باخبری از نیاز ما
یک صبحدم به گلشن آن کو خرام کن
چون داد کام دل دهی از خاک بوسیش
از خون ما به خاک در او سلام کن
آنگاه از زبان شکوة هجران بیدلان
جرأت اگر نداری از آن دل به وام کن
گو برفروز چهرة لطفی به امتحان
آزادگان عالم دل را غلام کن
جان بر لب انتظار خرام تو میکشد
از نیم جلوه کار شهیدان تمام کن
راضی ز طرّهات به رهایی نمیشوند
فکری دگر به حال اسیران دام کن
دانیم دل به مهر اسیران نمیدهی
با ما به کینه باش ولی مهر نام کن
بگشا لبی به سحر حلال تبسّمی
اعجاز را به لعل مسیحا حرام کن
دل بیکمند زلف تو از خویش میرود
دیوانه را به حلقة زنجیر دام کن
خالیست جای لطف تو در سیرگاه ما
جایی خوشست عشرت ما را تمام کن
در آفتاب وادی هجر تو سوختیم
ای ابر سایه بر سر ما مستدام کن
بردار یک دو گام براه وفای، تو
تا روز حشر مهر و وفا را غلام کن
ماییم باغ خشک و تویی ابر نوبهار
ما را بهشت ساز و تو در وی مقام کن
دل را هوای وصل تو کامی است ناگزیر
گو ترک سر بگیر و مگو ترک کام کن
ور همچو شعله سرکشی از سر نمینهی
پروانه گو بسوز همان فکر خام کن
یک صبحدم به گلشن آن کو خرام کن
چون داد کام دل دهی از خاک بوسیش
از خون ما به خاک در او سلام کن
آنگاه از زبان شکوة هجران بیدلان
جرأت اگر نداری از آن دل به وام کن
گو برفروز چهرة لطفی به امتحان
آزادگان عالم دل را غلام کن
جان بر لب انتظار خرام تو میکشد
از نیم جلوه کار شهیدان تمام کن
راضی ز طرّهات به رهایی نمیشوند
فکری دگر به حال اسیران دام کن
دانیم دل به مهر اسیران نمیدهی
با ما به کینه باش ولی مهر نام کن
بگشا لبی به سحر حلال تبسّمی
اعجاز را به لعل مسیحا حرام کن
دل بیکمند زلف تو از خویش میرود
دیوانه را به حلقة زنجیر دام کن
خالیست جای لطف تو در سیرگاه ما
جایی خوشست عشرت ما را تمام کن
در آفتاب وادی هجر تو سوختیم
ای ابر سایه بر سر ما مستدام کن
بردار یک دو گام براه وفای، تو
تا روز حشر مهر و وفا را غلام کن
ماییم باغ خشک و تویی ابر نوبهار
ما را بهشت ساز و تو در وی مقام کن
دل را هوای وصل تو کامی است ناگزیر
گو ترک سر بگیر و مگو ترک کام کن
ور همچو شعله سرکشی از سر نمینهی
پروانه گو بسوز همان فکر خام کن
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - خطاب به دوستی که بیوفاست
ای نازنین که نازش من بر تو باد و بس
بیگانة غم تو مباد آشنای من
ای آشنای دشمن و ناآشنای دوست
وی دشمن مروّت و خصم رضای من
ای آنکه نیست کار دلم جز وفای تو
ای آنکه نیست کام دلت جز جفای من
ای غمزدای دیده و حسرتفزای من
ای دلبر ستیزهگر بیوفای من
ای نازش نیازم سر تا به پایِ تو
ای پایمال نازت سر تا به پایِ من
شکریست در لباس شکایت دل مرا
وآنهم ز بخت بیاثر نارسای من
روزی که برگزیدمت از اهل روزگار
گفتم که دیگری نگزینی به جای من
عمریست در وفای تو عمرم بسر گذشت
کز تو نبود غیر غمت مدّعای من
خود طرفه اینکه نرم نیی در وفا هنوز
وین طرفهتر که سختتری در جفای من
روزی که کیمیای تو تأثیرجو نبود
کامل عیار بود مس ناروای من
اکنون که سنگ راه تو نرخ گهر گرفت
شد اینچنین به خاک برابر طلای من
دانسته گر کنی به من اینها خوشا دلم
ور خود ز حال من خبرت نیست وای من
بیگانة غم تو مباد آشنای من
ای آشنای دشمن و ناآشنای دوست
وی دشمن مروّت و خصم رضای من
ای آنکه نیست کار دلم جز وفای تو
ای آنکه نیست کام دلت جز جفای من
ای غمزدای دیده و حسرتفزای من
ای دلبر ستیزهگر بیوفای من
ای نازش نیازم سر تا به پایِ تو
ای پایمال نازت سر تا به پایِ من
شکریست در لباس شکایت دل مرا
وآنهم ز بخت بیاثر نارسای من
روزی که برگزیدمت از اهل روزگار
گفتم که دیگری نگزینی به جای من
عمریست در وفای تو عمرم بسر گذشت
کز تو نبود غیر غمت مدّعای من
خود طرفه اینکه نرم نیی در وفا هنوز
وین طرفهتر که سختتری در جفای من
روزی که کیمیای تو تأثیرجو نبود
کامل عیار بود مس ناروای من
اکنون که سنگ راه تو نرخ گهر گرفت
شد اینچنین به خاک برابر طلای من
دانسته گر کنی به من اینها خوشا دلم
ور خود ز حال من خبرت نیست وای من
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - شاید خطاب به قاضی سعید باشد
ای آنکه هر دم از نگه دلنواز خویش
جان دگر به قالب حسرت روان کنی
بر لب چو نوبهار تبسّم کنی سبیل
رخسار آز را چو رخ گلستان کنی
جوهرنما کند چو غضب تیغ ابروت
گلزار رنگ چهرة گل را خزان کنی
با دشمنان درآیی چون بوی گل به خار
وز دوستان چو باد صبا سر گران کنی
من خود نگویم اینکه در اطوار دوستی
با غیر چون نشینی و با من چهسان کنی؟
لیکن دو بیت بر تو ز نظم یگانهای
خوانم بآن امید که شاید روان کنی
دارم وصیّتی به تو ای دشمن دلم
خواهم غلط کنی تو و گوشی به آن کنی
مفروش دوست بر سر بازار دشمنان
ترسم درین معامله آخر زیان کنی
جان دگر به قالب حسرت روان کنی
بر لب چو نوبهار تبسّم کنی سبیل
رخسار آز را چو رخ گلستان کنی
جوهرنما کند چو غضب تیغ ابروت
گلزار رنگ چهرة گل را خزان کنی
با دشمنان درآیی چون بوی گل به خار
وز دوستان چو باد صبا سر گران کنی
من خود نگویم اینکه در اطوار دوستی
با غیر چون نشینی و با من چهسان کنی؟
لیکن دو بیت بر تو ز نظم یگانهای
خوانم بآن امید که شاید روان کنی
دارم وصیّتی به تو ای دشمن دلم
خواهم غلط کنی تو و گوشی به آن کنی
مفروش دوست بر سر بازار دشمنان
ترسم درین معامله آخر زیان کنی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷