عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گر گنج غمت در دل دیوانه نمی شد
ویرانه مقام من دیوانه نمی شد
شه کاش خراج از ده ویرانه نمی خواست
یا ملک دلم کاش که ویرانه نمی شد
دانی ز چه عاشق به ره فقر و فنا رفت
سودای جهان با غم جانانه نمی شد
دل کاش به بیگانه وفاهای تو می دید!
تا یکسره از غیر تو بیگانه نمی شد
گر در دل شمع آتشی از عشق نمی بود
آگاه ز سوز دل پروانه نمی شد
فریادرسم شد شب هجران تو فریاد
می مردم اگر ناله ی مستانه نمی شد
امید خلاص از خَم زلفین توام بود
در دام اگر آن خال سیه دانه نمی شد
بر لشکر غم خانۀ دل، تنگ نگشتی
گر خیل خیال تو در این خانه نمی شد
روشن نشدی شمع دل از هیچ چراغم
گر پرتوی از روزن میخانه نمی شد
ساقی به یکی جرعه ز غم کرد خلاصم
زنهار گر این فکر حکیمانه نمی شد
بر عقل غبار ار نزدی آتش عشقت
در شهر به دیوانگی افسانه نمی شد
ویرانه مقام من دیوانه نمی شد
شه کاش خراج از ده ویرانه نمی خواست
یا ملک دلم کاش که ویرانه نمی شد
دانی ز چه عاشق به ره فقر و فنا رفت
سودای جهان با غم جانانه نمی شد
دل کاش به بیگانه وفاهای تو می دید!
تا یکسره از غیر تو بیگانه نمی شد
گر در دل شمع آتشی از عشق نمی بود
آگاه ز سوز دل پروانه نمی شد
فریادرسم شد شب هجران تو فریاد
می مردم اگر ناله ی مستانه نمی شد
امید خلاص از خَم زلفین توام بود
در دام اگر آن خال سیه دانه نمی شد
بر لشکر غم خانۀ دل، تنگ نگشتی
گر خیل خیال تو در این خانه نمی شد
روشن نشدی شمع دل از هیچ چراغم
گر پرتوی از روزن میخانه نمی شد
ساقی به یکی جرعه ز غم کرد خلاصم
زنهار گر این فکر حکیمانه نمی شد
بر عقل غبار ار نزدی آتش عشقت
در شهر به دیوانگی افسانه نمی شد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
میی کز وی بنای شادمانی ها به جا باشد
که گوید توبه از وی خاصه فصل گل روا باشد
دلم را غرق در دریای خون کردی نمی گویی
که شاید کشتی ما را خدایی ناخدا باشد
اگر غم سالها چار اسبه بر ملک دلم تازد
نپندارم که جولانگاه او را منتها باشد
گر از زلفش خلاصی هست رخسارش توان دیدن
که شامی چون به پایان رفت صبحی در قفا باشد
بنازم طاقت بیمار عشقت را که در آخر
به جایی می کشد صبرش که درد او را دوا باشد
به وصل دوست تنها ره نخواهی یافتن لیکن
غبارا میرسی گر زانکه عشقت رهنما باشد
که گوید توبه از وی خاصه فصل گل روا باشد
دلم را غرق در دریای خون کردی نمی گویی
که شاید کشتی ما را خدایی ناخدا باشد
اگر غم سالها چار اسبه بر ملک دلم تازد
نپندارم که جولانگاه او را منتها باشد
گر از زلفش خلاصی هست رخسارش توان دیدن
که شامی چون به پایان رفت صبحی در قفا باشد
بنازم طاقت بیمار عشقت را که در آخر
به جایی می کشد صبرش که درد او را دوا باشد
به وصل دوست تنها ره نخواهی یافتن لیکن
غبارا میرسی گر زانکه عشقت رهنما باشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد
کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد
گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد
بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
دفع غم را داروئی چون بادۀ بی غش نباشد
کی در او خاصیت آتش بود یا ذوق مستی
باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد
سرو بستان پیش سرو قامت آن ماه پیکر
گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد
می توانم گویی از میدان غبارا در ربودن
توسن بخت ز پای افتاده گر سرکش نباشد
کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد
گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد
بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
دفع غم را داروئی چون بادۀ بی غش نباشد
کی در او خاصیت آتش بود یا ذوق مستی
باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد
سرو بستان پیش سرو قامت آن ماه پیکر
گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد
می توانم گویی از میدان غبارا در ربودن
توسن بخت ز پای افتاده گر سرکش نباشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
سحر باد صبا از ساحت کوی تو می آمد
که با وی بر مشام جان من بوی تو می آمد
روان شد جوی خون تازه از زخم درون من
همانا بوی مشک از ناف آهوی تو می آمد
چو خُمِّ باده می جوشید مغزم دوش از مستی
به یاد من نگاه چشم جادوی تو می آمد
دلم در خون همی غلطید چون بسمل که از هر سو
بر او زخمی ز یاد تیغ ابروی تو می آمد
به قصد کعبه مُحرِم شد دلم دوش از سر مستی
چو از دنبال او رفتم بمشکوی تو می آمد
ز کوی می فروشان های هو برخاست دانستم
که بر گوش دل مستان هیاهوی تو می آمد
دل دیوانه از هامون به سوی شهر شد مایل
بیادش گوئیا زنجیر گیسوی تو می آمد
که با وی بر مشام جان من بوی تو می آمد
روان شد جوی خون تازه از زخم درون من
همانا بوی مشک از ناف آهوی تو می آمد
چو خُمِّ باده می جوشید مغزم دوش از مستی
به یاد من نگاه چشم جادوی تو می آمد
دلم در خون همی غلطید چون بسمل که از هر سو
بر او زخمی ز یاد تیغ ابروی تو می آمد
به قصد کعبه مُحرِم شد دلم دوش از سر مستی
چو از دنبال او رفتم بمشکوی تو می آمد
ز کوی می فروشان های هو برخاست دانستم
که بر گوش دل مستان هیاهوی تو می آمد
دل دیوانه از هامون به سوی شهر شد مایل
بیادش گوئیا زنجیر گیسوی تو می آمد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ز آشیان مرغ دلم کاش کناری بکند
بو که آن سلسله مو میل شکاری بکند
سخت خامیم درین ره مگر از روی کرم
پیر میخانه به پیمانه شراری بکند
تا دل بلبل شوریده فریبد به گلی
سالها باد صبا خدمت خاری بکند
بوی مِی تا به قیامت ز مشامش نرود
هرکه در کوی خرابات گذاری بکند
سالها مردمک دیده برای شب وصل
خون دل خورد که ترتیب نثاری بکند
داد بر باد فنا ماحصلم را که دلم
خاست در مصطبۀ عشق قماری بکند
عشق نگذاشت دلم را که کند خدمت عقل
اشتر مست چه تمکین ز مهاری بکند
بو که آن سلسله مو میل شکاری بکند
سخت خامیم درین ره مگر از روی کرم
پیر میخانه به پیمانه شراری بکند
تا دل بلبل شوریده فریبد به گلی
سالها باد صبا خدمت خاری بکند
بوی مِی تا به قیامت ز مشامش نرود
هرکه در کوی خرابات گذاری بکند
سالها مردمک دیده برای شب وصل
خون دل خورد که ترتیب نثاری بکند
داد بر باد فنا ماحصلم را که دلم
خاست در مصطبۀ عشق قماری بکند
عشق نگذاشت دلم را که کند خدمت عقل
اشتر مست چه تمکین ز مهاری بکند
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
روزی که کلک تقدیر در پنجۀ قضا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی
مارا خیال لعلت سرمایۀ بقا بود
روزی که میگرفتند پیمان ز نسل آدم
عشق از میان ذرّات در جست و جوی ما بود
ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد
گر پاره شد ز مستی پیراهنم به جا بود
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلایی
ما خیل عشقبازان هجرانمان بلا بود
ساقی لباس زهدم صد ره به مِی فروش است
تا پاک شد ز رنگی کالودۀ ریا بود
گر در محیط حیرت غرقم گناه من چیست
در کشتی وجودم عشق تو ناخدا بود
می خاستم که دل را از غم خلاص یابم
داغ جدایی آمد وین آخرالدوّا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی
مارا خیال لعلت سرمایۀ بقا بود
روزی که میگرفتند پیمان ز نسل آدم
عشق از میان ذرّات در جست و جوی ما بود
ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد
گر پاره شد ز مستی پیراهنم به جا بود
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلایی
ما خیل عشقبازان هجرانمان بلا بود
ساقی لباس زهدم صد ره به مِی فروش است
تا پاک شد ز رنگی کالودۀ ریا بود
گر در محیط حیرت غرقم گناه من چیست
در کشتی وجودم عشق تو ناخدا بود
می خاستم که دل را از غم خلاص یابم
داغ جدایی آمد وین آخرالدوّا بود
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
هرکه دست از جان نشوید کی ز جانان کام جوید
وان که در آتش نسوزد کی ز آب آرام جوید
عاشق و آرام دل هیهات هیهات این بلا کش
کی به یاد خویشتن پرداخت تا آرام جوید
دل پناه از جور گردونم به جانان برده هِی هِی
آهوی مسکین امان از شیر خون آشام جوید
عاشقی را خاک بر سر کن که وصل و کام خواهد
عارفی را ننگ عارف دان که ننگ و نام جوید
مَنعم از زلفش مکن زاهد که چون صید بلاکش
عاشق صیّاد شد پیوسته حلقۀ دام جوید
از شکنج زلف جانان دل به رویش گشت مایل
صبح گم کردست او را در میان شام جوید
از حجاب زلف بیرون آ که این بیچاره عاشق
بگسلد زُنّار و بیزاری از این اصنام جوید
وان که در آتش نسوزد کی ز آب آرام جوید
عاشق و آرام دل هیهات هیهات این بلا کش
کی به یاد خویشتن پرداخت تا آرام جوید
دل پناه از جور گردونم به جانان برده هِی هِی
آهوی مسکین امان از شیر خون آشام جوید
عاشقی را خاک بر سر کن که وصل و کام خواهد
عارفی را ننگ عارف دان که ننگ و نام جوید
مَنعم از زلفش مکن زاهد که چون صید بلاکش
عاشق صیّاد شد پیوسته حلقۀ دام جوید
از شکنج زلف جانان دل به رویش گشت مایل
صبح گم کردست او را در میان شام جوید
از حجاب زلف بیرون آ که این بیچاره عاشق
بگسلد زُنّار و بیزاری از این اصنام جوید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از کف ما عشق دامان شکیبایی کشید
دیدی ای دل کار ما آخر به رسوایی کشید
از مسلمانی چلیپا زلف ترسا بچه ای
آخرم در حلقۀ زنّار ترسایی کشید
گاه گاهم رخ نماید آن پری پیکر به خواب
بی سبب نبود اگر کارم به شیدایی کشید
هرکه بار عشق جانان را بدوش جان نهاد
بار یک عالم مصیبت را به تنهایی کشید
من ندادم دل به دست او ز روی اختیار
او دل از دستم به بازوی دلارایی کشید
دیدی ای دل کار ما آخر به رسوایی کشید
از مسلمانی چلیپا زلف ترسا بچه ای
آخرم در حلقۀ زنّار ترسایی کشید
گاه گاهم رخ نماید آن پری پیکر به خواب
بی سبب نبود اگر کارم به شیدایی کشید
هرکه بار عشق جانان را بدوش جان نهاد
بار یک عالم مصیبت را به تنهایی کشید
من ندادم دل به دست او ز روی اختیار
او دل از دستم به بازوی دلارایی کشید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بساط ساحت کشت است و خیمه سایه بید
طعام سینه کبک دری شراب نبید
به گریه ابر چو پیران که های عمر گذشت
به خنده غنچه چو طفلان که هی شباب رسید
درون شاخ ز کتمان راز پر خون بود
صبا ز لطف بر او پردۀ شکوفه درید
گرفته طرۀ سنبل صبا چو عاشق مست
که زلف دلبری اینگونه تابدار که دید
بیا که پردۀ این چنگ عنکبوتی تار
به گرد خیل حوادث چو پشّه پرده کشید
یکی چو ابر به دامان ز گریه سیل گشود
یکی چو غنچه گریبان ز خنده باز درید
به نقد هر چه ز نو داشت به میگسار فروخت
ز جنس هر چه کهن داشت می فروش خرید
نوای بلبل شوریده میزند ره هوش
دگر ز شیخ که خواهد حدیث توبه شنید
بیار ساقیِ گل چهره جام مِی که خدای
به آبروی گل ولاله جرم ما بخشید
چه باده خورد ز دست صبا تدزو چمن
که مست گشته و در پای و سر و بن غلطید
طعام سینه کبک دری شراب نبید
به گریه ابر چو پیران که های عمر گذشت
به خنده غنچه چو طفلان که هی شباب رسید
درون شاخ ز کتمان راز پر خون بود
صبا ز لطف بر او پردۀ شکوفه درید
گرفته طرۀ سنبل صبا چو عاشق مست
که زلف دلبری اینگونه تابدار که دید
بیا که پردۀ این چنگ عنکبوتی تار
به گرد خیل حوادث چو پشّه پرده کشید
یکی چو ابر به دامان ز گریه سیل گشود
یکی چو غنچه گریبان ز خنده باز درید
به نقد هر چه ز نو داشت به میگسار فروخت
ز جنس هر چه کهن داشت می فروش خرید
نوای بلبل شوریده میزند ره هوش
دگر ز شیخ که خواهد حدیث توبه شنید
بیار ساقیِ گل چهره جام مِی که خدای
به آبروی گل ولاله جرم ما بخشید
چه باده خورد ز دست صبا تدزو چمن
که مست گشته و در پای و سر و بن غلطید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
به یاد جفت و طاق ابروی یار
بپیما ساقیا پیمانه بسیار
بخونریزی عاشق ابروانش
چو شمشیر علی در قتل کفّار
بدین طرز ار دو چشم می فروشش
فروشد مِی نماند نفسِ هشیار
تمارض کرد نرگس تا که گردد
دو چشمانش نگشت و ماند بیمار
ببیند هر که چشم نیم خوابش
بماند تا به صبح حشر بیدار
ز چین آن دو زلف پر چَم و خَم
فتاده در سرم سودای زُنّار
به طور و طَرز رفتار نگارم
رود کبک دری هرگز مپندار
به امید وصالش بر در دوست
دو دیده دوختم مانند مسمار
برآرم صبح محشر چون سر از گور
غمی نبود مرا غیر از غم یار
بیا امشب ز هجر زرد روئی
غبار از دیدگان انجم تو بشمار
بپیما ساقیا پیمانه بسیار
بخونریزی عاشق ابروانش
چو شمشیر علی در قتل کفّار
بدین طرز ار دو چشم می فروشش
فروشد مِی نماند نفسِ هشیار
تمارض کرد نرگس تا که گردد
دو چشمانش نگشت و ماند بیمار
ببیند هر که چشم نیم خوابش
بماند تا به صبح حشر بیدار
ز چین آن دو زلف پر چَم و خَم
فتاده در سرم سودای زُنّار
به طور و طَرز رفتار نگارم
رود کبک دری هرگز مپندار
به امید وصالش بر در دوست
دو دیده دوختم مانند مسمار
برآرم صبح محشر چون سر از گور
غمی نبود مرا غیر از غم یار
بیا امشب ز هجر زرد روئی
غبار از دیدگان انجم تو بشمار
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
بیا ساقی به ساغر چهره ای گلگون کنیم آخر
در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر
چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل
به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر
چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده
بیا ای دیده خود را شست وشو از خون کنیم آخر
چرا تدبیر ما تقدیر دیگرگون نمیگردد
بیا خود را به هر تقدیر دیگرگون کنیم آخر
در این ویرانۀ دنیا بود گنجی ولی ترسم
که ما سر در سر این گنج چون قارون کنیم آخر
علاج درد ما را کَس در این دوران نمی داند
عجب بیچاره درماندیم یارب چون کنیم آخر
مطیع امر دیوان تا کِی آدمزاده ای ایدل
بخویش آ تا دو روزی کارها وارون کنیم آخر
بباشد فتنۀ آخر زمان ای دل مهیا شو
که خود را بر قیامت قامتی مفتون کنیم آخر
به پایان رفت عمر و نیست پایان این بیابان را
بگو ای خضر تا کی صبر در هامون کنیم آخر
بزن ای مرغ علوی بال و بند از پای جان بگسل
تحمل تا به چند از گردش گردون کنیم آخر
در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر
چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل
به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر
چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده
بیا ای دیده خود را شست وشو از خون کنیم آخر
چرا تدبیر ما تقدیر دیگرگون نمیگردد
بیا خود را به هر تقدیر دیگرگون کنیم آخر
در این ویرانۀ دنیا بود گنجی ولی ترسم
که ما سر در سر این گنج چون قارون کنیم آخر
علاج درد ما را کَس در این دوران نمی داند
عجب بیچاره درماندیم یارب چون کنیم آخر
مطیع امر دیوان تا کِی آدمزاده ای ایدل
بخویش آ تا دو روزی کارها وارون کنیم آخر
بباشد فتنۀ آخر زمان ای دل مهیا شو
که خود را بر قیامت قامتی مفتون کنیم آخر
به پایان رفت عمر و نیست پایان این بیابان را
بگو ای خضر تا کی صبر در هامون کنیم آخر
بزن ای مرغ علوی بال و بند از پای جان بگسل
تحمل تا به چند از گردش گردون کنیم آخر
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
مردم من و محبّت تو در دلم هنوز
تن خاک گشت و بوی وفا در گلم هنوز
طوفان گریه خانۀ عمرم خراب کرد
همسایه در شکنجه دود دلم هنوز
غرق محیط اشکم و از شوق وصل یار
فارغ چنان نشسته که در ساحلم هنوز
خوش رفته کاروان و به منزل فکنده رخت
چشم امید در پی این مَحملم هنوز
در سینه صد جراحت و در دل هزار چاک
بیچاره از هلاکت خود غافلم هنوز
آهم شرر به خرمن پروین و مَه فکند
آگاه نیست یار ز سوز دلم هنوز
ملک وجود جمله به یغمای عشق رفت
مردم گمان کنند که من عاقلم هنوز
بر پای مرغ روح به صد حیله رشته ای
از عمر بسته منتظر قاتلم هنوز
تن خاک گشت و بوی وفا در گلم هنوز
طوفان گریه خانۀ عمرم خراب کرد
همسایه در شکنجه دود دلم هنوز
غرق محیط اشکم و از شوق وصل یار
فارغ چنان نشسته که در ساحلم هنوز
خوش رفته کاروان و به منزل فکنده رخت
چشم امید در پی این مَحملم هنوز
در سینه صد جراحت و در دل هزار چاک
بیچاره از هلاکت خود غافلم هنوز
آهم شرر به خرمن پروین و مَه فکند
آگاه نیست یار ز سوز دلم هنوز
ملک وجود جمله به یغمای عشق رفت
مردم گمان کنند که من عاقلم هنوز
بر پای مرغ روح به صد حیله رشته ای
از عمر بسته منتظر قاتلم هنوز
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بگیرم خون پاک تاک ازین پس
بشویم دفتر ادراک از این پس
به مِی دلق ریائی را بشویم
شوم ز آلودگی ها پاک از این پس
صبا زد چاک بر پیراهن گل
زنم بر جامۀ غم چاک از این پس
اگر پیر مغان دستم بگیرد
نخواهم زیستن غمناک از این پس
اگر پامال خواهم شد چه باک است
ندارم دست ازین فتراک از این پس
نجویم گر چه میجستم ازین پیش
وفا زان دلبر چالاک از این پس
ز دست و پای زنجیرم گشودند
توانم ریخت بر سر خاک از این پس
نخواهم گرچه جانم بر لب آمد
پی زهر غمت تریاک از این پس
بگو دهقان عالم را که برخاک
نکارد جز نهال تاک از این پس
چو شد مقصود از جانانه حاصل
زجان دادن ندارم باک ازاین پس
چه سازم گر نسازم پس بسازم
دلا با گردش افلاک از این پس
هوا خواه تو شد مگذار ازین بیش
غبار خویش را بر خاک از این پس
بشویم دفتر ادراک از این پس
به مِی دلق ریائی را بشویم
شوم ز آلودگی ها پاک از این پس
صبا زد چاک بر پیراهن گل
زنم بر جامۀ غم چاک از این پس
اگر پیر مغان دستم بگیرد
نخواهم زیستن غمناک از این پس
اگر پامال خواهم شد چه باک است
ندارم دست ازین فتراک از این پس
نجویم گر چه میجستم ازین پیش
وفا زان دلبر چالاک از این پس
ز دست و پای زنجیرم گشودند
توانم ریخت بر سر خاک از این پس
نخواهم گرچه جانم بر لب آمد
پی زهر غمت تریاک از این پس
بگو دهقان عالم را که برخاک
نکارد جز نهال تاک از این پس
چو شد مقصود از جانانه حاصل
زجان دادن ندارم باک ازاین پس
چه سازم گر نسازم پس بسازم
دلا با گردش افلاک از این پس
هوا خواه تو شد مگذار ازین بیش
غبار خویش را بر خاک از این پس
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
حدیث روضۀ رضوان و نار نیرانش
حکایتی است ز اوضاع وصل و هجرانش
بریز سیل سرشکم که جان به در نبرد
هزار کشتی نوح از بلای طوفانش
تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ
رسانی از ظلماتم به آب حیوانش
علاج این دل دیوانه را توانم کرد
به دست افتد اگر طرّۀ پریشانش
دلا متاع گرانمایه ایست گوهر عمر
ولی چه سود که ما میدهیم ارزانش
بسی نمانده که یکباره برطرف گردد
سحاب چشم من از بس که ریخت بارانش
حکایتی است ز اوضاع وصل و هجرانش
بریز سیل سرشکم که جان به در نبرد
هزار کشتی نوح از بلای طوفانش
تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ
رسانی از ظلماتم به آب حیوانش
علاج این دل دیوانه را توانم کرد
به دست افتد اگر طرّۀ پریشانش
دلا متاع گرانمایه ایست گوهر عمر
ولی چه سود که ما میدهیم ارزانش
بسی نمانده که یکباره برطرف گردد
سحاب چشم من از بس که ریخت بارانش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
شکفته غنچۀ خندان و گویی از دهنش
چکیده خون دل بلبلی به پیرهنش
چنان ز ساغر گل بلبل چمن مست است
که بیفریب توانی کشید در رسنش
به خواب چشم تو مایل ترم که می ترسم
رسد به عقل شبیخون لشکر فتنش
کجا خلاص شود دل که دست و پا بستند
بدام زلف و فکندند در چَهِ ذقنش
ز حمل بار غمت آسمان چرا ترسید
مگر معاینه کردند روزگار منش
دلم رمیده ز زهد آنچنان که نتوانم
کشید جانب مسجد به صد هزار فنَش
به پای لاله کدامین شهید مدفون است
که از لحد بدر افتاده گوشۀ کفنش
کسی که گشت به غربت اسیر چنبر عشق
عجب مدار که یادی نیاید از وطنش
غبار را دل آینه فام صافی بود
ولی به زنگ شد آلوده از غبار تنش
چکیده خون دل بلبلی به پیرهنش
چنان ز ساغر گل بلبل چمن مست است
که بیفریب توانی کشید در رسنش
به خواب چشم تو مایل ترم که می ترسم
رسد به عقل شبیخون لشکر فتنش
کجا خلاص شود دل که دست و پا بستند
بدام زلف و فکندند در چَهِ ذقنش
ز حمل بار غمت آسمان چرا ترسید
مگر معاینه کردند روزگار منش
دلم رمیده ز زهد آنچنان که نتوانم
کشید جانب مسجد به صد هزار فنَش
به پای لاله کدامین شهید مدفون است
که از لحد بدر افتاده گوشۀ کفنش
کسی که گشت به غربت اسیر چنبر عشق
عجب مدار که یادی نیاید از وطنش
غبار را دل آینه فام صافی بود
ولی به زنگ شد آلوده از غبار تنش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ز جان بیزارم از دست دل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
برآنم که گر جامی آرم به چنگ
زنم سنگ بر شیشۀ نام و ننگ
از آنم شتاب است در دور جام
که دوران عمرم ندارد درنگ
نیندیشم از سختی راه دور
نباشد گرم توسن بخت لنگ
گر افتد بدستم گریبان مرگ
در آغوش جان گیرمش تنگ تنگ
اگر غرق دریای اشکم چه باک
نترسد ز طغیان دریا نهنگ
نرنجم که جانانه ام دست بست
اگرچه به دشمن دهد پالهنگ
بده ساقی آن آب یاقوت فام
ببین بر رخم اشک بیجاده رنگ
چه تدبیر کرد آن خردمند مرد
که پای طرب بست بر پای چنگ
مزن دم ز ناگفتنی کز کمان
چو بگذشت واپس نیاید خدنگ
زنم سنگ بر شیشۀ نام و ننگ
از آنم شتاب است در دور جام
که دوران عمرم ندارد درنگ
نیندیشم از سختی راه دور
نباشد گرم توسن بخت لنگ
گر افتد بدستم گریبان مرگ
در آغوش جان گیرمش تنگ تنگ
اگر غرق دریای اشکم چه باک
نترسد ز طغیان دریا نهنگ
نرنجم که جانانه ام دست بست
اگرچه به دشمن دهد پالهنگ
بده ساقی آن آب یاقوت فام
ببین بر رخم اشک بیجاده رنگ
چه تدبیر کرد آن خردمند مرد
که پای طرب بست بر پای چنگ
مزن دم ز ناگفتنی کز کمان
چو بگذشت واپس نیاید خدنگ
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
تا پر نشد ز بوی محبت دماغ دل
چون لاله پرده برنگرفتم ز داغ دل
جان میدهم به مژده گر آرد نسیم صبح
بوئی ز چین زلف توام در دماغ دل
ساقی چراغ جام برافروز تا کنم
در تنگنای ظلمت حیرت سراغ دل
پرتو فکند خسرو خاور به روزنم
چون کشته شد ز آه سحرگه چراغ دل
بر تنگدل فضای چمن کنج گلخن است
نیکوست طرف باغ ولی با فراغ دل
افتاد عکس ساقی گلچهره در شراب
گلها شکفته گشت براطراف باغ دل
خالی مکن صراحی چشم از سرشک ناب
تا پر شود ز بادۀ شوقت ایاغ دل
در وصف شکّرین لب جانان نمی دهد
فرصت به طوطیان سخن سنج زاغ دل
چون لاله پرده برنگرفتم ز داغ دل
جان میدهم به مژده گر آرد نسیم صبح
بوئی ز چین زلف توام در دماغ دل
ساقی چراغ جام برافروز تا کنم
در تنگنای ظلمت حیرت سراغ دل
پرتو فکند خسرو خاور به روزنم
چون کشته شد ز آه سحرگه چراغ دل
بر تنگدل فضای چمن کنج گلخن است
نیکوست طرف باغ ولی با فراغ دل
افتاد عکس ساقی گلچهره در شراب
گلها شکفته گشت براطراف باغ دل
خالی مکن صراحی چشم از سرشک ناب
تا پر شود ز بادۀ شوقت ایاغ دل
در وصف شکّرین لب جانان نمی دهد
فرصت به طوطیان سخن سنج زاغ دل
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳