عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
اسکندرم دستور من عقل هنر فرسود من
آیینة اسکندری جان غبارآلود من
تا کی نهد بر آتشم چون عود و من دم در کشم
ترسم بگیرد چرخ را یک باره آه و دود من
تا از غبار کوی او آرایش خود کردهام
خورشید حسرت میبرد بر روی گردآلود من
دلّاک هستی نرخ من چندان که میگیرد بلند
عشق تو یکسان میخرد بود من و نابود من
رامند وحش و طیر اگر بر صوت داودی چرا
رم میکند وحشیّ من از نغمة داود من!
عشقست و در عالم همین بیتابی و بیطاقتی
طاقت، زیان گر میشود در عاشقیها، وسد من
آیینة اسکندری جان غبارآلود من
تا کی نهد بر آتشم چون عود و من دم در کشم
ترسم بگیرد چرخ را یک باره آه و دود من
تا از غبار کوی او آرایش خود کردهام
خورشید حسرت میبرد بر روی گردآلود من
دلّاک هستی نرخ من چندان که میگیرد بلند
عشق تو یکسان میخرد بود من و نابود من
رامند وحش و طیر اگر بر صوت داودی چرا
رم میکند وحشیّ من از نغمة داود من!
عشقست و در عالم همین بیتابی و بیطاقتی
طاقت، زیان گر میشود در عاشقیها، وسد من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
نمیگردد مگر، در صیدگاه دل شکار من
نمیدانم به هر جانب چه میتازد سوار من
از آن در عشق او میلم به دلتنگی فزون باشد
که جز در تنگنای دل نمیگردد دچار من
تویی در خور شب و روزم چه در دنیا چه در عقبا
مه من، آفتاب من، بهشت من، بهار من
تو رفتی بس نبود از پیشم ای بیرحم بیپروا
که بردی در رکاب خود شکیب من، قرار من
ندارم دست دامنگیر و ترسم روز محشر هم
چنین بیدست و پا از خاک برخیزد غبار من
چنان گم گشتگان را وعدة من منتظر دارد
که پر بر هم نزد عنقا دمی در انتظار من
شکار ناتوانیها چنان شد پیکر زارم
که بر جسمم گرانی مینماید جان زار من
پریشان آنقدر گفتم که در هر کهنه اوراقی
که بینی تا قیامت بر تو خواند یادگار من
به دل سودای زلفش آن قدر فیّاض جا دادم
که روید تا قیامت سنبل از خاک مزار من
نمیدانم به هر جانب چه میتازد سوار من
از آن در عشق او میلم به دلتنگی فزون باشد
که جز در تنگنای دل نمیگردد دچار من
تویی در خور شب و روزم چه در دنیا چه در عقبا
مه من، آفتاب من، بهشت من، بهار من
تو رفتی بس نبود از پیشم ای بیرحم بیپروا
که بردی در رکاب خود شکیب من، قرار من
ندارم دست دامنگیر و ترسم روز محشر هم
چنین بیدست و پا از خاک برخیزد غبار من
چنان گم گشتگان را وعدة من منتظر دارد
که پر بر هم نزد عنقا دمی در انتظار من
شکار ناتوانیها چنان شد پیکر زارم
که بر جسمم گرانی مینماید جان زار من
پریشان آنقدر گفتم که در هر کهنه اوراقی
که بینی تا قیامت بر تو خواند یادگار من
به دل سودای زلفش آن قدر فیّاض جا دادم
که روید تا قیامت سنبل از خاک مزار من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
نو خط من کرده است عزّت نخجیر من
سلسلة عنبرین ساخته زنجیر من
کام حلاوت کشم، طعم هلاهل گرفت
لعل که شکّر فکند در قدح شیر من؟
حکمت یونان چکد گر ز لبم دور نیست
خون فلاطون خورد نالة شبگیر من
بر لب خاموش من شکوه درآید به جوش
در پس نُه پردهدار گوش به تقریر من
دم ز فلاطون زند صورت خمخانهام
مدرس اشراق گشت مجلس تصویر من
عاشق و معشوق راهست ز هم فیضها
آنکه مرید منست هست هم او پیر من
رنگ تغافل شکست دوش ز بیتابیم
بیسببی هم نبود این همه تغییر من
تا نشوی رام من رام نگردم به تو
هست مسخّر شدن مایة تسخیر من
سلسلة عنبرین ساخته زنجیر من
کام حلاوت کشم، طعم هلاهل گرفت
لعل که شکّر فکند در قدح شیر من؟
حکمت یونان چکد گر ز لبم دور نیست
خون فلاطون خورد نالة شبگیر من
بر لب خاموش من شکوه درآید به جوش
در پس نُه پردهدار گوش به تقریر من
دم ز فلاطون زند صورت خمخانهام
مدرس اشراق گشت مجلس تصویر من
عاشق و معشوق راهست ز هم فیضها
آنکه مرید منست هست هم او پیر من
رنگ تغافل شکست دوش ز بیتابیم
بیسببی هم نبود این همه تغییر من
تا نشوی رام من رام نگردم به تو
هست مسخّر شدن مایة تسخیر من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
ز ناز آن رامْ دشمن گرچه دایم میرمید از من
ولی درد دلِ ناگفته گاهی میشنید از من
من آن نامهربانیها که میدیدم نمیبینم
نمیدانم به غیر از مهربانیها چه دید از من!
نمیدانم کباب ناز بودم یا عتاب امشب
همین دانم که خونابی به حسرت میچکید از من
تو طاقت دشمن و، آنگه من و طاقت، محالست این
کنون آن صبر و آن طاقت که میدیدی رمید از من
خوشا عهدی که در کوی تو بودم از جهان فارغ
چه خواریها که گردون از تغافل میکشید از من
ز بس خونها ز رشک کشتگانت میخورم ترسم
که جوشد در قیامت خون یک محشر شهید از من
تو ای فیّاض اگر با من نزاعی در جهان داری
جهان و هر چه در وی از تو و میرزا سعید از من
ولی درد دلِ ناگفته گاهی میشنید از من
من آن نامهربانیها که میدیدم نمیبینم
نمیدانم به غیر از مهربانیها چه دید از من!
نمیدانم کباب ناز بودم یا عتاب امشب
همین دانم که خونابی به حسرت میچکید از من
تو طاقت دشمن و، آنگه من و طاقت، محالست این
کنون آن صبر و آن طاقت که میدیدی رمید از من
خوشا عهدی که در کوی تو بودم از جهان فارغ
چه خواریها که گردون از تغافل میکشید از من
ز بس خونها ز رشک کشتگانت میخورم ترسم
که جوشد در قیامت خون یک محشر شهید از من
تو ای فیّاض اگر با من نزاعی در جهان داری
جهان و هر چه در وی از تو و میرزا سعید از من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
اوج گیرد رتبة افتادگی از حال من
تیرهبختی سر به گردون ساید از اقبال من
بس که در افتادگیها گرد بر رویم نشست
خاک بر سر میکند آیینه از تمثال من
من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب
شام هجران هر قدم چون سایه از دنبال من
تا نسیمی میوزد بر من ز پا افتادهام
هست هر برگ خزانی نامة احوال من
میفزاید غفلتم چندانکه عمرم میرود
به زبه چون بگذرد فیّاض ماه و سال من
تیرهبختی سر به گردون ساید از اقبال من
بس که در افتادگیها گرد بر رویم نشست
خاک بر سر میکند آیینه از تمثال من
من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب
شام هجران هر قدم چون سایه از دنبال من
تا نسیمی میوزد بر من ز پا افتادهام
هست هر برگ خزانی نامة احوال من
میفزاید غفلتم چندانکه عمرم میرود
به زبه چون بگذرد فیّاض ماه و سال من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
تا دورم از تو ای بت نامهربان من
دورست شادمانی عالم ز جان من
چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک
چون خس به کوی دوست برد استخوان من
با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت
هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من
جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم
جز ناله کس نبوده دمی همزبان من
فیّاض خوش دگر به زبانها فتادهای
ترسم به گوش غیر رسد داستان من
دورست شادمانی عالم ز جان من
چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک
چون خس به کوی دوست برد استخوان من
با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت
هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من
جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم
جز ناله کس نبوده دمی همزبان من
فیّاض خوش دگر به زبانها فتادهای
ترسم به گوش غیر رسد داستان من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
گر نه ابراهیم عهد خود بود جانان من
چون کند جا در دل چون آتش سوزان من!
از ازل کردند در خونریزی من اتّفاق
خنجرش را آشناییهاست با مژگان من
درهم از همچشمی بخت سیاه عاشقست
نیست بیباعث پریشان طرّة جانان من
گر فدا کردم به راهت دین و ایمان را چه غم
دین و ایمانم تویی، دین من و ایمان من
گر چنین فیّاض از مژگان تراود سیل خون
میشود رسوای عالم حسرت پنهان من
چون کند جا در دل چون آتش سوزان من!
از ازل کردند در خونریزی من اتّفاق
خنجرش را آشناییهاست با مژگان من
درهم از همچشمی بخت سیاه عاشقست
نیست بیباعث پریشان طرّة جانان من
گر فدا کردم به راهت دین و ایمان را چه غم
دین و ایمانم تویی، دین من و ایمان من
گر چنین فیّاض از مژگان تراود سیل خون
میشود رسوای عالم حسرت پنهان من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
ای ترا جلوه خوش و قامت رعنا موزون
همه اندام تو نیکو همه اعضا موزون
بیت ابروی تو ناخن به جگر بیش زند
گر چه دیوان رخت هست سراپا موزون
گرنه اندیشة آن قامت رعنا باشد
مصرعی سر نزند تا ابد از ما موزون
جلوه بیجا نکنی زانکه چو بیجا باشد
مصرعی میشود از یک حرکت ناموزون
عشق را باش که گر عشق نباشد فیّاض
نکتهای سر نزند از دل دانا موزون
همه اندام تو نیکو همه اعضا موزون
بیت ابروی تو ناخن به جگر بیش زند
گر چه دیوان رخت هست سراپا موزون
گرنه اندیشة آن قامت رعنا باشد
مصرعی سر نزند تا ابد از ما موزون
جلوه بیجا نکنی زانکه چو بیجا باشد
مصرعی میشود از یک حرکت ناموزون
عشق را باش که گر عشق نباشد فیّاض
نکتهای سر نزند از دل دانا موزون
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
از دل هوای وصل تو کی میرود برون
کی نشئه از طبیعت می میرود برون
امشب ز شرم نالة زارم نفس نزد
این عقده کی ز خاطر نی میرود برون
گر باد دستی مژهام بشنود به خواب
دود از نهاد حاتم طی میرود برون
هر صبحدم ز خشکی افسردگان زهد
خون از دماغ شیشة می میرود برون
فیّاض را وداعکنان دید یار و گفت
مجنون این قبیله ز حی میرود برون
کی نشئه از طبیعت می میرود برون
امشب ز شرم نالة زارم نفس نزد
این عقده کی ز خاطر نی میرود برون
گر باد دستی مژهام بشنود به خواب
دود از نهاد حاتم طی میرود برون
هر صبحدم ز خشکی افسردگان زهد
خون از دماغ شیشة می میرود برون
فیّاض را وداعکنان دید یار و گفت
مجنون این قبیله ز حی میرود برون
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
سر فدای جانانست، کام افتخارست این
تن به خاک یکسانست اوج اعتبارست این
قد چو سرو بستانست چهره چون گلستانست
لب شراب مستانست مایة بهارست این
رخ چو ماه تابانست خط چو موج ریحانست
لب چو آب حیوانست طرفه شهریارست این
خط لعل مینوشت سبزة بناگوشت
چشمة سیه پوشت خضر آشکارست این
آن دو ماه رخسارست یا دو عکس گلزارست
وین دو زلف دلدارست یا دو حلقه مارست این
این دو شاخ مرجانست یا دو پارة جانست
خود نه این و نه آنست لعل آبدارست این
جسم زار فیّاض است یا خیال اَعراض است
خاک چشم اغراض است یک کف غبارست این
تن به خاک یکسانست اوج اعتبارست این
قد چو سرو بستانست چهره چون گلستانست
لب شراب مستانست مایة بهارست این
رخ چو ماه تابانست خط چو موج ریحانست
لب چو آب حیوانست طرفه شهریارست این
خط لعل مینوشت سبزة بناگوشت
چشمة سیه پوشت خضر آشکارست این
آن دو ماه رخسارست یا دو عکس گلزارست
وین دو زلف دلدارست یا دو حلقه مارست این
این دو شاخ مرجانست یا دو پارة جانست
خود نه این و نه آنست لعل آبدارست این
جسم زار فیّاض است یا خیال اَعراض است
خاک چشم اغراض است یک کف غبارست این
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
از زمین بوس درش یک دم نپیچد سر جبین
هست نقش سجدة او سرنوشت هر جبین
مهر، خار راه او پیوند مژگان میکند
ماه گَردِ درگهش را گرده دارد بر جبین
عمرها شد تا به ذوق سجدة خاک دری
مینهم چون پرتو خورشید بر هر در جبین
نور ساید در رهش چون جبهة خورشید پا
آب گردد بر درش چون چهرة گوهر جبین
کم عیاری میکند پیش لبش آب حیات
پر گره دارد ز رشک لعل او کوثر جبین
قد چو سرو ناز پروردست و کاکل مشکتر
چهره چون خورشید تابانست و چون اختر جبین
زلف و کاکل چشم و ابرو چهر و عارض خط و خال
هر یکی جای خوشی دارد ولی کافر جبین
هر زمان در کُشتنم از سرگرانیهای ناز
پر ز چین دارد دم تیغ تو از جوهر جبین
شعله پیش آه من سر بر نمیآرد ز شرم
بر زمین در پیش اشکم مینهد اخگر جبین
جبهة شایستهای پیدا کند گر آفتاب
سجدة خاک درش را نیست لایق هر جبین
در جواب صائب صاحب سخن فیّاض من
میگذارم پیش خود بر خاک تا محشر جبین
هست نقش سجدة او سرنوشت هر جبین
مهر، خار راه او پیوند مژگان میکند
ماه گَردِ درگهش را گرده دارد بر جبین
عمرها شد تا به ذوق سجدة خاک دری
مینهم چون پرتو خورشید بر هر در جبین
نور ساید در رهش چون جبهة خورشید پا
آب گردد بر درش چون چهرة گوهر جبین
کم عیاری میکند پیش لبش آب حیات
پر گره دارد ز رشک لعل او کوثر جبین
قد چو سرو ناز پروردست و کاکل مشکتر
چهره چون خورشید تابانست و چون اختر جبین
زلف و کاکل چشم و ابرو چهر و عارض خط و خال
هر یکی جای خوشی دارد ولی کافر جبین
هر زمان در کُشتنم از سرگرانیهای ناز
پر ز چین دارد دم تیغ تو از جوهر جبین
شعله پیش آه من سر بر نمیآرد ز شرم
بر زمین در پیش اشکم مینهد اخگر جبین
جبهة شایستهای پیدا کند گر آفتاب
سجدة خاک درش را نیست لایق هر جبین
در جواب صائب صاحب سخن فیّاض من
میگذارم پیش خود بر خاک تا محشر جبین
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
ای سرو، پای بستة سرو روان تو
وی غنچه دل شکستة کنج دهان تو
ایمان شکست یافتة کفر طرّهات
زنّار تاب خوردة موی میان تو
گل گل شکفت عارضت از نشئة شراب
از جوی شیشه آب خورد گلستان تو
دارد ز ذوق چشمة حیوان دهن پر آب
تا گفتهام به خضر حدیث دهان تو
در دودمان عشق همین بلبل است و بس
ای دوست جان نالة فیّاض و جان تو
وی غنچه دل شکستة کنج دهان تو
ایمان شکست یافتة کفر طرّهات
زنّار تاب خوردة موی میان تو
گل گل شکفت عارضت از نشئة شراب
از جوی شیشه آب خورد گلستان تو
دارد ز ذوق چشمة حیوان دهن پر آب
تا گفتهام به خضر حدیث دهان تو
در دودمان عشق همین بلبل است و بس
ای دوست جان نالة فیّاض و جان تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
اثر ندیده دل از حرف مهربانی تو
چو شمع تا به کی این گرمی زبانی تو
کسی چهگونه کند ضبط خود که دلها را
به آشکار برد غمزة نهانی تو
تو گرم عذرِ ستم گشتی و مرا به لب
شکایت آب شد از شرم همزبانی تو
هنوز طفلی و دانشوران عالم را
زبان نکته فرو بست نکتهدانی تو
به خط سبز نظر راندی آنقدر فیّاض
که گشت بر همه روشن سواد خوانی تو
چو شمع تا به کی این گرمی زبانی تو
کسی چهگونه کند ضبط خود که دلها را
به آشکار برد غمزة نهانی تو
تو گرم عذرِ ستم گشتی و مرا به لب
شکایت آب شد از شرم همزبانی تو
هنوز طفلی و دانشوران عالم را
زبان نکته فرو بست نکتهدانی تو
به خط سبز نظر راندی آنقدر فیّاض
که گشت بر همه روشن سواد خوانی تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
از گل آوازهای شنیدی تو
آنچه من دیدهام ندیدی تو
عالمی را ز نکته پر کردم
کاش یک نکته میشنیدی تو
مُردم از خسرت تو و شادم
که به این آرزو رسیدی تو
لوح بر کف چه مینهی ای ماه
تخته بر روی خور کشیدی تو
گفتمی شمّهای ز درد دلم
گر به این درد میرسیدی تو
چند نالی به هرزه ای بلبل
پردة گوش گل دریدی تو
زاهدا هرزه من نمیشنوم
برو از سر مرا خریدی تو!
نرسیدی به مطلبی هر چند
در پی این و آن دویدی تو
هیچ بیرون نمیروی فیّاض
سخت در کنج غم خزیدی تو
آنچه من دیدهام ندیدی تو
عالمی را ز نکته پر کردم
کاش یک نکته میشنیدی تو
مُردم از خسرت تو و شادم
که به این آرزو رسیدی تو
لوح بر کف چه مینهی ای ماه
تخته بر روی خور کشیدی تو
گفتمی شمّهای ز درد دلم
گر به این درد میرسیدی تو
چند نالی به هرزه ای بلبل
پردة گوش گل دریدی تو
زاهدا هرزه من نمیشنوم
برو از سر مرا خریدی تو!
نرسیدی به مطلبی هر چند
در پی این و آن دویدی تو
هیچ بیرون نمیروی فیّاض
سخت در کنج غم خزیدی تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
چو موکشان به گلشنم آرد هوای تو
در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطرة کرم مفشان ابر نوبهار
دامن به دیگری نگشاید گدای تو
دور از تو چشمخانه تهی کردهام ز نور
حیفست دیگری بنشیند به جای تو
گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست
ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو
دست نگار بسته به چشمم بکش ببین
رنگینترست گریة من یا حنای تو
خونم حلال بر فلک آن دم که من ترا
بوسم دو دوست و بیخبر افتم به پای تو
چون شعله برفروز که پروانهوار من
گرد سر تو گردم و گردم فدای تو
ای دل مروتی و نه رحمی نه، چند و چند
گریی تو از برای من و من برای تو!
روپوش گریه خنده بیجا چه میکنی!
بر قهقهة تو خنده زند هایهای تو
فیّاض شستِ آن مژه بوسید تیرناز
گر دیرتر رسی به سر وعده، وایِ تو
در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطرة کرم مفشان ابر نوبهار
دامن به دیگری نگشاید گدای تو
دور از تو چشمخانه تهی کردهام ز نور
حیفست دیگری بنشیند به جای تو
گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست
ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو
دست نگار بسته به چشمم بکش ببین
رنگینترست گریة من یا حنای تو
خونم حلال بر فلک آن دم که من ترا
بوسم دو دوست و بیخبر افتم به پای تو
چون شعله برفروز که پروانهوار من
گرد سر تو گردم و گردم فدای تو
ای دل مروتی و نه رحمی نه، چند و چند
گریی تو از برای من و من برای تو!
روپوش گریه خنده بیجا چه میکنی!
بر قهقهة تو خنده زند هایهای تو
فیّاض شستِ آن مژه بوسید تیرناز
گر دیرتر رسی به سر وعده، وایِ تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
آن ناز و آن کرشمه و آن چشم و آن نگاه
خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که میکنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
اینجا به گل ز دور کند باغبان نگاه
در جلوه بسکه چشم جهانی به سوی اوست
وقت نظاره گم شود اندر میان نگاه
صد جان فدای نیم نگه کردهایم و باز
بر کشتگان خویش کند سرگران نگاه
چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان نگاه
فیّاض یک نظاره به صد جان خریدهایم
کس را نداده دست چنین رایگان نگاه
خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که میکنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
اینجا به گل ز دور کند باغبان نگاه
در جلوه بسکه چشم جهانی به سوی اوست
وقت نظاره گم شود اندر میان نگاه
صد جان فدای نیم نگه کردهایم و باز
بر کشتگان خویش کند سرگران نگاه
چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان نگاه
فیّاض یک نظاره به صد جان خریدهایم
کس را نداده دست چنین رایگان نگاه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
به عهد زلف خوشت مشک ناب یعنی چه
به دور ماه رخت آفتاب یعنی چه!
شبی ز ساقی مجلس پیاله جستم گفت
به دور لعل لب من شراب یعنی چه!
ز نام عاشقی ای خضر هیچ شرمت نیست!
به کام تشنه لب عشق آب یعنی چه!
ز دور کام دل آنجا که چهره بنماید
درنگ اگر ننمایی شتاب یعنی چه
چه غفلت است که دارد ترا به بر فیّاض
چو مرگ در عقب تست خواب یعنی چه!
به دور ماه رخت آفتاب یعنی چه!
شبی ز ساقی مجلس پیاله جستم گفت
به دور لعل لب من شراب یعنی چه!
ز نام عاشقی ای خضر هیچ شرمت نیست!
به کام تشنه لب عشق آب یعنی چه!
ز دور کام دل آنجا که چهره بنماید
درنگ اگر ننمایی شتاب یعنی چه
چه غفلت است که دارد ترا به بر فیّاض
چو مرگ در عقب تست خواب یعنی چه!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
خوش به کام همه در ساختهای یعنی چه
عشوه را در به در انداختهای یعنی چه
جز دلم کز دل بیرحم تو کینش نرود
دل ز کین همه پرداختهای یعنی چه
هرزهای آینه با یک جهتیهای رخش
پیش او نقشدویی باختهای یعنی چه
ای که خواهی به فسون جای کنی در دل او
آهن از آینه نشناختهای یعنی چه
چین بر ابرو زده در کشتن فیّاض امشب
خوش دو شمشیره برون تاختهای یعنی چه
عشوه را در به در انداختهای یعنی چه
جز دلم کز دل بیرحم تو کینش نرود
دل ز کین همه پرداختهای یعنی چه
هرزهای آینه با یک جهتیهای رخش
پیش او نقشدویی باختهای یعنی چه
ای که خواهی به فسون جای کنی در دل او
آهن از آینه نشناختهای یعنی چه
چین بر ابرو زده در کشتن فیّاض امشب
خوش دو شمشیره برون تاختهای یعنی چه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵