عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲
خارخاری که ز رفتار تو در دل مانده است
خس و خاری است که از موج به ساحل مانده است
اثری کز من بی نام و نشان هست و بجاست
گل خونی است که بر دامن قاتل مانده است
نیست یک دل که در او گوهر انصاف بود
صدفی چند درین دامن ساحل مانده است
منزل دور به غیرت فکند رهرو را
دل ز نزدیکی راه است که کاهل مانده است
خشک مغزان گهر از بحر به ساحل بردند
کشتی ماست که در دامن ساحل مانده است
چیست خشت و گل فانی که بر آن تکیه کنند
اثر آن است که از مردم کامل مانده است
رسته گشتند ز زندان جهان یک جهتان
مهره ماست که در ششدر باطل مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
حاصل دولت دنیا همه غفلت بوده است
پرده خواب، سراپرده دولت بوده است
دامن دشت جنون را به غزالان دادند
وسعت عیش به اندازه وحشت بوده است
آنچه در سایه اقبال هما می جستیم
فرش در سایه دیوار قناعت بوده است
تا کشیدم ز جهان دست، فتادم به بهشت
دست کوتاه کلید در جنت بوده است
مو شکافی که کنون سرمه اهل نظرست
پیش ازین ناخنه چشم بصیرت بوده است
چشم شوری که ازان کامروایان ترسند
نمک سفره ارباب قناعت بوده است
این زمان تیغ تغافل همه مخصوص من است
ورنه زین پیشتر این آب به نوبت داده است
دل آگاه، مرا ساخت مکدر صائب
شادی و عیش به اندازه غفلت بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
دوزخ اهل نظر، پاس نگه داشتن است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!
راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است
تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است
عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است
در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است
(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)
نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است
مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲
می حرام است در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست
با پریشان نظری بس که بدم، می شکنم
هر کجا آینه ای بر سر بازاری هست
می توان با گل خورشید نظر بازی کرد
همچو شبنم اگرت دیده بیداری هست
خضر بر گرد سر درد طلب می گردد
کعبه فرش است در آن سینه که آزاری هست
صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند
بر جنون می زنم امروز که بازاری هست
بخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟
روز و شب در بغلش آینه رخساری هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۳
آه کز اهل محبت اثری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست
لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست
یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست
مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست
بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۲
در سیه خانه افلاک، دل روشن نیست
اخگری در ته خاکستر این گلخن نیست
دل چو بیناست، چه غم دیده اگر نابیناست؟
خانه آینه را روشنی از روزن نیست
راستی عقده گشاینده اسرار دل است
شمع را حوصله گریه فرو خوردن نیست
روزی خاک شود دل چو گرانجان افتاد
منزل پای گرانخواب به جز دامن نیست
گوهر از گرد یتیمی نشود خاک نشین
دل اگر زنده بود هیچ غم از مردن نیست
دشمن آن است که پوشیده کند خصمی خویش
خصم چون کینه خود فاش کند دشمن نیست
عاقبت راز مرا سینه به صحرا انداخت
خاک را حوصله دانه نهان کردن نیست
دیده شوخ ترا آینه در زنگارست
ورنه یک سبزه بیگانه درین گلشن نیست
به همین موج ز آمد شد خود بیخبرست
هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
نیست در قافله ریگ روان پیش و پسی
مرده بیچاره تر از زنده درین مسکن نیست
سفلگان را نزد چرخ چو نیکان بر سنگ
محک سیم و زر از بهر مس و آهن نیست
حرص هر ذره بما را به جهانی انداخت
مور خود را چو کند جمع، کم از خرمن نیست
مردم پاک گهر با همه کس می سازند
آب را سرکشی از خار و خس گلشن نیست
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
خار در دیده چو افتاد کم از سوزن نیست
صائب از اطلس گردون گله بی انصافی است
سرو این باغچه را برگ دو پیراهن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۷
از زر و سیم جهان پاس نظر باید داشت
دل به چیزی مگذارید که برباید داشت
یوسف مصر شنیدی که ز اخوان چه کشید
چه توقع ز عزیزان دگر باید داشت
تا نسوزد دلت از داغ عزیزان چمن
در بهاران سر خود در ته پا باید داشت
دو سه روزی که درین سبز چمن مهمانی
همچو نرگس به ته پای نظر باید داشت
می شود خوار، کند هر که عزیزان را خوار
عزت مردم پاکیزه گهر باید داشت
روی دل نیست سزاوار به این مشت جماد
پشت چون سکه خوش نقش به زر باید داشت
تا مگر دولت ناخوانده درآید از در
چشم چون حلقه شب و روز به در باید داشت
چون مگس چند طلبکار جراحت باشی؟
دیده از عیب خلایق به هنر باید داشت
همت پیر خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر باید داشت
ذکر بی خاطر آگاه نفس سوختن است
پاس تسبیح ز صد راهگذار باید داشت
تا شود خرده جان تو یکی صد صائب
چشم بر سوختگان همچو شرر باید داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
هر که از اهل جهان گوشه عزلت نگرفت
رفت از دست و رگ خواب فراغت نگرفت
وحشت روی زمین زیر زمین خواهد یافت
هر که در روی زمین خوی به وحدت نگرفت
آمد انگاره و انگاره از این عالم رفت
هر که اندام ز سوهان نصیحت نگرفت
رفت بر باد فنا عمر گرامی افسوس
پیش این شمع کسی دست حمایت نگرفت
هر که در مجلس می گریه مستانه نکرد
خون دل خورد و گلاب از گل صحبت نگرفت
فقر مشاطه جو دست که دست از زر و سیم
تا نگردید تهی، دامن شهرت نگرفت
آفت زندگی و راحت مردن را دید
خضر از تشنه لبان آب ز خست نگرفت
صائب این با که توان گفت که با چندین درد
خبر از ما یکی از اهل مروت نگرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۰
بتان که صید به نیرنگ می نمایندت
کباب آتش بیرنگ می نمایندت
اگر برون کنی از دل هوای آزادی
بهشت در قفس تنگ می نمایندت
ببر ز مردم غافل که این گرانجانان
گران رکاب تر از سنگ می نمایندت
به ناخنی که رسد، پرده را بگردانند
معاشران که هماهنگ می نمایندت
گر از لباس برآیی نمی شناسندت
همین گروه که یکرنگ می نمایندت
ز زنگ، آینه دل اگر بپردازی
هزار آینه در زرنگ می نمایندت
علامت نفس سوخته است، منزل نیست
سیاهیی که به فرسنگ می نمایندت
بکن به لاله رخان چشم خود سیه صائب
که زود چهره به خون رنگ می نمایندت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجده سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینه ام بی آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز رستخیز نباشد گناهکاران را
ز خود حسابی، در دل قیامتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
مرا به عالم بالا دلیل خواهد شد
ازین جهان فرومایه، وحشتی که مراست
به دل ز خاک گرانسنگ نیست قارون را
ز خاکدان جهان، گرد کلفتی که مراست
به هیچ دشمن خونخوار، بیجگر را نیست
به دوستان زبانی عداوتی که مراست
ز آسیای گرانسنگ، دانه را نبود
ز سیر و دور فلک ها شکایتی که مراست
به هیچ حسن گلوسوز نیست عاشق را
به داغهای جگرسوز، الفتی که مراست
نصیب خال ز کنج دهان خوبان نیست
ز گوشه گیری مردم حلاوتی که مراست
نموده است شکر خواب را به مخمل تلخ
ز خاک، بستر و بالین راحتی که مراست
سراب را ز جگرتشنگان بادیه نیست
ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدم
ز دور گردی مردم کفایتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت
چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
به هیچ پیر نباشد مرید صادق را
به عشق تازه جوانان ارادتی که مراست
به چشم سرمه، جهان را سیاه می سازد
ز یار گوشه چشم عنایتی که مراست
به هم چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می جوشد
اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
به خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟
که پاسبانی وقت است طاعتی که مراست
دهان سایل اگر پر گهر کند چو صدف
ز انفعال شود آب، همتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
پرستشی که مدام است می پرستی ماست
شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
اگر چه هستی ما چون حباب یک نفس است
دل پر آبله بحر از هواپرستی ماست
ز بخل نیست اگر بسته ایم راه سؤال
در آستین کف سایل ز پیشدستی ماست
نهشت در سر ما مغز، پوچ گوییها
فنای خرمن هستی ز باد دستی ماست
عروج مهر کند عمر سایه را کوتاه
بلند پایگی آسمان ز پستی ماست
ز خود برآمدگانند محو حق صائب
گرفته ماه تمام از غبار هستی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
غبار هستی ما پرده دار سیلاب است
کتان طاقت ما شیر مست مهتاب است
دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق
حصار عافیت این محیط، گرداب است
چنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده است
که شاخ گل به نظر آستین قصاب است
عیار آتش روی ترا چه می داند؟
هنوز دیده آیینه در شکرخواب است
اگر ز غیبت ما در حضور می افتند
حضور خاطر ما در حضور احباب است
ترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟
که همچو طفلان چشمت به سرخی باب است
به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت
که طاق نسیان امروز طاق محراب است
سر مشاهده عیب خود اگر داری
کدام آینه بهتر ز عالم آب است؟
چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟
سخن شناس درین روزگار نایاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
خراب حالی ما از درازی دست است
ز همت است که دیوار ما چنین پست است
ز نوبهار جهان رنگ اعتدال مجوی
که عندلیب تهیدست و غنچه زرمست است
دل تو چون گل رعنا دو رنگ افتاده است
وگرنه حسن خزان و بهار یکدست است
خلاصی دل ازان زلف آرزوی خطاست
که مرغ، بی پر و بال است و کوچه بن بست است
به زهد خشک قناعت نمی توان کردن
کنون که هر سر خاری پیاله در دست است
حساب دین و دل از ما به حشر اگر طلبند
بهانه ای چو سر زلف یار در دست است
نبست غنچه منقار عندلیبان را
فغان که چاشنی نوشخند گل پست است
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
ز بس به چشم من این سقف نیلگون پست است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۰
نهال شمع ز سبزی ازان برومندست
که دایم از پر پروانه برگ پیوندست
شده است مرکز پرگار آهوان مجنون
اسیر عشق به هر جا رود نظربندست
چرا به تیغ شهادت نمی نهد گردن؟
به آب زندگی آن کس که آرزومندست
بشوی نقش خودی را که دیده خودبین
به آبگینه ز آب حیات خرسندست
گشاد قفل دل زنگ بسته عاشق
به یک اشاره ابروی یار در بندست
چو سکه دل به زر و سیم کم عیار مبند
که همچو برگ خزان دیده سست پیوندست
به خوردن دل خود باش قانع از روزی
که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست
دهن به خنده مکن باز همچو بی مغزان
که پر ز خون، دهن پسته از شکرخندست
کلام هیچ مدانان به مردم همه دان
هزار پله گرانتر ز کوه الوندست
به کام طفل مزاجان سنگدل صائب
شکستن دل ما چون شکستن قندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
بهار عنبر شبها سفیده سحرست
خوشا کسی که ازین نوبهار بهره ورست
چرا ز سنگ ملامت شکسته دل باشم؟
که همچو موج مرا از شکست بال و پرست
به خود فروشدگان فارغند از آشوب
کمند وحدت گرداب، موجه خطرست
نگاه دار گرت چون عقیق آبی هست
که خضر بادیه عشق، آتشین جگرست
کدام شاخ گل امشب گذشت ازین بستان؟
که همچو سبزه خوابیده سرو پی سپرست
چه سود نعمت بسیار تنگ روزی را؟
ز بحر، قطره آبی وظیفه گهرست
همیشه می کشد از روی باغبان خجلت
چو سرو و بید درین باغ هر که بی ثمرست
حضور هر دو جهان فرش آستان کسی است
که زرنگار سرایش ز روی همچو زرست
اگر چه کوه غم عشق سخت سنگین است
نظر به طاقت فرهاد، سایه کمرست
من و ملازمت غم، که دستگاه نشاط
ز چشم مردم این روزگار تنگترست
درازتر بود از رشته رنج باریکش
درین بساط چو سوزن کسی که دیده ورست
شود ز گوشه نشینی فزون رعونت نفس
سگ نشسته ز استاده سرفرازترست
حضور خاطر اگر هست در شکیبایی است
دلی که صبر ندارد همیشه در سفرست
خبر ز درد ندارند بیغمان صائب
وگرنه منت صندل بتر ز دردسرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۳
سپاه عقل کم و لشکر ایاغ پرست
چه عشرتی است که پروانه کم، چراغ پرست
ز هرزه خندی گل غنچه بی دماغ شده است
ز دست قهقه مینا دل ایاغ پرست
فتاده است به روی گل و ز شوق هنوز
لب پر آبله شبنم از سراغ پرست
اگر به مرکز خود حق قرار می گیرد
تو فکر دل کن و فارغ نشین که داغ پرست
حیا نمی دهدم فرصت سخن صائب
دلم ز شکوه این باغبان و باغ پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
به هر که می نگرم زیر چرخ دلگیرست
که میهمان لئیم از حیات خود سیرست
گهر ز گرد یتیمی تمام می گردد
مس و جود مرا درد باده اکسیرست
پیاله چشم و چراغ است شیر گیران را
به چشم بیجگران گر چه دیده شیرست
کنار کشت مده موسم بهار از دست
که موج سبزه به پای نشاط زنجیرست
مباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدف
همیشه از رگ گردن نشانه تیرست
ز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندل
ز موج خویشتن آب روان به زنجیرست
چه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟
که بی کش، دم شمشیر پشت شمشیرست
ز خضر وحشت سیلاب می کنم صائب
خرابی دل مغرور من ز تعمیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
ز ابر اگر چه هوای بهار ناصاف است
غمین مشو که سراپرده های الطاف است
صفای روی زمین در صفای دل بسته است
که آب جوی بود صاف، چشمه تا صاف است
نمی توان ز گرانان به گوشه گیری رست
که کوه بر دل عنقا ز قاف تا قاف است
هزار خرقه آلوده، رهن می برداشت
چه نعمتی است که پیر مغان بانصاف است!
به طوطیان سخنگو که می دهد شکر؟
درین زمانه که انصاف دادن، اسراف است
به هر که بیش رسد خون، فتوح بیش رسد
که جای مشک ز آهو همیشه در ناف است
کدام حجت ناطق به از کلام بود؟
سخن چو هست، چه حاجت به دعوی و لاف است؟
میان کعبه و بتخانه مانده ام حیران
که گوی کودک بی معرفت در اعراف است
به غیر موی شکافان کسی نمی داند
که تار و پود جهان در کف سخن باف است
به نقش پرده عیب است تا دلت مایل
هنوز آینه سینه تو ناصاف است
چه التفات به سنگ محک کند صائب؟
به نور چشم بصیرت کسی که صراف است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
ز ملک و مال، دل بی نیاز ما سبک است
به گل قرار نگیرد سفینه تا سبک است
به جان و دل نتوان وصل آرزو کردن
که این متاع به میزان رونما سبک است
به فرق مردم آزاده، کوه الوندست
به اعتقاد تو گر سایه هما سبک است
گرفته است چنان روزگار را غفلت
که خواب چشم تو و خواب بخت ما سبک است
صدف نه ایم که باشیم مست خواب گران
حباب قلزم عشقیم، خواب ما سبک است
نمی رویم به هر پرتوی ز جا صائب
شکوه طور به میزان صبر ما سبک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
جهان به راه شناسان دیده ور تنگ است
فضای بادیه بر چشم راهبر تنگ است
ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاست
ترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ است
به جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟
که لامکان به روانهای بیخبر تنگ است
به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است
سیه ز تنگی جا گشت خون لاله من
فضای دست بر این آتشین جگر تنگ است
به آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟
که دست تیغ درازست و این سپر تنگ است
به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار
که صاحبان زر و سیم را نظر تنگ است
میان بادیه در تنگنای زندانی
ترا که دایره خلق در سفر تنگ است
چه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟
که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ است
کجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟
که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است
برون میار سر از کنج آشیان صائب
که رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است