عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
به دلم تیرنگاهی ز تو غافل نرسید
سر نیشی به رگ آبلة دل نرسید
ره سودای سر زلف تو بیپایانست
هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید
کِشتة طالع ما را چه خطر پیش آمد
که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!
بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست
کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید
موجة خون شهیدان ز سر چرخ گذشت
این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید
دست و تیغ تو ز بس وقف تماشایی بود
نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید
بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است
که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید
این کهن جامة دنیا که طرازش ز فناست
تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید
ورق خاطر فیّاض غلط در غلط است
نظر مرد برین صفحة باطل نرسید
سر نیشی به رگ آبلة دل نرسید
ره سودای سر زلف تو بیپایانست
هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید
کِشتة طالع ما را چه خطر پیش آمد
که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!
بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست
کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید
موجة خون شهیدان ز سر چرخ گذشت
این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید
دست و تیغ تو ز بس وقف تماشایی بود
نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید
بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است
که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید
این کهن جامة دنیا که طرازش ز فناست
تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید
ورق خاطر فیّاض غلط در غلط است
نظر مرد برین صفحة باطل نرسید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
حرف عقبا را دل آگاهم از دنیا شنید
از لب امروز گوشم نغمة فردا شنید
خوبه تنهایی چنان کردم که در شبهای غم
میتوان از آشیانم نالة عنقا شنید
چشم پر حرف تو امشب گفت در گوش دلم
هر چه خواهد از لب خاموش من فردا شنید
گر به یاد ناله آرم عالمی پر میشود
آنچه گوش ناشنو زان لعل ناگویا شنید
پاسبان شد مضطرب امشب چو در زندان غم
نالة زنجیر من از دامن صحرا شنید
آشنا با حرف عاشق نیست غیر از گوش یار
درد دل در پیش مردم کردم او تنها شنید
رمز عشق و عاشقی فیّاض جز با کس نگفت
در جهان هر کس سرود این نغمه را از ما شنید
از لب امروز گوشم نغمة فردا شنید
خوبه تنهایی چنان کردم که در شبهای غم
میتوان از آشیانم نالة عنقا شنید
چشم پر حرف تو امشب گفت در گوش دلم
هر چه خواهد از لب خاموش من فردا شنید
گر به یاد ناله آرم عالمی پر میشود
آنچه گوش ناشنو زان لعل ناگویا شنید
پاسبان شد مضطرب امشب چو در زندان غم
نالة زنجیر من از دامن صحرا شنید
آشنا با حرف عاشق نیست غیر از گوش یار
درد دل در پیش مردم کردم او تنها شنید
رمز عشق و عاشقی فیّاض جز با کس نگفت
در جهان هر کس سرود این نغمه را از ما شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
هر که مشتاق تو باشد گِل به سر دارد نشوید
هر که را در دل تو باشی گُل به کف دارد نبوید
هر کجا قدّ تو باشد سرو را قمری نخواهد
هر کجا روی تو باشد حرف گل بلبل نگوید
گل اگر روی تو بیند اینقدر بر خود نچیند
باد اگر زلف تو بوید طرة سنبل نبوید
گر نه چون کوی تو باشد در چمن گلبن نخیزد
گرنه با یاد تو باشد سرو در گلشن نروید
هر که را دوزخ تو باشی از بهشت آسوده باشد
هر که را دنیا تو باشی دست از عقبا بشوید
گر نه با یاد تو باشد در بهشت آتش ببارد
گر نه بیروی تو باشد گلبن از دوزخ بروید
گر صبا پیچد به زلفت راه بیرون شد نیابد
ور نسیم آید به کویت جانب گلشن نپوید
بگذر از خود گر هوای وصل او در سینه داری
هر که خود را گم نسازد در میان او را نجوید
بر سر لطف است با فیّاض امشب چشم مستش
هر چه میخواهد بخواهد هر چه میگوید بگوید
هر که را در دل تو باشی گُل به کف دارد نبوید
هر کجا قدّ تو باشد سرو را قمری نخواهد
هر کجا روی تو باشد حرف گل بلبل نگوید
گل اگر روی تو بیند اینقدر بر خود نچیند
باد اگر زلف تو بوید طرة سنبل نبوید
گر نه چون کوی تو باشد در چمن گلبن نخیزد
گرنه با یاد تو باشد سرو در گلشن نروید
هر که را دوزخ تو باشی از بهشت آسوده باشد
هر که را دنیا تو باشی دست از عقبا بشوید
گر نه با یاد تو باشد در بهشت آتش ببارد
گر نه بیروی تو باشد گلبن از دوزخ بروید
گر صبا پیچد به زلفت راه بیرون شد نیابد
ور نسیم آید به کویت جانب گلشن نپوید
بگذر از خود گر هوای وصل او در سینه داری
هر که خود را گم نسازد در میان او را نجوید
بر سر لطف است با فیّاض امشب چشم مستش
هر چه میخواهد بخواهد هر چه میگوید بگوید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
در دل ز بس به عشق تو غمها شود لذیذ
ترسم به کام من غم دنیا شود لذیذ
در دادهایم تن به جفاهای روزگار
دشمن چو شد غیور مدارا شود لذیذ
امروز مینماید اگر صبر ناگوار
این شوربا به کام تو فردا شود لذیذ
لب را به خندهای نمکین تر کن آن قدر
کاین نیمرس کباب دل ما شود لذیذ
با این هوس فریب نگاهی که مرتراست
در کام دل مباد تمنّا شود لذیذ
یک آن قدر ز پرده برونآ که شوق را
در حسرت تو ذوق تماشا شود لذیذ
از بیکسی ز صحبت فیّاض خوشدلیم
تلخابه گاه در ره صحرا شود لذیذ
ترسم به کام من غم دنیا شود لذیذ
در دادهایم تن به جفاهای روزگار
دشمن چو شد غیور مدارا شود لذیذ
امروز مینماید اگر صبر ناگوار
این شوربا به کام تو فردا شود لذیذ
لب را به خندهای نمکین تر کن آن قدر
کاین نیمرس کباب دل ما شود لذیذ
با این هوس فریب نگاهی که مرتراست
در کام دل مباد تمنّا شود لذیذ
یک آن قدر ز پرده برونآ که شوق را
در حسرت تو ذوق تماشا شود لذیذ
از بیکسی ز صحبت فیّاض خوشدلیم
تلخابه گاه در ره صحرا شود لذیذ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
بر سر شیشه نبود پنبه، که بیروی یار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ز شیرین بود خسرو خوشدل و فرهاد از آن خوشتر
که داد دلبران خوش باشد و بیداد از آن خوشتر
تغافلهای عاشق تازهتر از ناز معشوق است
رمیدن خوش بود از صید و از صیّاد از آن خوشتر
چنان محکم نهاده عشق بیبنیادی ما را
که ننهادست در عالم کسی بنیاد از آن خوشتر
جواب نور چشم پیر کنعان بوی یوسف برد
کسی هرگز جواب نامه نفرستاد از آن خوشتر
ز بس لطف از بتان تندخو خوبست نتوان گفت
که باشد با همه زیبندگی بیداد از آن خوشتر
به خاموشی شب از بیداد او درد دلی کردم
که نتوان کرد درد دل به صد فریاد از آن خوشتر
ز دنیا فکر عقبا مرد را فیّاض لایقتر
که فتح ایروان خوش شاه را، بغداد از آن خوشتر
که داد دلبران خوش باشد و بیداد از آن خوشتر
تغافلهای عاشق تازهتر از ناز معشوق است
رمیدن خوش بود از صید و از صیّاد از آن خوشتر
چنان محکم نهاده عشق بیبنیادی ما را
که ننهادست در عالم کسی بنیاد از آن خوشتر
جواب نور چشم پیر کنعان بوی یوسف برد
کسی هرگز جواب نامه نفرستاد از آن خوشتر
ز بس لطف از بتان تندخو خوبست نتوان گفت
که باشد با همه زیبندگی بیداد از آن خوشتر
به خاموشی شب از بیداد او درد دلی کردم
که نتوان کرد درد دل به صد فریاد از آن خوشتر
ز دنیا فکر عقبا مرد را فیّاض لایقتر
که فتح ایروان خوش شاه را، بغداد از آن خوشتر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چون غنچهام دلی است ولی کار بستهتر
خون گشته تر ز غنچه و زنگار بستهتر
شیرازه بگسلم چو گل از ننگ تا به کی!
چون غنچه دل به صحبت هر خار بستهتر
بیم گشایشم گرة خاطرست آه
چون غنچه هر نفس شودم کار، بستهتر
دل را تعلّقات به مستی فزوده است
زنگار بستهای شده ز نگار بستهتر
ای آنکه لاف عشق زنی با هزار کار
دل بستهای به یار و به اغیار بستهتر
نام خداست بر لب و دل بستة هوا
گر بت شکسته شد شده زنّار بستهتر
صبح عدم که طبل رحیل فنا زنند
کس از برهنگان نبود بار بستهتر
بر دامن تو روز جزا رنگ خون ما
باشد زرنگ چهرة گلنار بستهتر
فیّاض جان نثار «رهی» کن که گفته است
«مفت گشادگی چو شود کار بستهتر»
خون گشته تر ز غنچه و زنگار بستهتر
شیرازه بگسلم چو گل از ننگ تا به کی!
چون غنچه دل به صحبت هر خار بستهتر
بیم گشایشم گرة خاطرست آه
چون غنچه هر نفس شودم کار، بستهتر
دل را تعلّقات به مستی فزوده است
زنگار بستهای شده ز نگار بستهتر
ای آنکه لاف عشق زنی با هزار کار
دل بستهای به یار و به اغیار بستهتر
نام خداست بر لب و دل بستة هوا
گر بت شکسته شد شده زنّار بستهتر
صبح عدم که طبل رحیل فنا زنند
کس از برهنگان نبود بار بستهتر
بر دامن تو روز جزا رنگ خون ما
باشد زرنگ چهرة گلنار بستهتر
فیّاض جان نثار «رهی» کن که گفته است
«مفت گشادگی چو شود کار بستهتر»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
زند تبخاله از خونم لب پیمانة اخگر
به الماس سرشکم سفته گردد دانة اخگر
عجب شادابییی در کشتزار شعله میبینم
به اشک گرم من پرورده گویی دانة اخگر
به من در گرم خونی لاف مشرب کی تواند زد
که از مینای من پر میشود پیمانة اخگر
زبان ناله در کام دل از بیم تو میدزدم
مباد این شعله پا بیرون نهاد از خانة اخگر
حدیث دل چه پردازی به بزم ناکسان فیّاض
به گوش خار و خس تا کی زنی افسانة اخگر
به الماس سرشکم سفته گردد دانة اخگر
عجب شادابییی در کشتزار شعله میبینم
به اشک گرم من پرورده گویی دانة اخگر
به من در گرم خونی لاف مشرب کی تواند زد
که از مینای من پر میشود پیمانة اخگر
زبان ناله در کام دل از بیم تو میدزدم
مباد این شعله پا بیرون نهاد از خانة اخگر
حدیث دل چه پردازی به بزم ناکسان فیّاض
به گوش خار و خس تا کی زنی افسانة اخگر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
خجل شد از سرشکم خاطر افسردة اخگر
گل اشکم کجا و غنچة پژمردة اخگر
من آن دل زندة عشقم که با این تیره روزیها
کند خاکسترم روشن چراغ مردة اخگر
اثر جوید ز آه سر من برچیدة آتش
گرو بازد به اشک گرم من افشردة اخگر
لباس خودنمایی شعله از بالای خس دارد
نمیپوشد کفن جز از تن خود مردة اخگر
دل فیّاض زا آسان تسلّی میتوان دادن
به خاکستر شود خوش خاطر آزردة اخگر
گل اشکم کجا و غنچة پژمردة اخگر
من آن دل زندة عشقم که با این تیره روزیها
کند خاکسترم روشن چراغ مردة اخگر
اثر جوید ز آه سر من برچیدة آتش
گرو بازد به اشک گرم من افشردة اخگر
لباس خودنمایی شعله از بالای خس دارد
نمیپوشد کفن جز از تن خود مردة اخگر
دل فیّاض زا آسان تسلّی میتوان دادن
به خاکستر شود خوش خاطر آزردة اخگر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
بیا به مجلس و کام دل از شراب برآور
پیاله گیر و سر از جیب آفتاب برآور
درین محیط فنا محو همچو قطره چرایی؟
به فکر خود سر ازین بحر چون حباب برآور
ز صیدگاه تغافل رمیده کبک دل من
نگاه یار کجایی؟ پر عقاب برآور
در انتظار تو هر صبح چشم بر ره شامم
بیا و دیدهام از گرد آفتاب برآور
خرابی دل عاشق به یاد دوست ندانی
کتان خویش زمانی به ماهتاب برآور
متاع وقت به تاراج فوت میرود ای دل
چه غفلت است! بهوش آ، سری ز خواب برآور
مباد دل ز تنک رویی تو خام بماند
بتاب چهره و دودی ازین کباب برآور
ترا حیا نگذارد چو آفتاب بر آیی
پیالهای کش و خود را ازین حجاب برآور
خراب گریة شادی توان شدن ز وصالت
بیا و خانة چشم مرا به آب برآور
وجودم از تو پُرست ای گل ار قبول نداری
تو برفروز و ز پیشانیم گلاب برآور
حریف دفتر لافند همسران تو فیّاض
بیا تو هم ورقی چند از کتاب برآور
پیاله گیر و سر از جیب آفتاب برآور
درین محیط فنا محو همچو قطره چرایی؟
به فکر خود سر ازین بحر چون حباب برآور
ز صیدگاه تغافل رمیده کبک دل من
نگاه یار کجایی؟ پر عقاب برآور
در انتظار تو هر صبح چشم بر ره شامم
بیا و دیدهام از گرد آفتاب برآور
خرابی دل عاشق به یاد دوست ندانی
کتان خویش زمانی به ماهتاب برآور
متاع وقت به تاراج فوت میرود ای دل
چه غفلت است! بهوش آ، سری ز خواب برآور
مباد دل ز تنک رویی تو خام بماند
بتاب چهره و دودی ازین کباب برآور
ترا حیا نگذارد چو آفتاب بر آیی
پیالهای کش و خود را ازین حجاب برآور
خراب گریة شادی توان شدن ز وصالت
بیا و خانة چشم مرا به آب برآور
وجودم از تو پُرست ای گل ار قبول نداری
تو برفروز و ز پیشانیم گلاب برآور
حریف دفتر لافند همسران تو فیّاض
بیا تو هم ورقی چند از کتاب برآور
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
حرفم از فکر سر زلرفی پریشانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه میبندد دلم ز آشفتگیهای دماغ
در سر شوریدهام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار نالهام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزلهایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامهام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
نالهام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارساییهای طالع سرگرانیهای یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
نالهام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه میبندد دلم ز آشفتگیهای دماغ
در سر شوریدهام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار نالهام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزلهایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامهام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
نالهام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارساییهای طالع سرگرانیهای یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
نالهام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
نگشتم ایمن ازین چرخ کینهخواه هنوز
دو اسبه بر سر کیناند مهر و ماه هنوز
هزار مرحله از خویشتن سفر کردم
به این نشان که نیفتادهام به راه هنوز
گل امید برآمد ز شاخ خشک و مرا
به ناز بالش یأس است تکیهگاه هنوز
چه وقت آنکه نگارم به سینه داغ وداع!
نکرده بر رخ او شرم من نگاه هنوز
ثبوت دعوی مهرم به مُهر یأس رسید
کرشمه میطلبد از دلم گواه هنوز
هزار طول امل کرد صرف قامت و نیست
رسا به دامنِ تأثیر دست آه هنوز
نیم ز حاصل خود آگه این قدر دانم
که چشم در ره برقست، این گیاه هنوز
امید عافیت دوست این نویدم داد
که نیست در خود رحمت ترا گناه هنوز
گدائی است به زور این شهنشهی فیّاض
ولی مباد رسانی به گوش شاه هنوز
دو اسبه بر سر کیناند مهر و ماه هنوز
هزار مرحله از خویشتن سفر کردم
به این نشان که نیفتادهام به راه هنوز
گل امید برآمد ز شاخ خشک و مرا
به ناز بالش یأس است تکیهگاه هنوز
چه وقت آنکه نگارم به سینه داغ وداع!
نکرده بر رخ او شرم من نگاه هنوز
ثبوت دعوی مهرم به مُهر یأس رسید
کرشمه میطلبد از دلم گواه هنوز
هزار طول امل کرد صرف قامت و نیست
رسا به دامنِ تأثیر دست آه هنوز
نیم ز حاصل خود آگه این قدر دانم
که چشم در ره برقست، این گیاه هنوز
امید عافیت دوست این نویدم داد
که نیست در خود رحمت ترا گناه هنوز
گدائی است به زور این شهنشهی فیّاض
ولی مباد رسانی به گوش شاه هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ویران دل و تو در دل ویرانهای هنوز
این خانه شد خراب و تو در خانهای هنوز
ما را به آشنائیت امید طرفه بود
بیگانه هم شدیم و تو بیگانهای هنوز
آخر گمان صبر ز ما از دلت نرفت
معلوم میشود که چه جانانهای هنوز
یک سوختن جزای محبّت نمیشود
ای شعله در تلافی پروانهای هنوز
در غارت نظاره چه از حسن کم شود
عالم به جرعه مست و تو خمخانهای هنوز
ای سبزة دیار محبت چه آفت است
عالم تمام سبز و تو دردانهای هنوز
فیّاض حرف وصل دلیرانه میزنی
معلوم میشود که تو دیوانهای هنوز
این خانه شد خراب و تو در خانهای هنوز
ما را به آشنائیت امید طرفه بود
بیگانه هم شدیم و تو بیگانهای هنوز
آخر گمان صبر ز ما از دلت نرفت
معلوم میشود که چه جانانهای هنوز
یک سوختن جزای محبّت نمیشود
ای شعله در تلافی پروانهای هنوز
در غارت نظاره چه از حسن کم شود
عالم به جرعه مست و تو خمخانهای هنوز
ای سبزة دیار محبت چه آفت است
عالم تمام سبز و تو دردانهای هنوز
فیّاض حرف وصل دلیرانه میزنی
معلوم میشود که تو دیوانهای هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
بس که نالیدم نه قوّت ماند در من نه نفس
مردم، ای فریادرس آخر به فریادم برس
نارسا جان بر لبم از نارسائیهای اوست
یک سر مژگان رساتر کن نگاه نیمرس
نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم
حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس
میرسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود
گر به بال نالهای بودی نفس را دست رس
نه معین گلهبانم نه مهیای شکار
تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس
غیرت صیّاد گو زین تنگ ترکن بند را
ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس
من درین مستی خدا داند چه آید بر سرم
محتسب گر بیخبر باشد خبر دارد عسس
همّت ار یاری کند راه فنا پر دور نیست
میتوان این راه را رفتن به پرواز نفس
پرورش تا کی دهم در سینه این تخم امل
تربیت تا کی کمنم بر چهره این رنگ هوس!
میتوانم کرد فریادی ولی از نارسی
شرمم از فریاد میآید هم از فریاد رس
عمرها شد بر سر کوی تو مینالم چنین
گر نمیگویی چرا؟ یکدم بگو آخر که بس
میتوانم گشت بر گرد سرش اما چه شد
هر نفس صد ره به گرد شهد میگردد مگس
نورسی ای طفل و باشد در مذاق عاشقان
جلوههای نو رسان چون میوههای پیش رس
من دمی فیّاض صد ره گشتمی گرد «رهی»
اختیار کس اگر میبود اندر دست کس
مردم، ای فریادرس آخر به فریادم برس
نارسا جان بر لبم از نارسائیهای اوست
یک سر مژگان رساتر کن نگاه نیمرس
نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم
حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس
میرسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود
گر به بال نالهای بودی نفس را دست رس
نه معین گلهبانم نه مهیای شکار
تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس
غیرت صیّاد گو زین تنگ ترکن بند را
ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس
من درین مستی خدا داند چه آید بر سرم
محتسب گر بیخبر باشد خبر دارد عسس
همّت ار یاری کند راه فنا پر دور نیست
میتوان این راه را رفتن به پرواز نفس
پرورش تا کی دهم در سینه این تخم امل
تربیت تا کی کمنم بر چهره این رنگ هوس!
میتوانم کرد فریادی ولی از نارسی
شرمم از فریاد میآید هم از فریاد رس
عمرها شد بر سر کوی تو مینالم چنین
گر نمیگویی چرا؟ یکدم بگو آخر که بس
میتوانم گشت بر گرد سرش اما چه شد
هر نفس صد ره به گرد شهد میگردد مگس
نورسی ای طفل و باشد در مذاق عاشقان
جلوههای نو رسان چون میوههای پیش رس
من دمی فیّاض صد ره گشتمی گرد «رهی»
اختیار کس اگر میبود اندر دست کس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
عاشق یاریم اما نام یار ما مپرس
بینصیبان دیاریم از دیار ما مپرس
بحر مالامال دردیم و ز ساحل بینصیب
ما که پا تا سر میانیم از کنار ما مپرس
عشق ما را خاک کرد و خاک ما بر باد داد
بر مزار ما بیا اما مزار ما مپرس
ما ز تاب افتادهایم از آب و تاب ما مگو
ما ز کار افتادهایم از کار و بار ما مپرس
در تنزّل زیر بار سایة خود ماندهایم
اعتبار ما ببین و ز اعتبار ما مپرس
سایه پروردان زلف شاهد بخت خودیم
روز ما را دیدهای از روزگار ما مپرس
عمرها فیّاض گرد کوی جانان بودهایم
خاک ما را سرمه ساز و از غبار ما مپرس
بینصیبان دیاریم از دیار ما مپرس
بحر مالامال دردیم و ز ساحل بینصیب
ما که پا تا سر میانیم از کنار ما مپرس
عشق ما را خاک کرد و خاک ما بر باد داد
بر مزار ما بیا اما مزار ما مپرس
ما ز تاب افتادهایم از آب و تاب ما مگو
ما ز کار افتادهایم از کار و بار ما مپرس
در تنزّل زیر بار سایة خود ماندهایم
اعتبار ما ببین و ز اعتبار ما مپرس
سایه پروردان زلف شاهد بخت خودیم
روز ما را دیدهای از روزگار ما مپرس
عمرها فیّاض گرد کوی جانان بودهایم
خاک ما را سرمه ساز و از غبار ما مپرس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
نگردید آشنای می لب از خویشتن مستش
دل پیمانه خون شد ز انتظار بوسة دستش
به ناخن تازه دارم زخم تیرش را که میخواهم
در ایّام جدایی یادگاری باشد از شستش
پریشان کردن دل چون صبا آوارهام دارد
کمند طرّهای کو، تا کند یک باره پا بستش
نه تنها می پرستانند از زاهد دل آزرده
دل تسبیح هم سوراخ سوراخست از دستش
مرنج از طعنة دشمن گر افتادی ز پا فیّاض
که باشد سربلند آن سر که عشق او کند پستش
دل پیمانه خون شد ز انتظار بوسة دستش
به ناخن تازه دارم زخم تیرش را که میخواهم
در ایّام جدایی یادگاری باشد از شستش
پریشان کردن دل چون صبا آوارهام دارد
کمند طرّهای کو، تا کند یک باره پا بستش
نه تنها می پرستانند از زاهد دل آزرده
دل تسبیح هم سوراخ سوراخست از دستش
مرنج از طعنة دشمن گر افتادی ز پا فیّاض
که باشد سربلند آن سر که عشق او کند پستش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
به گوش درد دلم گاه گاه میرسدش
پیام ناله و تقریر آه میرسدش
نکرده فرق ز می خون عاشقان طفلی است
فرشته گر ننویسد گناه، میرسدش
ترانهریزی لعلش به باده جا دارد
کنایه سنجی عارض به ماه میرسدش
هر آنکه درد دلی خواند از رسالة عشق
به هر چه حکم کند بیگواه میرسدش
تغافلی که به فیّاض میکند نگهش
به سوی ما نکند گر نگاه میرسدش
پیام ناله و تقریر آه میرسدش
نکرده فرق ز می خون عاشقان طفلی است
فرشته گر ننویسد گناه، میرسدش
ترانهریزی لعلش به باده جا دارد
کنایه سنجی عارض به ماه میرسدش
هر آنکه درد دلی خواند از رسالة عشق
به هر چه حکم کند بیگواه میرسدش
تغافلی که به فیّاض میکند نگهش
به سوی ما نکند گر نگاه میرسدش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
شرابم عشوة یارست و ساغر چشم مخمورش
محبّت نشئة سرشارش و دیوانگی شورش
کدامین باده ساقی در قدح دارد دگر امشب
که با هر قطره میجوشد به دعوی خون منصورش
دلم در محفلی پروانة شمع تجلّی شد
که در معمورة ایمن نه موسی بود و نه طورش
دل از پای ملخ عرض تجمّل در نظر دارد
در آن وادی که از وحشت سلیمانی است هر مورش
دلی کز چین زلفی گوشة آسایشی دارد
تواند ناز کردن تا ابد بر چین و فغفورش
ظفر در ناتوانیهاست مردان ره دل را
چرا فرهاد مینازد بدین بازوی پر زورش
ز روح حافظم فیّاض این فیض است ارزانی
که تربت تا ابد از فیض معنی باد پر نورش
محبّت نشئة سرشارش و دیوانگی شورش
کدامین باده ساقی در قدح دارد دگر امشب
که با هر قطره میجوشد به دعوی خون منصورش
دلم در محفلی پروانة شمع تجلّی شد
که در معمورة ایمن نه موسی بود و نه طورش
دل از پای ملخ عرض تجمّل در نظر دارد
در آن وادی که از وحشت سلیمانی است هر مورش
دلی کز چین زلفی گوشة آسایشی دارد
تواند ناز کردن تا ابد بر چین و فغفورش
ظفر در ناتوانیهاست مردان ره دل را
چرا فرهاد مینازد بدین بازوی پر زورش
ز روح حافظم فیّاض این فیض است ارزانی
که تربت تا ابد از فیض معنی باد پر نورش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
ترحّم از نظر افتادگان چشم مخمورش
تبسّم از نمک پروردگان لعل پر شورش
چه اهمالست ساقی را نمیداند، نمیبیند
که مستی در خمار افتاده است از چشم مخمورش
چه رسم احتیاط است این نگهبانان نازش را
که در صد پرده از رنگ حیا دارند مستورش
ز بس پیشش نیاز عالمی بر خاک میغلتد
چرا بیباک و بیپروا نباشد ناز مغرورش؟
به دلها آن گل نورسته پر نزدیک میگردد
خدایا در دل نیکان تودار از چشم بد دورش
چه قانونیست یارب مطرب بزم محبّت را
که خون آغشته خیزد نغمة شادی ز طنبورش
هزاران فیض در رندیست مردان مجرّد را
اگر زاهد نفهمیدست باید داشت معذورش
فروغ بیزوال آفتاب عشق را نازم
که دایم در لباس سایه جولان میکند نورش
ترا گر نیست تاب صحبت فیّاض شوریده
به من بگذار این دیوانه را، من دانم و شورش
چمن گر نسخه خواهد میکند آن چهره تحریرش
بهار ار گم شود زان خط توان برداشت تصویرش
چرا حکم قضا نافذ نباشد در جگر کاوی
به بال ناوک مژگان خوبان میپرد تیرش
به دل کاوی چه شوخیهاست پیکانهای نازش را
که میگرید به حال زخم داران زخم زهگیرش
نهان با من خیال کنج چشمش حرفها دارد
که بوی خون صد اندیشه میآید ز تقریرش
خرابیهای عشقم آن قدر سرمایه بخشیدست
که گر عالم شود ویران توانم کرد تعمیرش
مزاج عشوه کام خویش میخواهد چه غم دارد
که خون کوهکن میجوشد از سرچشمة شیرش
به غفلت خفتگان عزّت از خواری خطر دارند
فراموش ار شود خواب عدم مرگست تعبیرش
به زندان خانة زلفش مگر روشن تواند شد
به خورشید قیامت چشم روزنهای زنجیرش
کباب مصرع صائب توان فیّاض گردیدن
که از بوی کباب افتد به فکر زخم نخجیرش
تبسّم از نمک پروردگان لعل پر شورش
چه اهمالست ساقی را نمیداند، نمیبیند
که مستی در خمار افتاده است از چشم مخمورش
چه رسم احتیاط است این نگهبانان نازش را
که در صد پرده از رنگ حیا دارند مستورش
ز بس پیشش نیاز عالمی بر خاک میغلتد
چرا بیباک و بیپروا نباشد ناز مغرورش؟
به دلها آن گل نورسته پر نزدیک میگردد
خدایا در دل نیکان تودار از چشم بد دورش
چه قانونیست یارب مطرب بزم محبّت را
که خون آغشته خیزد نغمة شادی ز طنبورش
هزاران فیض در رندیست مردان مجرّد را
اگر زاهد نفهمیدست باید داشت معذورش
فروغ بیزوال آفتاب عشق را نازم
که دایم در لباس سایه جولان میکند نورش
ترا گر نیست تاب صحبت فیّاض شوریده
به من بگذار این دیوانه را، من دانم و شورش
چمن گر نسخه خواهد میکند آن چهره تحریرش
بهار ار گم شود زان خط توان برداشت تصویرش
چرا حکم قضا نافذ نباشد در جگر کاوی
به بال ناوک مژگان خوبان میپرد تیرش
به دل کاوی چه شوخیهاست پیکانهای نازش را
که میگرید به حال زخم داران زخم زهگیرش
نهان با من خیال کنج چشمش حرفها دارد
که بوی خون صد اندیشه میآید ز تقریرش
خرابیهای عشقم آن قدر سرمایه بخشیدست
که گر عالم شود ویران توانم کرد تعمیرش
مزاج عشوه کام خویش میخواهد چه غم دارد
که خون کوهکن میجوشد از سرچشمة شیرش
به غفلت خفتگان عزّت از خواری خطر دارند
فراموش ار شود خواب عدم مرگست تعبیرش
به زندان خانة زلفش مگر روشن تواند شد
به خورشید قیامت چشم روزنهای زنجیرش
کباب مصرع صائب توان فیّاض گردیدن
که از بوی کباب افتد به فکر زخم نخجیرش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
کمر به کشتن من بسته خال گوشة چشمش
که باد خون اسیران حلال گوشة چشمش
گذشت آنکه دگر وصل او به خواب بینم
که برده خواب ز چشمم خیال گوشة چشمش
همیشه بخت سیاهم در آرزوی همین است
که همچو سرمه شود پایمال گوشه چشمش
نوشته بر ورق پردههای چشم غزالان
به کلک نور، قضا وصف خال گوشة چشمش
چرا به نامة اعمال عاشقان ننویسد
اگر فرشته نویسد و بال گوشة چشمش
گذشت عمر و تماشای خط یار نکردم
که چشم دوخته بودم به خال گوشة چشمش
عجب عجب که برم جان به در ز مهلکه فیّاض
که خط نوشت به خونم مثال گوشة چشمش
که باد خون اسیران حلال گوشة چشمش
گذشت آنکه دگر وصل او به خواب بینم
که برده خواب ز چشمم خیال گوشة چشمش
همیشه بخت سیاهم در آرزوی همین است
که همچو سرمه شود پایمال گوشه چشمش
نوشته بر ورق پردههای چشم غزالان
به کلک نور، قضا وصف خال گوشة چشمش
چرا به نامة اعمال عاشقان ننویسد
اگر فرشته نویسد و بال گوشة چشمش
گذشت عمر و تماشای خط یار نکردم
که چشم دوخته بودم به خال گوشة چشمش
عجب عجب که برم جان به در ز مهلکه فیّاض
که خط نوشت به خونم مثال گوشة چشمش