عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
من و شبها و یاد آن سرکویی که من دانم
دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم
صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن
که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن
که این سر خاک خواهد گشت در کویی که من دانم
اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نیز، گو بگسل
مرا از دل نخواهد رفت آن مویی که من دانم
بسوزی هر چه هست، ای باد، اگر آن سو رسی، اما
به تندی نگذری زنهار بر رویی که من دانم
چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حیله می دارم
ذخیره می کنم از بهر بدخویی که من دانم
چه پیچم بر درازیهای شب تهمت، چه می دانم؟
که هست این پیچش خسرو ز گیسویی که من دانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
عاشق شدم و محرم این کار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم
آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم
بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
یک سینه پر از قصه هجر است، و لیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گریه نگهدار، ندارم
این کوری چشمم غم نادیدن یارست
ورنه غم این چشم گهر بار ندارم
گویند که بیدار مدار این شب غم را
اندازه من نیست که بیدار ندارم
دارم غم دیدار تو بسیار نه اندک
لیکن غم خود اندک و بسیار ندارم
جانا، چو دل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو، من کار ندارم
خونریز شگرف است لبت، سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت، خوار ندارم
دارم هوس زیستنی نیز، ولیکن
پروانه آن لعل شکربار ندارم
مرگم ز تو دور افگند، اندیشه ام اینست
اندیشه از این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۲
گمراه شدم، ره سوی جانان ز که پرسم؟
وز هجر بمردم، خبر جان ز که پرسم؟
از سرزنش مرده دلان جان به لب آمد
داروی دل زار پریشان ز که پرسم؟
خواب اجلم در سر و من مست خیالت
تعبیر چنین خواب پریشان ز که پرسم؟
کشت آن لب سر سبز مرا، گو ز من او را
کای خضر، ره چشمه حیوان ز که پرسم؟
ای رایت حسن تو روان کشتن عشاق
در آدمیان فتوی قربان ز که پرسم؟
یک درد تو گردد دو، گرم زانکه نپرسی
این درد که را گویم و درمان ز که پرسم؟
برد از دل من نقش بتان سحر دو چشمت
سحری که تو از دل بروی آن ز که پرسم؟
خواهم که کشم پیش دو بادام تو خود را
سلطان دو به یک مرتبه، فرمان ز که پرسم؟
دادند نشان دل خسرو سوی چشمت
مست است چو آن نرگس فتان، ز که پرسم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۱
بتی هر روز بر دل میر سازم
به خوردن خون خود را تیر سازم
تنی پیرم گرفتار جوانان
بدین طفلی چه خود را پیر سازم؟
دل پاره نیارم دوخت هر چند
رگ جان رشته تدبیر سازم
چو کافوری نخواهد گشت روزم
ضرورت با شب چون قیر سازم
نه پای آنکه بگریزم ز تقدیر
همان بهتر که با تقدیر سازم
ندارم چون به حال صدق تا کی
ز زهد آیینه تزویر سازم
بس از بیهوده گفتن، خسرو، آن به
همه قوت تو مرغ انجیر سازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۰
ز عشقت بیقرارم، با که گویم؟
ز هجرت خوار و زارم، با که گویم؟
نمی پرسی ز احوالم که چونی
پریشان روزگارم، با که گویم؟
همی خواهم که بفرستم سلامی
چو یک محرم ندارم، با که گویم؟
نه یک محرم که راز دل توان گفت
فراوان راز دارم، با که گویم؟
دلم بردی، غم کارم نخوردی
خراب است روزگارم، با که گویم؟
ندارد جز تمنای تو خسرو
جمالت دوست دارم، با که گویم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۵
بیا، جانا، که جانت را بمیرم
وگر میرم به جان منت پذیرم
خلاص من بجویید، ای رفیقان
که من در قید مهر او اسیرم
نظر گفتند داری با فقیران
من مسکین نه آخر هم فقیرم
نمی آید به گوشت ناله من
که گوش چرخ کر گشت از نفیرم
همی ترسم سرآید عمر خسرو
به درد هجر از حسرت بمیرم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۹
از دست غمت به ناله ماییم
در خون جگر چو لاله ماییم
خورشید تو در کلاله پنهانست
در سایه آن کلاله ماییم
با خاک یکی شده به کویت
چون مرده دیر ساله ماییم
یک سینه ز خون دل لبالب
از دست تو چون پیاله ماییم
از قطره اشک و از دم سرد
یک دامن پر ز ژاله ماییم
چون هیزم تر به روی آتش
در گریه و سوز و ناله ماییم
از محنت اگر نواله بخشند
بریانی آن نواله ماییم
می کن غم خود به ما حواله
چون در خور آن حواله ماییم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۳
من کشته روی یار خویشم
در مانده روزگار خویشم
زین غم که به کس نمی توان گفت
شبهاست که غمگسار خویشم
در خون خود ار نباشمت یار
پس یار تویی که یار خویشم
ساقی، بده آن قدح مرا، زانک
من سوخته خمار خویشم
یاران چو قرار و صبر جویند
از من نه که برقرار خویشم
ای ناصح من که می دهی پند
می گوی که من به کار خویشم
گویند که، خسروا، چه نالی؟
من فاخته بهار خویشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۹
مستم که امشب گوییا میهای پنهان خورده ام
من با خیال خویش می با نامسلمان خورده ام
نی نی که خوردم خون خود،چون پوشم ازتو،چون رخم
بر من گواهی می دهد هر می که پنهان خورده ام
از تشنگی آن دو لب می آیدم خون در جگر
مردم که در خواب از لبش دوش آب حیوان خورده ام
این نیم کشت غمزه را بیرون میارید از لبش
تا جان هم آنجایم رود کز یار پیکان خورده ام
ای مست جان خوشدلی، بر جان من طعنه مزن
تو جام عشرت خورده ای، من جام هجران خورده ام
وقتی به خسرو گفته ای «کت من به دست خود کشم »
چندین همه غمهای تو از شادی آن خورده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۲
از غمزه ناوک زن شدی، آماج گاهت دل کنم
هر روز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم
دل رفت و جان هم می رود، گویی که بی ما خوش بزی
گیرم که هر کس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟
جو جو ببرم خوش را از تیغ بر خاک درت
تا خوشه مهرم دهد، تخم وفا در گل کنم
حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شبهای غم
بد روز مادرزاد را از حیله چون مقبل کنم
دی گفت صید جان کنم، گفتم «چه داری از عمل؟»
گفتا که «ترک کافرم، هر سو شکار دل کنم »
گفتم که «خلق از دیدنت جان می دهد، باری بکش »
گفتا «نمی باید مرا چندان کسان بسمل کنم »
گویند، خسرو، میل کن بر دیگران زان بی وفا
جان و دلم بردی، که را بر دیگران مایل کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۶
خواهم دل خون گشته را از دست تو در خون کشم
یعنی به دیده آرمش وز دیده در جیحون کشم
چشمم که زیر هر مژه دارد دو صد دریای خون
زان رو به نوک هر مژه صد گوهر مکنون کشم
چشم خوشت مستانه زد تیری به دل دی از نظر
بادا به جانم تا ابد، از دل اگر بیرون کشم
گفتی که چشم از لعل من بردار و بر رویم فگن
چشمم به خون پرورده است، در دامنش از خون کشم
خواهد که روی زرد را، خسرو، بسازد یار سرخ
گریان به یاد آن لبان جام می گلگون کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۸
باز آمد آن وقتی که من از گریه در خون اوفتم
دامان عصمت بردرم، وز پرده بیرون اوفتم
غمهای خود گویم که آن همدرد را باور شود
گر من به محشر ناگهان پهلوی مجنون اوفتم
سیاره دولت مرا، گر پایه بر گردون برد
بهر زمین بوس درت از اوج گردون اوفتم
چون قرعه گردم هر شبی پهلو به پهلو تا مگر
وقتی به زیر پای تو زین فال میمون اوفتم
این گریه گویی روغن است از بهر سوزاک دلم
کافزون شود شعله مرا، گر خود به جیحون اوفتم
خواب اجل می آیدم، لابد همی آید، چو من
بر بالش غم سر نهم بر بستر خون اوفتم
در محنت آباد دلم، خسرو، نمی گنجد غمش
فرهادوار اکنون مگر در کوه و هامون اوفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
ای خوش آن روزی که ما با یار خود خوش بوده ایم
باده نوشان زان لب لعل شکروش بوده ایم
روی او خوش خوش همی دیدیم و می دادیم جان
جان فدای آن دمی کز روی او خوش بوده ایم
قامت او تیر و قد او کمان هر دو بهم
الغرض زان شست زلفش در کشاکش بوده ایم
دی به پای من زره ببریده و من ساخته
ما به دیده زیر پایش نقش مفرش بوده ایم
از خیال او که سر تا پای باشد نقشبند
پای تا سر همچو دیبای منقش بوده ایم
انقلاب چرخ بنگر کز پی یک روزه دل
مدتی از محنت هجران مشوش بوده ایم
بهر یک ساعت که دست اندر کف او داشتیم
روزها از دوری او دست در کش بوده ایم
سی و هشت عمر در شش پنج غم شد سر به سر
شادمان زین عمر روزی پنج یا شش بوده ایم
هر کسی گوید که سوزی داشت خسرو پیش از این
این زمان خاکستریم، ار وقتی آتش بوده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۶
ما گرفتار غم و از خویشتن وامانده ایم
رحمتی، ای دوستان، کز دوست تنها مانده ایم
سخت جانیم و بلاکش ز آرزوی روی دوست
زنده کم ماند کسی در عاشقی، ما مانده ایم
هجر خواهد کشت اکنون که به چندین عاشقی
تاکنون ناکشته زان بی رحم رعنا مانده ایم
صبر تا با کار گردش از بلای ما گریخت
ما و بی صبری و محنت جمله یک جا مانده ایم
گر بگویم، ای مسلمانان، نشاید منع، از آنک
دردمندیم و ز روی یار زیبا مانده ایم
دوستان از ما جدا گشتند، چون خون نگرییم؟
هیچ می دانید آخر کز کیان وامانده ایم؟
گر بیایی جان خسرو، زیستم، ورنه ز شوق
مردن آمد یا خود اینک بر سر پا مانده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
خرم آن روزی که من با دوست کاری داشتم
با وصال او به شادی روزگاری داشتم
داشتم، باری از این اندیشه کاید جان برون
بر زبان راندن نمی آرم که یاری داشتم
تن چو گل صد پاره شد، از بس که غلتیدم به خاک
از فسون آن که خرم نوبهاری داشتم
خوش نیاید کایم از خانه برون کاین خانه را
دوست می دارم که در وی دوستداری داشتم
نیست رنجی گر تن از غم مو شد و رنج است و بس
کان ز تار موی خوبان یادگاری داشتم
چند گویی «صبر کن تا روز شادی در رسد»
طاقتم شد، صبر کردم تا قراری داشتم
عشق گوید، خسروا، وقتی دل خوش داشتی
این زمان چون نیست، چون گویم که «آری داشتم »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۲
من که دور از دوستان وز یار دور افتاده ام
مرغ نالانم که از گلزار دور افتاده ام
چون زیم کز دل دهندم خلق و دلداری کنند
من که هم از دل هم از دلدار دور افتاده ام
گر نخواهی یاری از جان و بمیرم در فراق
حق به دست من بود کز یار دور افتاده ام
پیش هر سنگی همی ریزم ز دل خونابه ای
چون کنم چون کز در و دیوار دور افتاده ام
گر چه هجرم کشت، هم شادم که باری چندگاه
زان دل بدبخت بدکردار دور افتاده ام
ای که سامان جویی از من ترک جانم گیر، زانک
سالها باشد که من زین کار دور افتاده ام
عیش من گو تلخ باش، ای آشنا، یادم مده
زان لب شیرین که خسرووار دور افتاده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۴
باز وقت آمد که من سر در پریشانی نهم
روی زیبا بینم و بر خاک پیشانی نهم
سوده گشت از سجده راه بتان پیشانیم
چند بر دل تهمت دین مسلمانی نهم
تو بجنب، ای بخت و دشواری شبهایم مپرس
من گرفتارم، کجا پهلو به آسانی نهم!
دل به زلف یار و از من صد پیام غم برو
چند داغ غم بر این مسکین زندانی نهم
او نهد تیر بلا را در کمان ناز و من
جان نهم در پیش و بر دل منت جانی نهم
ای صبا، گردی ز لعل مرکبش بر من رسان
تا دوایی بر جراحتهای پنهانی نهم
دیدگان بر تو نهم، ای سرو آزادت غلام
اینست کوته بینی، ار بر سرو بستانی نهم
بر من افشان جرعه ای زان جام خود تا از نشاط
رخت هستی را به بازار پریشانی نهم
چون پریشان گشت کار خسرو از عشقت، چه سود؟
گر کنون صد پی به سر دست پشیمانی نهم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۵
نکنم ز عشق تو به که سر گناه دارم
چه کنم، نمی توانم دل خود نگاه دارم؟
چو نیایی و نیاید ز رهی جز آنکه پیشت
جگری به خاک ریزم، نظری به راه دارم
ز فراق شهر بندم، به کدام سو گریزم؟
که به گرد قلعه جان ز بلا سپاه دارم
شبکی ز سوز سینه کنمت چو شمع روشن
همه تیرگی که در دل ز شب سیاه دارم
چه کنم که آب حسرت نکنم روان ز مژگان؟
که به سینه ز آتش دل همه دود آه دارم
چو فرو شدم به طوفان، چه کنم جفای دیده؟
چو گذشت آبم از سر، چه غم کلاه دارم؟
ز ستم نهاد بر من قلم قدر خیالت
گرت استوار نآید، خط تو گواه دارم
مکش، ار به نامه ای جان رقم وفا نوشتم
نه من سیاه نامه به جز این گناه دارم؟
نه که خسروم، غلامم، کمر نیاز بسته
کرمی که بی میانت کمری دو تاه دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۶
شب من سیه شد از غم، مه من کجات جویم؟
به شب دراز هجران مگر از خدات جویم؟
نه ای آن گلی که آرد سوی مات هیچ بادی
ز پی دل خود است این که من از صبات جویم
سخنت به سرو گویم، خبرت ز باد پرسم
تو درون دیده و دل، ز کسان چرات جویم؟
به دل و دو دیده و جان همه جا نهفته هستی
چو نبینم آشکارا، به کدام جات جویم؟
تو که بر در تو گم شد سرو تاج پادشاهان
چه خیال فاسد است این که من گدات جویم
دل من گرفت از دین، بت من کجات یابم؟
شب من سیه شد از غم، مه من کجات جویم؟
تن زار من شکستی، دل و جان فدات سازم
طلب ار کنی سر من، ز سر رضات جویم
چو ز آه دردمندان سوی تو رود بلایی
به میان سپر شوم هم ره آن بلات جویم
سر گم شده بجوید مگر از در تو خسرو
ز کجاست بخت آنم که به زیر پات جویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۵
من اگر بر در تو هر شبی افغان نکنم
خویش را شهره و بدنام بدینسان نکنم
گر دهم دردسری تنگ میا بر من، ازآنک
نتوانم که تو را بینم و افغان نکنم
روزی از یاد رخت پیش گلی خواهم مرد
من همان به که گذر بیش به بستان نکنم
وه که دیوانه دلم باز به بازار افتاد
من نمی گفتم کافسانه هجران نکنم
غم خورد این دل بیچاره، زبانش دادی
بعد از این چاره همانست که درمان نکنم
آشنایان همه بیگانه شدند از من، از آنک
هر کسی مصلحتی گوید و من آن نکنم
شکر گویم ز تو، ای توبه که کورم کردی
تا نظر بازی از این پیش به خوبان نکنم
خلق گویند «دعا خواه ز خوبان » نروم
روزگار خوش درویش پریشان نکنم
چند گویند، که خسرو، ز بتان چشم بدوز
گر میسر شودم روی بدیشان نکنم