عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۴
داده است بس که سینه صافم جلای اشک
گردد به دیده آب مرا از صفای اشک
چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش
ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک
تا همچو تاک پای نهادم درین چمن
ازچشم من بریده نگردید پای اشک
چشم تواین چنین که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشنای اشک
کوتاه می شود ز گره رشته، وزگره
گردد دراز رشته بی منتهای اشک
آید به رنگ صفحه تقویم درنظر
رخسار زعفرانیم ازرشته های اشک
چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گردید رفته رفته دل من فدای اشک
هر عقده ای که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک
چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زیاده چشم مرااشتهای اشک
شد بحر و کان زریزش او جیب و دامنم
آیم برون چگونه زشکر عطای اشک
در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزی که چشم آب دهم ازلقای اشک
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساخت
چشم ترم زکثرت مد رسای اشک
صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۷
خامش نمی شوم چو جرس بادهان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصیب من چو هما استخوان خشک
بی آب، نان خشک گلو گیر می شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک
چون تیغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک
چون ماهیان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ایم به آب روان خشک
سر برنیاورم ز زمین روز باز خواست
از بس که دیده ام تری از آسمان خشک
آب مروت از قدح آسمان مجوی
بگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشک
روزی که نیست ابرتری درنظر مرا
چون شیشه می خلد به دلم آسمان خشک
ساقی کجاست تا در میخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند این دکان خشک
از جان پرغبار سخنهای تر مرا
چون لعل آبدار برآید ز کان خشک
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
بیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک
چون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کباب
تر می کنم گلوی جهان بازبان خشک
حیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق را
این دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک
نازک خیال هم ز سخن می رسد به کام
گرتر شود زآب گهرریسمان خشک
آه ندامتی است که در دل خلد چو تیر
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک
مهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل این میزبان خشک
صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزیده است مرا آشیان خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۲
تووآوازه خوبی و من و زاری دل
تو و بیماری چشم و من و بیماری دل
شکن بی سرو پا حلقه بیرون درست
درسواد سرزلف تو زبسیاری دل
برس ای عشق جوانمرد به فریاد مرا
که ازاین بیش ندارم سر غمخواری دل
نیست یک ذره که همرنگ سویدا نبود
در سراپای وجودم ز سیه کاری دل
می کند عشق مرا از دوجهان فارغبال
چون گرفتار نباشم به گرفتاری دل
محو عشق است و زهر نحودراو نقشی هست
ساده لوحی نتوان یافت به پرکاری دل
هست هرآینه را صیقل دیگر صائب
جز به خاکستر تن نیست صفاکاری دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۶
زهی به جوش زرشکت شراب خنده گل
به خون نشسته لعل تو آب خنده گل
به داغ سینه مجروح بلبلان چه کند
لبی که ریخت نمک درشراب خنده گل
فغان که طبل رحیل خزان نداد امان
که عندلیب شود کامیاب خنده گل
مرا که تشنه لب آن عقیق سیرابم
زند چه آب برآتش سراب خنده گل
ترا که هست دلی گل بریز و عشرت کن
که عندلیب مرا نیست تاب خنده گل
ز بیم روز جزا فارغند تنگدلان
خزان غنچه نگیرد حساب خنده گل
عنان دولت بیدار داشتم روزی
که بود شبنم من در رکاب خنده گل
لباس نغمه سرایان باغ فاخته است
چه برق بود که جست از سحاب خنده گل
چو پسته خنده خشکی به بوستان مانده است
زبس که خنده او برد آب خنده گل
چنین که دست و دل از کار رفته بلبل را
مگر نسیم گشاید نقاب خنده گل
نه دل که غنچه پیکان زنگ بسته بود
دلی که آب نگردد ز تاب خنده گل
مرا که می روم از دست بی نسیم بهار
کجاست حوصله انتخاب خنده گل
به حیرتم که دل عندلیب چون شبنم
چگونه آب نشد از حجاب خنده گل
برون نیامده از بیضه در قفس افتاد
نکرد بلبل ما فتح باب خنده گل
دودل شدند اسیران گلستان تا داد
لب چو برگ گل او جواب خنده گل
ببین درآتش سوزنده خرمن گل را
مگو خمار ندارد شراب خنده گل
هنوز دیده بلبل به خواب غفلت بود
که گشت صائب مست و خراب خنده گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۱
از سوختن زیاده شود برگ و بار دل
چون داغ لاله است درآتش بهار دل
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
چون باده است تلخی غم سازگار دل
از مرکزست گردش پرگار زینهار
غافل مشو ز نقطه گردون مدار دل
آب گهر ز قرب صدف سنگ گشته است
افتاده است در گره از جسم کار دل
گرد یتیمی به غریبی فتاده ای است
جز دل به هر کجا که نشیند غبار دل
بر شیشه حباب هوا سنگ می شود
دارد خطر ز سایه خود شیشه بار دل
یک بار است کن به غلط وعده مرا
کز وعده دروغ شدم شرمسار دل
نازکدلان به پرتوی از کار می روند
مهتاب کار سیل کند در دیار دل
دیوی است در لباس پریزاد جلوه گر
عکس جهان درآینه بی غبار دل
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز گوشمال چرخ بود گوشوار دل
گویی است چرخ درخم چوگان قدرتش
چون پای در رکاب کند شهسوار دل
مشغول خاکبازی طفلانه است اشک
در تنگنای سینه من از غبار دل
این تار چون گسسته شد آهنگ می شود
خوش باش اگر زهم گسلد پودو تار دل
صائب سرش همیشه بود همچو سرو سبز
آزاده ای که سعی کند در شکار دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۴
گلبانگ به از زرست ای گل
غافل نشوی ز حال بلبل
با گوش تو نسبت در گوش
سر گوشی شبنم است با گل
کاری نگشود ناخن عجز
مردانه زدیم بر تغافل
دیری است خصم آهنین تن
در خاک من است از تنزل
تا بود دلم خراب غم بود
از موج کمر نبست این پل
صائب ز نوای آتشینت
خاکستر شد هزار بلبل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۲
گر چنین شوید غبار زهد از دل باده ام
بادبان کشتی می می شود سجاده ام
چون نگردد آب درچشم جهان از دیدنم
از یتیمی درغریبی چون گهر افتاده ام
عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من
قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده ام
شسته ام دست از لباس زود سیر نوبهار
همچو سرواز برگریز نیستی آزاده ام
باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار
گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده ام
نیست ناخن گیر دلهای عزیزان ورنه من
ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده ام
زردرویی می کشم چون نی ز همراهان خویش
من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده ام
عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها
عقده سردر گم افلاک را بگشاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۵
روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام
چون نگاه آشنا از چشم یارافتاده ام
دست رغبت کس نمی سازد به سوی من دراز
چون گل پژمرده برروی مزارافتاده ام
اختیارم نیست چون گرداب بر سر گشتگی
نبض موجم در تپیدن بیقرار افتاده ام
عقده ای هرگز نکردم باز از کار کسی
در چمن بیکار چون دست چنار افتاده ام
نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست
گوییا آیینه ام در زنگبار افتاده ام
همچو گوهر گردلم از سنگ گردد دور نیست
دور از مژگان ابر نو بهار افتاده ام
من که صائب کاریکرو کرده ام با کاینات
درمیان مردم عالم چه کار افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۹
اشک را در پرده های چشم تر پیچیده ام
ساده لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده ام
من نه آن نخلم که ننگ بی بری بارآورم
سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده ام
گر چه مور لاغرم اما شکارم فربه است
رشته بی جانم اما بر گهر پیچیده ام
خود نمایی شیوه من نیست چون طفل سرشک
دود آهم در زوایای جگر پیچیده ام
نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت
بید مجنونم که موی خود به سر پیچیده ام
چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
پای پرخاری که در دامان تر پیچیده ام
گر کشند از سینه ام پیکان نگردم با خبر
بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده ام
از غرور بی نیازی بارها بال هما
بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده ام
شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق
پنجه خورشید را بر یکدگر پیچیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۶
با کمال محرمی محرم ازان رخساره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۷
داشت از طفلی جنون جا در دل آواره ام
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
همچو اوراق گلستان زاول نشو و نما
هم دبستان بود با طفلان دل صدپاره ام
پیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلال
کاسه در خون جگر می زد دل خونخواره ام
پیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شود
قطره می زد در رکاب اهوان نظاره ام
پیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سواد
فال می دیدند طفلان از دل سی پاره ام
دل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده ام
نیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۴
بس که محکم کرده در سستی بنا کاشانه ام
جلوه مهتاب سیلاب است درویرانه ام
صبر من از خارخار شوق پا بر جا نماند
ریشه از دندان موران داشت دایم دانه ام
آن سیه روزم خود که در ایام عمر خود ندید
نور را درخواب چشم روزن کاشانه ام
تا شنیدم کز ندیمان حریم خواب اوست
از ته دل تا قیامت دشمن افسانه ام
من کجا و طالع برگرد سر گشتن کجا
شمع چون گل می کند گل می کند پروانه ام
نیست امید برومندی ازین طالع مرا
هم مگر زنگار روزی سبز سازد دانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۶
مومنی را می کند آزاد از قید فرنگ
هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام
تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست
می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام
در سر شوریده من عقل سودا می شود
می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام
عشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است
تشنه یک هایهای گریه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود
ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا
سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام
کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شیر می بازد جگر از شورش سودای من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام
بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن است
سیل مار گنج گردیده است درویرانه ام
در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۷
نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه ام
دربهاران از زمین سر بر نیارد دانه ام
بس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه ام
آیه رحمت شمارد سیل را ویرانه ام
می گشایم با تهیدستی گره از کار خلق
بر سر مردم ازان فرمانرواچون شانه ام
هر کجا هنگامه گرمی است می گردم سپند
دربهاران عندلیب و در خزان پروانه ام
سیل در ویرانی من بی گناه افتاده است
آب بر می آورد چون چشم از خود خانه ام
در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است
شیشه چون خالی شد از می پر شد پیمانه ام
گرچه از گنج گهر کردم جهان را بی نیاز
نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه ام
گر نشوید ابر صائب نامه اعمال من
می کند پاک از گناهان گریه مستانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۹
ساغر می کی بشوید گرد غم از سینه ام
همچو جوهر ریشه کرده زنگ درآیینه ام
هرسرمویم چو سوزن رخنه ای دارد زغم
مشرق آه است چون مجمر سراسر سینه ام
گرچه خود عاجزترم از مور در جنگاوری
ناخن شیر از جگرها می دماند کینه ام
لاله زاری درجگر دارم ز زخم مشکسود
می چکد چون نافه خون از خرقه پشمینه ام
حرف مهر از دشمن خونخوار باور می کنم
داغ دارد صبح را در ساده لوحی سینه ام
سینه ام از پرتو داغ است روشن این چنین
از فروغ این گهر فانوس شد گنجینه ام
بس که دارم بر جگر سوراخها از نیش خلق
سفته می آید برون گوهر ز بحر سینه ام
تا گذشتم همچو صائب ازمی لعلی قبا
چون ردای زاهدان در مجلس می پینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۶
چون صدف دستی که از بهر گهر برداشتم
گر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتم
بستر وبالین من بود از پروبال هما
تا درین بستانسرا سر در ته پرداشتم
دامن پاک قیامت را چرا در خون کشم
من که زخم از خنده خود همچو گل برداشتم
تیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگ
من که در پیشانی اقبال سکندر داشتم
کار روغن می کند با شعله بیباک آب
شد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتم
پای سیرم خشک گردید از غرور زهد کاش
بادبانی چون حباب از دامن ترداشتم
نشتر از نامردمی در پرده چشمم شکست
از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم
سبزه خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاه
من به این فصل بهار امید دیگرداشتم
آه سردی بود کز دل از ندامت جسته بود
سایه بیدی که در صحرای محشر داشتم
از رگ خامی همان در پیچ و تابم گرچه من
بستر وبالین زآتش چون سمندر داشتم
هرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاه
تکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتم
چون سبو در گردن می شد حمایل عاقبت
دست کوتاهی که دایم در ته سر داشتم
بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم
حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم
طوطی من صائب از گفتار شکر می فشاند
تا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۵
از سر کوی تو گر عزم سفر می داشتم
می زدم بر بخت خود پایی که بر می داشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
می زدم بر سینه هر سنگی که بر داشتم
حلقه ای کم می شد از زنجیر مجنون مرا
دیده رغبت ز روی هر چه بر می داشتم
زندگی را بیخودی برمن گوارا کرده است
می شدم دیوانه گر از خود خبر می داشتم
دل چو خون گردید بی حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو بر می داشتم
می کشیدم پای استغنا به دامان صدف
قطره آبی اگر همچون گهر می داشتم
می ربودندم ز دست و دوش هم دردی کشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر می داشتم
بی پر و بالی مرا محبوس دارد در فلک
می شکستم بیضه را گربال و پر می داشتم
در جگر می ساختم پنهان ز بیم چشم زخم
از دم تیغ تو هر زخمی که بر می داشتم
می فشاندم آستین بر زنگ وبوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر می داشتم
در برومندی ندادم نامرادی را ز دست
گردنی دایم کج از جوش ثمر می داشتم
دست من هر چند ازان موی میان کوتاه بود
در رگ جان پیچ و تاب آن کمر می داشتم
عاقبت مشق جنون من به جایی می رسید
روی نو خط ترا گر در نظر می داشتم
جیب و دامان فلک پر می شد از گفتار من
در سخن صائب هم آوازی اگر می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۷
گر زخود بیرون کسی فریادرسی می داشتم
می کشیدم ناله از دل تا نفس می داشتم
سود من در پله نقصان ز بی سرمایگی است
می شدم سیمرغ اگر بال مگس می داشتم
صحبت همدرد زندانم را گلستان می کند
هم نوایی کاش در کنج قفس می داشتم
وحشت ذاتی گوارا کرد عزلت را به من
می شدم دیوانه گر الفت به کس می داشتم
این زمان شد سینه ام تاریک ورنه پیش ازین
صبح را آیینه در پیش نفس می داشتم
شد ز قحط آه از مطلب کمندم نارسا
کاش دودی در جگر چون خاروخس می داشتم
پله دوری ز محمل بود منظور ادب
گوش اگر گاهی به آواز جرس می داشتم
حرف تلخی از دهان او به من هم می رسید
گر زبان شکوه چون اهل هوس می داشتم
بیکسیها ناله را بر من گوارا کرده است
مهر بر لب می زدم گر دادرس می داشتم
پختگی دریای پر شور مرا خاموش کرد
کاش جوشی چون شراب نیمرس می داشتم
تا دل از ذوق گرفتاری به آزادی رسید
شد تمام امید بیمی کز عسس می داشتم
از نفسهای پریشان تیره شد آیینه ام
صبح می گشتم اگر پاس نفس می داشتم
گر نمی گردید در عالم کس من بی کسی
از کسان صائب من بیکس چه کس می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۹
می شدم بیرون ز خود گر منزل می داشتم
دست و پایی می زدم گر ساحلی می داشتم
بهترست از عقل ناقص چون جنون کامل افتاد
کاشکی من هم جنون کاملی می داشتم
ای که گویی دست بر دل نه مکن بیطاقتی
می نهادم دست بر دل گر دلی می داشتم
دانه اشکی که دارم چون صدف در دل گره
می فشاندم گر زمین قابلی می داشتم
بیقراریهای من می داشت پایان چون سپند
راه فریادی اگر در محفلی می داشتم
در گرفتاری است آزادی درین بستانسرا
می شدم آزاد اگر پا در گلی می داشتم
دیگ بحر از احتیاج ابر می آید به جوش
جوش احسان می زدم گر سایلی می داشتم
گرد من بیرون نمی رفت از بیابان جنون
همچو مجنون گر امید محملی می داشتم
از دل بی حاصل خود شرمسارم جای دل
در بغل ای کاش فرد باطلی می داشتم
از تلاش گلشن فردوس فارغ می شدم
جا اگر در خاطر صاحبدلی می داشتم
باده را می داشت خونم داغ از جوش نشاط
در نظر گر دست و تیغ قاتلی می داشتم
آه من صائب نمی شد سرد چون باد خزان
از بهار زندگی گر حاصلی می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۸
جامه ای می خواست دل بر قامت رعنای زخم
آخر آمد ناوک اوراست بر بالای زخم
در حریم سینه ام هر جا نفس پا می نهد
کاروان زخم افتاده است بر بالای زخم
خنده بیدردی است در آیین ماتم دوستان
می کشد آخر مرا این خنده بیجای زخم
غیر حرف شکوه مرهم نیارد بر زبان
ناوک او اگر زند انگشت بر لبهای زخم
می شود بر دست من هر داغ گردابی ز خون
آستین هر گه کشم بر چشم خونپالای زخم
گشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمی
تا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم