عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
خوش آن شب که چشمم بر آن نای بود
مژه هر زمان اشک پالای بود
بیا، ای جهان، بر سر من بگرد
که این سر شبی زیر آن پای بود
تنم بر در دوست پامال گشت
چه تدبیر چون خاک آن جای بود؟
شب دوش هم بد نبود از خیال
اگر چه دراز و غم افزای بود
زمی های دوشینه مستم هنوز
میی کز دو چشم جگرزای بود
بگویم چه خوش داشت وقت مرا
سرودی که از ناله و وای بود
بکش زارم،ای عشق، کان دل نماند
که صبر مرا کارفرمای بود
بیفتاد چندین دل خلق دی
که شانه تراگیسوافزای بود
یکی کار زان لب دریغم مدار
که تا بود خسرو شکرخای بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
تو گر خویشتن را بخواهی نمود
کسی سرو و گل را نخواهد ستود
خطت کز لبانت برآورد سر
برآورد از جان عشاق دود
به خون کسان آستین بر زدی
ندانم کرا دست خواهی نمود
به بازی مزن غمزه بر جان من
که کس تیغ بر دوستان نازمود
ز هجرم چه پرسی که یارب مباد
ز صبرم چه گویم که هرگز نبود
وزین آشناییم دستی مگیر
که سیلاب چشمم ز جا در ربود
ز غم ناتوانم، شفایی ببخش
ازان پس که من مرده باشم، چه سود؟
تو با آنکه گفت کسی نشنوی
ولی گفت خسرو بیاید شنود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
جهان به خواب و شبی چشم من نیاساید
چو دل به جای نباشد، چگونه خواب آید؟
غلام نرگس نامهربان یار خودم
که کشته بیند و بخشایشی نفرماید
چو مایه هست زکاتی بده گدایان را
که مال و حسن و جوانی به کس نمی یابد
کسی که در دل شب خواب بی غمی کرده ست
بر آب دیده بیچارگان نبخشاید
هلاک من اگر از دست اوست، ای زاهد
تو جمع باش که عمر از دعا نیفزاید
چه کم شود زتو، ای بی وفای سنگین دل
به یک نظاره که درمانده ای بیاساید
دلم مشاهد ساقی و روی در محراب
بیار می که ز تزویر هیچ نگشاید
ز من مپرس، دلا، گر تو توبه می شکنی
که مست و عاشق و دیوانه را همین شاید
به زندگی نرسد چون به ساعدت خسرو
بکش، مگر که به خون دست تو بیالاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
غم کشت مرا آن بت نوشاد نیامد
گنجشک برمد از خفه، صیاد نیامد
عاشق شدم، این بود گنه، وای که هجرش
جان برد و ازین یک گنه آزاد نیامد
بر گریه عاشق که زدم خنده، نمردم
تا پیش دو چشم من ناشاد نیامد
چه سود ازین مردن بی بهره که شیرین
روزی به سر تربت فرهاد نیامد
گفتی که شبی زود رسم، روز بدم بین
کان نیز به روز دگرت یاد نیامد
با خاک نسازد، چه کند این تن خاکی
امروز که از جانب تو باد نیامد
تاراج خیالت شدم و بدرقه صبر
آنجا که مرا دوش ره افتاد نیامد
فریاد کنان دی به سر کوی تو رفتم
جز گریه کسی در پی فریاد نیامد
خسرو، به ستم جان ده و انصاف مجو، زآنک
در مذهب خوبان روش داد نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
ز من به خاطر آن نازنین که یاد دهد؟
ز جور او به که نالم، مرا که داد دهد؟
جوان و مست و فراموش کار و نادان است
زمان زمان ز من بیدلش که یاد دهد؟
مراد جویم و گوید خدا دهد، آری
خدا مگر من بیچاره را مراد دهد
دلم به ششدر غم ماند و کعبتین دو چشم
سفید گشت که این مهره را گشاد دهد
شکیب کو که سرشک سبک رکاب مرا
عنان بگیرد و یک ساعت ایستاد دهد
بدین صفت که دم سرد می زند خسرو
عجب نباشد، اگر خویش را به باد دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
مهری که بود با منت، آن گوییا نبود
آن پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که برده ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه رویی آن نفس
گوییا نشستم دل و جان گوییا نبود
یادی مکن به مردمی از بنده، پیش ازان
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
دی ناگهانش دیدم و رفتم که بنگرم
در پیش دیده نگران گوییا نبود
صد قصه داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید زبان گوییا نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
ای ترا در زیر هر لب شکرستانی دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکدانی دگر
من غم دل گویم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهری دیگر و من در بیابانی دگر
من به تو حیران، تو می گویی که پیمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پیمانی دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزی، بسوز
خانه خالی کن که آدم باز مهمانی دگر
من در ین سودا ز جان خویشتن سیر آمدم
آنکه زو سیری نیاید هست او جانی دگر
زان لب چون آب حیوان کشته شد شهری تمام
ای خضر، بنما، اگر هست آب حیوانی دگر
بر دل من غارت کافر میارید، ای بتان
زانکه بود این کافرستان را مسلمانی دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خویش
بعد ازین جز جان سپردن نیست درمانی دگر
با چنین خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوی
زانکه این خانه نیارد تاب بارانی دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
قمر برید ز من مهر و من خراب قمر
شبم دراز چو گیسوی نیمتاب قمر
خرابه ها همه چون از قمر شود روشن
چراست تیره دل من، چو شد خراب قمر
تمام شب قمر آسمان نمی خسپد
که چشم این قمر ما ببست خواب قمر
کجا رسد مه گردون بدین قمر، باری
که نیست چشمه خورشیسدتر به آب قمر
ز نور باشد هر قطره چشمه خورشید
چو خون چکد ز رخ همچو آفتاب قمر
کنون دمیدن صبح از رخ قمر باشد
چو آفتاب نهان شد ز ماهتاب قمر
گر آید و برود زودتر نه جای گله است
از آنکه نیست نهان، خسروا، شتاب قمر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
مرا کاری ست مشکل با دل خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و چشم من و غم
که هر شب در چه کارم با دل خویش؟
ز واپس ماندگان یادی کن آخر
چه رانی تند، جانا، محمل خویش؟
مرا در اولین منزل ره افتاد
ترا خوش باد راه و منزل خویش
نه من زان گونه در دریا فتادم
که آید کشتنم در ساحل خویش
چه فرصتها که گم کردم درین راه؟
ز بخت خوابناک غافل خویش
کم از جولانی آخر در ره ما؟
چه خسرو خاک کرد آب و گل خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش
تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش
از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست
من به خون خویش پروردم بلای جان خویش
بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو
ره نیابم باز سوی خانه ویران خویش
مزد دندانم بر آن دردم که خیزد بس بود
بی تو چون انگشت حسرت خایم از دندان خویش
گر کشندم بهر او پیش و به من آتش زنند
تا همی سوزم، همی بینم رخ سلطان خویش
شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد
تو کجا داری سر دیوانه یکران خویش؟
می کشم خاک درت در چشم و کشته می شوم
چند خونابه خورم زین دیده گریان خویش
از جفای تست خون اندر دل خسرو مدام
از وفا نبود که باشم در پی سامان خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۷
ما به جان درمانده و دل سوی ما می خواندش
وه که این بر خود نبخشوده کجا می خواندش؟
تا هوس بد زیستن، دل را همی گفتم مخوان
چون ز جان برخاستم بگذار تا می خواندش
چون ستاده بهر رفتن دین و دل بیگانه خواه
غیرتی هم نیست کز دست صبا می خواندش
خیز، ای ابرو ببر زین دیده آبی و بشوی
پای آن سرو و بگو آنگه که ما می خواندش
مردمان را زو بلای دل، مرا تشویش جان
من قیامت خوانم و خلقی بلا می خواندش
چشم او در جادویی تا خلق دیوانه شوند
خلق دیوانه شده هر دم دعا می خواندش
خوانمش در جان و گوید خانه من نیست این
با چنین بیگانگی دل آشنا می خواندش
ما و مردن بر درش، مشتاق را با آن چه کار؟
کو همی راند ز پیش خویش یا می خواندش
راست می گویند، باشد کور عاشق، زانکه نیست
خاک پایش، چشم خسرو توتیا می خواندش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۶
از خدنگ غمزه دلدوز خویش
پاره سازم سینه بهر سوز خویش
تا شب هجران ناخوش در رسید
بعد ازان هرگز ندیدم روز خویش
ز آشنایان بر سر بالین من
نیست غیر از شمع کس دلسوز خویش
در خزان هجرم از دست رقیب
از وصالت کی رسد نوروز خویش؟
از رخت بر آسمان مه شد خجل
در چمن هم بوستان افروز خویش
وارهم از محنت هجران تمام
گر بیابم طالع فیروز خویش
خسروا، در کنج تنهایی مگوی
راز دل با جان غم اندوز خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
نوری ندادیم شبی از ماهتاب خویش
رویی چنان مپوش ز عشاق کاهل دل
از تشنگان دریغ ندارند آب خویش
دی سیر دیدم آن رخ و گشتم خراب، لیک
نشناخت جان تشنه قیاس شراب خویش
او حال پرسد از من و گریه دهد جواب
فریاد من ز گریه حاضر جواب خویش
معموره مراد چه گویم که جان من؟
خو کرد با خرابه عیش خراب خویش
از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد
صبح دروغ می دمدم ز آفتاب خویش
بینم شبت به خواب وز مستی و بیخودی
گویم به درد با در و دیوار خواب خویش
گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خویش
گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد
خسرو نه دوستیست که جوید صواب خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۲
مرا بهرت خصومتهاست با دل
کنون با من درین سودا و با دل
اگر باد سر زلفت همین است
کجا ما و کجا جان و کجا دل
ز تو از گوشه چشمی اشارت
ز ما عقل و ز ما جان و ز ما دل
دل ار بیگانه گشت از من، نرنجم
که عاشق را نباشد آشنا دل
به خون گرم دل پیوست با دوست
بدینسان چون توان کردن جدا دل
مرا گویی که جانت از چیست در سوز؟
بلا شد جان مرا، جان را بلا دل
بماندم در بلای دل که یارب
مبادا هیچ کس را مبتلا دل
چه گویندم که دل نه، پند بشنو
که صد منزل ز من راهست با دل
به یک دلدار بس کن، خسروا، زآنک
نبندد هیچ عاشق جا به جا دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
می رود یار و مرا آزار می ماند به دل
وای مسکینی کش آن رفتار می ماند به دل
زیستن دشوار می بینم که از غمزه مرا
اندک اندک هر زمان آزار می ماند به دل
پند می گویی، ولی معذور داری دوست، زانک
دل پریشان دارم و دشوار می ماند به دل
گر شود، جانا، دلم زیر و زبر بر حق بود
زانکه زلف تو نه بر هنجار می ماند به دل
وه که جانم بر لب آمد، چند بیخوابی کشم
کاندکش می بینم و بسیار می ماند به دل
گر نخواهی کشتنم غمزه زنان زین سو میا
کان مژه هر شب مرا چون خار می ماند به دل
این هم از بخت است کت در دل نباید گفت من
ورنه از خسرو همین گفتار می ماند به دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
من مسکین چه کنم، پیش که گویم غم دل؟
که ز عشق تو به جز غصه ندارم حاصل
ای صبا، حال دل من بر دلدار مگوی
که جهانی ز غم عشق تو لایعقل
غافل از یاد تو یک لحظه نیم تا دانی
زینهار از من دلخسته نباشی غافل
طمع دانه کند مرغ که در دام افتد
ورنه در دام غم و غصه نیفتد عاقل
خلق را میل به حوران بهشتی باشد
چه کنم، نیست مرا جز به تو خاطر مایل
به وصال تو بس امید وفا بود مرا
آه کاندیشه غلط بود و تصور باطل
به قیامت برد از عشق تو حسرت خسرو
که به تشریف وصال تو نگردد واصل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
رسته بودم مه من چندگه از زاری دل
از نمکدان تو شد تازه جگر خواری دل
تو همی آیی و صد غارت جان از هر سو
در چنین فتنه کجا صبر کند یاری دل؟
هر کسی با دل آزاد ازین شهر گذشت
من گرفتار بماندم به گرفتاری دل
دل گنه کرد که عاشق شد و نزد خوبان
نشود عفو همه عمر گنه کاری دل
وقتی افگن نظری جانب من، ای خورشید
که سیه روی بماندم ز شب تاری دل
وقت آن است که دستی دهی، ای دوست، به لطف
که فرو رفتم در گل ز گرانباری دل
عشقت افگند میان من و دل بیزاری
بر رخ از خون نگر، اینک خط بیزاری دل
می شود زلف تو ز آسیب نسیمی درهم
بس که بیتاب شد از زحمت بسیاری دل
عشق گویند که کار دل بیدار بود
بهره ام خواب اجل بود ز بیداری دل
پند گویا، هم ازین گونه خرابم بگذار
که نمی آید ازین خسرو معماری دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
من نخواهم برد جان از دست دل
ای مسلمانان، فغان از دست دل
سینه می سوزد مدام از جور چشم
دیده می گرید روان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب بماند
این ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم پای در دامن کشم
وین حکایت کی توان از دست دل
قوت پایی نداری، خسروا
تا نهی سر در جهان از دست دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
من این آه جگر سوز از دل پیمان شکن دارم
چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم
چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب
بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم
گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری
چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم
چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم
مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم
مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم
چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟
چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم
ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم
دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
نترسم از بلا چون دیده بر رخساره ای دارم
که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم
بخواهم سوخت روزی عاقبت این آشنایان را
که هر شب بر سر کویش رهی خونخواره ای دارم
نظر در یار مشغول است و جان در بار بربستن
تو، ای نظارگی، دانی که من نظاره ای دارم
نمی دانم، حکیما، دل کجا شد در جگر خوردن
ببینی در غریبستان یکی آواره ای دارم
برآمد دودم از جان، چند سوزم زین دل پاره
مسلمانان، نه دل دارم که آتش پاره ای دارم
چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد
چگونه بر چنان یاری چنین رخساره ای دارم؟
ز آه خسروش، یارب نگیری گر چه آن نادان
نیارد هیچ گه در دل که من بیچاره ای دارم