عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
با یاد نرگست، چو می ناب می زدم
پیمانه را به گوشهٔ محراب می زدم
آن کبک مستم از می مشرب که عمرها
در چنگل عقاب، شکر خواب می زدم
آن بلبلم که از اثر رنگ و بوی عشق
در خشک سال، نغمهٔ شاداب می زدم
بر سر چو شمع، در غم آن حسن دلفروز
از داغ آتشین، گل سیراب می زدم
بی مایه طاقتم، سرِ دیدارِ یار داشت
دام کتان، کمینگه مهتاب می زدم
کو ذوق گریه ای؟ که ز هر تار موی خویش
طوفان دشنه در دل سیلاب می زدم
شبها خیال روی تو چون بردیم زهوش
از های های گریه، به رخ آب می زدم
نازم فسون عشق که از دفتر فراق
فال وصال با دل بی تاب می زدم
آن خوش ترنّمم که ز لخت جگر حزین
بر تار ناله، ناخن مضراب می زدم
پیمانه را به گوشهٔ محراب می زدم
آن کبک مستم از می مشرب که عمرها
در چنگل عقاب، شکر خواب می زدم
آن بلبلم که از اثر رنگ و بوی عشق
در خشک سال، نغمهٔ شاداب می زدم
بر سر چو شمع، در غم آن حسن دلفروز
از داغ آتشین، گل سیراب می زدم
بی مایه طاقتم، سرِ دیدارِ یار داشت
دام کتان، کمینگه مهتاب می زدم
کو ذوق گریه ای؟ که ز هر تار موی خویش
طوفان دشنه در دل سیلاب می زدم
شبها خیال روی تو چون بردیم زهوش
از های های گریه، به رخ آب می زدم
نازم فسون عشق که از دفتر فراق
فال وصال با دل بی تاب می زدم
آن خوش ترنّمم که ز لخت جگر حزین
بر تار ناله، ناخن مضراب می زدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
چون شاخ گل از باد سحر، بار فشاندم
در دامن مطرب، سر و دستار فشاندم
بنیاد هوس ریخت، ز پا کوفتن دل
بر هر دو جهان دست به یکبار فشاندم
فیض کرم ابر سیه کاسه چه باشد؟
مژگان تر خویش به گلزار فشاندم
تا از مژه خالی نبود مائدهٔ خون
مشت نمکی بر دل افگار فشاندم
شرمندهٔ کس نیستم از کلک چو نیسان
یکسان گهر خود به گل و خار فشاندم
از فیض، تهی بود کنار گل و نسرین
دامان نقاب تو به گلزار فشاندم
از حوصلهٔ دل قدری بیشتر آمد
خونابه اشکی که به ناچار فشاندم
جبریل به این مرگ نمرده ست که جان را
پروانه صفت در قدم یار فشاندم
کردم به چمن یاد بهار خط سبزت
در بستر نسرین و سمن خار فشاندم
ازشکوه غرض مرحمت یار، حزین نیست
گردیست که از خاطر افگار فشاندم
در دامن مطرب، سر و دستار فشاندم
بنیاد هوس ریخت، ز پا کوفتن دل
بر هر دو جهان دست به یکبار فشاندم
فیض کرم ابر سیه کاسه چه باشد؟
مژگان تر خویش به گلزار فشاندم
تا از مژه خالی نبود مائدهٔ خون
مشت نمکی بر دل افگار فشاندم
شرمندهٔ کس نیستم از کلک چو نیسان
یکسان گهر خود به گل و خار فشاندم
از فیض، تهی بود کنار گل و نسرین
دامان نقاب تو به گلزار فشاندم
از حوصلهٔ دل قدری بیشتر آمد
خونابه اشکی که به ناچار فشاندم
جبریل به این مرگ نمرده ست که جان را
پروانه صفت در قدم یار فشاندم
کردم به چمن یاد بهار خط سبزت
در بستر نسرین و سمن خار فشاندم
ازشکوه غرض مرحمت یار، حزین نیست
گردیست که از خاطر افگار فشاندم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
از دیده ی دل پرده ی پندارگرفتیم
تا رخصت نظّارهٔ دیدار گرفتیم
بستیم چو از رد و قبول دگران چشم
تشریف قبول نظر یار گرفتیم
نشنیدکسی حرف زباد از دهن ما
گفتار به اندازهٔ کردار گرفتیم
خون دل ما بی گنهان حوصله سوز است
از چشم سیه مست تو اقرار گرفتیم
اوّل قدم از آرزوی خویش گذشتیم
تا ساغر وصل از کف دلدار گرفتیم
سرتاسر آفاق چو خورشید دویدیم
تا جای در آن سایهٔ دیوار گرفتیم
شد شارع کثرت بلد عالم وحدت
ما گوشهٔ خلوت سر بازار گرفتیم
چون شبنم افتاده به خورشید رسیدیم
از همّت خود قافله سالار گرفتیم
از تلخی دشنام حزین ، ذائقه مست است
ما کام خود آخر ز لب یار گرفتیم
تا رخصت نظّارهٔ دیدار گرفتیم
بستیم چو از رد و قبول دگران چشم
تشریف قبول نظر یار گرفتیم
نشنیدکسی حرف زباد از دهن ما
گفتار به اندازهٔ کردار گرفتیم
خون دل ما بی گنهان حوصله سوز است
از چشم سیه مست تو اقرار گرفتیم
اوّل قدم از آرزوی خویش گذشتیم
تا ساغر وصل از کف دلدار گرفتیم
سرتاسر آفاق چو خورشید دویدیم
تا جای در آن سایهٔ دیوار گرفتیم
شد شارع کثرت بلد عالم وحدت
ما گوشهٔ خلوت سر بازار گرفتیم
چون شبنم افتاده به خورشید رسیدیم
از همّت خود قافله سالار گرفتیم
از تلخی دشنام حزین ، ذائقه مست است
ما کام خود آخر ز لب یار گرفتیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
راه از همه سو بر خبر خویش گرفتیم
در سنگ، فروغ شرر خویش گرفتیم
تا خیره ز نورش نظر مهر نگردد
در گرد یتیمی گهر خویش گرفتیم
هرگز نگرفته ست رگ ابر ز دریا
این بهره که از چشم تر خویش گرفتیم
همّت نکشد دردسر منّت صندل
این بود که ما ترک سر خویش گرفتیم
پرواز بلندی ست پر همّت ما را
گردون به ته بال و پر خویش گرفتیم
کالای کمال است که معیوب نظرهاست
عبرت به جهان از هنر خویش گرفتیم
ساغر نستانیم حزین از کف ساقی
پیمانه ز خون جگر خویش گرفتیم
در سنگ، فروغ شرر خویش گرفتیم
تا خیره ز نورش نظر مهر نگردد
در گرد یتیمی گهر خویش گرفتیم
هرگز نگرفته ست رگ ابر ز دریا
این بهره که از چشم تر خویش گرفتیم
همّت نکشد دردسر منّت صندل
این بود که ما ترک سر خویش گرفتیم
پرواز بلندی ست پر همّت ما را
گردون به ته بال و پر خویش گرفتیم
کالای کمال است که معیوب نظرهاست
عبرت به جهان از هنر خویش گرفتیم
ساغر نستانیم حزین از کف ساقی
پیمانه ز خون جگر خویش گرفتیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
عشاق تو را قافله سالار نگردیم
تا کشتهٔ مژگان سپهدار نگردیم
از نرگس مخمور تو ای شور قیامت
مستیم و چنان مست که هشیار نگردیم
جانا نظر پاک تر از آینه داریم
ظلم است که ما محرم دیدار نگردیم
در ناصیهٔ طالع ما نقش مرادی ست
آن نیستکه خاک قدم یار نگردیم
تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را
در خیل شهیدان تو سردار نگردیم
تسلیم نماییم در اول نگهت جان
پروانه صفت گرد تو بسیار نگردیم
محو تو چنانیم که خون ریز نگاهت
گر بگذرد از سینه، خبردار نگردیم
ویرانهٔ عشق است حزین جان و دل ما
شرمنده ی غمهای وفادار نگردیم
تا کشتهٔ مژگان سپهدار نگردیم
از نرگس مخمور تو ای شور قیامت
مستیم و چنان مست که هشیار نگردیم
جانا نظر پاک تر از آینه داریم
ظلم است که ما محرم دیدار نگردیم
در ناصیهٔ طالع ما نقش مرادی ست
آن نیستکه خاک قدم یار نگردیم
تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را
در خیل شهیدان تو سردار نگردیم
تسلیم نماییم در اول نگهت جان
پروانه صفت گرد تو بسیار نگردیم
محو تو چنانیم که خون ریز نگاهت
گر بگذرد از سینه، خبردار نگردیم
ویرانهٔ عشق است حزین جان و دل ما
شرمنده ی غمهای وفادار نگردیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
به یک ایمای ابرو زندهٔ جاوید گردیدم
اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم
قدم گر رنجه می گردد، غباری مرحمت فرما
به راه انتظارت دیدهٔ امّید گردیدم
گلاب از خوی به می آمیختی خونم به جوش آمد
به خاکم درد جامی ریختی، جمشید گردیدم
بهار رنگ بستم دست پرورد خزان آمد
به هر رنگی که باید در جهان گردید، گردیدم
گلی از مزرع هستی نچیدم جز تهیدستی
سحاب رحمتت را آزمودم، بید گردیدم
بَرِ من رتبهٔ دیگر بود در عیب پوشی ها
بسی آیینه سان در عالم تجرید گردیدم
حزین ، افتادگی ها پایهٔ معراج رفعت شد
شدم تا خاک ره هر ذره را، خورشید گردیدم
اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم
قدم گر رنجه می گردد، غباری مرحمت فرما
به راه انتظارت دیدهٔ امّید گردیدم
گلاب از خوی به می آمیختی خونم به جوش آمد
به خاکم درد جامی ریختی، جمشید گردیدم
بهار رنگ بستم دست پرورد خزان آمد
به هر رنگی که باید در جهان گردید، گردیدم
گلی از مزرع هستی نچیدم جز تهیدستی
سحاب رحمتت را آزمودم، بید گردیدم
بَرِ من رتبهٔ دیگر بود در عیب پوشی ها
بسی آیینه سان در عالم تجرید گردیدم
حزین ، افتادگی ها پایهٔ معراج رفعت شد
شدم تا خاک ره هر ذره را، خورشید گردیدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
دل تنگ از ستمت رشک گلستان کردم
لب زخمی ز دم تیغ تو خندان کردم
سر شوریده دلان در خم چوگان من است
بس که آشفتگی از زلف تو سامان کردم
کام جانی که به زهر ستم انباشته بود
به خیال لب نوشت شکرستان کردم
در بساط من دل دادهٔ دیدارپرست
دیده ای بود که بر روی تو حیران کردم
سفر وادی امّید به جایی نرسید
مدتی همرهی آبله پایان کردم
گبر دیرینهٔ عشقم چه شد ار قدرم نیست؟
عمرها خدمت آن آتش سوزان کردم
ذره در همّتم آویخت، به خورشید رسید
مور اگر رو به من آورد سلیمان کردم
از فغان دل شوریده، به منقار مرا
پرده ای بود که پیرایهٔ بستان کردم
خاطر پیر مغان شاد که از همّت او
کوری محتسبان باده فراوان کردم
هر چه گفتم چو نی، از دولت آن لب گفتم
هر چه کردم به هواداری جانان کردم
دل جمعی نگران سخنم بود حزین
سر زلف رقمی تازه، پریشان کردم
لب زخمی ز دم تیغ تو خندان کردم
سر شوریده دلان در خم چوگان من است
بس که آشفتگی از زلف تو سامان کردم
کام جانی که به زهر ستم انباشته بود
به خیال لب نوشت شکرستان کردم
در بساط من دل دادهٔ دیدارپرست
دیده ای بود که بر روی تو حیران کردم
سفر وادی امّید به جایی نرسید
مدتی همرهی آبله پایان کردم
گبر دیرینهٔ عشقم چه شد ار قدرم نیست؟
عمرها خدمت آن آتش سوزان کردم
ذره در همّتم آویخت، به خورشید رسید
مور اگر رو به من آورد سلیمان کردم
از فغان دل شوریده، به منقار مرا
پرده ای بود که پیرایهٔ بستان کردم
خاطر پیر مغان شاد که از همّت او
کوری محتسبان باده فراوان کردم
هر چه گفتم چو نی، از دولت آن لب گفتم
هر چه کردم به هواداری جانان کردم
دل جمعی نگران سخنم بود حزین
سر زلف رقمی تازه، پریشان کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
عشق تو ملک خسروی، داغ تو چتر شاهیم
در صف سروران رسد، دعوی کج کلاهیم
کوثر تیغت ار کند، رحم به حال مجرمان
دوزخ جاودان شود، خجلت بیگناهیم
گرنه خوش است خاطرت، با غم سینه کوب من
گوش نمی دهی چرا هیچ به داد خواهیم؟
از نگهی که نرگست کرد به کار عاشقان
صافی لای باده شد، خرقهٔ خانقاهیم
عشق تو حرز جان بود، این همه امتحان چرا؟
گاه در آتش افکنی گاه به کام ماهیم
آه چه چاره کز دلم گرد الم نمی برد
شورش اشک نیم شب، ناله صبحگاهیم؟
گرچه شکارلاغرم لیک به یمن دل حزین
کشته تیغ ناز آن عربده جو سپاهیم
در صف سروران رسد، دعوی کج کلاهیم
کوثر تیغت ار کند، رحم به حال مجرمان
دوزخ جاودان شود، خجلت بیگناهیم
گرنه خوش است خاطرت، با غم سینه کوب من
گوش نمی دهی چرا هیچ به داد خواهیم؟
از نگهی که نرگست کرد به کار عاشقان
صافی لای باده شد، خرقهٔ خانقاهیم
عشق تو حرز جان بود، این همه امتحان چرا؟
گاه در آتش افکنی گاه به کام ماهیم
آه چه چاره کز دلم گرد الم نمی برد
شورش اشک نیم شب، ناله صبحگاهیم؟
گرچه شکارلاغرم لیک به یمن دل حزین
کشته تیغ ناز آن عربده جو سپاهیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
برخیز سوی عالم بالا برون رویم
از خود به یاد آن قد رعنا برون رویم
مطرب رهی بسنج که از جا برون رویم
تا دست دل گرفته ز دنیا برون روبم
این خاکمال، قطرهٔ ما را سزا نبود
ما را که گفته بود ز دریا برون رویم؟
شهری تمام طالب سودای یوسفند
ما هم بیا به عزم تماشا برون رویم
در پرده بیش ازاین نتوان جام می زدن
ساغر زنان ز میکده، رسوا برون رویم
یوسف به وصل زال جهان تن نمی دهد
دامن کشان ز چنگ زلیخا برون رویم
در رقص شوق، خردهٔ جان از پی نثار
بر کف نهیم و چون شرر از جا برون رویم
عاشق به شهر بند خرد چون بود؟ بیا
دیوانه وار روی به صحرا برون رویم
اوراق رنگ و بوی به باد فنا دهیم
از زیر منّت چمن آرا برون رویم
مستانه جلوه های جنون راه می زند
از قید عقل ، سرخوش و شیدا برون رویم
شبنم صفت به ذیل وفایی زنیم چنگ
زمبن خاکدان به همّت والا برون رویم
ما را به رنگ غنچه دل از گلستان گرفت
چون لاله سینه چاک به صحرا برون رویم
این می حزین ، افاضهٔ مینای جامی است
بر کف گرفته جام مصفّا برون رویم
از خود به یاد آن قد رعنا برون رویم
مطرب رهی بسنج که از جا برون رویم
تا دست دل گرفته ز دنیا برون روبم
این خاکمال، قطرهٔ ما را سزا نبود
ما را که گفته بود ز دریا برون رویم؟
شهری تمام طالب سودای یوسفند
ما هم بیا به عزم تماشا برون رویم
در پرده بیش ازاین نتوان جام می زدن
ساغر زنان ز میکده، رسوا برون رویم
یوسف به وصل زال جهان تن نمی دهد
دامن کشان ز چنگ زلیخا برون رویم
در رقص شوق، خردهٔ جان از پی نثار
بر کف نهیم و چون شرر از جا برون رویم
عاشق به شهر بند خرد چون بود؟ بیا
دیوانه وار روی به صحرا برون رویم
اوراق رنگ و بوی به باد فنا دهیم
از زیر منّت چمن آرا برون رویم
مستانه جلوه های جنون راه می زند
از قید عقل ، سرخوش و شیدا برون رویم
شبنم صفت به ذیل وفایی زنیم چنگ
زمبن خاکدان به همّت والا برون رویم
ما را به رنگ غنچه دل از گلستان گرفت
چون لاله سینه چاک به صحرا برون رویم
این می حزین ، افاضهٔ مینای جامی است
بر کف گرفته جام مصفّا برون رویم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
نگاهش با اسیران بر سر ناز است می دانم
غرور مستی آن حسن طنّاز است، می دانم
چه حد دارم، که نام پنجهٔ مژگان او گیرم
تذرو دل، اسیر چنگل باز است می دانم
به شمع انجمن خاکستر پروانه می گوید
که انجام محبّت رشک آغاز است می دانم
کنون زاهد که با رندان نشستی ترک تقوا کن
که تار سبحه ات ابریشم ساز است می دانم
نهان خال تو کی در سبزه خط می تواند شد؟
اگر صد پرده پوشی، نافه غمّاز است می دانم
نبخشد دود شمع خانقاه این روشنی با دل
که این نور از فروغ گوهر راز است می دانم
حزین را عقده های خاطر از یک پرسشت وا شد
فسون لعل جان بخش تو، اعجاز است می دانم
غرور مستی آن حسن طنّاز است، می دانم
چه حد دارم، که نام پنجهٔ مژگان او گیرم
تذرو دل، اسیر چنگل باز است می دانم
به شمع انجمن خاکستر پروانه می گوید
که انجام محبّت رشک آغاز است می دانم
کنون زاهد که با رندان نشستی ترک تقوا کن
که تار سبحه ات ابریشم ساز است می دانم
نهان خال تو کی در سبزه خط می تواند شد؟
اگر صد پرده پوشی، نافه غمّاز است می دانم
نبخشد دود شمع خانقاه این روشنی با دل
که این نور از فروغ گوهر راز است می دانم
حزین را عقده های خاطر از یک پرسشت وا شد
فسون لعل جان بخش تو، اعجاز است می دانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
ز خود دور آن دلارا را نمی دانم نمی دانم
جدا از موج، دریا را نمی دانم نمی دانم
دمید از مشرق هر ذره ای، سر زد ز هر خاری
نهان آن نور پیدا را نمی دانم نمی دانم
لبالب از می دیدار بینم آسمانها را
حجاب باده، مینا را نمی دانم نمی دانم
به چشم جمله ذرات جهان هم سنگ می آید
عیار لعل و خارا را نمی دانم نمی دانم
فریب وعدهٔ امروز و فردا کار نگشاید
که من امروز و فردا را نمی دانم نمی دانم
سرت گردم زبان من شو و با من حکایت کن
بیان رمز و ایما را نمی دانم نمی دانم
نهانی تا به کی در پرده با دل نکته می سنجی
اشارتهای پیدا را نمی دانم نمی دانم
به هر جرمی مگیر، ارشاد کن، بیگانهٔ کیشم
هنوز آیین ترسا را نمی دانم نمی دانم
بیا و در عوض بپذیر از من شیوهء رندی
رسوم زهد و تقوا را نمی دانم نمی دانم
تو گر خواهی صمد ، خواهی صنم ، ره گم نمی گردد
ز اسما جز مسما را نمی دانم نمی دانم
حزین ، جایی که دارد در بغل هر ذرّه خورشیدی
نزاع شیخ و ملّا را نمی دانم نمی دانم
جدا از موج، دریا را نمی دانم نمی دانم
دمید از مشرق هر ذره ای، سر زد ز هر خاری
نهان آن نور پیدا را نمی دانم نمی دانم
لبالب از می دیدار بینم آسمانها را
حجاب باده، مینا را نمی دانم نمی دانم
به چشم جمله ذرات جهان هم سنگ می آید
عیار لعل و خارا را نمی دانم نمی دانم
فریب وعدهٔ امروز و فردا کار نگشاید
که من امروز و فردا را نمی دانم نمی دانم
سرت گردم زبان من شو و با من حکایت کن
بیان رمز و ایما را نمی دانم نمی دانم
نهانی تا به کی در پرده با دل نکته می سنجی
اشارتهای پیدا را نمی دانم نمی دانم
به هر جرمی مگیر، ارشاد کن، بیگانهٔ کیشم
هنوز آیین ترسا را نمی دانم نمی دانم
بیا و در عوض بپذیر از من شیوهء رندی
رسوم زهد و تقوا را نمی دانم نمی دانم
تو گر خواهی صمد ، خواهی صنم ، ره گم نمی گردد
ز اسما جز مسما را نمی دانم نمی دانم
حزین ، جایی که دارد در بغل هر ذرّه خورشیدی
نزاع شیخ و ملّا را نمی دانم نمی دانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
ای دوست به هر منزل، همخانه تو را یابم
در کشور جان و دل، جانانه تو را یابم
در دیدهٔ بیداران، در جلوه تو را بینم
در حلقه هشیاران، مستانه تو را یابم
خود باده و خود جامی، خود رند می آشامی
میخانه تو را دانم، پیمانه تو را یابم
چندان که زنم غوطه چون موج به هر دریا
در سینه هر قطره دردانه تو را یابم
در دیر و حرم جز تو دیّار نمی باشد
در کعبه تو را بینم، در خانه تو را یابم
در چشم حزین دایم، بی پرده تو پیدایی
ای چشم و چراغ دل پروانه تو را یابم
در کشور جان و دل، جانانه تو را یابم
در دیدهٔ بیداران، در جلوه تو را بینم
در حلقه هشیاران، مستانه تو را یابم
خود باده و خود جامی، خود رند می آشامی
میخانه تو را دانم، پیمانه تو را یابم
چندان که زنم غوطه چون موج به هر دریا
در سینه هر قطره دردانه تو را یابم
در دیر و حرم جز تو دیّار نمی باشد
در کعبه تو را بینم، در خانه تو را یابم
در چشم حزین دایم، بی پرده تو پیدایی
ای چشم و چراغ دل پروانه تو را یابم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
موسی صفت به داغ ظهور تو سوختیم
نزدیکی و ز آتش دور تو سوختیم
برخاست از میان تو و من حجاب تن
این خرقه را به نذر حضور تو سوختیم
وقت است اگر به جلوه شبم را سحر کنی
عمری، چراغ دیده، به طور تو سوختیم
ای روزگار، عیش و غمت را اثر یکیست
چون شمع، تن به ماتم و سور تو سوختیم
آبی بر آتش دل سوزان نمی زنی
ای ساقی بلا، ز غرور تو سوختیم
با خاکسار خود همه نازی و سرکشی
ای شعله خو، ز طبع غیور تو سوختیم
از من بگو به آن صنم سرگران حزین
خورشید من، ز آتش دور تو سوختیم
نزدیکی و ز آتش دور تو سوختیم
برخاست از میان تو و من حجاب تن
این خرقه را به نذر حضور تو سوختیم
وقت است اگر به جلوه شبم را سحر کنی
عمری، چراغ دیده، به طور تو سوختیم
ای روزگار، عیش و غمت را اثر یکیست
چون شمع، تن به ماتم و سور تو سوختیم
آبی بر آتش دل سوزان نمی زنی
ای ساقی بلا، ز غرور تو سوختیم
با خاکسار خود همه نازی و سرکشی
ای شعله خو، ز طبع غیور تو سوختیم
از من بگو به آن صنم سرگران حزین
خورشید من، ز آتش دور تو سوختیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
پیش از ظهور جلوهٔ جانانه سوختیم
آتش به سنگ بود که ما خانه سوختیم
لب ناچشیده از نفس آتشین خویش
چون داغ لاله، باده به پیمانه سوختیم
دل بوده است محفل شمع طراز ما
خود را عبث به کعبه وبتخانه سوختیم
یک شعله برق خرمن دلها بود ولی
ما گرمتر ز سوزش پروانه سوختیم
خوابم حزین ز مصرع وحدت به دیده سوخت
ما خود نفس ز گفتن افسانه سوختیم
آتش به سنگ بود که ما خانه سوختیم
لب ناچشیده از نفس آتشین خویش
چون داغ لاله، باده به پیمانه سوختیم
دل بوده است محفل شمع طراز ما
خود را عبث به کعبه وبتخانه سوختیم
یک شعله برق خرمن دلها بود ولی
ما گرمتر ز سوزش پروانه سوختیم
خوابم حزین ز مصرع وحدت به دیده سوخت
ما خود نفس ز گفتن افسانه سوختیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
بود تا چند در دل حسرت آن خوش بر و دوشم
هلال آسا کشد خمیازهٔ خورشید آغوشم؟
به باد دامنی از خاک بردارد شهیدان را
قیامت جلوه افتاده ست آن سرو قبا پوشم
سراسر می رود مژگان شوخش در رگ دلها
خراب هوشمندی های آن چشم قدح نوشم
شب افسانهٔ زلفش، ندارد گرچه کوتاهی
به خواب بیخودی نگذارد آن صبح بناگوشم
کند جام نگاهش باده در جام هوسناکان
سیه مست تغافلهای آن عاشق فراموشم
حزین ، از درد و صاف کفر و دین از من چه می پرسی؟
درین میخانه، خون مشربم، با جمله می جوشم
هلال آسا کشد خمیازهٔ خورشید آغوشم؟
به باد دامنی از خاک بردارد شهیدان را
قیامت جلوه افتاده ست آن سرو قبا پوشم
سراسر می رود مژگان شوخش در رگ دلها
خراب هوشمندی های آن چشم قدح نوشم
شب افسانهٔ زلفش، ندارد گرچه کوتاهی
به خواب بیخودی نگذارد آن صبح بناگوشم
کند جام نگاهش باده در جام هوسناکان
سیه مست تغافلهای آن عاشق فراموشم
حزین ، از درد و صاف کفر و دین از من چه می پرسی؟
درین میخانه، خون مشربم، با جمله می جوشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
معنی کناره گیرد اگر از میان روم
خالی شود جهان چو برون از جهان روم
درکاروان شوق کسی بی دلیل نیست
دنبال بوی گل سحر از گلستان روم
پیش ره مرا نتواندکسی گرفت
خون دلم که از مژه ی خون فشان روم
بسیار دیده گردش ایام، نخل ما
همراه گل نیامده ام تا خزان روم
مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد
هستم ز بخت پیر و به حسرت جوان روم
از یاد غیر، آتش غیرت به ما زدی
قربان شیوه های تو نامهربان روم
آمد شد بهار بسی دیدهام حزین
من برگ گل نیم که به باد خزان روم
خالی شود جهان چو برون از جهان روم
درکاروان شوق کسی بی دلیل نیست
دنبال بوی گل سحر از گلستان روم
پیش ره مرا نتواندکسی گرفت
خون دلم که از مژه ی خون فشان روم
بسیار دیده گردش ایام، نخل ما
همراه گل نیامده ام تا خزان روم
مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد
هستم ز بخت پیر و به حسرت جوان روم
از یاد غیر، آتش غیرت به ما زدی
قربان شیوه های تو نامهربان روم
آمد شد بهار بسی دیدهام حزین
من برگ گل نیم که به باد خزان روم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
برق آهی ز جگر در شب تاری نزدیم
روز درماندگی دل، در یاری نزدیم
خرقهٔ زهد نشُستیم به آب تَهِ خم
آتش باده به ناموس خماری نزدیم
بلبل خوش نفس گلشن قدسیم افسوس
نغمه ای در شکن طرهٔ یاری نزدیم
شبنم آسا ز رخی آب ندادیم نظر
گل داغی به سر از باغ و بهاری نزدیم
شرمساربم ز مستان محبت که چرا
ساغری از نگه باده گساری نزدیم؟
گره از کار کسی باز نکردیم افسوس
نیش خاری به دل آبله زاری نزدیم
مدتی رفت که ما از لب پرشور حزین
نمکی بر جگر سینه فگاری نزدیم
روز درماندگی دل، در یاری نزدیم
خرقهٔ زهد نشُستیم به آب تَهِ خم
آتش باده به ناموس خماری نزدیم
بلبل خوش نفس گلشن قدسیم افسوس
نغمه ای در شکن طرهٔ یاری نزدیم
شبنم آسا ز رخی آب ندادیم نظر
گل داغی به سر از باغ و بهاری نزدیم
شرمساربم ز مستان محبت که چرا
ساغری از نگه باده گساری نزدیم؟
گره از کار کسی باز نکردیم افسوس
نیش خاری به دل آبله زاری نزدیم
مدتی رفت که ما از لب پرشور حزین
نمکی بر جگر سینه فگاری نزدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
خراباتی نژادم دلق شیادانهای دارم
صراحی در بغل، در آستین پیمانه ای دارم
به ناقص فطرتان بخشیده ام دنیا و عقبا را
گدای کوی عشقم همت مردانه ای دارم
ز جانان می گریزم، شور استغنا تماشا کن
به هجران می ستیزم خوی بی باکانه ای دارم
بود پیر خرابات از کرم دست مرا گیرد
اگر هشیارم اما لغزش مستانه ای دارم
درین دیماه بی برگی شوم همخانه با بلبل
که من هم انتظار بی وفا جانانه ای دارم
زیاد نشئه حسن دلارام خون آغوشی
چو چشم خوش نگاهان در بغل پیمانه ای دارم
حزین از سرگذشت دلکش خود پای کوبانم
زبان و گوش محو لذت افسانه ای دارم
صراحی در بغل، در آستین پیمانه ای دارم
به ناقص فطرتان بخشیده ام دنیا و عقبا را
گدای کوی عشقم همت مردانه ای دارم
ز جانان می گریزم، شور استغنا تماشا کن
به هجران می ستیزم خوی بی باکانه ای دارم
بود پیر خرابات از کرم دست مرا گیرد
اگر هشیارم اما لغزش مستانه ای دارم
درین دیماه بی برگی شوم همخانه با بلبل
که من هم انتظار بی وفا جانانه ای دارم
زیاد نشئه حسن دلارام خون آغوشی
چو چشم خوش نگاهان در بغل پیمانه ای دارم
حزین از سرگذشت دلکش خود پای کوبانم
زبان و گوش محو لذت افسانه ای دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
نیم صورت پرست، اینجا تماشای دگر دارم
درین آیینه ها آیینه سیمای دگر دارم
نمی گیردکمند الفتم وحشی غزالان را
که مجنونم ولی دامان صحرای دگر دارم
تو درآغوش سرو ای قمری کوته نظر بنشین
که طوق بندگی از سرو بالای دگر دارم
نیم پروانه تا از شمع گردد دیدهام روشن
نهان در پردهٔ دل محفل آرای دگر دارم
حرامم باد احرام ره فقر و فنا بستن
بجز ترک تمنا گر تمنای دگر دارم
نگیرد صورتی، احوالم از روی دل خوبان
من این حیرانی از آیینه سیمای دگر دارم
حزین چون موج از دستم عنان آستین رفته
که در هر دیده از خوناب، دپای دگر دارم
درین آیینه ها آیینه سیمای دگر دارم
نمی گیردکمند الفتم وحشی غزالان را
که مجنونم ولی دامان صحرای دگر دارم
تو درآغوش سرو ای قمری کوته نظر بنشین
که طوق بندگی از سرو بالای دگر دارم
نیم پروانه تا از شمع گردد دیدهام روشن
نهان در پردهٔ دل محفل آرای دگر دارم
حرامم باد احرام ره فقر و فنا بستن
بجز ترک تمنا گر تمنای دگر دارم
نگیرد صورتی، احوالم از روی دل خوبان
من این حیرانی از آیینه سیمای دگر دارم
حزین چون موج از دستم عنان آستین رفته
که در هر دیده از خوناب، دپای دگر دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
گرچه در سینه صد آتشکده آتش دارم
لله الحمد که با سوزش دل خوش دارم
بار عشقی اکه از آن چرخ به زنهارآمد
کوه دردی ست که بر جان بلاکش دارم
با سر زلف توگوبا شده گستاخ نسیم
بی سبب خاطر مجموع، مشوش دارم
نکند تیره، غبار - ایام مرا
مشربی صاف تر از بادهٔ بی غش دارم
نرود از سر سودا زده تا حشر برون
پیچ و تابی که از طره دلکش دارم
دلم از نغمهٔ حافظ به سماع است حزین
در نهان خانهٔ عشرت، صنمی خوش دارم
لله الحمد که با سوزش دل خوش دارم
بار عشقی اکه از آن چرخ به زنهارآمد
کوه دردی ست که بر جان بلاکش دارم
با سر زلف توگوبا شده گستاخ نسیم
بی سبب خاطر مجموع، مشوش دارم
نکند تیره، غبار - ایام مرا
مشربی صاف تر از بادهٔ بی غش دارم
نرود از سر سودا زده تا حشر برون
پیچ و تابی که از طره دلکش دارم
دلم از نغمهٔ حافظ به سماع است حزین
در نهان خانهٔ عشرت، صنمی خوش دارم