عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
خورشید به حسن یار من نیست
مه را نمک نگار من نیست
محروم بود همیشه عاشق
این است که در کنار من نیست
نومیدی عاشقان قدیم است
مخصوص به روزگار من نیست
جز لخت دل به غم سرشته
در دیدهٔ اشکبار من نیست
خاصیت عشق خاکساریست
زان پیش تو اعتبار من نیست
هر چند ز عشق خاکسارم
کس نیست که خاکسار من نیست
زلف تو بود به سجدهٔ شکر
که آشفته چو روزگار من نیست
منعم چه کنی ز عشق ناصح؟
غم دارم و غمگسار من نیست
مه را نمک نگار من نیست
محروم بود همیشه عاشق
این است که در کنار من نیست
نومیدی عاشقان قدیم است
مخصوص به روزگار من نیست
جز لخت دل به غم سرشته
در دیدهٔ اشکبار من نیست
خاصیت عشق خاکساریست
زان پیش تو اعتبار من نیست
هر چند ز عشق خاکسارم
کس نیست که خاکسار من نیست
زلف تو بود به سجدهٔ شکر
که آشفته چو روزگار من نیست
منعم چه کنی ز عشق ناصح؟
غم دارم و غمگسار من نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
با رنگ لعلی تو، به صهبا چه احتیاج؟
با نرگست، به ساغر و مینا چه احتیاج؟
قامت نهال و چهره گل و طره یاسمین
گلشن تویی، تو را به تماشا چه احتیاج؟
خون هزار دل ز لبت موج می زند
لعل تو را به بادهٔ حمرا چه احتیاج؟
از جان گذشتگان به جهان ناز می کنند
عشاق خسته را به مسیحا چه احتیاج؟
لعلت مرا به بوسه تواند غنی کند
بذل کریم را به تمنا چه احتیاج؟
سرمایه ی دوکون به هرگوشه باخته ست
با خواجه، رند بی سر و پا را چه احتیاج؟
بیرون منه ز دایره ی خود قدم حزین
داری دل گشاده، به صحرا چه احتیاج؟
با نرگست، به ساغر و مینا چه احتیاج؟
قامت نهال و چهره گل و طره یاسمین
گلشن تویی، تو را به تماشا چه احتیاج؟
خون هزار دل ز لبت موج می زند
لعل تو را به بادهٔ حمرا چه احتیاج؟
از جان گذشتگان به جهان ناز می کنند
عشاق خسته را به مسیحا چه احتیاج؟
لعلت مرا به بوسه تواند غنی کند
بذل کریم را به تمنا چه احتیاج؟
سرمایه ی دوکون به هرگوشه باخته ست
با خواجه، رند بی سر و پا را چه احتیاج؟
بیرون منه ز دایره ی خود قدم حزین
داری دل گشاده، به صحرا چه احتیاج؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
صور قیامت دمید، نالهء مرغان صبح
پردهٔ دل ها درید، چاک گریبان صبح
عاشق بیدار یافت دولت دیدار را
دیدهٔ بیدار برد، فیض گلستان صبح
چون دم عیسی دهد، مرده دلان را حیات
مطلع صبح آیتی ست، آمده در شأن صبح
ظلمت شبها بلاست، عاشق مهجور را
زنگ ز دلها برد، چهرهٔ تابان صبح
درد جدایی بلاست، گر همه یک ساعت است
شمع شبستان گداخت از تف هجران صبح
زیب جبین ساخته، طرّهٔ شب رنگ را
ریخته آن مه لقا، مشک به دامان صبح
با دل چاک حزین ، صبح چها می کند؟!
شور قیامت بود چاشنی خوان صبح
پردهٔ دل ها درید، چاک گریبان صبح
عاشق بیدار یافت دولت دیدار را
دیدهٔ بیدار برد، فیض گلستان صبح
چون دم عیسی دهد، مرده دلان را حیات
مطلع صبح آیتی ست، آمده در شأن صبح
ظلمت شبها بلاست، عاشق مهجور را
زنگ ز دلها برد، چهرهٔ تابان صبح
درد جدایی بلاست، گر همه یک ساعت است
شمع شبستان گداخت از تف هجران صبح
زیب جبین ساخته، طرّهٔ شب رنگ را
ریخته آن مه لقا، مشک به دامان صبح
با دل چاک حزین ، صبح چها می کند؟!
شور قیامت بود چاشنی خوان صبح
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
آسان نه به پیمانهٔ سرشار شود سرخ
رخسار به خون خوردن بسیار شود سرخ
حرف حق منصور به من سبز شد امروز
وقت است ز خونم علم دار شود سرخ
گردون نکند چارهٔ رخسارهٔ زردم
آن گونه، به یک جرعه چه مقدار شود سرخ؟
مجنون من آراسته صحرای جنون را
از فیض گل آبله ام خار شود سرخ
بزمی که تو از می، چو گل از پرده درآیی
از جام وصالت در و دیوار شود سرخ
ریزی به صنم خانه اگر رنگ تجلی
از خون برهمن رگ زنّار شود سرخ
گردد می لعلی عرق از چهرهٔ آلت
از عکس تو در آینه زنگار شود سرخ
آید به نظر چون رگ گل، تیر نگاهت
دل شد چو هدف، تا لب سوفار شود سرخ
کاود قلمم کان بدخشان جگر را
از گوهر من روی خریدار شود سرخ
زین باده که من کرده ام از پردهٔ دل صاف
بینید خدا را، رخ اغیار شود سرخ
چون تیغ حزین ، بس که چکد از قلمت خون
روی ورق ساده چو گلزار، شود سرخ
رخسار به خون خوردن بسیار شود سرخ
حرف حق منصور به من سبز شد امروز
وقت است ز خونم علم دار شود سرخ
گردون نکند چارهٔ رخسارهٔ زردم
آن گونه، به یک جرعه چه مقدار شود سرخ؟
مجنون من آراسته صحرای جنون را
از فیض گل آبله ام خار شود سرخ
بزمی که تو از می، چو گل از پرده درآیی
از جام وصالت در و دیوار شود سرخ
ریزی به صنم خانه اگر رنگ تجلی
از خون برهمن رگ زنّار شود سرخ
گردد می لعلی عرق از چهرهٔ آلت
از عکس تو در آینه زنگار شود سرخ
آید به نظر چون رگ گل، تیر نگاهت
دل شد چو هدف، تا لب سوفار شود سرخ
کاود قلمم کان بدخشان جگر را
از گوهر من روی خریدار شود سرخ
زین باده که من کرده ام از پردهٔ دل صاف
بینید خدا را، رخ اغیار شود سرخ
چون تیغ حزین ، بس که چکد از قلمت خون
روی ورق ساده چو گلزار، شود سرخ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
زان شمع گلعذاران، هرجا سخن برآید
پروانه از چراغان، مرغ از چمن برآید
گر طره برفشاند، آن عنبرین سلاسل
شوریده سر به بویش، مشک از ختن برآید
در هر زمین که گردد، میراب عشق، دهقان
گر خار و خس فشانی سرو و سمن برآید
همچون صدف به سینه، هر نکته را بپرور
گوهر نگشته حیف است، حرف از دهن برآید
دارم ز داغ حسرت، روشن مزار خود را
مانند شمع فانوس، آه از کفن برآید
چون برگ گل که آید، با آب جو ز گلشن
با اشک، پارهٔ دل، از چشم من برآید
احسان عشق با من افزون حزین از آنست
کز عهدهٔ بیانش، کام و دهن برآید
پروانه از چراغان، مرغ از چمن برآید
گر طره برفشاند، آن عنبرین سلاسل
شوریده سر به بویش، مشک از ختن برآید
در هر زمین که گردد، میراب عشق، دهقان
گر خار و خس فشانی سرو و سمن برآید
همچون صدف به سینه، هر نکته را بپرور
گوهر نگشته حیف است، حرف از دهن برآید
دارم ز داغ حسرت، روشن مزار خود را
مانند شمع فانوس، آه از کفن برآید
چون برگ گل که آید، با آب جو ز گلشن
با اشک، پارهٔ دل، از چشم من برآید
احسان عشق با من افزون حزین از آنست
کز عهدهٔ بیانش، کام و دهن برآید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
اشکم از دیده به دنبال کسی می آید
ناله بر لب، پی فریادرسی می آید
آتشم گر زده ای، شمع صفت خندانم
شکر جور تو کنم، تا نفسی می آید
محمل ناز که در سینهٔ ما صحرایی ست؟
کز دل چاک صدای جرسی می آید
تهمت آلود، شود دامنش از غیرت عشق
هر کجا حسن، به دام هوسی می آید
سینهٔ چاک چه سازد به شکوه دل ما
فر سیمرغ کجا در قفسی می آید؟
خستگی مانع بیداد ستمکاران نیست
فتنه ز آن نرگس بیمار بسی می آید
تازه کردی روش حافظ شیراز، حزین
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
ناله بر لب، پی فریادرسی می آید
آتشم گر زده ای، شمع صفت خندانم
شکر جور تو کنم، تا نفسی می آید
محمل ناز که در سینهٔ ما صحرایی ست؟
کز دل چاک صدای جرسی می آید
تهمت آلود، شود دامنش از غیرت عشق
هر کجا حسن، به دام هوسی می آید
سینهٔ چاک چه سازد به شکوه دل ما
فر سیمرغ کجا در قفسی می آید؟
خستگی مانع بیداد ستمکاران نیست
فتنه ز آن نرگس بیمار بسی می آید
تازه کردی روش حافظ شیراز، حزین
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
به آیینی که ترسا زاده از بتخانه می آید
نگاه از گوشهٔ آن نرگس مستانه می آید
مگر افکنده لعل آبدارش از نظر می را
که اشک حسرتی از دیدهٔ پیمانه می آید
به یاد لعل میگون تو، در خاک لحد ما را
همان از دیده سیل گریهٔ مستانه می آید
تجلّی زار می بینم، سر خاک شهیدان را
مگر شمعی به طوف مشهد پروانه می آید
حزین آراستند از نو، خرابات محبّت را
مگر داغی به سر وقت دل دیوانه می آید
نگاه از گوشهٔ آن نرگس مستانه می آید
مگر افکنده لعل آبدارش از نظر می را
که اشک حسرتی از دیدهٔ پیمانه می آید
به یاد لعل میگون تو، در خاک لحد ما را
همان از دیده سیل گریهٔ مستانه می آید
تجلّی زار می بینم، سر خاک شهیدان را
مگر شمعی به طوف مشهد پروانه می آید
حزین آراستند از نو، خرابات محبّت را
مگر داغی به سر وقت دل دیوانه می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
صبا را گرد سر گردم، که از کوی تو می آید
سمن را جان برافشانم، کزو بوی تو می آید
زبان نکته سنجان در دهان انگشت حیرت شد
تکلّم الحق از چشم سخن گوی تو می آید
اگر خواهی که باز آید دل، ای آرام جان بازآ
علاج وحشت از رم خورده آهوی تو می آید
گشاد تیره بختان از خم زلف تو می خیزد
شب ما روز کردن، از بر روی تو می آید
حزین ، دیر و حرم را مست دارد ذکر توحیدت
به هر جا گوش دادم، بانگ یا هوی تو می آید
سمن را جان برافشانم، کزو بوی تو می آید
زبان نکته سنجان در دهان انگشت حیرت شد
تکلّم الحق از چشم سخن گوی تو می آید
اگر خواهی که باز آید دل، ای آرام جان بازآ
علاج وحشت از رم خورده آهوی تو می آید
گشاد تیره بختان از خم زلف تو می خیزد
شب ما روز کردن، از بر روی تو می آید
حزین ، دیر و حرم را مست دارد ذکر توحیدت
به هر جا گوش دادم، بانگ یا هوی تو می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
سیه چشمی دلم را از پی تسخیر می آید
غزالی در هوای صید این نخجیر می آید
جنونم آنقدرها شور دارد در ره شوقش
که از موج نگاهم، نالهٔ زنجیر می آید
عیار عشق چون زد بر محک اندیشه، دانستم
که خون کوهکن آخر ز جوی شیر می آید
خضر را چشمه سار زندگانی باد ارزانی
مرا آب حیات از جدول شمشیر می آید
سرت گردم شکیبا نیست،از ضعف است می دانی
اگر جان بر لبم در انتظارت دیر می آید
شکار دامن دشت تمنا خاک خواهد شد
حزین از سینه آهم بس که بی تأثیر می آید
غزالی در هوای صید این نخجیر می آید
جنونم آنقدرها شور دارد در ره شوقش
که از موج نگاهم، نالهٔ زنجیر می آید
عیار عشق چون زد بر محک اندیشه، دانستم
که خون کوهکن آخر ز جوی شیر می آید
خضر را چشمه سار زندگانی باد ارزانی
مرا آب حیات از جدول شمشیر می آید
سرت گردم شکیبا نیست،از ضعف است می دانی
اگر جان بر لبم در انتظارت دیر می آید
شکار دامن دشت تمنا خاک خواهد شد
حزین از سینه آهم بس که بی تأثیر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از مزرع آمال چه امّید برآید
نخلی که در آن ریشه کند، بید برآید
نه جلوهٔ برقی، نه هواداری ابری
بی برگ گیاهم به چه امّید برآید
بی فیض تر از میکدهٔ ماه صیامم
تا از افق جام، مه عید برآید
گر جام کند جلوه گری در کف ساقی
بانگ طرب از دخمهٔ جمشید برآید
دارد سخنی درگره گوشهٔ ابرو
مقصود از این بیت به تعقید برآید
ساغر چو زند، شیشهٔ گردون شکند می
ساقی چو شود، جام به جمشید برآید
ما راست حزین ، سرو ریاض دل حیران
آزاده جوانی که به تجرید برآید
نخلی که در آن ریشه کند، بید برآید
نه جلوهٔ برقی، نه هواداری ابری
بی برگ گیاهم به چه امّید برآید
بی فیض تر از میکدهٔ ماه صیامم
تا از افق جام، مه عید برآید
گر جام کند جلوه گری در کف ساقی
بانگ طرب از دخمهٔ جمشید برآید
دارد سخنی درگره گوشهٔ ابرو
مقصود از این بیت به تعقید برآید
ساغر چو زند، شیشهٔ گردون شکند می
ساقی چو شود، جام به جمشید برآید
ما راست حزین ، سرو ریاض دل حیران
آزاده جوانی که به تجرید برآید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
سحر ز هاتف میخانه ام سروش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
شب زلف تو در خیالم آمد
از بخت خود انفعالم آمد
بی رحم تر است غمزه، امروز
گویا رحمش به حالم آمد
یاد قد اوست قسمت من
شادم که، الف به فالم آمد
از حرمت خون دل شناسی
پیمانه کشی، حلالم آمد
آبی ای زخم تشنه بردار
اشک دریا نوالم آمد
گفتی نظر از جهان فروبند
کاینک رخ بی مثالم آمد
از هر مژه، زین اشارت، انگشت
بر دیده امتثالم آمد
خورشید رخ تو شد مقابل
جانی به تن هلالم آمد
چون آینه وصل بی حجابی
از حیرت آن جمالم آمد
افسرده دمان، حذر که چون شمع
حرفی به زبان لالم آمد
از دیده و دل کناره گیرید
وحشی نگهان، غزالم آمد
عشرتکده عدم، کجایی؟
از هستی خود ملالم آمد
اوراق دل حزین گشودم
عشق تو به وصف حالم آمد
از بخت خود انفعالم آمد
بی رحم تر است غمزه، امروز
گویا رحمش به حالم آمد
یاد قد اوست قسمت من
شادم که، الف به فالم آمد
از حرمت خون دل شناسی
پیمانه کشی، حلالم آمد
آبی ای زخم تشنه بردار
اشک دریا نوالم آمد
گفتی نظر از جهان فروبند
کاینک رخ بی مثالم آمد
از هر مژه، زین اشارت، انگشت
بر دیده امتثالم آمد
خورشید رخ تو شد مقابل
جانی به تن هلالم آمد
چون آینه وصل بی حجابی
از حیرت آن جمالم آمد
افسرده دمان، حذر که چون شمع
حرفی به زبان لالم آمد
از دیده و دل کناره گیرید
وحشی نگهان، غزالم آمد
عشرتکده عدم، کجایی؟
از هستی خود ملالم آمد
اوراق دل حزین گشودم
عشق تو به وصف حالم آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
کند بر تخت عزت جا، چو از تن جان برون آید
به شاهی می رسد یوسف، چو از زندان برون آید
ز بس از درد هجران زندگانی گشته دشوارم
رگ جان بی تو چون تار نفس آسان برون آید
ز تیر غمزهٔ او بس که دارد دل جراحت ها
نفس از سینه خون آلود، چون پیکان برون آید
سپر گر مانع تیر قضا گردد، تواند شد
که دل از عهدهٔ آن کاوش مژگان برون آید
به پای خُم من مخمور، لب بر خاک می مالم
سبوی قسمتم خشک از دل عمّان برون آید
ز کودک مشربی ها می خورد زاهد غم روزی
که از کام حریصش لقمه چون دندان برون آید
حزین احسانی از مژگان تر در کار دریا کن
که تا کام صدف از منّت احسان برون آید
به شاهی می رسد یوسف، چو از زندان برون آید
ز بس از درد هجران زندگانی گشته دشوارم
رگ جان بی تو چون تار نفس آسان برون آید
ز تیر غمزهٔ او بس که دارد دل جراحت ها
نفس از سینه خون آلود، چون پیکان برون آید
سپر گر مانع تیر قضا گردد، تواند شد
که دل از عهدهٔ آن کاوش مژگان برون آید
به پای خُم من مخمور، لب بر خاک می مالم
سبوی قسمتم خشک از دل عمّان برون آید
ز کودک مشربی ها می خورد زاهد غم روزی
که از کام حریصش لقمه چون دندان برون آید
حزین احسانی از مژگان تر در کار دریا کن
که تا کام صدف از منّت احسان برون آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نقاب از چهره بگشا تا ز غربت جان برون آید
برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید
دهد گر لعل سیرابت منادی، جانگدازان را
خضر لب تشنه از سرچشمهٔ حیوان برون آید
فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را
ز چشمم جای مژگان، پنجهٔ مرجان برون آید
قدم از وادی شوقت کشیدن، نیست مقدورم
مرا گر خار پا از دیده چون مژگان برون آید
سپند من ندارد تاب روی گرم، چون شبنم
چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان برون آید؟
عبیرآمیز می آید ز کویَت قاصد آهم
صبا آلوده بوی گل از بستان برون آید
به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن
نمی بایست یوسف از چه کنعان برون آید
به محشر کشتهٔ شمشیر ناز لاله رخساران
چو گل خونین کفن از عرصهٔ میدان برون آید
زند چون خار خار عشق سرکش شعله در جانی
خلیل آسا سلامت ز آتش سوزان برون آید
نباشد پیش روشندل فروغی اهل دعوی را
فتد شمع از زبان، چون مهر نورافشان برون آید
چه عنوان از نیام آید برون تیغ سیه تابش؟
نگه خون ریزتر، زان نرگس فتان برون آید
حزین ، از جلوهٔ مستانهٔ ساقی بگو رمزی
که شیخ خانقاه از پاکی دامان برون آید
برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید
دهد گر لعل سیرابت منادی، جانگدازان را
خضر لب تشنه از سرچشمهٔ حیوان برون آید
فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را
ز چشمم جای مژگان، پنجهٔ مرجان برون آید
قدم از وادی شوقت کشیدن، نیست مقدورم
مرا گر خار پا از دیده چون مژگان برون آید
سپند من ندارد تاب روی گرم، چون شبنم
چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان برون آید؟
عبیرآمیز می آید ز کویَت قاصد آهم
صبا آلوده بوی گل از بستان برون آید
به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن
نمی بایست یوسف از چه کنعان برون آید
به محشر کشتهٔ شمشیر ناز لاله رخساران
چو گل خونین کفن از عرصهٔ میدان برون آید
زند چون خار خار عشق سرکش شعله در جانی
خلیل آسا سلامت ز آتش سوزان برون آید
نباشد پیش روشندل فروغی اهل دعوی را
فتد شمع از زبان، چون مهر نورافشان برون آید
چه عنوان از نیام آید برون تیغ سیه تابش؟
نگه خون ریزتر، زان نرگس فتان برون آید
حزین ، از جلوهٔ مستانهٔ ساقی بگو رمزی
که شیخ خانقاه از پاکی دامان برون آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
غرور ناز با کوه تحمّل برنمی آید
به خودداری من سیل تغافل برنمی آید
نه آن مرغ است دل، کآسان گذارد آشیان خود
به افسون از خم آشفته کاکل برنمی آید
بود هر چند گوش نغمه سنجان چمن سنگین
صفیر زاغ با گلبانگ بلبل برنمی آید
به صحرا گر نمایی چهره، رو پنهان کند لاله
به گلشن گر گشایی زلف، سنبل برنمی آید
نمی گردد به مستی آشنا چون پاس مستوری
تغافل پیشهٔ من، با تجمّل برنمی آید
قد خم دیده ام، پر دیده طوفان حوادث را
کند هر قدر طغیان، سیل با پل برنمی آید
حزین از خامه ات گل کرده سامان سیه بختی
ز خجلت بلبا مخمور آمل برنمی آید
به خودداری من سیل تغافل برنمی آید
نه آن مرغ است دل، کآسان گذارد آشیان خود
به افسون از خم آشفته کاکل برنمی آید
بود هر چند گوش نغمه سنجان چمن سنگین
صفیر زاغ با گلبانگ بلبل برنمی آید
به صحرا گر نمایی چهره، رو پنهان کند لاله
به گلشن گر گشایی زلف، سنبل برنمی آید
نمی گردد به مستی آشنا چون پاس مستوری
تغافل پیشهٔ من، با تجمّل برنمی آید
قد خم دیده ام، پر دیده طوفان حوادث را
کند هر قدر طغیان، سیل با پل برنمی آید
حزین از خامه ات گل کرده سامان سیه بختی
ز خجلت بلبا مخمور آمل برنمی آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
تاکی ز جوی هر مژه ام اشک و خون رود
یک ره ز در درآ،که غم از دل برون رود
در پیش چشم من نگهت با رقیب بود
این داغ حسرت از دل آزرده چون رود؟
خون می رود ز دیدهٔ ما دل شکستگان
از شیشهٔ شکسته، می لاله گون رود
عطار زلف او چه کند با دماغ من؟
نشنیده ام ز فکر پریشان جنون رود
هرکس به عالم آمد و بشکست پای سعی
با دست خالی از در دنیای دون رود
گر طعنه زد، مرنج حزین از امام شهر
بسیار ازین میانهٔ عقل و جنون رود
یک ره ز در درآ،که غم از دل برون رود
در پیش چشم من نگهت با رقیب بود
این داغ حسرت از دل آزرده چون رود؟
خون می رود ز دیدهٔ ما دل شکستگان
از شیشهٔ شکسته، می لاله گون رود
عطار زلف او چه کند با دماغ من؟
نشنیده ام ز فکر پریشان جنون رود
هرکس به عالم آمد و بشکست پای سعی
با دست خالی از در دنیای دون رود
گر طعنه زد، مرنج حزین از امام شهر
بسیار ازین میانهٔ عقل و جنون رود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
خوش آنکه دلم آینه سیمای تو باشد
در خلوت اندیشه، همین جای تو باشد
فردوس برد رشک برآن سینهٔ گرمی
کآتشکدهٔ حسن دلارای تو باشد
جنت قفس تنگ بود، مرغ دلی را
کآموختهٔ زلف چلیپای تو باشد
از دیدن خورشید خبردار نگردد
آن دیده که حیران تماشای تو باشد
آن شهد، که از کام برد تلخی هجران
پیغام لب لعل شکرخای تو باشد
بر هم زدن معرکهٔ گرم قیامت
در قبضه مژگان صف آرای تو باشد
اشکم اثر از لعل می آلود تو دارد
آهم علم از قامت رعنای تو باشد
کو بزم وصالی که دل سادهٔ من باز
آیینه صفت، محو سراپای تو باشد؟
سرهای سران، ناصیهٔ لاله عذاران
خاک قدمی، کآبله فرسای تو باشد
از خاک شهیدان نگاه تو، توان یافت
آن نشئه،که در جام مصفای تو باشد
هر چند، شد از جور تو بر باد غبارم
در سینه همان نقش تمنای تو باشد
صد صبح برآید ز گریبان شب ما
گر نکهتی از زلف سمن سای تو باشد
با آنکه سر بی سر و پایان خودت نیست
خواهم که سرم خاک کف پای تو باشد
کوته شود افسانهٔ شبهای جدایی
گر نکته ای از لعل دلاسای تو باشد
پیغام صبا زندهٔ جاوید نسازد
این مرحمت از لعل مسیحای تو باشد
صبر دل عاشق کم و غمهای تو بسیار
رحم است بر آن خسته، که شیدای تو باشد
آزادی جان از قفس جسم حزین را
عمریست که دربند یک ایمای تو باشد
در خلوت اندیشه، همین جای تو باشد
فردوس برد رشک برآن سینهٔ گرمی
کآتشکدهٔ حسن دلارای تو باشد
جنت قفس تنگ بود، مرغ دلی را
کآموختهٔ زلف چلیپای تو باشد
از دیدن خورشید خبردار نگردد
آن دیده که حیران تماشای تو باشد
آن شهد، که از کام برد تلخی هجران
پیغام لب لعل شکرخای تو باشد
بر هم زدن معرکهٔ گرم قیامت
در قبضه مژگان صف آرای تو باشد
اشکم اثر از لعل می آلود تو دارد
آهم علم از قامت رعنای تو باشد
کو بزم وصالی که دل سادهٔ من باز
آیینه صفت، محو سراپای تو باشد؟
سرهای سران، ناصیهٔ لاله عذاران
خاک قدمی، کآبله فرسای تو باشد
از خاک شهیدان نگاه تو، توان یافت
آن نشئه،که در جام مصفای تو باشد
هر چند، شد از جور تو بر باد غبارم
در سینه همان نقش تمنای تو باشد
صد صبح برآید ز گریبان شب ما
گر نکهتی از زلف سمن سای تو باشد
با آنکه سر بی سر و پایان خودت نیست
خواهم که سرم خاک کف پای تو باشد
کوته شود افسانهٔ شبهای جدایی
گر نکته ای از لعل دلاسای تو باشد
پیغام صبا زندهٔ جاوید نسازد
این مرحمت از لعل مسیحای تو باشد
صبر دل عاشق کم و غمهای تو بسیار
رحم است بر آن خسته، که شیدای تو باشد
آزادی جان از قفس جسم حزین را
عمریست که دربند یک ایمای تو باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دل هر قطره ای دریای اسرار تو می باشد
حباب بی سر و پا هم هوادار تو می باشد
کجا پروای آه دلخراش بلبلان داری؟
گل خونین جگر هم، خاطر افگار تو می باشد
کجا مغروری حسن تو و سودای خام من؟
که یوسف هم متاع روز بازار تو می باشد
به این خواری کجا در خلوت آغوش ره یابم؟
که بوی گل پریشانگرد گلزار تو می باشد
خراب افتاده مردم در سواد خاک تا خواهی
بلای جان عالم، چشم بیمار تو می باشد
دم شمشیر نازت، یا رب از ما رو نگرداند
حیات جان، به آب تیغ خونخوار تو می باشد
حزین از ناله ات این رمز فهمیدم، مپوش از من
وفا، بیگانهٔ یار دل آزار تو می باشد
حباب بی سر و پا هم هوادار تو می باشد
کجا پروای آه دلخراش بلبلان داری؟
گل خونین جگر هم، خاطر افگار تو می باشد
کجا مغروری حسن تو و سودای خام من؟
که یوسف هم متاع روز بازار تو می باشد
به این خواری کجا در خلوت آغوش ره یابم؟
که بوی گل پریشانگرد گلزار تو می باشد
خراب افتاده مردم در سواد خاک تا خواهی
بلای جان عالم، چشم بیمار تو می باشد
دم شمشیر نازت، یا رب از ما رو نگرداند
حیات جان، به آب تیغ خونخوار تو می باشد
حزین از ناله ات این رمز فهمیدم، مپوش از من
وفا، بیگانهٔ یار دل آزار تو می باشد