عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای تازه به دیدار تو ایمان خرابات
رخساره و خطّت گل و ریحان خرابات
از زمزمه معذورم اگر مست و خرابم
دل می رود از دست به دستان خرابات
شمع و گل و می بر سر هم ریخته هرسو
جایی نتوان یافت به سامان خرابات
دود دل ما سنبل و ریحان مطراست
زخم جگر ما،گل خندان خرابات
در بهمن و دی آفت تاراج خزان نیست
عمری گذراندم به گلستان خرابات
مینای میش شب عوض شمع گذارند
از توبه مزاریست به میدان خرابات
داریم حزین ، این غزل از عارف رومی
او کافر خویش است و مسلمان خرابات
رخساره و خطّت گل و ریحان خرابات
از زمزمه معذورم اگر مست و خرابم
دل می رود از دست به دستان خرابات
شمع و گل و می بر سر هم ریخته هرسو
جایی نتوان یافت به سامان خرابات
دود دل ما سنبل و ریحان مطراست
زخم جگر ما،گل خندان خرابات
در بهمن و دی آفت تاراج خزان نیست
عمری گذراندم به گلستان خرابات
مینای میش شب عوض شمع گذارند
از توبه مزاریست به میدان خرابات
داریم حزین ، این غزل از عارف رومی
او کافر خویش است و مسلمان خرابات
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
ای یوسف مصر از تو گرفتار محبت
عیسی به تمنای تو، بیمار محبت
در راه غمت هست به کف جان جهانی
گرم است به سودای تو، بازار محبت
تاریکتر از شب بود از هجر تو روزم
ای روشنی دیده بیدار محبت
کفرم بود آرایش رخسارهٔ ایمان
بستهست دل از زلف تو، زنار محبت
دریاب دلم را به تَهِ جرعه نگاهی
ای ساقی پیمانهٔ سرشار محبت
در وادی آسودگیم وانگذاری
رحمی به من ای قافله سالار محبت
از سر نرود شمع صفت افسر داغم
بر سر زده ام لالهٔ گلزار محبّت
تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را
آسان نشود عقده دشوار محبت
افغان اسیران نبرد راه به جایی
این نغمه تراود ز رگ تار محبت
شیرازهٔ اوراق دو عالم بود از عشق
پشت دو جهان است به دیوار محبت
نگرفت حزین کس به جوی، دین و دلت را
ای مایه کساد سر بازار محبّت
عیسی به تمنای تو، بیمار محبت
در راه غمت هست به کف جان جهانی
گرم است به سودای تو، بازار محبت
تاریکتر از شب بود از هجر تو روزم
ای روشنی دیده بیدار محبت
کفرم بود آرایش رخسارهٔ ایمان
بستهست دل از زلف تو، زنار محبت
دریاب دلم را به تَهِ جرعه نگاهی
ای ساقی پیمانهٔ سرشار محبت
در وادی آسودگیم وانگذاری
رحمی به من ای قافله سالار محبت
از سر نرود شمع صفت افسر داغم
بر سر زده ام لالهٔ گلزار محبّت
تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را
آسان نشود عقده دشوار محبت
افغان اسیران نبرد راه به جایی
این نغمه تراود ز رگ تار محبت
شیرازهٔ اوراق دو عالم بود از عشق
پشت دو جهان است به دیوار محبت
نگرفت حزین کس به جوی، دین و دلت را
ای مایه کساد سر بازار محبّت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دور از در تو روضه ی رضوان به ما نساخت
بوی گل و نسیم گلستان به ما نساخت
پروانه را در آتش سوزان چه زندگی ست؟
وصل تو چون مصیبت هجران به ما نساخت
در هیچ شهر و هیچ دیارم قرار نیست
صبح وطن، چو شام غریبان به ما نساخت
تنگ است جلوه گاه دو عالم به وحشتم
آرام شهر و شور بیابان به ما نساخت
عیسی نشسته است به بالین من خجل
آب و هوای کشور امکان به ما نساخت
ساکن، درای قافله ی ما نشد حزبن
در هجر و وصل، این دل نالان به ما نساخت
بوی گل و نسیم گلستان به ما نساخت
پروانه را در آتش سوزان چه زندگی ست؟
وصل تو چون مصیبت هجران به ما نساخت
در هیچ شهر و هیچ دیارم قرار نیست
صبح وطن، چو شام غریبان به ما نساخت
تنگ است جلوه گاه دو عالم به وحشتم
آرام شهر و شور بیابان به ما نساخت
عیسی نشسته است به بالین من خجل
آب و هوای کشور امکان به ما نساخت
ساکن، درای قافله ی ما نشد حزبن
در هجر و وصل، این دل نالان به ما نساخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گرچه پیمانه ی می مشرق نور دگر است
باده را در گل رخسار، ظهور دگر است
دل مشتاق و زبانِ اَرَنی گوی کجاست؟
ور نه هر سنگ درین بادیه طور دگر است
هرکه را کشور دل ملک سلیمانی شد
در نظر هر دو جهان، دیدهٔ مور دگر است
چه عجب گر رود از نالهٔ من کوه ز جا
بر لبم زمزمه ی عشق، زبور دگر است
نمک عشق به داغ تو حلال است حزین
که نمکدان سخن را ز تو شور دگر است
باده را در گل رخسار، ظهور دگر است
دل مشتاق و زبانِ اَرَنی گوی کجاست؟
ور نه هر سنگ درین بادیه طور دگر است
هرکه را کشور دل ملک سلیمانی شد
در نظر هر دو جهان، دیدهٔ مور دگر است
چه عجب گر رود از نالهٔ من کوه ز جا
بر لبم زمزمه ی عشق، زبور دگر است
نمک عشق به داغ تو حلال است حزین
که نمکدان سخن را ز تو شور دگر است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
مستان، شب غم رفت و سحرگاه فتوح است
پیمانه بیارید که هنگام صبوح است
پیمانه مگو، چشمه ی جان پرور خضر است
در بحر پُر آشوب جهان کشتی نوح است
ما مفتی عشقیم بکش باده، حلال است
ما ناصح اوییم، اگر توبه نصوح است
افسرده دلان های، دماغی برسانید
تا بلبله هم نغمه مرغان صبوح است
از کلک حزین زمزمه ی عشق بیاموز
مطرب بزن این پرده که رامشگر روح است
پیمانه بیارید که هنگام صبوح است
پیمانه مگو، چشمه ی جان پرور خضر است
در بحر پُر آشوب جهان کشتی نوح است
ما مفتی عشقیم بکش باده، حلال است
ما ناصح اوییم، اگر توبه نصوح است
افسرده دلان های، دماغی برسانید
تا بلبله هم نغمه مرغان صبوح است
از کلک حزین زمزمه ی عشق بیاموز
مطرب بزن این پرده که رامشگر روح است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
رخسار تو را تازگی از چشم تر کیست؟
این خرّمی از فیض بهار نظر کیست؟
حاشا چه کند، ترک نگاه تو ز قتلم
این دشنه ی آلوده به خون، در کمر کیست؟
لب می مکم از مائده ی درد خدا را
زهر این همه شیرین به امید شکر کیست؟
خون گرمی اش آتش زده در جیب مشامم
در مغز جنون، بوی کباب جگرکیست؟
نور افق تیرهٔ بختم شده داغی
این اختر فرخنده چراغ سحر کیست؟
خاکستر طور است بیابانی رشکش
در دامن بال و پر پروانه سر کیست
حسرت شکند در رگ ما گرسنه چشمان
بر سفرهٔ غم خون جگر ما حضر کیست؟
در عربده با مهر بود، خوی غیورم
با سوخته ام دست و گریبان شرر کیست؟
من هوش ندارم که به لب گوش بدارم
با زمزمه ی قاصد آهم خبر کیست؟
پیچیده به آغوش سحر طره ی آهم
این زلف، پریشان شده ی دوش و بر کیست؟
ای بی خبر از جلوهٔ این برق سواران
گرد نفس گرم من از رهگذر کیست؟
رسوایی ما رفته به دامان قیامت
این چاک به اندازهٔ جیب جگر کیست؟
جز سوخته پروانه ی شمعت که حزین است
صد دام و قفس در شکن بال و پر کیست؟
این خرّمی از فیض بهار نظر کیست؟
حاشا چه کند، ترک نگاه تو ز قتلم
این دشنه ی آلوده به خون، در کمر کیست؟
لب می مکم از مائده ی درد خدا را
زهر این همه شیرین به امید شکر کیست؟
خون گرمی اش آتش زده در جیب مشامم
در مغز جنون، بوی کباب جگرکیست؟
نور افق تیرهٔ بختم شده داغی
این اختر فرخنده چراغ سحر کیست؟
خاکستر طور است بیابانی رشکش
در دامن بال و پر پروانه سر کیست
حسرت شکند در رگ ما گرسنه چشمان
بر سفرهٔ غم خون جگر ما حضر کیست؟
در عربده با مهر بود، خوی غیورم
با سوخته ام دست و گریبان شرر کیست؟
من هوش ندارم که به لب گوش بدارم
با زمزمه ی قاصد آهم خبر کیست؟
پیچیده به آغوش سحر طره ی آهم
این زلف، پریشان شده ی دوش و بر کیست؟
ای بی خبر از جلوهٔ این برق سواران
گرد نفس گرم من از رهگذر کیست؟
رسوایی ما رفته به دامان قیامت
این چاک به اندازهٔ جیب جگر کیست؟
جز سوخته پروانه ی شمعت که حزین است
صد دام و قفس در شکن بال و پر کیست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ما را تن ضعیف به زندان عالم است
این هم که زنده ایم ز دستان عالم است
از شورش جهان سر زلف حواس من
آشفته تر ز حال پریشان عالم است
کامش به غیر دانهٔ دل آشنا نشد
مور قناعتم، که سلیمان عالم است
ناموس روزگار به گردن گرفته است
سلطان غیرتم، که نگهبان عالم است
سودای عشق از سر ما کم نمی شود
زنجیر زلف، سلسله جنبان عالم است
از فیض خطّ و خال تو ای نازنین غزال
کلکم یکی ز مشک فروشان عالم است
هرگز مبند دل به فریب جهان حزین
دنیای سفله، دشمن مردان عالم است
این هم که زنده ایم ز دستان عالم است
از شورش جهان سر زلف حواس من
آشفته تر ز حال پریشان عالم است
کامش به غیر دانهٔ دل آشنا نشد
مور قناعتم، که سلیمان عالم است
ناموس روزگار به گردن گرفته است
سلطان غیرتم، که نگهبان عالم است
سودای عشق از سر ما کم نمی شود
زنجیر زلف، سلسله جنبان عالم است
از فیض خطّ و خال تو ای نازنین غزال
کلکم یکی ز مشک فروشان عالم است
هرگز مبند دل به فریب جهان حزین
دنیای سفله، دشمن مردان عالم است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
حیرانی من محرم آن روی چو ماه است
این دیده چراغی ست که بی دود سیاه است
رونق ده حسن است فراوانی عاشق
آرایش رخساره ی شه، گرد سپاه است
دل خانه تهی کرده ز خود، تا تو درآیی
چون حلقه ی در، دیده ی ما چشم به راه است
شاید که اثر شانه زند، زلف اجابت
تا پارهٔ دل در شکن طرهٔ آه است
تهمت به اجل بسته عبث مفتی ملت
بر محضر جانبازی ما عشق گواه است
صیاد مرا دیده ی من حلقه ی دامی ست
مژگان تماشا نگهان، مهر گیاه است
جایی که دهد پیر مغان جام صبوحی
عذریست تو را توبه، که بدتر ز گناه است
در دامن عزلت بشکن پای طلب را
غربال صفت عرصه ی گیتی همه چاه است
غم بار گشاید چو به سر وقت من آید
در ره گذرد هر که، دلم قافله گاه است
تلخی کش پیمانه ی مرد افکن عمرم
هر مو به تن خستهٔ من مار سیاه است
چون شمع دل و دیده کدام است حزین را
چشم و دل عاشق همه اشک و همه آه است
این دیده چراغی ست که بی دود سیاه است
رونق ده حسن است فراوانی عاشق
آرایش رخساره ی شه، گرد سپاه است
دل خانه تهی کرده ز خود، تا تو درآیی
چون حلقه ی در، دیده ی ما چشم به راه است
شاید که اثر شانه زند، زلف اجابت
تا پارهٔ دل در شکن طرهٔ آه است
تهمت به اجل بسته عبث مفتی ملت
بر محضر جانبازی ما عشق گواه است
صیاد مرا دیده ی من حلقه ی دامی ست
مژگان تماشا نگهان، مهر گیاه است
جایی که دهد پیر مغان جام صبوحی
عذریست تو را توبه، که بدتر ز گناه است
در دامن عزلت بشکن پای طلب را
غربال صفت عرصه ی گیتی همه چاه است
غم بار گشاید چو به سر وقت من آید
در ره گذرد هر که، دلم قافله گاه است
تلخی کش پیمانه ی مرد افکن عمرم
هر مو به تن خستهٔ من مار سیاه است
چون شمع دل و دیده کدام است حزین را
چشم و دل عاشق همه اشک و همه آه است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
در کوی تو نقش قدمم، حالتم این است
برخاستنم نیست ز جا، طاقتم این است
با عشق تو زادم من و با درد تو بودم
با مهر تو در خاک روم، ملّتم این است
از غیرت شوق است که چون رنگ پریده
خود نامه و خود نامه برم، عادتم این است
هم دل شنود پرده سراییدن دل را
می گویم و خود می شنوم، صحبتم این است
پرورده ز بس ذائقه را عشق به تلخی
شربت نهم و زهر کشم، لذّتم این است
جایی که شود بستر راحت، دم شمشیر
میدان به تپیدن ندهم، فرصتم این است
بیزارم از آن کفر که آموختنی شد
بت، برهمنان را چه کند؟ غیرتم این است
صد پیرهن صبر قبا گشت و ز ناموس
دستی به گریبان نزدم، حسرتم این است
از انجمن کثرت خود نیست گزیری
گاهی مگر از خویش روم خلوتم این است
شطرنجی ایّامم و در ششدر گیتی
دانگی ز حریفان نبرم، خصلتم این است
از شور شکر خنده ی آن خون وفا نوش
کردم لب زخمی نمکین، عشرتم این است
صعب است حزین گر نکشم سر به گریبان
از هر دو جهان زاویهٔ عزلتم این است
برخاستنم نیست ز جا، طاقتم این است
با عشق تو زادم من و با درد تو بودم
با مهر تو در خاک روم، ملّتم این است
از غیرت شوق است که چون رنگ پریده
خود نامه و خود نامه برم، عادتم این است
هم دل شنود پرده سراییدن دل را
می گویم و خود می شنوم، صحبتم این است
پرورده ز بس ذائقه را عشق به تلخی
شربت نهم و زهر کشم، لذّتم این است
جایی که شود بستر راحت، دم شمشیر
میدان به تپیدن ندهم، فرصتم این است
بیزارم از آن کفر که آموختنی شد
بت، برهمنان را چه کند؟ غیرتم این است
صد پیرهن صبر قبا گشت و ز ناموس
دستی به گریبان نزدم، حسرتم این است
از انجمن کثرت خود نیست گزیری
گاهی مگر از خویش روم خلوتم این است
شطرنجی ایّامم و در ششدر گیتی
دانگی ز حریفان نبرم، خصلتم این است
از شور شکر خنده ی آن خون وفا نوش
کردم لب زخمی نمکین، عشرتم این است
صعب است حزین گر نکشم سر به گریبان
از هر دو جهان زاویهٔ عزلتم این است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
روزی که حجت از خلق، خواهند در قیامت
روی تو حجّت ماست، ای قبله گاه حاجت
بر گرد خویش سالک، پیوسته می کند سِیر
کز نقطهٔ بدایت، سر بر زند نهایت
عاشق چو از خرابات بر بست رخت هستی
اوّل قدم درین ره، شد منزل اقامت
نتوان به تیغ، دل را از مهر او بریدن
لایقطع المحبّون من جرحهٔ الملامت
در کوی او کشیدیم، چون کوه پا به دامن
گر تیغ بارد اینجا، ما و سر اطاعت
جور و جفا ببینیم، مهر و وفا ندانیم
غرقیم در محبت، نه شکر و نی شکایت
در کوی نیکنامان، رسوای خاص و عامیم
زاهد بهل ملامت، صوفی برو سلامت
کی می شود به دوران، مه در محاق ماند
محروم کی گذارند، از پرتو عنایت؟
تیغ برهنه باشد، تن در کفن حزین را
چون بگذری ز خاکش، مگذر به رسم عادت
روی تو حجّت ماست، ای قبله گاه حاجت
بر گرد خویش سالک، پیوسته می کند سِیر
کز نقطهٔ بدایت، سر بر زند نهایت
عاشق چو از خرابات بر بست رخت هستی
اوّل قدم درین ره، شد منزل اقامت
نتوان به تیغ، دل را از مهر او بریدن
لایقطع المحبّون من جرحهٔ الملامت
در کوی او کشیدیم، چون کوه پا به دامن
گر تیغ بارد اینجا، ما و سر اطاعت
جور و جفا ببینیم، مهر و وفا ندانیم
غرقیم در محبت، نه شکر و نی شکایت
در کوی نیکنامان، رسوای خاص و عامیم
زاهد بهل ملامت، صوفی برو سلامت
کی می شود به دوران، مه در محاق ماند
محروم کی گذارند، از پرتو عنایت؟
تیغ برهنه باشد، تن در کفن حزین را
چون بگذری ز خاکش، مگذر به رسم عادت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
زاهد از ساغر شراب گریخت
شب پر، از نور آفتاب گریخت
مرد میدان عشق، عقل نشد
صعوه از صولت عقاب گریخت
تاب قید جنون نداشت، خرد
نامقیّد ز احتساب گریخت
وحشت آرد سرای ویرانه
دلم از سینهٔ خراب گریخت
شمع نبود حریف خلوت ما
زین شب تیره ماهتاب گریخت
از دل و دیدهٔ خراب مپرس
بی تو آرام رفت و خواب گریخت
شب هجران رسید چون به سرم
به شتاب از سرم، شباب گریخت
صبر تاب نگاه تلخ نداشت
ناجوانمرد، از عتاب گریخت
آتشین روی من نقاب گشود
صدف دیده ام در آب گریخت
بوالهوس دور خط کرانه گرفت
عامل دزد از حساب گریخت
خامه دمساز ساز عشق نشد
زخمه از تار این رباب گریخت
دود آهم علم حزین افراشت
آفتاب سبک رکاب گریخت
شب پر، از نور آفتاب گریخت
مرد میدان عشق، عقل نشد
صعوه از صولت عقاب گریخت
تاب قید جنون نداشت، خرد
نامقیّد ز احتساب گریخت
وحشت آرد سرای ویرانه
دلم از سینهٔ خراب گریخت
شمع نبود حریف خلوت ما
زین شب تیره ماهتاب گریخت
از دل و دیدهٔ خراب مپرس
بی تو آرام رفت و خواب گریخت
شب هجران رسید چون به سرم
به شتاب از سرم، شباب گریخت
صبر تاب نگاه تلخ نداشت
ناجوانمرد، از عتاب گریخت
آتشین روی من نقاب گشود
صدف دیده ام در آب گریخت
بوالهوس دور خط کرانه گرفت
عامل دزد از حساب گریخت
خامه دمساز ساز عشق نشد
زخمه از تار این رباب گریخت
دود آهم علم حزین افراشت
آفتاب سبک رکاب گریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
کون و مکان به زیر نگین قناعت است
مور مرا به ملک سلیمان چه حاجت است
جوش گل است و شارع میخانه بسته نیست
صوفی، به خانقاه نشستن حماقت است
در پای خم سجود سحرگاهم آرزوست
برخیز ای حریف که هنگام طاعت است
زاهد، به آب تیغ گلو تر کن و ببین
کوثر کجا به لذت شهد شهادت است
گلشن کسی به گوشه گلخن نمی دهد
رفتن به جنت از سرکویت شناعت است
با خلق روزگار به شفقت مدار کرد
آری حزین خسته سزای ملامت است
مور مرا به ملک سلیمان چه حاجت است
جوش گل است و شارع میخانه بسته نیست
صوفی، به خانقاه نشستن حماقت است
در پای خم سجود سحرگاهم آرزوست
برخیز ای حریف که هنگام طاعت است
زاهد، به آب تیغ گلو تر کن و ببین
کوثر کجا به لذت شهد شهادت است
گلشن کسی به گوشه گلخن نمی دهد
رفتن به جنت از سرکویت شناعت است
با خلق روزگار به شفقت مدار کرد
آری حزین خسته سزای ملامت است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هیچ معلوم نشد، دیده تماشایی کیست؟
نگه حیرت آیینه به زیبایی کیست؟
دل دیوانهٔ ما را که به صحرا سر داد؟
نفس سوخته، در بادیه پیمایی کیست؟
کس نمی پرسد از این جلوه پرستان امروز
که قد صبح، علم گشته ی رعنایی کیست؟
صف مژگان بتان را همه بر هم زده ایم
دلم افشردهٔ سر پنجهٔ گیرایی کیست؟
شمعها دامن جان را به میان بر زده اند
در شبستان جهان، انجمن آرایی کیست؟
خانه بی خانه خداوند نگردد معمور
زیب دیر و حرم از جلوهٔ هر جایی کیست؟
گر فشارد دل ما در قدح بوالهوسان
سخن از چون و چرا زَهره ی گویایی کیست؟
می پرد دیده ی صاحب نظران چون اختر
تا غبار ره او سرمهٔ بینایی کیست؟
سرفرازان همه این داعیه در سر دارند
خم چوگان تو تا با سر سودایی کیست؟
کس نپرسید حزین از نی آتش نفست
که گلو سوز نوای تو ز گویایی کیست؟
نگه حیرت آیینه به زیبایی کیست؟
دل دیوانهٔ ما را که به صحرا سر داد؟
نفس سوخته، در بادیه پیمایی کیست؟
کس نمی پرسد از این جلوه پرستان امروز
که قد صبح، علم گشته ی رعنایی کیست؟
صف مژگان بتان را همه بر هم زده ایم
دلم افشردهٔ سر پنجهٔ گیرایی کیست؟
شمعها دامن جان را به میان بر زده اند
در شبستان جهان، انجمن آرایی کیست؟
خانه بی خانه خداوند نگردد معمور
زیب دیر و حرم از جلوهٔ هر جایی کیست؟
گر فشارد دل ما در قدح بوالهوسان
سخن از چون و چرا زَهره ی گویایی کیست؟
می پرد دیده ی صاحب نظران چون اختر
تا غبار ره او سرمهٔ بینایی کیست؟
سرفرازان همه این داعیه در سر دارند
خم چوگان تو تا با سر سودایی کیست؟
کس نپرسید حزین از نی آتش نفست
که گلو سوز نوای تو ز گویایی کیست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مژگان سرکشت، رگ جان ها گرفته است
بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است
گاهی کشم سری به گریبان خویشتن
از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است
آشوب محشریست، دلش نام کردهام
این قطره ای که شورش دریا گرفته است
نامی ست بی نشان که به آن فخر می کنند
این هستیی که شهرت عنقا گرفته است
تنگ است اگر به غمکدهٔ شهر جا، حزین
از دست ما، که دامن صحرا گرفته است؟
بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است
گاهی کشم سری به گریبان خویشتن
از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است
آشوب محشریست، دلش نام کردهام
این قطره ای که شورش دریا گرفته است
نامی ست بی نشان که به آن فخر می کنند
این هستیی که شهرت عنقا گرفته است
تنگ است اگر به غمکدهٔ شهر جا، حزین
از دست ما، که دامن صحرا گرفته است؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
از کوی تو تا کلبه ی ما فاصله ای نیست
محتاج به رنج قدم و راحله ای نیست
بشاب اگر می روی ای لخت دل از جای
امروز به از اشک روان قافله ای نیست
ماییم که از چرخ ننالیم وگر نه
این جام به اندازهٔ هر حوصله ای نیست
کی سر زند از جیب بیابان محبت
بر تارک خاری که گل آبله ای نیست؟
از دودهٔ ارباب کرم فیض رسانی
جز تاک درین کهنه سرا سلسله ای نیست
قدر گهر و سنگ به میزان تمیز است
گر خوار شدستم، ز عزیزان گله ای نیست
خود گوش کن امروز حزین آنچه سرایی
جز فهم سخن سنج، سخن را صله ای نیست
محتاج به رنج قدم و راحله ای نیست
بشاب اگر می روی ای لخت دل از جای
امروز به از اشک روان قافله ای نیست
ماییم که از چرخ ننالیم وگر نه
این جام به اندازهٔ هر حوصله ای نیست
کی سر زند از جیب بیابان محبت
بر تارک خاری که گل آبله ای نیست؟
از دودهٔ ارباب کرم فیض رسانی
جز تاک درین کهنه سرا سلسله ای نیست
قدر گهر و سنگ به میزان تمیز است
گر خوار شدستم، ز عزیزان گله ای نیست
خود گوش کن امروز حزین آنچه سرایی
جز فهم سخن سنج، سخن را صله ای نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
چون صبح به بر، دیدهٔ من پیرهنی داشت
در پرده مگر حسرت نازک بدنی داشت
آن فیض کجا رفت کز افشاندن زلفش
هر نافهٔ داغم، به گریبان ختنی داشت؟
نگذاشت به کار دل صدپاره، درستی
آن عهد که با طرهٔ پیمان شکنی داشت
هر تار به راهی رود از زلف حواسم
جمعیت احباب، پریشان شدنی داشت
در جیب گریبان، گل چاکی نفشاندم
تا سینه ام از غنچهٔ پیکان چمنی داشت
چشم از غم محرومی دیدار چه می کرد
گر فرصت یک ره، مژه بر هم زدنی داشت؟
از ضعف رسا، خانه نشینیم وگر نه
دیوانهٔ ما هر گذری، انجمنی داشت
بودش سخن از حسرت آب دم تیغت
در پیش تو آن روزکه زخمم دهنی داشت
از شوق تو دل خانه به دوش است وگر نه
درکوی غم، آواره ما هم وطنی داشت
بیکار نیارست کند دست مرا مرگ
بستد ز گریبان و به چاک کفنی داشت
عمریست حزین از نظرت رفت ونگفتی
درگاه صنم خانهٔ ما، برهمنی داشت
در پرده مگر حسرت نازک بدنی داشت
آن فیض کجا رفت کز افشاندن زلفش
هر نافهٔ داغم، به گریبان ختنی داشت؟
نگذاشت به کار دل صدپاره، درستی
آن عهد که با طرهٔ پیمان شکنی داشت
هر تار به راهی رود از زلف حواسم
جمعیت احباب، پریشان شدنی داشت
در جیب گریبان، گل چاکی نفشاندم
تا سینه ام از غنچهٔ پیکان چمنی داشت
چشم از غم محرومی دیدار چه می کرد
گر فرصت یک ره، مژه بر هم زدنی داشت؟
از ضعف رسا، خانه نشینیم وگر نه
دیوانهٔ ما هر گذری، انجمنی داشت
بودش سخن از حسرت آب دم تیغت
در پیش تو آن روزکه زخمم دهنی داشت
از شوق تو دل خانه به دوش است وگر نه
درکوی غم، آواره ما هم وطنی داشت
بیکار نیارست کند دست مرا مرگ
بستد ز گریبان و به چاک کفنی داشت
عمریست حزین از نظرت رفت ونگفتی
درگاه صنم خانهٔ ما، برهمنی داشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
یک دل به دیاری که وفا صاحب تاج است
بی سکهٔ داغت نبود، آنچه رواج است
شاهنشهیم باج ز افتاده نگیرد
هر سرکه بلند است، مرا زیر خراج است
من کودک یونان کدهٔ صاف دلانم
لوح سبقم ساده تر از صفحهٔ عاج است
بیماری عشق است، چه آید ز مسیحا؟
بی فایده جان می کنم و مرگ علاج است
هر لحظه فلک لعبتی از پرده برآرد
این پیر خرف، بین چقدر طفل مزاج است
ای دولت از این عرصه که ماییم کران گیر
از ما سر پا خورده، به هر جا سر و تاج است
گم شد ره بیرون شد، از آن زلف حزین را
ای دل بفروز آتش آهی، شب داج است
بی سکهٔ داغت نبود، آنچه رواج است
شاهنشهیم باج ز افتاده نگیرد
هر سرکه بلند است، مرا زیر خراج است
من کودک یونان کدهٔ صاف دلانم
لوح سبقم ساده تر از صفحهٔ عاج است
بیماری عشق است، چه آید ز مسیحا؟
بی فایده جان می کنم و مرگ علاج است
هر لحظه فلک لعبتی از پرده برآرد
این پیر خرف، بین چقدر طفل مزاج است
ای دولت از این عرصه که ماییم کران گیر
از ما سر پا خورده، به هر جا سر و تاج است
گم شد ره بیرون شد، از آن زلف حزین را
ای دل بفروز آتش آهی، شب داج است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
کی دیده تنها چو دل آغشته به خون است؟
سر تا قدم ما چو دل آغشته به خون است
ما و حرم عشق، که از گریهٔ احباب
دیوار و در آنجا، چو دل آغشته به خون است
بازآ که مرا دیده جدا ز آن گل عارض
از خار تمنّا، چو دل آغشته به خون است
از جوش غمت حوصله بر درد، کمی کرد
اینجاست که دریا چو دل آغشته به خون است
ز آن رخنه که افتاده به جیب مه کنعان
دامان زلیخا چو دل آغشته به خون است
این رحم، که آموخت شکار افکن ما را؟
سرتاسر صحرا چو دل آغشته به خون است
خاموش حزین ، کز نفس سینه خراشت
مجموعهٔ انشا، چو دل آغشته به خون است
سر تا قدم ما چو دل آغشته به خون است
ما و حرم عشق، که از گریهٔ احباب
دیوار و در آنجا، چو دل آغشته به خون است
بازآ که مرا دیده جدا ز آن گل عارض
از خار تمنّا، چو دل آغشته به خون است
از جوش غمت حوصله بر درد، کمی کرد
اینجاست که دریا چو دل آغشته به خون است
ز آن رخنه که افتاده به جیب مه کنعان
دامان زلیخا چو دل آغشته به خون است
این رحم، که آموخت شکار افکن ما را؟
سرتاسر صحرا چو دل آغشته به خون است
خاموش حزین ، کز نفس سینه خراشت
مجموعهٔ انشا، چو دل آغشته به خون است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
بتی دارم که دل دیوانهٔ اوست
خراب جلوهٔ مستانهٔ اوست
کند سوسن به شکرش، تر زبانی
لب هر غنچه در افسانهٔ اوست
سر و کارم بود با شعله خویی
دل گرم من آتشخانهٔ اوست
نمی دانم به محفل این چه شمعیست
که جان قدسیان پروانهٔ اوست
نشان ز آن یار هر جایی چه جویی؟
دل هر ذره ای کاشانهٔ اوست
اگر میخوارهای از عشق مگسل
محبت ساقی پیمانهٔ اوست
حیات من بود در دست ساقی
شراب خضر، در پیمانهٔ اوست
حزین ازکوی معماران گل نیست
خرابات محبّت خانهٔ اوست
خراب جلوهٔ مستانهٔ اوست
کند سوسن به شکرش، تر زبانی
لب هر غنچه در افسانهٔ اوست
سر و کارم بود با شعله خویی
دل گرم من آتشخانهٔ اوست
نمی دانم به محفل این چه شمعیست
که جان قدسیان پروانهٔ اوست
نشان ز آن یار هر جایی چه جویی؟
دل هر ذره ای کاشانهٔ اوست
اگر میخوارهای از عشق مگسل
محبت ساقی پیمانهٔ اوست
حیات من بود در دست ساقی
شراب خضر، در پیمانهٔ اوست
حزین ازکوی معماران گل نیست
خرابات محبّت خانهٔ اوست