عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گفتم که عاشقم من وز این گفته ام خجل
زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل
عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل
ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا
وی شوخ نازنین من ای دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغی به دل دگر
داغی به روی داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفای ما شده رای تو مستبد
ما نیز در وفای توهستیم مستقل
دوری مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقی بلند شد اقبال من بلی
یهدیه من یشاء ومن شانه یضل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
ای نگار سیم تن ای بی وفای سنگدل
چون دهان خود مرا تا چند داری تنگدل
ای می لعل لبت زنگ دل ما را ببر
زآنکه افتاده است از هجرت مرا در زنگ دل
از نگاهی آهوی چشم تو از چنگش برد
گر ببیند شیر گردون را بود در چنگ دل
من بر آن بودم که دیگر دل به کس ندهم ولی
بردناگه از کفم آن ترک شوخ و شنگ دل
چون بلنداقبال گردد درجهان آسوده حال
هر که را آسوده گشت از فکرنام وننگ دل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
به جمال توگشته دل مایل
صد هزار آفرین به دیده ودل
دل وجان هر دورا دهد آسان
عاشقت را است دوریت مشکل
نه به بر حاضری ونه ظاهر
نه ز ما غائبی ونه غافل
باولای توهرگنه طاعت
بی رضای توهر عمل باطل
هر چه غالی به پیش توبی قدر
هرچه عالی به نزدتو سافل
پیش عقل تو عاقلان حیران
پیش علم تو عالمان جاهل
چشم امید هر کس است به تو
گر که مجنون بود وگر عاقل
وای بر حال وزندگانی او
نشودلطفت ار به کس شامل
ای که هستی تو ساقی کوثر
کن مرا نیز مست ولایعقل
من هنوزم میان کشتی وبحر
هر کسی رفت و خفت در ساحل
در دولتسرای خاصت کو
تا در آنجا طلب کند سائل
چه شود کم زجاه و حشمت تو
به جوارت گرم دهی منزل
کن نظر بر دل بلنداقبال
تا که غمهای او شود زائل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
شب فراق تو بیرون نمی روم زخیال
خیال روی توام کرده است همچو هلال
به وصل تو مشتاقم آن چنان ای دوست
که تشنگان وگدایان به سیم وآب زلال
مرا به عمر اگر حظ بود بود زآن خط
مرا به زندگی ار حال هست از آن خال
نظر در آئینه کن تا مثال خود بینی
چنان مدان که تو را نیست درزمانه مثال
زچشم می مفروش این قدر نیی خمار
به پشت مشک مکش این همه نیی حمال
بود به چهر تو آثار جلوه مهدی
بود دو چشم تو آشوب و فتنه دجال
نه در فراق تو ماند قرار در دل من
نه باددرخم چنبر نه آب در غربال
چرا ز هجر خود این قدر می کنی خوارم
اگر زلطف مرا خوانده ای بلند اقبال
به عهدمعتمد الدوله نیست اندر فارس
به غیر زلف تو ومن کسی پریشان حال
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
قسم به موی تو یعنی به سوره واللیل
که جز تو با کس دیگر دلم ندارد میل
حکایتی است ز روی توسوره والشمس
کنایتی است زموی تو آیه واللیل
نه آگه است که من مبتلا به هجر توام
که گوید اینهمه زاهد حدیث دوزخ وویل
گهی که چشم من اندر فراق با رد اشک
عجب مدار کند شهر را اگر از جا سیل
بیا وچهره نما تا شبم شود چون روز
گره ز زلف گشا تا شود نهارم لیل
تو رابود مه وخورشید اگر جمال از نور
مرا هم اشک چوپروین شده است چشم سهیل
وفای من ز جفای تو باشد افزون تر
بنه به کفه میزان زلف و بنما کیل
منم میان همه عاشقان بلند اقبال
چنانکه درهمه دلبران توئی سرخیل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کشدم بی تو بر بهشت ار میل
جای بادا به دوزخم در ویل
وصف روی تو سوره والشمس
شرح موی تو آیه واللیل
راه دارد دلار به دل ز چه رو
هیچ با ما دلت نداردمیل
بسکه گریم زدوریت نه عجب
شهر ویران شود اگر از سیل
دور ازرویت ای مه بی مهر
شده چشمم زخون دل چو سهیل
آه مستان ز سینه وقت سحر
بهتر اززاهد ودعای کمیل
عاشقان را منم بلند اقبال
دلبران را اگر توئی سرخیل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
داده شه فرمان که مستان را نمایند احترام
شد خبر گویا ز چشم مست آن ماه تمام
روز نوروز و شب یلداست چهر و زلف او
کس ندارد یاد با هم هیچ سال این صبح وشام
هر سیه بختی زندتهتمت به چرخ نیلگون
نیلگون بخت من است از آن خط فیروزه فام
ماه بودی چون رخت گر ماه را بودی دو زلف
سرو گشتی چون قدت گر سرورا بودی خرام
ماه تابان است اگر آرد رخت نایب مناب
سروبستان است اگر دارد قدت قائم مقام
از خط وخال ورخ وزلف ولب وابرو وچشم
بردی ازمن دل ندانم بردی اما باکدام
کرده ام پیدا دل گم گشته را درزلف تو
زآنکه گاهی بینمش چون دال وگاهی شکل لام
سازگار اندرمزاج ناخوش او نیست عشق
گر کسی از شوق عشق دوست باشدتلخ کام
ساقیا از باده مستم کن چوچشم مست دوست
خم خم آور می کفایت می دهد کی جام جام
زاهدان گویند می باشدحرام و می منوش
می اگر باشد به دست وی حلال است این حرام
بختم ازمویت سیه تر بود وروزم تیره تر
شد بلنداقبال نامم تا تو راگشتم غلام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ندیده برده دل و دین ز کف جمال توام
نموده شکل هلالی به قدخیال توام
مرا توروزوشب اندر برابر نظری
میان هجر تودرنعمت وصال توام
قسم به احمد مختار و حیدر کرار
بلال قنبر تو قنبر بلال توام
توگلستانی ومن بلبل خوش الحانت
تو آسمانی و من لایری هلال توام
اگر که آب حیاتی است از لبت سخنی است
چوخضر تشنه جامی از آن زلال توام
تو را به حسن سزد دم زنی به یکتائی
که کس نداده و ندهد نشان مثال توام
توانیم که کشی یا کنی ز بندآزاد
اسیر بسته و مرغ شکسته بال توام
فصاحت ار چه مسلم بود مرا به جهان
ولی به وصف توفخرم بس این که لال توام
شنیده ام که مرا خوانده ای بلند اقبال
بودبلندی اقبال از جلال توام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
من شاهبازم کاین چنین اندر قفس افتاده ام
خود دادرس بودم کنون بی دادرس افتاده ام
پنهان نمایم تا به کی بر لب نبردم جام می
من مستم از چشمان وی چنگ عسس افتاده ام
نه چون مگس افتاده ام اندر کمندعنکبوت
ار نیک بینی چون شکر پیش مگس افتاده ام
دانی چرا خوارم چنین زار ودل افکارم چنین
چون طایر پرکنده پر اندر قفس افتاده ام
بلبل نیم زاغ توام گر زاغم از باغ توام
گر گل نیم درگلشنت چون خار وخس افتاده ام
گشتم بلند اقبال از آن کاندر میان عاشقان
درعشق روی دلبران دور از هوس افتاده ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
در رخ دلبر لبی شیرین چو شکر دیده ام
وندر آن شکر عجب قندی مکرر دیده ام
از شکر قند مکرر می شود پیدا بلی
هم درآن هم زقنادان کشمر دیده ام
چشم زاهد هم ز دیدن شکر لله گشته کور
گوش او رااز شنیدن نه همی کر دیده ام
دلبران زیوربه عارض می کنند از بهر حسن
من به حسن از عارض دلدار زیور دیده ام
خسرو از رخسار شیرین وامق از عذرا ندید
چشم وابروئی که من در روی دلبر دیده ام
زهره هر دم دف زنان گوید به بزم قدسیان
همچواشعار بلنداقبال کمتر دیده ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
از غم عشق تو رسوای جهان گردیده ام
بی دل و آشفته وآتش به جان گردیده ام
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
دامنم از بسکه پر اختر شده است از اشک چشم
می سزد دعوی نمایم آسمان گردیده ام
در برم دل خون نشد یکبارگی از عشق تو
ز این تکاهل از دل خود بدگمان گردیده ام
چون شود روی گلستان چون رسد فصل خزان
من هم از درد فراقت آن چنان گردیده ام
صبح کردم شام هجرت را به امید وصال
درغمت روئین تن وصاحبقران گردیده ام
چون بلند اقبال اندر نظم ونثر از عشق تو
شور شهر وفتنه آخر زمان گردیده ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
من اگر دور از توام پیش توام
با همه بیگانه و خویش توام
بی خبر از کفر ودینم کرده عشق
این قدر دانم که درکیش توام
پادشاهی را نیارم درنظر
فخر من این بس که درویش توام
خواهم ای ساقی ز می مستم کنی
من نه دربند کم وبیش توام
خوشتر است از نوشدارو درد تو
بهتر است از انگبین نیش توام
زهر کز دست تو از تریاق به
به زجدوار آمده بیش توام
چون بلنداقبال دل ریشم مدام
تا توگفتی مرهم ریش توام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
فاش گویم عاشق رخسار دلبر گشته ام
هرکجا بنشسته زاهدگفتا کافر گشته ام
حاجت شمع وچراغم نیست در تاریک شب
زآنکه من همسایه با ماه منور گشته ام
مژه دلدار را گفتم که چون بخت منی
گفت آری ز آن سیه گردیده و برگشته ام
مهر عالمتاب را گفتم چوچهر دلبری
گفت چون اورخ نمود از ذره کمتر گشته ام
دلبر ما هر زمان گردد به شکلی جلوه گر
مر مرا هم بین که آندم شکل دیگر گشته ام
گر ببینی احمدش بینی که من هستم بلال
ور ببینی حیدرش بینی که قنبر گشته ام
مهدی آخر زمان گر بینی اورا بنگری
چون بلنداقبال با افلاک همسر گشته ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
عشق چون شمع است ومن پروانه ام
عشق زنجیر است ومن دیوانه ام
عشق دریا ومنم کشتی در او
عشق صهبا ومنش پیمانه ام
عشق چون طوفان کند گردم چو نوح
در بلایش صابر ومردانه ام
دوست در شطرنج عشقم کرده شاه
تا کند مات ازکش شاهانه ام
طایر آسا خواست تا صیدم کند
عشق را دامم نمود ودانه ام
تا دلم شدآشنا با عشق دوست
از همه اهل جهان بیگانه ام
عشق نامم رابلند اقبال کرد
از فغان وناله مستانه ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
همه از باده من از گردش چشمت مستم
حاجتم نیست به می جام بگیر از دستم
دل ز مهر چوتوماهی نتوان کردرها
در خم زلف توماهی صف اندر شستم
تا که هستم به جهان عشق تودارم در دل
نیستم پیش وجود تو چه گفتم هستم
گوئی انر پی خوبان جهان چندروی
به خدا در شکن طره تو پا بستم
دل ما را چو سرزلف به عارض مشکن
نه تو گفتی که من آن عهد وفا نشکستم
گفتی از رویادب دررهم از جا برخیز
خبرت نیست که من از سر جان برجستم
گر چه ازدولت عشق توبلنداقبالم
پیش پایت بنگر بین که چو خاک پستم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
به چین زلفت ار مشک ختا گفتم خطا گفتم
تورا مه گفتم ار مه را سها گفتم خطا گفتم
اگر قد تورا سرو سهی خواندم غلط خواندم
وگر خد تو را ماه سما گفتم خطا گفتم
تو را گر سست عهد وسخت دل گفتم مرنج از من
ندانستم غلط کردم خطا گفتم خطا گفتم
نگویدجز به جانان شرح حال خویشتن عاشق
من ار راز دل خود با صبا گفتم خطا گفتم
بلند اقبال مشک افشان کجا باشد هما را پر
اگر آن زلف را پر هما گفتم خطا گفتم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
لب لعل تو یاقوت است مرجان راست یاقوتم
که ازاوچهرمن شد کهربا گون اشک یاقوتم
تو از گیسو اگر مانی به برج عقرب ومیزان
مراهم منزل است از اشک چشمان دلو وخود حوتم
شوم زنده کفن درم ز جا خیزم پس از مردن
کسی ذکر ار کند نام تورا در پیش تابوتم
ز غم سوزم چنان کز من نماندهیچ خاکستر
که پیش آتش رویت به حراقی چو باروتم
نکردم درجوانی چارده درددل خود را
چه بر میآید از دستم که اکنون پیر فرتوتم
به دل گفتم که پیدا نیستی هستی کجا گفتا
که درچاه زنخدانش معلق همچو هاروتم
بلند اقبال را گفتم که چونی از غمش گفتا
که در دریای اشک دیده جا گردیده چون حوتم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
کافرم خوانند چون عاشق بدان دلبر شدم
کفر اگر این است دلشادم که من کافر شدم
نیست غم زاهد اگر گوید که من درظلمتم
کو چنان چشمی که تا بیند مه انور شدم
دلبر من دل نبرد از من چو دیدم روی او
خود گرفتم دل به دست وخود برش دل بر شدم
کی شود ممکن مرا پروا ز گلزار وصال
من که در هجرش بتر از طایر بی پر شدم
گر خلیل الله اندر آتش افتاد و نسوخت
من به هجران عمر را پرورده آذر شدم
فاش گویم مر مرا دلبر پرستی مذهب است
گرمسلمان خوانیم یا گوئی از دین در شدم
داشت روئی حیدر آسا ابروئی چون ذوالفقار
شد بلنداقبال یارم بر درش قنبر شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
از چهر آتشین تو آتش به جان شدم
آتش کند چه سان به نیستان چنان شدم
آوخ که اشتم قدی از راستی چو تیر
ز ابروی چون هلال تو خم چون کمان شدم
گفتم که نور روی تو گردد چراغ من
در پیش ماهتاب تو تارکتان شدم
چون حالت دهان تو گشتم خوشم ازین
کز بی نشان دهان تو من بی نشان شدم
کردم شب فراق تو را صبح وزنده ام
در ملک عشق خسرو صاحبقران شدم
دیگر مرا به دل نبود هیچ آرزو
از دولت وصال تو چون کامران شدم
بودم زهجر خسته و پیر و نزار و زار
نبود عجب ز وصل تو کز سر جوان شدم
هیچ اطلاعی از الف و با نداشتم
کردی تو تربیت که ادیب جهان شدم
در روزگار نام ونشانی ز من نبود
از عشق یار صاحب نام ونشان شدم
بی جان ترم ز سایه و بی سایه تر ز جان
از بس چو سایه در پی جانان روان شدم
تا بت پرستیم شده مذهب به عشق دوست
فارغ ز کفر و دین وز سود و زیان شدم
پرسیدم از زحل ز چه رفعت گرفته ای
گفتا به کوی یار تو چون پاسبان شدم
اقبال من ز عشق تو اول بلند بود
آخر ز هجر روی تو پست و نوان شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم
در پیش تیر غمزه چشمش نشان شدم
بودم به قد چو تیر وز غم چون کمان شدم
بودم به عمر پیر وز عشقش جوان شم
ز آن ترک تندخوست که دارم به سینه سوز
ز آن آتشین رخ است که آتش به جان شدم
جز دل خبر نداشت ز اسرار من کسی
چون فاش گشته از دل خود بد گمان شدم
بردم به کوی دوست پناه از گناه خویش
آسوده دل شدم که به دار الامان شدم
عفوش چو بود بی حد و فضلش چو بی حساب
کردم گناه و در صدد امتحان شدم
با من مگو که از چه شدی رندوباده خوار
از دوست حکم شد که چنان شو چنان شدم
بودم بتا به وصل توخرم چونوبهار
از صرصر حوادث هجرت خزان شدم
شد صبح شام هجر ونمردم زهی توان
درملک عشق خسرو صاحبقران شدم
نمرود غم فکنده به نارم خلیل وار
دیدم به یاد روی تو درگلستان شدم
در روزگار از آن شده اقبال من بلند
کافتاده پیش پای بتان خاک سان شدم