عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۴ - مجدالدین
خداوندا تو آنشخصیکه چشم چرخ فیروزه
نبیند در هزاران دور اگر چون تو بشر جوید
سپهر مجد و بحر علم و کان جود مجدالدین
که عقل کل زرای روشن تو راهبر جوید
بوقت بزم تو کان از کف رادت امان خواهد
بروزرزم تو نصرت زشمشیرت ظفر جوید
ز بهر مدحت تو تیر گردون کلک پیراید
ز بهر خدمت تو چرخ چون جوزا کمر جوید
زلطفت بلبل دلها همیشه میزند دستان
ز نطقت طوطی جانها همه ساله شکر جوید
بوقت عزم تو گردون برد از طبع تو سرعت
بگاه حزم تو خورشید از رایت نظر جوید
جز از تو کیست در گیتی که او قدر هنر داند
جز از تو کیست در عالم که او اهل هنر جوید
چو من مدحتسرائی کو که دارد چون تو ممدوجی
چو تو گوهرشناسی کو که مثل من گهر جوید
مرا تشریف فرمودی ولیکن دون قدر من
مرا کس اینقدر بخشد ز تو کس اینقدر جوید؟
هم از فرط سخایت دان اگر این بنده مخلص
همی زین پایه کوراست خود را بیشتر جوید
هر آنکس کو بمدح تو دهان بگشاد همچون گل
عجب نبود اگر حالی چو نرگس تاج زر جوید
کسی کو چون تو مخدومی بدست آورد در عالم
هم از دون همتی باشد گر از وی ما حضر جوید
کسی کود کرد غواصی بدریائی پر از گوهر
ز کوته دیدگی باشد که خرج مختصر جوید
من از تو نام گیرم زانکه ماه از مهر افزاید
من از تو بوی جویم زانکه گل رنگ از قمر جوید
تو کان جودی و ناچار رسم کان چنین باشد
که چون زر بیشتر بخشد طمع زو بیشتر جوید
نباشد خام طبعی زارزوی عقل نزدیکت
گر از دریا گهر خواهد ور از خورشید زر جوید
بمان در دولت جاوید و سرسبزی بکام دل
همی تا چرخ فیروزه برین عالم گذر جوید
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - شمسه نرگس
ای ملک بدیدار تو چون باغ بگل شاد
عالم بوجود تو چو روح از جسد آباد
با رحمت تو دود سقر مروحه روح
با هیبت تو نکهت صبح آذر حداد
از حزم تو پوشید زره قامت ماهی
وزجود تو زد موج گهر صفحه فولاد
با شربت الطاف تو تحلیل پذیرد
بحران سموم از مدد گرمی مرداد
از نعمت تو شمسه نرگس شده زرین
وز طیبت تو گنبد گل شاخه شمشاد
منشی فلک اجری ارزاق نداند
تا نشنود از کلک تو پروانه انفاد
گر بگذرد از عدل تو بر بیشه نسیمی
هرگز نکند شیر بر آهو بچه بیداد
رنجی که بهر وقت صداع تو نمودی
این بار بعذر آمد و در پای تو افتاد
بر درگه عالیت جهان همچو و شاقی
بر پای بماندست که هرگز منشیناد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۸ - مغز معنی
چون ز مدح تو بر اندیشیدم
مغزی از پوست ببیرون آمد
سر تو سبز و دلت خرم باد
که رخ بخت تو گلگون آمد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۴ - مجیرالدین بیلقانی در مدح جمال الدین گفته
قسم بواهب عقلی که پیش رای قدیم
یکیست چشمه خورشید و سایه عنقاش
همیشود بیکی امر او چو سایه بچاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طبع جمال آفتاب تأثیری
که پیرویست کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
بنثر نثره صفت طبع آفتاب آساش
جهان بدست زبان آفتاب وار گشاد
ازان فتاد معانی چو سایه اندرپاش
کشد بزیر غمم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه نشست آفتاب بر بالاش
جهان دوا زدمش برد اگر نه بگرفتی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد ابر نشاند
بشعر چون گهر و طبع پاک چون دریاش
سپید مهره طبعش چنان دمید چنان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
بلطف اگر ید بیضا بدو نماید صبح
بشکل شام گرفتست بی گمان سوداش
دلم زعقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
بسا که طره حورا دهد ز غیب بهشت
بکلک سرزده مانند طره حوراش
بچشم مردم ازان گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
نه لایقست باو مدح من که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس بچشم نابیناش
ثنای او چو مرا شد علاج جان نژند
دعاش گویم و دانم که واجبست دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده بادا
که او بود بهمه حال مقطع و مبداش
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۵
ای آفتاب برج سیادت روا مدار
گر بر مثال جاه تو انجم شود نقط
آگه شود زمانه زاسرار لوح غیب
گر قوت بیان تو ماند برین نمط
آنجا که کلک مدح تو خواهد مسیر عقل
از شاخ سدره دست عطارد کند مقط
یک نکته استماع کن از عقل خرده دان
دانسته که عقل مصون باشد از غلط
چون مشک کیسوی تو بکافور شد بدل
زین پس مگیر دامن خوبان مشک خط
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - فتلق سعددین
آفتاب مطلع اقبال قتلق سعد دین
ای بنور رای روشن کرده اسرار ازل
بر فراز بام قدرت هندوی چوبک زنست
پاسبان قلعه هفتم که خوانندش ز حل
چون بپرواز اندر آمد خامه سر سبز تو
تیغ طوطی رنگرا پرواز دادند از عمل
تیغ هندی گوهر تو خون بدخواهان بریخت
آسمان گفتا زهی لالایک میر اجل
آسمان از دور حلم ساکنت رادیدو گفت
دور بادا آفت چشم بد از نعم البدل
حاسدان درگهت را عقل شیطان میشمرد
مهتر فکرت ندا کردش که لابلهم اضل
دی در انوقتیکه آن سلطانسیم اندود چرخ
چونگفت میکرد خود را در زرافشانی مثل
هاتفی گفت ازورای چرخ در گوش دلم
کای ضمیرت مشکلات سرگردون کرده حل
آنکه گریکشعله در گردون فکندی خشم او
پوستین از شدت گرما برون کردی حمل
حاسدانش را که هستند از در صد پوستین
هر دم آسیبی رسد زین عالم رو به حیل
آسمان عزا ازینپس عزم آن میداشتم
تا براندازم طریق مدحت و رسم غزل
لیکن از بهر مدیح خاطر افروز تو باز
لفظ من در باب شیرینی سبق برداز عسل
خاک بادا اعتقادم گر زابنای زمان
هیچکس بیتی تواند گفت زینسان بیخلل
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - غله
ای آنکه بنزد عقل فاضلتر
از آب حیات خاک پای تو
تشویر همی خورد بهشت الحق
از مجلس بزم دلگشای تو
بگشاده ملک زبان بمدح تو
بر بسته فلک میان برای تو
افلاک چو ذره ز قدر تو
خورشید چو شعله ز رای تو
هم باشد دون قدرت ار باشد
بر اوج نهم سپهر جای تو
خادم ز صداعها که می آرد
همچون خجلی است از لقای تو
این غله محقری که فرمودند
بهر رهی سخن سرای تو
فضلی بکن و ازان خشگم ده
تا بفزایم ز جان ثنای تو
کامروز هم جهان همی کوبند
چه خشک و چه تر در آسیای تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - دعا و ثنا
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
آراستست خطبه بفرخنده نام تو
وافروختست سکه بفر و بهای تو
انصاف نوبهار ز تاثیر عدل تست
تاثیر آفتاب ز تأیید رای تو
گردون ز روشنان کواکب همیکند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما بقای تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بنام ایزد جهان همچون بهشتست
که خرم موسم اردیبهشتست
زمین از سبزه گوئی آسمانست
درخت از جامه پنداری فرشتست
بصحرا شو تماشا را سوی باغ
که روز بوستان و وقت کشتست
نه طوطی طرب را بال سستست
نه طاوس چمن را پای زشتست
حریفان همچو نرگس مست خفته
کلاه از زر ولی بالین زخشتست
فتاده مست عاشق در بر گل
قبا آنجا کلاه اینجا بهشتست
بهشت ار نیست جای او مخور غم
بنقد امروز باری در بهشتست
بنفشه در چمن مانند خطیست
که بنده در مدیح شه نبشتست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ابر نوروز زغم روی جهان میشوید
باز هر دلشده دلبر خود میجوید
باد چون طبله عطار به مشک اندودست
هرکجا برگذرد خاک ازو میبوید
بربنا گوش چمن خط بنفشه بدمید
چشم بددور نبینی که چه خوش میروید
گل چو من مدح ملک گفت و دهن پرزر کرد
لاله بنگر به حسد روی به خون می شوید
هر شبی بلبل سرمست بگوید غزلی
تا چومن فردا در پیش ملک میگوید
شاه جان بخش جهانگیر حسام الدین آن
که سوی درگهش اقبال به سر می پوید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
رخ تو طعنه بر ماه فلک زد
سمندت خاک در چشم ملک زد
دولعل تو خرد را دیده بردوخت
دو جزع تو سمارا برسمک زد
عیار ماه گردون داشت نقصان
چو نقد خویش با تو در محک زد
اگر ازتو نماند مه عجب نیست
که باشش نقطه پروین کم زیک زد
زشرمت شد نهان در خاک خورشید
چو حسنت خیمه چون مه بر فلک زد
بساکز هجر تو خون جگر خورد
کسی کو باغمت نان و نمک زد
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
نه چون رخ تو گلی بود یاسمنی
نه چون قد تو سرو بود در چمنی
نقاش ازل که روی خوب تو نگاشت
از تو چه دریغ داشت الا دهنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : ملحقات
ابیاتی چند از قصیده که تمام آن یافت نشد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال
جهان گشای و ممالک ستان و دنیا دار
پلنگ خاصیت و شیر زور و پیل افکن
همای سایه و طوطی حدیث و باز شکار
درشت ماشطه و نرم گوی و سخت کمان
گران عطا و سبک حمله و لطیف آثار
زجود تست امل را هزار دلگرمی
بعفو تست گنه را هزار استظهار
بخانه های کمان تو پی برد فکرت
چو مرگ نقب زند بر خزینه اعمار
کند زمرد تیغت بحلقهای زره
چنانکه عکس زمرد بچشم افعی مار
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت عید مولود ناصر الدینشاه
یکی مر است بمشکوی از سعادت حال
بتی چهارده ماه و مهی چهارده سال
دو خال بر دو لبش چون دو هندوی مقبل
دو زلف بر دو رخش چون دو جادوی محتال
بقد چو سروی و سروی چو ماه سیمین بر
برخ چو ماهی و ماهی چو لاله مشکین خال
چنانکه خامه مانی و رنده آزر
نبسته اند بدین خوب طلعتی تمثال
چهار چیزش ماند بچار چیز همی
بلی مناقشه را نیست راه در امثال
برش بسیم سپید و قدش بسرو بلند
رخش بماه منیر و لبش ب آب زلال
دو چیز دارم من از دو چیز او دایم
کزان دو چیز رهائی مراست امر محال
یکی ز هجر دهانش دلی چو چشمه میم
یکی ز عشق میانش قدی چو چنبر دال
ز من خیال میانش نهشته هیچ بجای
بغیر جسمی و آنهم ضعیف تر ز خیال
بغیر مویش گر من همی برآرم دست
بغیر کویش گر من همی فشانم بال
پریش باد همه حال من چو زلف بتان
سیاه باد همه روز من چو چشم غزال
ملال یافته خواهد ز من بپوشد روی
از آنکه گیرد آئینه را ز زنگ ملال
بدادخواهی غافل که دست خواهم داد
بذیل همت والای شاه فرخ فال
سلیل راد محمد شه آفتاب ملوک
که آفتاب ملوکست و کوکب اجلال
برادر شه جمجاه ناصرالدین شاه
شه ملوک که شاهیش را مباد زوال
خدایگان سلاطین شرق و غرب که نیست
بشرق و غربش از خسروان عدیل و مثال
خدایگان خراسان و رکن دولت و دین
که گوهرش بکفستی چو آب در غربال
شهی که رایت او راست همرکاب و ظفر
از آنکه رایت او هست آیت اقبال
ز برق تیغش بر جسم چرخ در آذر
ز سهم گرزش بر جان کوه در زلزال
همه شجاعان گر شیر شاه پیل شکن
همه دلیران گر شاه شیر شکال
ز تیغ اوست که جوزا چو پیکر ذاتت
نه از حقیقت خالی بل از تصور حال
بریخت عدلش گرگان فتنه را دندان
شکست حفظش شیران شرزه را چنگال
بصدر جاه بجسمست آسمان جمیل
بچرخ گاه بچهرست آفتاب جمال
سران سراسر پیشش چو پیش آینه زنگ
مهان تمامی نزدش چو نزد نور ز کال
ز بس بزرگی و دانش بنزد اوست حقیر
بروم اندر قیصر بهند و در چیپال
بهر طرف که کند روی از معالی بخت
بتخت نصرتش آید دوان باستقبال
فتوت و کرمش جفت با بزرگ و حقیر
سعادت و ظفرش یار از یمین و شمال
فتوت و کرمش را نکو سرودندی
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
ز ایزد متعالست این جلالت و جاه
نکرده کار بیهوده ایزد متعال
خدای جاه و جلالست و شاه نتواند
کند ستیزه کسی با خدای جاه و جلال
شهیست بالله کش قدر باشد و مقدار
بچرخ عزت خورشید سان بری ز همال
ثنا چه خوانی بگذشته قدر شاه صفا
هزار مرتبه زین هفت گنبد جوال
حضیض و بالا در زیر فر اوست بگو
هلال و بدر بود تا بنقص و تا بکمال
رخ محبش تابنده باد چو نان بدر
تن عدویش کاهیده باد همچو هلال
صفای اصفهانی : مسمطات
در مدح رکن الدوله والی خراسان
صبح عیان گشت باز خلق بخواب اندرون
سر ز خمار شراب برده بجیب سکون
مرغ صراحی ز حلق در دل بط ریخت خون
از دل بط خون مرغ باید خوردن کنون
قومو اضاق المجال یا ایها النائمون
هبوا طال الرقود یا معشرا الراقدین
ساقی تا ماه من روی نشسته ز خواب
گیر بکف ماه نو ریز درو آفتاب
چون رخ او بر فروز شعله آتش بر آب
برسم هر روزه می ریز بساغر شراب
برنگ آزرم گل ببوی رشک گلاب
صاف چو یاقوت تر پاک چو در ثمین
وقت صبوحی سبو دوش بدوش آورید
آذر زردشت را ز اذرنوش آورید
خون سیاوش را باز بجوش آورید
می زدگان را ز می باز بهوش آورید
رامش جان بر زنید جان بخروش آورید
تا ببرید از نشاط دل ز کف رامتین
آذر ما هست می با دل خرم بیار
از بط عیسی بطون طینت مریم بیار
در غم خرداد ماه باده بی غم بیار
خرمی ماه را رطل دمادم بیار
طور دلم را بجان زلزله یم بیار
نور کف موسوی جلوه ده از آستین
نیست اگر گل چه باک ای پسر گلعذار
آرمل اندر میان کار گل اندر کنار
خیز و بیارا ز روی بزم چو روی بهار
مل ز لب می پرست گل ز رخ لاله سار
می چو یمانی عقیق لاله چو چینی نگار
عقیق چونان شهاب نگار چون حور عین
گر ندهی می مرا دل ببرد جان ز پی
دلبر من کن بجام تا خط سر شارمی
روح دم از آن شراب در رگ و در خون و پی
رسته کن آئین جم شسته کن آثار کی
در گذر از این و آن تا کی و تا چندهی
گوئی از کیقباد جوئی از آبتین
نقش یمانی ز جام ای پسر ساده آر
یعنی یک ساتکین عقیق وش باده آر
زمردین خط بتا ز لعل بیجاده آر
کرده جم آنچ از نخست بهر من آماده آر
باده اگر آوری بیاد شهزاده آر
چو شعر من روح بخش چو گفته من متین
رکن الدوله مهین شهزاده کامگار
آنکه همال پدر اوست پس از شهریار
کشور ازو بر دوام لشکر ازو برقرار
دولت ازو در قوام ملک ازو استوار
آنکه بعدلش نمود آب ز آتش فرار
چنانکه در روز جنگ گرگ ز شیر عرین
هم اثر آفتاب هم قدر آسمان
شاه عطارد دبیر ماه زحل پاسبان
بعقل و تدبیر پیر ببخت و دولت جوان
عدلش سنجی اگر بعدل نوشیروان
بسبک کاه ضعیف بسنگ کوه گران
بر شود آن بر سپهر سر نهد این بر زمین
غره غرای اوست قالی بدر منیر
زرای بیضا ضیاش خود بفلک مستشیر
شه صفت و شه نژاد شیر دل و شیر گیر
بهتر جمع کبار مهتر جم غفیر
بعزم چون پور زال بحزم چون زال پیر
ببخت چون کیقباد بتخت چون کی نشین
چو شه بر اندام اوست قبای فرماندهی
چو جم در انگشت اوست خاتم فر و بهی
بر زده بر بام چرخ رایت عز و مهی
همت والاش را وهم کند کوتهی
الحق او را سریست در خور تاج شهی
اینش چتر و علم آنش تاج و نگین
بتیر شاهین شکار بتیغ خارا شکاف
بوقر هم وزن کوه بوقع همسنگ قاف
روبه او راست ننگ ز شیر نر در مصاف
چرخ با جلال وی کر نکند اعتراف
تیرویش چون شهاب سینه بدوزد بناف
سینه آن چون حریر ناوک این آتشین
شوکت او در فکند بکوه زلزال را
صولت او زنده ساخت سطوت آجال را
ز تیغ پاینده داشت خمسه و خلخال را
ز تیر افکند گرد خیوق و آخال را
آری مهدی کند چاره دجال را
جان دهد آری بخاک عیسی گردون نشین
شاه فرا آسمان همت والای تست
بر ز برش ماه و مهر روی تو و رای تست
زینت تاج ملوک گوهر یکتای تست
رشته نظم و خلل در کف ایمای تست
گر نه خطا گفته ام تخت شهی جای تست
آری گاه مهان در خور شاه مهین
بفر و تاء/یید و بخت بیمن تشریف شاه
بسای کاندر خورست کلاه عزت بماه
ز چرخ بر ساز تخت ز ماه بر زن کلاه
ز چرخ مه بگذران حشمت این بار گاه
خلعت شاهی بپوش بعون و لطف اله
باش همی مستدام بتخت عزت مکین
شد ز ثنا کستریت شهره چنان نام من
که گشته گوئی سخن ختم بایام من
گشت بایام شاه بخت حرون رام من
رخت ثنای تو دید در خور اندام من
تا بخراسان کشید چرخ سرانجام من
بسیرت راستان بعادت راستین
من ز چه تقدیر را تجاوز از خط کنم
خود نه ظهیرم که چشم ز خون دل شط کنم
ز دل باظهار فقر ناله چو بر بط کنم
زانکه بانشاد شعر چو خامه را اقط کنم
بمدح شهزاده تا رای مسمط کنم
روح منوچهریم همی کند آفرین
صفا نه خاقانیست تا کند اظهار فضل
گوهر نغزش بود در خور بازار فضل
کم بود از خردلی آری خروار فضل
نقطه موهوم گشت مرکز پرگار فضل
پیشکش آورده است پیش خریدار فضل
هستی دارای آن باش خریدار این
غضائری سان همی تا که بشکر نوال
ثنای شه را نهم بکتف باد شمال
ببحر دارم دوان یکی چو در لال
بکوه سازم روان یکی چو آب زلال
بشعر گویم مدیح ز شاه جویم منال
چنانکه استاد ری ز فیض شاه تکین
هست بر اندام روز تا سلب عنصری
تا فکند شب بدوش جامه نیلوفری
تا که بود برقرار این فلک اخضری
لاله کند تا بسر مقنعه آذری
تا که باطفال باغ ابر کند مادری
سپس کند چون جنان ز شیر پستان زمین
روز نکو خواه شاه خرم و فیروز باد
شام عدو بین وی شام غم اندوز باد
همچو فلک برقرار آن شب و این روز باد
بزم ترا روی یار شمع شب افروز باد
چون رخ اطفال باغ روز تو نوروز باد
شام تا یکجا چنان روز تو یک سر چنین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲ - ایضاً له
شاه باز آمد برحسب مراد دل ما
ملت از رایت او ساخته عونی به سزا
خیل خیل از خدمش تعبه کرده دگر
جوق جوق از حشمش تاختنی برده جدا
سوی هر مرحله راهی (پیموده) برده یک تن
زیر هر خار بنی شیری کشته تنها
نه ز لشکرگه او خیمه به سوده صرصر
نه ز پیرامن او گرد ربوده نکبا
بحر از او داشته تیمار به پایاب بتک
که از او خواسته زنهار به تکرار صدا
داده ناخواسته چون کیش فدا اهل فدا
به رسولانش پیل از همه جانب امرا
بسته طالع به میان بر کمر خدمت او
همه خردان و بزرگان فلک تا (چون) جوزا
کرده خورشید پرستی یله از حشمت او
همی خورشیدپرستان جهان تا حربا
سر بر آرای ملک ابراهیم از خاک و ببین
که همی صهر تو چون زیب دهد ملک ترا
داعی دولت او بسپرد خاک همی
ز جنوب و ز شمال و ز دبور و ز صبا
منبر خطبه فتح سپهش خواهد گشت
برج هر حصن که ماند است به عالم عذرا
زآب شمشیرش طوفان دگر خواهد خاست
گر مسلمان نشود گبر و یهود و ترسا
سمر غزوش ترکان نوازن پس از این
اندر آرند به دستان نوآئین (به) نوا
در لفظش که به تکبیر ملایک ببرند
واندر آویزند از گردن و گوش حورا
ای چو برجیس و چو ناهید به نام و به نظر
تربیت یافته نام و نظرت زین دو گوا
آن سپهری تو در آورد که آورد فلک
شور هیجای تو ننشاند روز هیجا
رمه را که شبان باس تو و حفظ تو گشت
نکند پیش روش جز مژه شیر چرا
تا به شاهین تو بربست قضا پر عقاب
به حجاب عدم از بیم تو در شد عنقا
قبضه چرخ تو شیطان به بسود و بگریخت
گفت این نیست مگر عهده لاحول ولا
زانکه در نور تو در لافگه اوج و شرف
نور خورشید کم آید به بها و به ضیا
سایه چتر تو نشگفت که چون خرمن ماه
زیر چترت سر امساک پذیرد ز هوا
به مقام تو مقامی که در آن آسائی
حضرتی گردد چون غزنین با برگ و نوا
باغها راغ کند رنج قدوم ملکان
راغها باغ کند یمن قدومت ملکا
کامران بادی در گیتی تا گیتی هست
بسته در دامن امروز تو دامن فردا
شادخوار از تو سلاطین و ترا برده نماز
نوشخوار از تو رعایا و ترا گفته دعا
گاه رای تو و روی تو به غزو و به جهاد
گاه گوش تو و هوش تو برود و به غنا
خسرویها و اثرهای بزرگت کرده
رستم و خسرو در مجلس انس تو ادا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
بادبان برکشید باد صبا
معتدل گشت باز طبع هوا
خاک دیبا شدست پر صورت
جانور گشته صورت دیبا
شاخ چون کرم پیله گوهر خویش
برتند گرد تن همی عمدا
سبزه اندر حمایت شبنم
سر ز پستی کشید بر بالا
ابر بی شرط مهر و عقد نکاح
گشت حامل به لؤلؤ لالا
اینک از شرم آن همی فکند
لؤلؤ نارسیده بر صحرا
چشمها بر گشاده غنچه گل
تا به بیند جمال خسرو ما
پنجها بر فراخت سرو سهی
تا کند بر کمال شاه دعا
میر محمود سیف دولت و دین
آن فلک سیرت فلک سیما
آنکه اندر ابد نظر کرد است
سوی عدلش قضا بعین رضا
آنکه اندر ازل کمربسته است
بر فلک پیش طالعش جوزا
هیبتش جوهری ست از آتش
همتش عالمی ست از علیا
هر کجا پاس اوست نیست خطر
هر کجا خوف اوست نیست رجا
سهم او رعد و برق را بنمود
گفت از این اصل گشته ایم جدا
نکشد بار حلم او کونین
چون کشد طبع او همی تنها
ای متابع ترا سپاه زمین
وی موافق ترا نجوم سما
گر ز مهر تو دانه سازد عقل
اندر آید به دام او عنقا
ور ز جود تو مایه گیرد روح
ذات او صورتی شود پیدا
تا برآرد هزار لعب همی
در شبان روز گنبد خضرا
همه امروزهای دولت تو
باز پیوسته باد با فردا
دهر پیش تو مانده دست بکش
چرخ پیش تو گشته (کرده) پشت دو تا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح خواجه منصور بن سعید بن احمد بن حسن میمندی صاحب دیوان عرض
امروز نشاطی است فره فضل و کرم را
و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را
زیرا که در او بر شرف گوهر آدم
تقدیر همی وقف کند عرض حشم را
منصور سعید آنکه به انعام و به افضال
زو برک و نوائی است عرب را و عجم را
آن وفد جلالت که ز نعمت نرسیده است
شافی تر از او وفدی ابنای نعم را
شخصی است حمید آمده در قوت و بسطت
روحی است معین شده امثال و حکم را
چرخی که جهانی ست از او اختر جدش
صدریکه شکوهی است از او بالش عم را
افراخته رایش به عطا رایت رادی
وافروخته طبعش به وفا روی نعم را
از اوج فلک همت او ساخته مرکب
بر فرق زحل رفعت او سوده قدم را
تیغش ز سر دهر برون برده ضلالت
تیرش ز دل ملک برآورده ستم را
گر مدح و ثنا را سبب کسب نبودی
زو کس نپسندیدی دینار و درم را
تا مایده جودش در کار نکردند
در خلقت آدم نفزودند شکم را
بر شاخ بقم حشمت او ناگه بگذشت
خون خشک شد اندر تن از آن شاخ بقم را
گر در سخن آید شنوا گردد لاشک
گوش از لغت خاطر او جذر اصم را
حاسد نکند بر حسدش سود وگر چند
با طالع خود جمع کند طالع جم را
نوری ندهد روشنی کار حسودش
اصلی نبود فربهی حال ورم را
عزمش چو فلق گیرد ره گیرد بر باد
حزمش چو ثبات آرد پل سازدیم را
سهمش بزند قافله عمر مخالف
وهمش بدرد پرده اسرار عدم را
در سایه امنش نرسد باز به تیهو
در ساحت عدلش ندرد گرگ غنم را
خاک هنرش مرده کند شعله فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را
تا ماله زند هیچ زمین هیچ کشاورز
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
انگیخته از خانه او خواهم شادی
آویخته در دشمن او خواهم غم را
گه منزل او برزده با سغد و سمرقند
گه مجلس او طعنه زند باغ ارم را
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
نوروز جوان کرد به دل پیر و جوان را
ایام جوانی است زمین را و زمان را
هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک
چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا
گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ
از برک نوا داد قضا شاخ نوان را
انواع نبات اکنون چون مورچه در خاک
از جنبش بسیار مجدر کند آن را
مرغ از طلب دانه فرو ماند که دانه
در خاک همی سبز کند روی مکانرا
بگرفت شکوفه به چمن بر گذر باغ
چونانکه ستاره گذر کاهکشانرا
آن غنچه گل بین که همی نازد بر باد
از خنده دزدیده فروبسته دهانرا
وان لاله که از حرص ثنا گفتن خسرو
آورد برون از لب وز کام زبانرا
شاهنشه عالم که نبود است به عالم
عالم تر و عادل تر از او انسی و جان را
محمود جهانگیر که بسته است جهان داد
در ناصیه دولت او حکم قران را
چون تیر همی راست رود گردش ایام
تا بازوی عدلش به خم آورد کمان را
بی طاعت او عقل نیامیخته با مغز
بی خدمت او عقد نبسته است میانرا
چابک تر و زیباتر از او گاه سواری
یک نقش نشد ساخته نقاش گمانرا
ساکن کندی طبع (و) هوا پا و رکابش
گرنه حرکت می دهدی دست و عنانرا
روزی که امل سست شود در طلب عمر
وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنانرا
گیرد ز فزع روی دلیران و سواران
گردی که عدیل آمد رنگ یرقانرا
گاه این به جگر جفت بود با تف تموز
گاه آن به نفس یار شود باد خزان را
ابلیس کشف وار درآرد به کتف سر
چون میر برآرد به کتف گرز گران را
از نیزه او بینی بی آگهی او
آویخته چون شیر علم شیر ژیان را
همواره جهاندار معین باد و نگهبان
این دولت پاینده و این بخت جوانرا
تا ایلک و خان قبله یغما و تتارند
جز درگه او قبله مباد ایلک و خانرا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷ - ایضاً له
زرود زاوه عبر کرد بحر ما
نبیره رجای خلق ابوالرجا
ابوالحسن علی که نعت خلق او
خبر دهد ز نام والدش ترا
عمید ملک شهریار محتشم
عماد دین مصطفای مجتبا
رسیده جاه او به جرم مشتری
پرید جسم او به روح اولیا
گذشته قدر او ز اوج آسمان
چو از قدر او رضای پادشا
دیانتش به کشته آتش ستم
تواضعش به برده آب کبریا
چه نعل مرکبش چه شکل ماه نو
چه گرد موکبش چه کحل توتیا
بر ثنا دروده چون بر زمین
در عطا گشوده چون در هوا
نهال عرق فضل او ذوی الحسب
عیال ذات جود او ذوی النها
به پوی سوی آفتاب دولتش
کز اوست آفتاب چرخ را ضیا
مگرد گرد آب گرد هیبتش
که در کشد بدم ترا چو اژدها
عذاب او حریق در جحیم زد
خلاص جست او و گفت عافنا
به بارگاه او ملک ز خلد شد
ندا شنید کاندر آی مرحبا
جدا کند عقیم کره او ز تن
نشاط دل فضول سر بالتقا
برون برد نسیم رفق او ز یم
هم اجنبی هم آشنا به آشنا
دوان رود سوال سایلش بدو
چنانکه که دوان رود به کهربا
غنی شود امید زائرش ازو
چنانکه مس غنی شود به کیمیا
همیشه تا برآید از کلام حق
شریف ذکر انبیاء و اولیا
ز عشرت و ز لهو بادش امتحان
به دولت و به بخت بادش التجا
قوی به عون و سعی در حق ولی
یلی به امر و نهی در تن ملا
نه مرتقاش سوده نعل مرتقی
نه مقتدیش دیده عزل مقتدا