عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
از بس سترد گرد ملال از جبین ما
در زیر خاک ماند چو دام آستین ما
چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت
روزی که بود باده لعلی نگین ما
از اضطراب ما دل سنگ آب می شود
جای ترحم است به پهلونشین ما
نخجیر ما ز سایه خود طبل می خورد
صیاد کرده است عبث در کمین ما
آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است
با برق در تلاش بود خوشه چین ما
دل را به نقد از الم نسیه می کشد
کاری که می کند نظر دوربین ما
صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟
ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما
در زیر خاک ماند چو دام آستین ما
چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت
روزی که بود باده لعلی نگین ما
از اضطراب ما دل سنگ آب می شود
جای ترحم است به پهلونشین ما
نخجیر ما ز سایه خود طبل می خورد
صیاد کرده است عبث در کمین ما
آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است
با برق در تلاش بود خوشه چین ما
دل را به نقد از الم نسیه می کشد
کاری که می کند نظر دوربین ما
صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟
ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
صبح جهان بود نفس غم زدای ما
جان تازه می شود زدم جانفزای ما
بیدار شد ز خواب گرانجان بی غمی
هر کس شنید ناله دردآشنای ما
ته جرعه ای بود که به خاکش فشانده اند
دریا، نظر به ساغر مردآزمای ما
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از جوش فکر گوشه خلوت سرای ما
وحشی تر از نگاه غزال رمیده ایم
از مردمان کناره کند آشنای ما
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش بود بوریای ما
بالین ز سر گرانی ما نیست در عذاب
از دست خود بود چو سبو متکای ما
چون پست فطرتان غم روزی نمی خوریم
کز خوردن دل است مهیا غذای ما
فارغ ز کسب آب و هواییم چون حباب
کز اشک و آه خود بود آب و هوای ما
چاه حسود در ره ما چشم حسرت است
تا گشته است راستی ما عصای ما
صیقل به چشم آینه ماست ناخنک
از موجه خودست چو دریا جلای ما
هر بی جگر به ما طرف جنگ چون شود؟
برخاستن بود ز سر جان لوای ما
دست حمایت از ره آهستگی شده است
موری فتاده است اگر زیر پای ما
افلاک را به سلسله جنبان چه حاجت است؟
بی آب، سیر و دور کند آسیای ما
چندین هزار گمشده را رهنما شده است
دلهای شب به کعبه مقصد درای ما
آسوده تر ز دیده قربانیان بود
از ترک آرزو دل بی مدعای ما
قرصی نبود اگر چه فزون رزق ما چو مهر
یک ذره بی نصیب نشد از عطای ما
از رنگ زرد ماست دل لاله زار خون
گر سرخ نیست چون گل حمرا قبای ما
در عین خاکساری اگر تندیی کنیم
با چشم سازگار بود توتیای ما
می گردد از سعادت جاوید کامیاب
بر هر سری که سایه فکن شد همای ما
ما را اگر چه چون دیگران نیست خرده ای
کان زرست از رخ زرین، سرای ما
هر عقده ای که زلف سخن داشت، باز کرد
صائب زبان خامه مشکل گشای ما
جان تازه می شود زدم جانفزای ما
بیدار شد ز خواب گرانجان بی غمی
هر کس شنید ناله دردآشنای ما
ته جرعه ای بود که به خاکش فشانده اند
دریا، نظر به ساغر مردآزمای ما
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از جوش فکر گوشه خلوت سرای ما
وحشی تر از نگاه غزال رمیده ایم
از مردمان کناره کند آشنای ما
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش بود بوریای ما
بالین ز سر گرانی ما نیست در عذاب
از دست خود بود چو سبو متکای ما
چون پست فطرتان غم روزی نمی خوریم
کز خوردن دل است مهیا غذای ما
فارغ ز کسب آب و هواییم چون حباب
کز اشک و آه خود بود آب و هوای ما
چاه حسود در ره ما چشم حسرت است
تا گشته است راستی ما عصای ما
صیقل به چشم آینه ماست ناخنک
از موجه خودست چو دریا جلای ما
هر بی جگر به ما طرف جنگ چون شود؟
برخاستن بود ز سر جان لوای ما
دست حمایت از ره آهستگی شده است
موری فتاده است اگر زیر پای ما
افلاک را به سلسله جنبان چه حاجت است؟
بی آب، سیر و دور کند آسیای ما
چندین هزار گمشده را رهنما شده است
دلهای شب به کعبه مقصد درای ما
آسوده تر ز دیده قربانیان بود
از ترک آرزو دل بی مدعای ما
قرصی نبود اگر چه فزون رزق ما چو مهر
یک ذره بی نصیب نشد از عطای ما
از رنگ زرد ماست دل لاله زار خون
گر سرخ نیست چون گل حمرا قبای ما
در عین خاکساری اگر تندیی کنیم
با چشم سازگار بود توتیای ما
می گردد از سعادت جاوید کامیاب
بر هر سری که سایه فکن شد همای ما
ما را اگر چه چون دیگران نیست خرده ای
کان زرست از رخ زرین، سرای ما
هر عقده ای که زلف سخن داشت، باز کرد
صائب زبان خامه مشکل گشای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
رزق ملایک است نوای رسای ما
چون می شود بلند نگردد نوای ما؟
با آن که عمرهاست ازان بزم رفته ایم
بتوان سپند سوخت ز گرمی به جای ما
بر دل هزار نشتر الماس می خوریم
خاری اگر شکسته شود زیر پای ما
لرزد چنان که بر گهر خویش جوهری
بر آبروی فقر و قناعت گدای ما
صد پیرهن ز گرد کسادی گرانترست
در چشم این سیاه دلان توتیای ما
شبنم برد به دامن ما همچو گل نماز
بلبل کند ز غنچه گل متکای ما
جنگ گریز می کند از کاه، کهربا
در عهد بی نیازی طبع رسای ما
ویرانتریم ازان که کسی قصد ما کند
آهسته سیل پای کشد از قفای ما
هر چند عاجزیم، در آزار ما مکوش
آتش شکسته دل شود از بوریای ما
خورشید را به هاله آغوش می کشیم
کوتاه نیست همت دست دعای ما
صائب کسی است اهل بصیرت که نگذرد
بیگانه وار از سخن آشنای ما
چون می شود بلند نگردد نوای ما؟
با آن که عمرهاست ازان بزم رفته ایم
بتوان سپند سوخت ز گرمی به جای ما
بر دل هزار نشتر الماس می خوریم
خاری اگر شکسته شود زیر پای ما
لرزد چنان که بر گهر خویش جوهری
بر آبروی فقر و قناعت گدای ما
صد پیرهن ز گرد کسادی گرانترست
در چشم این سیاه دلان توتیای ما
شبنم برد به دامن ما همچو گل نماز
بلبل کند ز غنچه گل متکای ما
جنگ گریز می کند از کاه، کهربا
در عهد بی نیازی طبع رسای ما
ویرانتریم ازان که کسی قصد ما کند
آهسته سیل پای کشد از قفای ما
هر چند عاجزیم، در آزار ما مکوش
آتش شکسته دل شود از بوریای ما
خورشید را به هاله آغوش می کشیم
کوتاه نیست همت دست دعای ما
صائب کسی است اهل بصیرت که نگذرد
بیگانه وار از سخن آشنای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
در آتشم ز دیده شوخ ستاره ها
در هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!
خالی شده است از دل آگاه مهد خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهواره ها
پهلو ز کار عشق تهی می کنند خلق
جای ترحم است بر این هیچکاره ها
جز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط نصیب کناره ها
پستی دلیل قرب بود در طریق عشق
اینجا پیاده پیش بود از سواره ها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته پاره ها
در حسن بی تکلف معنی نظاره کن
از ره مرو به خال و خط استعاره ها
صائب نظر سیاه نسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبان اشاره ها
در هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!
خالی شده است از دل آگاه مهد خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهواره ها
پهلو ز کار عشق تهی می کنند خلق
جای ترحم است بر این هیچکاره ها
جز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط نصیب کناره ها
پستی دلیل قرب بود در طریق عشق
اینجا پیاده پیش بود از سواره ها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته پاره ها
در حسن بی تکلف معنی نظاره کن
از ره مرو به خال و خط استعاره ها
صائب نظر سیاه نسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبان اشاره ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
از بدگهری می شکند گوهر رز را
در دل چه گره هاست ز زاهد بر رز را
حاشا که گذارد کرم ساقی کوثر
در گلشن فردوس ملامتگر رز را
یک دانه انگور به زاهد مچشانید
حیف است فکندن به وبال اختر رز را
ای شیشه می چند دهن بسته نشینی؟
با جام بکن عقد روان دختر رز را
صائب اگر از نشأه می چشم دهی آب
از آب گهر سبز نمایی سر رز را
در دل چه گره هاست ز زاهد بر رز را
حاشا که گذارد کرم ساقی کوثر
در گلشن فردوس ملامتگر رز را
یک دانه انگور به زاهد مچشانید
حیف است فکندن به وبال اختر رز را
ای شیشه می چند دهن بسته نشینی؟
با جام بکن عقد روان دختر رز را
صائب اگر از نشأه می چشم دهی آب
از آب گهر سبز نمایی سر رز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابیم در شوره زار عالم
کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را
تنگی روزی ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت این در صد در گشود ما را
در آه بی اثر چند سازیم زندگی صرف؟
در دیده آب نگذاشت این کاه دود ما را
قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گردیم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
بی مانعی کشیدیم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستی بی تار و پود ما را
خواهد کمان هدف را پیوسته پای بر جا
زان درنیارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد بیش رو سیاهی در هر سجود ما را
از بوته ریاضت نقصان نمی کند کس
از جسم هر چه کاهید بر جان فزود ما را
گر صبح از دل شب زنگار می زداید
چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را؟
از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را
نیلوفر فلک را چون لاله داغ داریم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را
داغ کلف تواند آسان ز روی مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را
تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از پختگی نبردیم بویی ز خامکاری
شد رهنما به آتش خامی چو عود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابیم در شوره زار عالم
کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را
تنگی روزی ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت این در صد در گشود ما را
در آه بی اثر چند سازیم زندگی صرف؟
در دیده آب نگذاشت این کاه دود ما را
قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گردیم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
بی مانعی کشیدیم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستی بی تار و پود ما را
خواهد کمان هدف را پیوسته پای بر جا
زان درنیارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد بیش رو سیاهی در هر سجود ما را
از بوته ریاضت نقصان نمی کند کس
از جسم هر چه کاهید بر جان فزود ما را
گر صبح از دل شب زنگار می زداید
چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را؟
از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را
نیلوفر فلک را چون لاله داغ داریم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را
داغ کلف تواند آسان ز روی مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را
تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از پختگی نبردیم بویی ز خامکاری
شد رهنما به آتش خامی چو عود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
گر چه افکندم به روغن، نان خلق از خوی چرب
قسمتم چون شمع کاهش شد ز گفت و گوی چرب
برق عالمسوز شد، افتاد در خرمن مرا
هر چراغی را که روشن کردم از پهلوی چرب
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
خشکی سودا نگردد کم به گفت و گوی چرب
با سبک مغزان تن پرور، سخن بی فایده است
از قبول نقش، کاغذ راست مانع روی چرب
آنچنان کز خشک مغزی دوست دشمن می شود
می توان کردن ملایم خصم را از خوی چرب
صید را پهلوی لاغر می شود خط امان
می کشد در خاک و خون نخجیر را پهلوی چرب
نیست در خوی نکویان چرب نرمی را اثر
سرکشی در شمع افزون گردد از گیسوی چرب
گر چه دست چرب را کمتر بود گیرندگی
می برد از چربدستی بیش دل را موی چرب
قسمت عشاق از سیمین عذاران کاهش است
رشته ها را می گدازد گوهر از پهلوی چرب
هست با تن پروران صائب فلک را لطف بیش
پنجه قصاب بر خود بالد از پهلوی چرب
قسمتم چون شمع کاهش شد ز گفت و گوی چرب
برق عالمسوز شد، افتاد در خرمن مرا
هر چراغی را که روشن کردم از پهلوی چرب
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
خشکی سودا نگردد کم به گفت و گوی چرب
با سبک مغزان تن پرور، سخن بی فایده است
از قبول نقش، کاغذ راست مانع روی چرب
آنچنان کز خشک مغزی دوست دشمن می شود
می توان کردن ملایم خصم را از خوی چرب
صید را پهلوی لاغر می شود خط امان
می کشد در خاک و خون نخجیر را پهلوی چرب
نیست در خوی نکویان چرب نرمی را اثر
سرکشی در شمع افزون گردد از گیسوی چرب
گر چه دست چرب را کمتر بود گیرندگی
می برد از چربدستی بیش دل را موی چرب
قسمت عشاق از سیمین عذاران کاهش است
رشته ها را می گدازد گوهر از پهلوی چرب
هست با تن پروران صائب فلک را لطف بیش
پنجه قصاب بر خود بالد از پهلوی چرب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
مریز آب رخ خود مگر برای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
ز بس به می شدم آلوده چون سبوی شراب
توان مقام مرا یافتن به بوی شراب
گل امید من آن روز رنگ می گیرد
که بشنوم ز لب لعل یار، بوی شراب
اگر چه گرد برآورده ام ز میکده ها
هنوز در دل من هست آرزوی شراب
ازان به است که صد تشنه را کند سیراب
اگر به خاک من آرد کسی سبوی شراب
برهنگی نکشد روز حشر، تردستی
که با لباس مرا افکند به جوی شراب!
شود ز ساقی گلچهره گلستان خلیل
اگر چه آتش سوزنده است خوی شراب
خوشا کسی که درین باغ کرد چون نرگس
ز کاسه سر خود پا، به جستجوی شراب
غمین مباش که از بحر غم حریفان را
به دست بسته برون می برد سبوی شراب
چه لازم است به زاهد به زور می دادن؟
به خاک شوره مریزید آبروی شراب
شکسته رنگ نمی گردد از خمار کسی
که از شراب قناعت کند به بوی شراب
اگر سفینه برای نجات بحر غم است
بس است کشتی دریاکشان کدوی شراب
کسی ز دولت بیدار گل تواند چید
که چون حباب نظر وا کند به روی شراب
مدام همچو رگ ابر، گوهر افشان است
زبان خامه صائب ز گفتگوی شراب
توان مقام مرا یافتن به بوی شراب
گل امید من آن روز رنگ می گیرد
که بشنوم ز لب لعل یار، بوی شراب
اگر چه گرد برآورده ام ز میکده ها
هنوز در دل من هست آرزوی شراب
ازان به است که صد تشنه را کند سیراب
اگر به خاک من آرد کسی سبوی شراب
برهنگی نکشد روز حشر، تردستی
که با لباس مرا افکند به جوی شراب!
شود ز ساقی گلچهره گلستان خلیل
اگر چه آتش سوزنده است خوی شراب
خوشا کسی که درین باغ کرد چون نرگس
ز کاسه سر خود پا، به جستجوی شراب
غمین مباش که از بحر غم حریفان را
به دست بسته برون می برد سبوی شراب
چه لازم است به زاهد به زور می دادن؟
به خاک شوره مریزید آبروی شراب
شکسته رنگ نمی گردد از خمار کسی
که از شراب قناعت کند به بوی شراب
اگر سفینه برای نجات بحر غم است
بس است کشتی دریاکشان کدوی شراب
کسی ز دولت بیدار گل تواند چید
که چون حباب نظر وا کند به روی شراب
مدام همچو رگ ابر، گوهر افشان است
زبان خامه صائب ز گفتگوی شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
در غبار خط صفای آن پری طلعت بجاست
گر چه شد درد این شراب صاف، کیفیت بجاست
رفتن فصل بهار، از خواب سنگینی نبرد
طی شد ایام جوانی و همان غفلت بجاست
توبه خواهش به سایل می دهد از روی تلخ
خواجه ممسک کند گر دعوی همت بجاست؟
بحر نتواند فرو بردن کف بی مغز را
غرقه شد در آب یونان و همان حکمت بجاست
در چنین عهدی که مردم خون هم را می خورند
می کشد هر کس که پا در دامن عزلت بجاست
داد جا در دست چون خاتم سلیمان مور را
عزت افتادگان از صاحب دولت بجاست
می فشاند گوهر و آب از خجالت می شود
گر کند ابر بهاران دعوی همت بجاست
صائب از مینا به کنه باده مستان می رسند
اهل معنی را نظر بر عالم صورت بجاست
گر چه شد درد این شراب صاف، کیفیت بجاست
رفتن فصل بهار، از خواب سنگینی نبرد
طی شد ایام جوانی و همان غفلت بجاست
توبه خواهش به سایل می دهد از روی تلخ
خواجه ممسک کند گر دعوی همت بجاست؟
بحر نتواند فرو بردن کف بی مغز را
غرقه شد در آب یونان و همان حکمت بجاست
در چنین عهدی که مردم خون هم را می خورند
می کشد هر کس که پا در دامن عزلت بجاست
داد جا در دست چون خاتم سلیمان مور را
عزت افتادگان از صاحب دولت بجاست
می فشاند گوهر و آب از خجالت می شود
گر کند ابر بهاران دعوی همت بجاست
صائب از مینا به کنه باده مستان می رسند
اهل معنی را نظر بر عالم صورت بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
از تهیدستی ز بی برگان خجالت کار ماست
سر به زیر انداختن چون بید مجنون بار ماست
پیش ما جز بیخودی دیگر متاعی باب نیست
خودفروشی بنده بی صاحب بازار ماست
این که از ما دست سیلاب حوادث کوته است
نیست از گردنکشی، از پستی دیوار ماست
پنبه برمی گیرد از مینا می پر زور ما
مهر خاموشی سپند گرمی بازار ماست
پیش ازین گر زنگ از دل می زدودند، این زمان
دیدن آیینه رویان جهان زنگار ماست
گلشن آرا را سواد نامه سربسته نیست
ورنه آن گل پیرهن در غنچه منقار ماست
نقش پای ما نگردد بار بردوش زمین
خار را خون در دل از شوق سبکرفتار ماست
شب به چشم ما نسازد روز روشن را سیاه
کلبه ما را چراغ از دیده بیدار ماست
گوشه گیری را به چشم خلق شیرین کرده است
خال مشکینی که در کنج دهان یار ماست
چون سبو در آشنایی ها گرانجان نیستیم
زود می گردد سبک، دوشی که زیر بار ماست
گر چه ما از چرب نرمی مومیایی گشته ایم
هر که را دیدیم صائب در شکست کار ماست
سر به زیر انداختن چون بید مجنون بار ماست
پیش ما جز بیخودی دیگر متاعی باب نیست
خودفروشی بنده بی صاحب بازار ماست
این که از ما دست سیلاب حوادث کوته است
نیست از گردنکشی، از پستی دیوار ماست
پنبه برمی گیرد از مینا می پر زور ما
مهر خاموشی سپند گرمی بازار ماست
پیش ازین گر زنگ از دل می زدودند، این زمان
دیدن آیینه رویان جهان زنگار ماست
گلشن آرا را سواد نامه سربسته نیست
ورنه آن گل پیرهن در غنچه منقار ماست
نقش پای ما نگردد بار بردوش زمین
خار را خون در دل از شوق سبکرفتار ماست
شب به چشم ما نسازد روز روشن را سیاه
کلبه ما را چراغ از دیده بیدار ماست
گوشه گیری را به چشم خلق شیرین کرده است
خال مشکینی که در کنج دهان یار ماست
چون سبو در آشنایی ها گرانجان نیستیم
زود می گردد سبک، دوشی که زیر بار ماست
گر چه ما از چرب نرمی مومیایی گشته ایم
هر که را دیدیم صائب در شکست کار ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
کوثر بیداربختی دیده گریان ماست
گرده صحرای محشر سینه سوزان ماست
هر که دارد قطره اشکی، ز ما دارد نظر
هر که دارد آه گرمی، از دل سوزان ماست
وجد ما ذرات عالم را به رقص آورده است
هر کجا سرگشته ای یابید، سرگردان ماست
هر که را با ما سر دعوی است، میدان است و گوی!
داغ سودا نقطه بسم الله دیوان ماست
با گلستانی که ما را آشنایی داده اند
آسمان ها سبزه بیگانه بستان ماست
شور محشر میهمان زخم ما امروز نیست
مدتی شد این نمکدان بر کنار خوان ماست
چون فلاخن بر شکم سنگ از قناعت بسته ایم
سنگ اگر در پله روزی بود، دوران ماست
عمر ما چون موج، دایم در کشاکش می رود
روزی ما چون صدف هر چند در دامان ماست
ما چو طفلان تن به شغل خاکبازی داده ایم
ورنه گوی آسمان ها در خم چوگان ماست
در ریاض ما نروید سرو اقبال بلند
بخت خرم، سبزه بیگانه بستان ماست
دست ما در بند چین آستین افتاده است
ورنه تیغ کهکشان در قبضه فرمان ماست
نیست آیین تکلف شیوه ارباب فقر
هر که روزی از دل خود می خورد مهمان ماست
برگ عیش کوچه گردان جنون در باغ نیست
چون شوند آزاد طفلان، فصل گلریزان ماست
گر دل ما کعبه غم نیست صائب از چه روی
روی غم هر جا که باشد در دل ویران ماست؟
گرده صحرای محشر سینه سوزان ماست
هر که دارد قطره اشکی، ز ما دارد نظر
هر که دارد آه گرمی، از دل سوزان ماست
وجد ما ذرات عالم را به رقص آورده است
هر کجا سرگشته ای یابید، سرگردان ماست
هر که را با ما سر دعوی است، میدان است و گوی!
داغ سودا نقطه بسم الله دیوان ماست
با گلستانی که ما را آشنایی داده اند
آسمان ها سبزه بیگانه بستان ماست
شور محشر میهمان زخم ما امروز نیست
مدتی شد این نمکدان بر کنار خوان ماست
چون فلاخن بر شکم سنگ از قناعت بسته ایم
سنگ اگر در پله روزی بود، دوران ماست
عمر ما چون موج، دایم در کشاکش می رود
روزی ما چون صدف هر چند در دامان ماست
ما چو طفلان تن به شغل خاکبازی داده ایم
ورنه گوی آسمان ها در خم چوگان ماست
در ریاض ما نروید سرو اقبال بلند
بخت خرم، سبزه بیگانه بستان ماست
دست ما در بند چین آستین افتاده است
ورنه تیغ کهکشان در قبضه فرمان ماست
نیست آیین تکلف شیوه ارباب فقر
هر که روزی از دل خود می خورد مهمان ماست
برگ عیش کوچه گردان جنون در باغ نیست
چون شوند آزاد طفلان، فصل گلریزان ماست
گر دل ما کعبه غم نیست صائب از چه روی
روی غم هر جا که باشد در دل ویران ماست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
من به دوزخ می روم، زاهد اگر در جنت است
دوزخ ارباب معنی صحبت بی نسبت است
عارفان را در لباس فقر بودن آفت است
هم لباس خلق گشتن پرده دار شهرت است
دست شستن نیست چندان کاری از موج سراب
دامن افشاندن به دنیا از قصور همت است
عالم روشن به چشمش زود می گردد سیاه
هر که چون پروانه بی درد، عاشق صحبت است
موشکافان از پریشانی نمی تابند روی
طره آشفتگی شیرازه جمعیت است
بهر نخجیری است هر دامی درین نخجیرگاه
حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است
صحبت عاشق گران بر خاطر معشوق نیست
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
این شرر در سنگ با پروانه گرم صحبت است
عشق هر کس را که خواهد می کند زیر و زبر
پشت و روی جنس دیدن بر خریدن حجت است
از نسیم شکوه گرد کلفت از دل می رود
شکوه چون در دل گره گردید، تخم کلفت است
می برد فیض جواهر سرمه از گرد ملال
هر که چون آیینه صائب در مقام حیرت است
دوزخ ارباب معنی صحبت بی نسبت است
عارفان را در لباس فقر بودن آفت است
هم لباس خلق گشتن پرده دار شهرت است
دست شستن نیست چندان کاری از موج سراب
دامن افشاندن به دنیا از قصور همت است
عالم روشن به چشمش زود می گردد سیاه
هر که چون پروانه بی درد، عاشق صحبت است
موشکافان از پریشانی نمی تابند روی
طره آشفتگی شیرازه جمعیت است
بهر نخجیری است هر دامی درین نخجیرگاه
حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است
صحبت عاشق گران بر خاطر معشوق نیست
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند
این شرر در سنگ با پروانه گرم صحبت است
عشق هر کس را که خواهد می کند زیر و زبر
پشت و روی جنس دیدن بر خریدن حجت است
از نسیم شکوه گرد کلفت از دل می رود
شکوه چون در دل گره گردید، تخم کلفت است
می برد فیض جواهر سرمه از گرد ملال
هر که چون آیینه صائب در مقام حیرت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
اهل معنی را تماشا مانع جمعیت است
حلقه چشمی که شد حیران، کمند وحدت است
عالم بی انقلابی هست اگر زیر فلک
پیش ارباب نظر دارالامان حیرت است
از پریشان گردی نظاره دل صد پاره است
جمع چون گردد نگه، شیرازه جمعیت است
گوشه گیری می کند روشن دل تاریک را
حاصل بیهوده گردی ها غبار کلفت است
در شکارستان دنیا آنچه می باید گفت
شاهباز دیده روشندلان را، عبرت است
حلقه دامی که باشد خوردن دل دانه اش
پیش ارباب بصیرت حلقه جمعیت است
تیغ لنگردار باشد بر سر آزادگان
سایه بال هما هر چند چتر دولت است
نعمتی کز شکر عاجز می کند گفتار را
در جهان آفرینش، صحت و امنیت است
پیش ازان کز طبل رحلت دست و پا را گم کنی
زاد راهی جمع کن ای بی خبر تا فرصت است
از بهار نوجوانی آنچه بر جا مانده است
در بساط من همین خواب گران غفلت است
خانه بردوشی علاج سیل آفت می کند
وعده گاه مردم بیکار کنج عزلت است
ناخن و منقار شاهین از کجی گیرا بود
رشوت از مردم گرفتن بر کجی ها حجت است
کاروان را گر چه در دنبال می باشد غبار
گردخواری پیش خیز کاروان عزت است
شکوه هر کس می کند صائب ز درد و داغ عشق
مشت خاکی بر دهانش زن که کافر نعمت است
حلقه چشمی که شد حیران، کمند وحدت است
عالم بی انقلابی هست اگر زیر فلک
پیش ارباب نظر دارالامان حیرت است
از پریشان گردی نظاره دل صد پاره است
جمع چون گردد نگه، شیرازه جمعیت است
گوشه گیری می کند روشن دل تاریک را
حاصل بیهوده گردی ها غبار کلفت است
در شکارستان دنیا آنچه می باید گفت
شاهباز دیده روشندلان را، عبرت است
حلقه دامی که باشد خوردن دل دانه اش
پیش ارباب بصیرت حلقه جمعیت است
تیغ لنگردار باشد بر سر آزادگان
سایه بال هما هر چند چتر دولت است
نعمتی کز شکر عاجز می کند گفتار را
در جهان آفرینش، صحت و امنیت است
پیش ازان کز طبل رحلت دست و پا را گم کنی
زاد راهی جمع کن ای بی خبر تا فرصت است
از بهار نوجوانی آنچه بر جا مانده است
در بساط من همین خواب گران غفلت است
خانه بردوشی علاج سیل آفت می کند
وعده گاه مردم بیکار کنج عزلت است
ناخن و منقار شاهین از کجی گیرا بود
رشوت از مردم گرفتن بر کجی ها حجت است
کاروان را گر چه در دنبال می باشد غبار
گردخواری پیش خیز کاروان عزت است
شکوه هر کس می کند صائب ز درد و داغ عشق
مشت خاکی بر دهانش زن که کافر نعمت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
هر که را دیدیم در عالم گرفتار خودست
کار حق بر طاق نسیان مانده، در کار خودست
خضر آسوده است از تعمیر دیوار یتیم
هر کسی را روی در تعمیر دیوار خودست
کیست از دوش کسی باری تواند برگرفت؟
گر همه عیسی است در فکر خر و بار خودست
پرتو حسن ازل افتاده بر دیوار و در
دیو چون یوسف در اینجا محو دیدار خودست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
چون تواند خار حسرت از دل بلبل کشید؟
غنچه بی دست و پا درمانده خار خودست
خرجها دخل است چون باشد به جای خویشتن
هر که می آید به کار خلق، در کار خودست
چشم صائب چون صدف برابر گوهر بار نیست
زیر بار منت طبع گهربار خودست
کار حق بر طاق نسیان مانده، در کار خودست
خضر آسوده است از تعمیر دیوار یتیم
هر کسی را روی در تعمیر دیوار خودست
کیست از دوش کسی باری تواند برگرفت؟
گر همه عیسی است در فکر خر و بار خودست
پرتو حسن ازل افتاده بر دیوار و در
دیو چون یوسف در اینجا محو دیدار خودست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
چون تواند خار حسرت از دل بلبل کشید؟
غنچه بی دست و پا درمانده خار خودست
خرجها دخل است چون باشد به جای خویشتن
هر که می آید به کار خلق، در کار خودست
چشم صائب چون صدف برابر گوهر بار نیست
زیر بار منت طبع گهربار خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
عشرت روی زمین در چرب نرمی مضمرست
رشته هموار را بالین و بستر گوهرست
می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس
برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف
سرمه بینایی آیینه از خاکسترست
زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست
می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست
بر چراغ ما که می میرد برای خامشی
سایه دست حمایت آستین صرصرست
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست
دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان
هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست
رشته هموار را بالین و بستر گوهرست
می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس
برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف
سرمه بینایی آیینه از خاکسترست
زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست
می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست
بر چراغ ما که می میرد برای خامشی
سایه دست حمایت آستین صرصرست
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست
دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان
هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
حلقه اطفال بهر اهل سودا بهترست
تنگنای شهر از دامان صحرا بهترست
گوشه گیران ایمن از آفات شهرت نیستند
در میان خلق بودن پیش دانا بهترست
آب و رنگ صورت ظاهر دو روزی بیش نیست
حسن اخلاق جمیل از روی زیبا بهترست
طوطی از حرف مکرر می کند دل را سیاه
پرده زنگار بر آیینه ما بهترست
فعل نیکو زشت می گردد ز نافهمیدگی
بخل در جای خود از احسان بیجا بهترست
پیش ما کز هر نگاهی پی به مضمون می بریم
از لب گویای خوبان، چشم گویا بهترست
کوزه لب بسته از خم پر شراب آید برون
خامشی پیش کریمان از تقاضا بهترست
نیست جفت ناموافق را علاجی جز طلاق
با تو گر دنیا نسازد، ترک دنیا بهترست
از بصیرت نیست پوشیدن ز دنیا چشم خود
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا بهترست
قمری از پاس غلط دل برنمی دارد ز سرو
ورنه از سرو سهی آن قد رعنا بهترست
با دو رویان، یک جهت یکرنگ نتواند شدن
پیش عارف خار از گلهای رعنا بهترست
پیش چشم ما که منظورست حسن عاقبت
خط مشکین صائب از زلف چلیپا بهترست
تنگنای شهر از دامان صحرا بهترست
گوشه گیران ایمن از آفات شهرت نیستند
در میان خلق بودن پیش دانا بهترست
آب و رنگ صورت ظاهر دو روزی بیش نیست
حسن اخلاق جمیل از روی زیبا بهترست
طوطی از حرف مکرر می کند دل را سیاه
پرده زنگار بر آیینه ما بهترست
فعل نیکو زشت می گردد ز نافهمیدگی
بخل در جای خود از احسان بیجا بهترست
پیش ما کز هر نگاهی پی به مضمون می بریم
از لب گویای خوبان، چشم گویا بهترست
کوزه لب بسته از خم پر شراب آید برون
خامشی پیش کریمان از تقاضا بهترست
نیست جفت ناموافق را علاجی جز طلاق
با تو گر دنیا نسازد، ترک دنیا بهترست
از بصیرت نیست پوشیدن ز دنیا چشم خود
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا بهترست
قمری از پاس غلط دل برنمی دارد ز سرو
ورنه از سرو سهی آن قد رعنا بهترست
با دو رویان، یک جهت یکرنگ نتواند شدن
پیش عارف خار از گلهای رعنا بهترست
پیش چشم ما که منظورست حسن عاقبت
خط مشکین صائب از زلف چلیپا بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
توبه از می در بهار نوجوانی مشکل است
تشنه بر گشتن ز آب زندگانی مشکل است
سرمه ای آواز را چون صحبت ناجنس نیست
بلبلان را با زغن هم آشیانی مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
از دهن دندان کشیدن در جوانی مشکل است
دل ز من خواهی نخواهی برد آن چشم کبود
پنجه کردن با بلای آسمانی مشکل است
هر که را چون بوی پیراهن بود چشمی به راه
قطع ره کردن به پای کاروانی مشکل است
هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال
با براق برق جولان همعنانی مشکل است
تشنه بر گشتن ز آب زندگانی مشکل است
سرمه ای آواز را چون صحبت ناجنس نیست
بلبلان را با زغن هم آشیانی مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
از دهن دندان کشیدن در جوانی مشکل است
دل ز من خواهی نخواهی برد آن چشم کبود
پنجه کردن با بلای آسمانی مشکل است
هر که را چون بوی پیراهن بود چشمی به راه
قطع ره کردن به پای کاروانی مشکل است
هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال
با براق برق جولان همعنانی مشکل است