عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بی سبب نبود که یار ازچشم خود دورم نمود
دیدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود
خواستم کز شهد لبهایش دهان شیرین کنم
تلخکام از مژه چون نیش زنبورم نمود
من نبویم مشک و نه کافور جویم ز آنکه یار
بی نیاز از روی و مواز مشک وکافورم نمود
چون لبش آمدعقیق آسا خطش فیروزه فام
گه مقیم اندر یمنگاه درنشابورم نمود
عاشقی را بعد مردن زنده دیدم گفتمش
چون شدی گفتا گذر یار از سر گورم نمود
زاهدا من می نخوردم چند تکفیرم کنی
از نگاهی چشم دلبر مست ومخمورم نمود
بودم اندر پستی وظلمت بسی از هجر دوست
وصل رخسارش بلند اقبال وپر نورم نمود
دیدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود
خواستم کز شهد لبهایش دهان شیرین کنم
تلخکام از مژه چون نیش زنبورم نمود
من نبویم مشک و نه کافور جویم ز آنکه یار
بی نیاز از روی و مواز مشک وکافورم نمود
چون لبش آمدعقیق آسا خطش فیروزه فام
گه مقیم اندر یمنگاه درنشابورم نمود
عاشقی را بعد مردن زنده دیدم گفتمش
چون شدی گفتا گذر یار از سر گورم نمود
زاهدا من می نخوردم چند تکفیرم کنی
از نگاهی چشم دلبر مست ومخمورم نمود
بودم اندر پستی وظلمت بسی از هجر دوست
وصل رخسارش بلند اقبال وپر نورم نمود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود
پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود
در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم
شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم نمود
چاره دیوانه این باشدکه زنجیرش کنند
من دل دیوانه را زنجیر نتوانم نمود
از ازل دلبر پرست وباده نوش امد دلم
این چنینم تا ابد تزویر نتوانم نمود
شیخ را گفتم بیا با عشق او دمساز شو
گفت بازی با دم این شیر نتوانم نمود
ترک مستش دارد از ابروبهکف شمشیر ومن
جان یقین سالم از این شمشیر نتوانم نمود
سوره والشمس را و آیه واللیل را
جز ز روی وموی اوتفسیر نتوانم نمود
بامعبر گفتم اندر خواب دیدم زلف دوست
گفت من آشفته ام تعبیر نتوانم نمود
برتن من هر سر مویم شودگر صد زبان
صدیک از حسن رخش تقریر نتوانم نمود
سوزد انگشتم چوانگشت آتش افتددرقلم
شرح دردهجر را تحریر نتوانم نمود
گر دلش مایل شود بر کشتنم گردن نهم
ز آنکه آن دلدار را دلگیر نتوانم نمود
با بلنداقبال گفتم ترک می کن تا به کی
گفت شد حکم از ازل تغییر نتوانم نمود
پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود
در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم
شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم نمود
چاره دیوانه این باشدکه زنجیرش کنند
من دل دیوانه را زنجیر نتوانم نمود
از ازل دلبر پرست وباده نوش امد دلم
این چنینم تا ابد تزویر نتوانم نمود
شیخ را گفتم بیا با عشق او دمساز شو
گفت بازی با دم این شیر نتوانم نمود
ترک مستش دارد از ابروبهکف شمشیر ومن
جان یقین سالم از این شمشیر نتوانم نمود
سوره والشمس را و آیه واللیل را
جز ز روی وموی اوتفسیر نتوانم نمود
بامعبر گفتم اندر خواب دیدم زلف دوست
گفت من آشفته ام تعبیر نتوانم نمود
برتن من هر سر مویم شودگر صد زبان
صدیک از حسن رخش تقریر نتوانم نمود
سوزد انگشتم چوانگشت آتش افتددرقلم
شرح دردهجر را تحریر نتوانم نمود
گر دلش مایل شود بر کشتنم گردن نهم
ز آنکه آن دلدار را دلگیر نتوانم نمود
با بلنداقبال گفتم ترک می کن تا به کی
گفت شد حکم از ازل تغییر نتوانم نمود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
وه که رم کرده غزالت را دل از من رام خواهد
رام گردد گر دلم را رام دام آرام خواهد
طفل دل ما را به تنگ آوره از بس گاه وبیگه
از لب وچشم تو از ما شکر و بادام خواهد
کامهایی کز لب شیرین وشکر جست خسرو
از طمع خامی ز لعلت این دل ناکام خواهد
از دم عیسی هر آن معجز که سر زد از دولعلت
صد هزاران برتر از آن دل به یک دشنام خواهد
الله الله عقل حیران شد به کار چشمت از بس
دل ز شیخ وشاب دزدد جان ز خاص وعام خواهد
هم تو راخال است هم زلف از برای صید دلها
صید هر مرغی بلی هم دانه وهم دام خواهد
آخر اندر زلف توگم گشته دل در چنگم آمد
قدم ازغم خم چودال است وزلفت لام خواهد
این پریشانی نه امروزی مرا باشدکه زلفت
خواست زآغازم پریشان تا چه درانجام خواهد
زلف توپیش لب لعل تو کج کرده است گردن
راستی از بس پریشان گشته گویا وام خواهد
زاشک ورخ از گوهر وزر حبیب ودامن بایدش پر
هر که اندر عاشقی وصل توسیم اندام خواهد
با بلنداقبال فرمودی زلطف ازما چه خواهی
بوسی ازلعل لب جان پرورت انعام خواهد
رام گردد گر دلم را رام دام آرام خواهد
طفل دل ما را به تنگ آوره از بس گاه وبیگه
از لب وچشم تو از ما شکر و بادام خواهد
کامهایی کز لب شیرین وشکر جست خسرو
از طمع خامی ز لعلت این دل ناکام خواهد
از دم عیسی هر آن معجز که سر زد از دولعلت
صد هزاران برتر از آن دل به یک دشنام خواهد
الله الله عقل حیران شد به کار چشمت از بس
دل ز شیخ وشاب دزدد جان ز خاص وعام خواهد
هم تو راخال است هم زلف از برای صید دلها
صید هر مرغی بلی هم دانه وهم دام خواهد
آخر اندر زلف توگم گشته دل در چنگم آمد
قدم ازغم خم چودال است وزلفت لام خواهد
این پریشانی نه امروزی مرا باشدکه زلفت
خواست زآغازم پریشان تا چه درانجام خواهد
زلف توپیش لب لعل تو کج کرده است گردن
راستی از بس پریشان گشته گویا وام خواهد
زاشک ورخ از گوهر وزر حبیب ودامن بایدش پر
هر که اندر عاشقی وصل توسیم اندام خواهد
با بلنداقبال فرمودی زلطف ازما چه خواهی
بوسی ازلعل لب جان پرورت انعام خواهد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دوش ساقی پیشم آمد تاکه جام می دهد
گفتم ار خواهی که من نوشم بگو تا وی دهد
می حرام آمد ولی درکیش من گردد حلال
جام می گیردچووی من هی خورم او هی دهد
نائی امشب وه چه خوش از روی معنی نی زند
هی بگو تا نی زندهم گوبه ساقی می دهد
محو مطرب گشته ام الحق چه نیکوعارفی است
می به نی ریزد که تا بر مرده جان از نی دهد
گو به ساقی چون به دور ما رسد جام شراب
بایدش باشدتسلسل تاکه پی در پی دهد
یار را گفتم مرا بوسی ز لب انعام ده
نوش خندی زدکه خواهم دادیا رب کی دهد
می سزدانعام این شیرین غزل را پادشاه
بر بلنداقبال شیراز وعراق و ری دهد
گفتم ار خواهی که من نوشم بگو تا وی دهد
می حرام آمد ولی درکیش من گردد حلال
جام می گیردچووی من هی خورم او هی دهد
نائی امشب وه چه خوش از روی معنی نی زند
هی بگو تا نی زندهم گوبه ساقی می دهد
محو مطرب گشته ام الحق چه نیکوعارفی است
می به نی ریزد که تا بر مرده جان از نی دهد
گو به ساقی چون به دور ما رسد جام شراب
بایدش باشدتسلسل تاکه پی در پی دهد
یار را گفتم مرا بوسی ز لب انعام ده
نوش خندی زدکه خواهم دادیا رب کی دهد
می سزدانعام این شیرین غزل را پادشاه
بر بلنداقبال شیراز وعراق و ری دهد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید
دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید
بودی چو ماه اگر ماه چون توشدی زره پوش
بودی چو سرواگر سروچون توسمن برآید
هر چین زلف تو چین هر تار اوست تاتار
باشد خطا به شیراز مشک از ختن گر آید
دیشب ز طره ات گفت دل قصه درازی
چشمت ولی به چشمم زو راهزن تر آید
سرو چمن چو من سر بنهد به پیش پایت
گر سروقامت تو اندر چمن درآید
برچهر آتشینت آن دل که نیست عاشق
درسوختن بباید همچون سمندر آید
شاید بلند اقبال گرددکسی زعشقت
لیکن گمان مفرما چون من سخنور آید
دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید
بودی چو ماه اگر ماه چون توشدی زره پوش
بودی چو سرواگر سروچون توسمن برآید
هر چین زلف تو چین هر تار اوست تاتار
باشد خطا به شیراز مشک از ختن گر آید
دیشب ز طره ات گفت دل قصه درازی
چشمت ولی به چشمم زو راهزن تر آید
سرو چمن چو من سر بنهد به پیش پایت
گر سروقامت تو اندر چمن درآید
برچهر آتشینت آن دل که نیست عاشق
درسوختن بباید همچون سمندر آید
شاید بلند اقبال گرددکسی زعشقت
لیکن گمان مفرما چون من سخنور آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نخواهد آمد آن دلبر دگر در بر اگر آید
مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید
نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته
بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید
ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان
چوشیرین نیست خسروا چه لذت از شکر آید
اگر مانندروئین تن شوم در آهنین جوشن
که نوک تیز مژگانت به جانم کارگر آید
هر آن دردی که ازعشق تودارم هست درمانی
هر آن زهری که ازدست تونوشم چون شکر آید
گمان نارم ز نوک تیر مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آید
بلند اقبال شور انگیزی از شیرین سخن تا کی
هزارت آفرین برجان از این طبع وفکر آید
از آن ترسم که از بس شورانگیزی کنی آخر
گران روزی به طبع پادشاه دادگر آید
مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید
نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته
بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید
ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان
چوشیرین نیست خسروا چه لذت از شکر آید
اگر مانندروئین تن شوم در آهنین جوشن
که نوک تیز مژگانت به جانم کارگر آید
هر آن دردی که ازعشق تودارم هست درمانی
هر آن زهری که ازدست تونوشم چون شکر آید
گمان نارم ز نوک تیر مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آید
بلند اقبال شور انگیزی از شیرین سخن تا کی
هزارت آفرین برجان از این طبع وفکر آید
از آن ترسم که از بس شورانگیزی کنی آخر
گران روزی به طبع پادشاه دادگر آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گفتم که چرا طبع تو ازمن بری آید
گفتا به نظر عشق تو چون سرسری آید
گفتم که کنی قیمت یک بوسه به جانی
گفت ار کنم از چرخ ششم مشتری آید
گفتم به جفا چشم توچون طره تو نیست
گفتا نه زهر تیره دلی کافری آید
گفتم که در آفاق ندیدم چون تودلبر
گفتا نه زهر سیم بری دلبری آید
گفتم که دگر همچو تو فرزندکس آرد
گفتا پدر ومادر او گر پری آید
گفتم چو توهرگز نبود جلوه طاووس
گفتا روشم هم نه ز کبک دری آید
گفتم که به عشق توام اقبال بلند است
گفتا که به زلفم هوسش همسری آید
گفتا به نظر عشق تو چون سرسری آید
گفتم که کنی قیمت یک بوسه به جانی
گفت ار کنم از چرخ ششم مشتری آید
گفتم به جفا چشم توچون طره تو نیست
گفتا نه زهر تیره دلی کافری آید
گفتم که در آفاق ندیدم چون تودلبر
گفتا نه زهر سیم بری دلبری آید
گفتم که دگر همچو تو فرزندکس آرد
گفتا پدر ومادر او گر پری آید
گفتم چو توهرگز نبود جلوه طاووس
گفتا روشم هم نه ز کبک دری آید
گفتم که به عشق توام اقبال بلند است
گفتا که به زلفم هوسش همسری آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
در دلم از تو پریچهره شکی می آید
که پری می گذرد یا ملکی می آید
اشک من سیم شد وچهره مرا زر گردید
زآنکه زلفت به نظر چون محکی می آید
شکرین لعل توقنداست ز شیرینی لیک
بر دل خسته من چون نمکی می آید
مشتری طلعت وخورشید لقازهره جبین
به نظرماه رخ من فلکی می آید
وه که نازک بدنش بسکه بود نرم ولطیف
پرنیان در بر او چوقدکی می آید
احولانند دو بین خلق بلنداقبال است
که به چشمش همه آفاق یکی می آید
که پری می گذرد یا ملکی می آید
اشک من سیم شد وچهره مرا زر گردید
زآنکه زلفت به نظر چون محکی می آید
شکرین لعل توقنداست ز شیرینی لیک
بر دل خسته من چون نمکی می آید
مشتری طلعت وخورشید لقازهره جبین
به نظرماه رخ من فلکی می آید
وه که نازک بدنش بسکه بود نرم ولطیف
پرنیان در بر او چوقدکی می آید
احولانند دو بین خلق بلنداقبال است
که به چشمش همه آفاق یکی می آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
از آن زمان که تو را شیوه دلبری گردید
قسم به جان تو دل از برم بری گردید
مگر به قد تو دل داشت الفتی ز ازل
که همچو قد تو شکلش صنوبری گردید
چه حکمت است که هر کس بدید چشم تو را
ز درد عشق تو بیمار بستری گردید
اگر که زلف تو داود نیست پس از چیست
که شغل او گه و بیگه زره گری گردید
هزار شکر که ما را ستمکشی است شعار
شعار تو به جهان چون ستمگری گردید
تو آن مهی که چو برداشتی ز چهره نقاب
خجل به پیش رخت مهر خاوری گردید
نه مشتری به رُخت شد همی بلند اقبال
ستاره روی تو را دید و مشتری گردید
قسم به جان تو دل از برم بری گردید
مگر به قد تو دل داشت الفتی ز ازل
که همچو قد تو شکلش صنوبری گردید
چه حکمت است که هر کس بدید چشم تو را
ز درد عشق تو بیمار بستری گردید
اگر که زلف تو داود نیست پس از چیست
که شغل او گه و بیگه زره گری گردید
هزار شکر که ما را ستمکشی است شعار
شعار تو به جهان چون ستمگری گردید
تو آن مهی که چو برداشتی ز چهره نقاب
خجل به پیش رخت مهر خاوری گردید
نه مشتری به رُخت شد همی بلند اقبال
ستاره روی تو را دید و مشتری گردید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
پیش شیرین لب او وصف ز شکر نکنید
وصف شکر به بر قند مکرر نکنید
دسترس هست اگر بر سر گیسوی نگار
هوس مشک تر وخواهش عنبر نکنید
رخ دلدار من ازحسن نداردهمتا
دیگر اورا به خدا بیهده زیور نکنید
تا دراوجلوه کند روی دلارای نگار
دل چون آینه را هیچ مکدر نکنید
دل که خلوتگه عیش است به دیوار ودرش
به جز از نقش رخ دوست مصورنکنید
ندهد یار سما را به بر خویش قرار
تاکه اشک ورخ خود را زر وگوهر نکنید
بردر دوست نشینید ونماییدطلب
طلب حاجت خود از در دیگر نکنید
دلبر آن است که دایم بردل دارد جای
نام هر کس که ره دل زده دلبر نکنید
با ملائک به فلک زهره شنیدم می گفت
به جز اشعار بلنداقبال از بر نکنید
وصف شکر به بر قند مکرر نکنید
دسترس هست اگر بر سر گیسوی نگار
هوس مشک تر وخواهش عنبر نکنید
رخ دلدار من ازحسن نداردهمتا
دیگر اورا به خدا بیهده زیور نکنید
تا دراوجلوه کند روی دلارای نگار
دل چون آینه را هیچ مکدر نکنید
دل که خلوتگه عیش است به دیوار ودرش
به جز از نقش رخ دوست مصورنکنید
ندهد یار سما را به بر خویش قرار
تاکه اشک ورخ خود را زر وگوهر نکنید
بردر دوست نشینید ونماییدطلب
طلب حاجت خود از در دیگر نکنید
دلبر آن است که دایم بردل دارد جای
نام هر کس که ره دل زده دلبر نکنید
با ملائک به فلک زهره شنیدم می گفت
به جز اشعار بلنداقبال از بر نکنید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
جز قد دلبر که داردطره های مشکبار
کس درخت سرونشنیده است کآرد مشک بار
سروجا گیرد کنار جوکنارم زآب چشم
شد چو جوکان سرو بالایم نشنید درکنار
خواهش سیر گلستانش کجا باشد دگر
آنکه اندر خانه دارد سروقدی گل عذار
تا دمار آرد برون از روزگار عاشقان
بر دو دوش افکنده چون ضحاک از گیسو دومار
خورد وخوابم راگرفته است از دوچشم نیخواب
صبر وتابم را ربوده است از دوزلف بیقرار
غم مخور ای دل که باشد یار همدم با رقیب
نوش با نیش است وگل با خار وصهبا با خمار
گوبلنداقبال را بر وعده اودل مبند
عهدوپیمان نکو رویان ندارد اعتبار
کس درخت سرونشنیده است کآرد مشک بار
سروجا گیرد کنار جوکنارم زآب چشم
شد چو جوکان سرو بالایم نشنید درکنار
خواهش سیر گلستانش کجا باشد دگر
آنکه اندر خانه دارد سروقدی گل عذار
تا دمار آرد برون از روزگار عاشقان
بر دو دوش افکنده چون ضحاک از گیسو دومار
خورد وخوابم راگرفته است از دوچشم نیخواب
صبر وتابم را ربوده است از دوزلف بیقرار
غم مخور ای دل که باشد یار همدم با رقیب
نوش با نیش است وگل با خار وصهبا با خمار
گوبلنداقبال را بر وعده اودل مبند
عهدوپیمان نکو رویان ندارد اعتبار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
عاشق روی توام با کفر و ایمانم چه کار
می پرستم من تو را با این و با آنم چه کار
گشته ام از دولت عشقت ز عالم بی نیاز
با گدایی سر کویت به سلطانم چه کار
روی تو تاریک شب را روز روشن میکند
پیش رخسارت به شمع و ماه تابانم چه کار
با زمردگون خطت فیروزه را باشد چه قدر
پیش یاقوت لبت با لعل و مرجانم چه کار
سرو قدی لاله خدی گل عذاری غنچه لب
چون تو را دارم دگر با باغ و بستانم چه کار
از توام رنج است در جان از طبیبانم چه سود
از توام درد است اندر دل به درمانم چه کار
یوسف آسا گشت می باید عزیز مصر جان
چون بلنداقبال اندر چاه و زندانم چه کار
می پرستم من تو را با این و با آنم چه کار
گشته ام از دولت عشقت ز عالم بی نیاز
با گدایی سر کویت به سلطانم چه کار
روی تو تاریک شب را روز روشن میکند
پیش رخسارت به شمع و ماه تابانم چه کار
با زمردگون خطت فیروزه را باشد چه قدر
پیش یاقوت لبت با لعل و مرجانم چه کار
سرو قدی لاله خدی گل عذاری غنچه لب
چون تو را دارم دگر با باغ و بستانم چه کار
از توام رنج است در جان از طبیبانم چه سود
از توام درد است اندر دل به درمانم چه کار
یوسف آسا گشت می باید عزیز مصر جان
چون بلنداقبال اندر چاه و زندانم چه کار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
با لب لعلت مرا با چشمه حیوان چه کار
با خط و خالت مرا با سنبل وریحان چه کار
سروقدی لاله خدی گلرخی نسرین بری
چون تورا دارم مرا با باغ وبا بستان چه کار
چون توئی دلبر مرا گر دل برفت ازکف چه غم
گرتوئی دربر مرا دیگر به این وآن چه کار
گر به خلوتگاه قرب خود مرا منزل دهی
دیگرم با حور وقصر وروضه رضوان چه کار
دیدی ای دل جز پریشانی نبستی هیچ طرف
بارها گفتم تو را با طره جانان چه کار
من نمی گویم که زلف رهزنت با من چه کرد
خود تو می دانی کند با آدمی شیطان چه کار
اتشی اندر نیستان زن ببین چون می کند
رومپرس از من که با من می کندهجران چه کار
من گدای عشقم اشکم سیم ورخسارم زر است
دیگرم با زر و سیم ومنصب سلطان چه کار
ای منجم گر سخن گوئی ز مهر وماه گو
ورنه ما داریم بابهرام وبا کیوان چه کار
من همی دانم پرستش می کنم از دلبری
باشدم با کفر ودین ومذهب وایمان چه کار
گر بلند اقبال را دل بی سروسامان بود
نیست غم شوریدگان را با سروسامان چه کار
با خط و خالت مرا با سنبل وریحان چه کار
سروقدی لاله خدی گلرخی نسرین بری
چون تورا دارم مرا با باغ وبا بستان چه کار
چون توئی دلبر مرا گر دل برفت ازکف چه غم
گرتوئی دربر مرا دیگر به این وآن چه کار
گر به خلوتگاه قرب خود مرا منزل دهی
دیگرم با حور وقصر وروضه رضوان چه کار
دیدی ای دل جز پریشانی نبستی هیچ طرف
بارها گفتم تو را با طره جانان چه کار
من نمی گویم که زلف رهزنت با من چه کرد
خود تو می دانی کند با آدمی شیطان چه کار
اتشی اندر نیستان زن ببین چون می کند
رومپرس از من که با من می کندهجران چه کار
من گدای عشقم اشکم سیم ورخسارم زر است
دیگرم با زر و سیم ومنصب سلطان چه کار
ای منجم گر سخن گوئی ز مهر وماه گو
ورنه ما داریم بابهرام وبا کیوان چه کار
من همی دانم پرستش می کنم از دلبری
باشدم با کفر ودین ومذهب وایمان چه کار
گر بلند اقبال را دل بی سروسامان بود
نیست غم شوریدگان را با سروسامان چه کار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
ریزم از بس خون زچشم اندرکنار
لاله زاری سازم اندر هر کنار
شدکنارم چشمه ساری زاشک چشم
تا زمن بگرفت آن دلبر کنار
از پی وصل نگاری سیمتن
رخ چو زردارم پر ازگوهر کنار
من دگر آسوده دل خواهم نشست
با دلم آید نگارم گر کنار
شانه کش بر زلف مشکین تا همی
پرکنم از مشک واز عنبر کنار
زاهدا با ما نشین پیمانه کش
خرقه وسجاده را نه برکنار
دولت عشقم بلنداقبال کرد
ریخت از اشکم بسکه لؤلؤ درکنار
لاله زاری سازم اندر هر کنار
شدکنارم چشمه ساری زاشک چشم
تا زمن بگرفت آن دلبر کنار
از پی وصل نگاری سیمتن
رخ چو زردارم پر ازگوهر کنار
من دگر آسوده دل خواهم نشست
با دلم آید نگارم گر کنار
شانه کش بر زلف مشکین تا همی
پرکنم از مشک واز عنبر کنار
زاهدا با ما نشین پیمانه کش
خرقه وسجاده را نه برکنار
دولت عشقم بلنداقبال کرد
ریخت از اشکم بسکه لؤلؤ درکنار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
پرده را از روی خود انداخت یار
وزنگاهی کار ما را ساخت یار
بود شب تاریک ومن گم کرده راه
دستگیرم شد مرا بشناخت یار
دل چو سیم و خودچو زر بیغش شدم
بسکه درکوره غمم بگداخت یار
نیست دل را غیر تسلیم و رضا
بر سر دل هر چه آرد تاخت یار
خواست دلگرمم به سر بازی کند
ورنه کی این نرد را می باخت یار
ساقیا بردار و در پیمانه کن
این بهی کاندر قدح انداخت یار
با همه پستی بلند اقبال شد
چون به حال زار دل پرداخت یار
وزنگاهی کار ما را ساخت یار
بود شب تاریک ومن گم کرده راه
دستگیرم شد مرا بشناخت یار
دل چو سیم و خودچو زر بیغش شدم
بسکه درکوره غمم بگداخت یار
نیست دل را غیر تسلیم و رضا
بر سر دل هر چه آرد تاخت یار
خواست دلگرمم به سر بازی کند
ورنه کی این نرد را می باخت یار
ساقیا بردار و در پیمانه کن
این بهی کاندر قدح انداخت یار
با همه پستی بلند اقبال شد
چون به حال زار دل پرداخت یار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
التفاتی به ما ندارد یار
که زما یاد می نیارد یار
یار ما ابرر حمت است ودریغ
هیچ برکشت ما نبارد یار
اینکه دایم ز دیده خونبارم
دل ما را همی فشارد یار
مگر از بندگان درگه خویش
بنده اش را نمی شمارد یار
نه چه گفتم ز بیخودی که به خود
مر مرا وانمی گذارد یار
دمبدم فیض بخش روح من است
نکند از عطا مرا رد یار
نبود کس چومن بلنداقبال
کام من را اگر برآرد یار
که زما یاد می نیارد یار
یار ما ابرر حمت است ودریغ
هیچ برکشت ما نبارد یار
اینکه دایم ز دیده خونبارم
دل ما را همی فشارد یار
مگر از بندگان درگه خویش
بنده اش را نمی شمارد یار
نه چه گفتم ز بیخودی که به خود
مر مرا وانمی گذارد یار
دمبدم فیض بخش روح من است
نکند از عطا مرا رد یار
نبود کس چومن بلنداقبال
کام من را اگر برآرد یار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
زد سر زلف خود آن دلبر که اکنون دل ببر
هر که جان دارد به تن از دست اوچون دل ببر
دلبری آموخت لیلی از نگار من که گفت
پرده را از روی بردار وز مجنون دل ببر
از غم زلفت دلم در قید حسرت شد اسیر
چهره بنما قید حسرت را ز پر خون دل ببر
گفت اسرار الهی در لبم باشدنهان
گفتمش ز آن گفتمت کز لعل میگون دل ببر
گفت درایران وتوران دل دگر نگذاشتم
گفتمش کز کوه قاف ور بع مسکون دل ببر
مست چون گردی ز می از ماه گردون دل بری
ناز کم کن باده زن ازماه گردون دل ببر
گفتم ازوصل قدت طبع بلند اقبال تو
کوتهی دارد بگفت از طبع موزون دل ببر
هر که جان دارد به تن از دست اوچون دل ببر
دلبری آموخت لیلی از نگار من که گفت
پرده را از روی بردار وز مجنون دل ببر
از غم زلفت دلم در قید حسرت شد اسیر
چهره بنما قید حسرت را ز پر خون دل ببر
گفت اسرار الهی در لبم باشدنهان
گفتمش ز آن گفتمت کز لعل میگون دل ببر
گفت درایران وتوران دل دگر نگذاشتم
گفتمش کز کوه قاف ور بع مسکون دل ببر
مست چون گردی ز می از ماه گردون دل بری
ناز کم کن باده زن ازماه گردون دل ببر
گفتم ازوصل قدت طبع بلند اقبال تو
کوتهی دارد بگفت از طبع موزون دل ببر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ای دلمناز دهانت تنگ تر
وی ز زلف قامت من چنگ تر
چشم مستت آمداندر دلبری
از دوصد هشیار با فرهنگ تر
پیش مرجان لبت یاقوت و لعل
گشته اند از پشت گل کم رنگ تر
ترک شوخ وشنگ درعالم بسی است
کس ندیدم از تو شوخ وشنگ تر
گشته است از ساحران بابلی
چشم تودر سحر پرنیرنگ تر
پایم اندر راه وصلت لنگ بود
خار هجران توکردش لنگ تر
از گل رخسارت از بلبل بسی
شد بلنداقبال خوش آهنگ تر
وی ز زلف قامت من چنگ تر
چشم مستت آمداندر دلبری
از دوصد هشیار با فرهنگ تر
پیش مرجان لبت یاقوت و لعل
گشته اند از پشت گل کم رنگ تر
ترک شوخ وشنگ درعالم بسی است
کس ندیدم از تو شوخ وشنگ تر
گشته است از ساحران بابلی
چشم تودر سحر پرنیرنگ تر
پایم اندر راه وصلت لنگ بود
خار هجران توکردش لنگ تر
از گل رخسارت از بلبل بسی
شد بلنداقبال خوش آهنگ تر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
تا به کی از دوری روی تو باید کرد صبر
شد فغانم رعد وآهم برق وچشمم ز اشک ابر
نیست جز مردن مرا دیگر علاجی از طبیب
چاره درد دلم را رو مده داروی صبر
زنده گردم خیزم از جا وکفن درم ز شوق
گر کسی نام تو را تلقین من گوید بهقبر
اینقدر دانم که هستم عاشق رخسار تو
خواه خوانندم مسلمان خواه ترسا خواه گبر
از مکافات عمل غافل مشوبیمار شد
بر دل من چشم خونخوار تو از بس کردجبر
گفتی ار خواهی وصالم در فراقم صبر کن
در دل تنگ بلند اقبال نبود جای صبر
شد فغانم رعد وآهم برق وچشمم ز اشک ابر
نیست جز مردن مرا دیگر علاجی از طبیب
چاره درد دلم را رو مده داروی صبر
زنده گردم خیزم از جا وکفن درم ز شوق
گر کسی نام تو را تلقین من گوید بهقبر
اینقدر دانم که هستم عاشق رخسار تو
خواه خوانندم مسلمان خواه ترسا خواه گبر
از مکافات عمل غافل مشوبیمار شد
بر دل من چشم خونخوار تو از بس کردجبر
گفتی ار خواهی وصالم در فراقم صبر کن
در دل تنگ بلند اقبال نبود جای صبر