عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ز روی ناز با من ترک من گاهی که بستیزد
چو بیند می شوم آزرده طرح آشتی ریزد
بود هوش از سرم صبر از دلم تاب از تن وجانم
به می دادن چو بنشیند به رقصیدن چو برخیزد
نمی دانم که در زلفش چه آید بر سر دل ها
به هنگام معلق چون معلق زلفش آویزد
ز لب شعری که میخواند به مجلس شکر افشاند
چو گیسورا بجنباند توگوئی مشک می بیزد
شود صد باره دلبر توچوچادر می کشد بر سر
قرار و طاقت وهوش وخرد از دست بگریزد
بلند اقبال را گفتم دلت چون است از عشقش
بگفتا دیدمش دست از غم عشقش به سر میزد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
درخواب بسی آن پری آزارمرا کرد
بخت بد من آه که بیدار مرا کرد
گفتم که دلم هست بسی طالب دیدار
بنمود رخ وصورت دیوار مرا کرد
آسیمه سر ازچهره چون نار مرا ساخت
آشفته دل از طره طرار مرا کرد
دین و دل وهوش وخرد از دست مرا برد
از یک نگه آسوده زهر چار مرا کرد
گلقند از آن لعل شکر بار مرا داد
ز آن نرگس بیمار چو بیمار مرا کرد
این می ز کجا بودکه ساقی به یکی جام
برد از سر من مستی و هشیار مرا کرد
فرموده مگر خواجه قبولم به غلامی
کامروز همی جانب بازار مرا کرد
آزار مکن بر دلم ای ترک دل آزار
کز جان وجهان جور تو بیزار مرا کرد
الحمد چه اقبال بلندی است که دارم
منصور صفت عشق تو بردار مرا کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
هجر یار از بس دل زار مرا پردرد کرد
اشک چشمم را چنین سرخ ورخم را زردکرد
مرد را پروای مردن نیست اندر راه عشق
مرد می باید به درد عشق و خود رامرد کرد
سودمندم نیست گلقندم دهی چند ای طبیب
باید از لعل لب دلبر علاج درد کرد
کن علاج از نوشداروی لب لعلت مرا
کانچه با من تیغ ابرویت نباید کردکرد
غمگسار من نشد کس در زمان هجر تو
غیر اشک دیده کز رخساره پاکم گرد کرد
آتشین رخسارت اندر عشق دلگرمم نمود
لیک لعل آبدارت کام من را سرد کرد
از دل زار بلند اقبال گردد با خبر
مهره هر کس که جا در ششدر اندر نرد کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
جان و دل گفتند جانان قیمت یک بوس کرد
من دل وجان دادمش آخر مرا مأیوس کرد
هرکه بر رخسار دلبر زلفمشکین دید گفت
پادشاه زنگ کی تسخیر ملک روس کرد
خونش روش تر خویشتن را در روش از کبک ساخت
جلوه گر خود را به خوبی خوشتر از طاووس کرد
گر دلم در عاشقی دیوانه شد شادم که یار
برد در زنجیر زلف پرخمش محبوس کرد
آفرین ها بر دل من باد و بر تدبیر او
شد پریشان تا به زلفش خویش را مأنوس کرد
گفتمش روزی شود وصل توروزی یا شبی
گفت می باید سؤال از جفر غافیطوس کرد
چون به دوش آن صنم زنار گیسو دید دوش
تا سحر دل در بر من ناله چون ناقوس کرد
از لب دلبر مگر گرددعلاج درد ما
ورنه هرگز کی تواند چاره جالینوس کرد
چون بلنداقبال تا محرم شوی در بزم قدس
بایدت شب تا سحرگه ذکر یا قدوس کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
آن پری دیوانه ام اول ز روی خویش کرد
آخرم آورد و زنجیرم به موی خویش کرد
حاجتم بر مشک وعنبر نیست دیگر ز آنکه او
بی نیاز از عنبر ومشکم ز بوی خویش کرد
در وجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
ثابتش یار از دهان و گفتگوی خویش کرد
واعظ از خلد برین کم گو حکایت ز آنکه دوست
بی نیازم از بهشت از خاک کوی خویش کرد
زاهدا از اتش سوزان مترسانم که یار
عمریم پرورده سوزنده خوی خویش کرد
جام می دیگر مده ساقی که پیر می فروش
تا قیامت مستم از خم وسبوی خویش کرد
گفت بر حال بلند اقبال یا رب رحم کن
چون در آئینه نگاه آن مه به روی خویش کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
آشفتگی زلف تو آشفته ترم کرد
لعل لب میگون تو خونین جگرم کرد
از روز ازل دهر به شور و شرم انداخت
تا از عدم آورد وز جنس بشرم کرد
من از همه اوضاع جهان آگهیم بود
عشق تو بدین گونه ز خود بی خبرم کرد
من مشرق ومغرب همه در زیر پرم بود
بی مهری تو بسمل پرکنده پرم کرد
از درد دلم هیچ کس آگاه نمی بود
رسوا به بر خلق جهان چشم ترم کرد
سر رشته تدبیر به در رفت ز دستم
تا دهر گرفتار قضا و قدرم کرد
اقبال بلندی که خداوند به منداد
عاشق به تو درعشق تو صاحب نظرم کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
رخنه ها از مژه آن ترک در ایمانم کرد
چه بگویم که چه کاری به دل و جانم کرد
عزم کرده است همانا که کندتعمیرم
ورنه از ریشه سبب چیست که ویرانم کرد
نه من از گردش ایام پریشان شده ام
که پریشانی زلف تو پریشانم کرد
یوسف از دست تومیکرد شکایت که مرا
گاه در چاه و گهی خسته زندانم کرد
هستم ازعشق تو سرباز ولی همت عشق
یاور حال دل من شد وسلطانم کرد
بهجهان نام ونشان هیچ نبود از من زار
التفات تو چنین میر جهانبانم کرد
گفتی ازچیست چنین شهره بلنداقبال است
عشق روی تو چنین شهره دورانم کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
شیری است عشق کز بر او کس گذر نکرد
تا شیر دل نیامد وتا ترک سر نکرد
دلبر مرا ز حسرت لعل لبان خویش
خونی دگر نمانده که اندر جگر نکرد
مژگانی آن نگار چو چنگال شیر داشت
دل شیر گیر بود که از او حذر نکرد
یا بید بود یا که نه بختم سعید بود
کاخر درخت آرزوی من ثمر نکرد
آهن مگر نه آب ز آتش همی شود
پس آه ما چرا به دل او اثر نکرد
چشمت ز مژه با دل من آنچه میکند
فصاد با رگ کسی از نیشتر نکرد
دیدی که شمع چون پر پروانه را بسوخت
خود همچنان بسوخت که شب را سحر نکرد
زاهد نگر که گفت چنین وچنانم کنم
هیچ اعتنا به حکم قضا وقدر نکرد
در عاشقی چو من نشد اقبال کس بلند
تا تن به پیش بار ملامت سپر نکرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
در بر دلدار کی رفتم که دلداری نکرد
کی غم دل پیش او گفتم که غمخواری نکرد
کی به اوگفتم که بیمارم چو چشمت از غمت
کو به بالینم نشدحاضر پرستاری نکرد
کی به اوگفتم که از هجرت دلی دارم خراب
کو به تعمیرش به وصل خویش معماری نکرد
کی به گلزار دل خود راه داد او را کسی
کو نشدخود باغبان آنجا وگلکاری نکرد
کی به عمر از ما خطاکاران خطایی دید دوست
کونشد ستار عیب ما وغفاری نکرد
با کسی گر داوری می بود ما را در جهان
یاوری کی خواستیم از او که او یاری نکرد
با دلم کرد آنچه دلبر از لب شنگرف گون
با همه کینی که دارد چرخ زنگاری نکرد
بر دل من صد هزاران آفرین از کردگار
کانچه دید آزار صابر آمد وزاری نکرد
عطر زلفش آنچه با مغز بلند اقبال کرد
عنبر سارا نکرد ومشک تاتاری نکرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد
گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گیرد
گفتم به خواب کز چیست نائی به چشم من گفت
این خانه سیل گیر است ترسم که آب گیرد
گریان ترم نموده است پستان یار آری
باران شود فزون تر آب ار حباب گیرد
گفتم زچشم مستت عیارتر ندیدم
گفت آن کسی که پیشش از دل کباب گیرد
غیر از تو کز دل من پیوسته باج خواهی
نشنیده ام که شاهی باج ازخراب گیرد
اسرار حاصل جفر آمد دهانت اما
کو آن کسی که از وی حرفی جواب گیرد
حنا چه سود دارد آور به کف دلم را
می خواهی ار که دستت نیکو خضاب گیرد
غیر از بلنداقبال کز گریه لاله چشم است
از لاله کس ندیدم گاهی گلاب گیرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
عاشق رویتو راکاری به کفر ودین نباشد
رهرو کوی تو را راهی به آن واین نباشد
گو بهخسرو شکر ار شیرین نباشد نیست شکر
گر چه شکر هست شکر لب ولی شیرین نباشد
همچوقدنازنینت سروی اندر باغ نبود
همچوزلف پر زچینت مشکی اندرچین نباشد
خود گرفتم سرو دارد همچو بالای توقدی
لیکن اورا زلف مشکین وبر سیمین نباشد
گر کسی بیند لب وقد ورخت را دیگر اورا
حاجتی برکوثر وطوبی وحور العین نباشد
چند می گوئی صبوری پیشه کن غمگین مکن دل
نیست دل آن دل که عاشق باشد و غمگین نباشد
گر کسی درعاشقی خواهدبلند اقبال گردد
بایدش در پیش جانان شیوه جز تمکین نباشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
زلف از آنرو به رخ یار مشوش باشد
که مشوش بود آنکس که درآتش باشد
بر دلم نقش گرفته است خیال رخ دوست
منزل اوست دلم خواست منقش باشد
شاه شطرنج غم عشق تو تا شد دل من
مات در پیش رخت آمده درکش باشد
مبتلا شد به بلا گر دل ما خوشحالیم
عاشق روی تو باید که بلاکش باشد
چشمت از راست کشد طره ات از چپ به میان
بر سر خته دلم این چه کشاکش باشد
ترسم از اینکه ببرند سر زلف تورا
بسکه در کشور شه رهزن وسرکش باشد
خواستم چاره درد دل خود را ز طبیب
گفت بوس از لب یار و می بی غش باشد
خویش راخودکشم و خوشدلم از کشتن خویش
دلت از قتل بلنداقبال ار خوش باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
کجا طلعت مه چو روی توباشد
کجا نکهت گل چوبوی توباشد
نه کان بدخشان چو لعل تو دارد
نه خورشیدرخشان چوروی توباشد
چو دیدم که زلف تو شد همچو چوگان
همی خواهدم دل که گوی تو باشد
زند فاخته برسر سروکو کو
هم او در پی و جستجوی توباشد
به یک جرعه از پا در انداخت ما را
چه صهباست کاندر سبوی تو باشد
به شیرین کلامی شدم شهره از آن
که حرفم همه گفتگوی تو باشد
بلند این چنین گشته اقبالم از آن
که روی دل من به سوی تو باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
گر عاشق تو بی دل وجان شد شده باشد
وز عشق تو رسوای جهان شد شده باشد
چون می شود آتش که بیفتد به نیستان
گر جسم من از عشق چنان شد شده باشد
ای موی میانگر تن من از غم عشقت
باریک چو آن موی میان شدشده باشد
چون ابرو ومژگان تو چون تیر و کمان است
گر قدچوتیرم چو کمان شد شده باشد
رفتی ز برم زودتر از آب که از رود
از چشم من ار رودروان شد شده باشد
گویند که امسال بهار آمد ودی رفت
ما ناشده آگاه خزان شد شده باشد
اقبال بلندی که مرا بود گراز هجر
پست وسیه وخوار و نوان شدشده باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
چهر توچون آتش آمد زلف توچون دودشد
چشم من از آتش ودود تواشک آلود شد
نیستی داوود وزلفت جوشن داوود گشت
نیستی نمرود وچهرت آتش نمرود شد
خورده ای خون دل ما را وحاشا می کنی
پس چرا لعل لبت اینگونه خون آلود شد
حاجت خود وزره نبود ترا درروز رزم
بر سر دوش تو زلفت هم زره هم خود شد
یافتم کز چیست نایددر کنارم آن نگار
زانکه می بیند کنارم ز اشک چشمم رودشد
اشک چشم ما چوسیم وچهر ما شد همچوزر
هر چه درعشقش زیان کردیم آخر سودشد
گفت در هجرم بلنداقبال آخر جان دهد
جان به هجرش دادم آخر آنچه می فرمود شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
عمر رفت و روزگار اندر فراقت صرف شد
از غم روی تو موی قیرگونم برف شد
باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت
عمر زاهدبین که محونحو وصرف صرف شد
خون به چشمم می دهد هر دم که ریزد برکنار
در غم عشقت عجب خونین دلم کم ظرف شد
خط مشکینت به رخ تا سبز چون زنگار گشت
اشک چشم من زحسرت سرخ چونشنگرف شد
بردهر عضو من از دیدار رویت بهره ای
جز لبم کز بوسه لعل لبت بی طرف شد
نقطه موهوم ثابت بر بلنداقبال گشت
تا دهانت آشکار اندر ادای حرف شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا به زلف تو دلم ملحق شد
این پریشانی از او مشتق شد
تومگر روی به مه بنمودی
که مه از نورجمالت شق شد
بت ما رفت به بتخانه مگر
که چنین بتکده بی رونق شد
دود آه دل ما شد به فلک
که چنین روی فلک ازرق شد
آنکه با عشق تواش نیست سری
درهمان روز ازل احمق شد
درمیان حق وباطل چه کند
آنکه جاهل به حد مرفق شد
ما نگیریم قرار اندر نار
زآنکه ما را دل وجان زیبق شد
کسی از عشق بلند اقبال است
که شب وروز دلش با حق شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
امروز عمر هم به فراق توشام شد
درانتظار زندگی ما حرام شد
ای ماه تا ز دیده من لایری شدی
دل لامکان ودیده مرا لاینام شد
مهر تو را ز خلق نهان داشتم ولی
افشا ز دردهجر به خاط وبه عام شد
چشمم گر از غم تونگرید عجب مدار
کز بس گریست خون دل من تمام شد
دید آن زمان که مرغ دلم زلف وخال تو
رفت از برای دانه گرفتار دام شد
جستم بهزلف تو دل گم گشته را زبس
گاهی مثال دال وگهی شکل لام شد
عنبر چودید زلف توفیروزه خط تو
فیروزه ات کنیزک وعنبر غلام شد
آخر بلنداقبال از وصل لعل تو
اندر غزل سرائی شیرین کلام شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دلم آشفته ز آن آشفته موشد
قدم خم از غم ابروی اوشد
مگر آن سرو قد درگلشن آمد
که پای سرو اندر گل فرو شد
چه باک آن خوبرو گر گشته بدخو
که بدخو گشته هر کس خوبرو شد
دل وعشق وصبوری از غم هجر
همان افسانه سنگ و سبو شد
سر زلف تو تا چون صولجان گشت
دل مسکین من پیشش چوگو شد
بلند اقبال وصافی دل از آنم
که فکر وذکر من پیوسته هو شد