عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
رخت چو مهر درخشان ز بسکه پر نور است
اگر غلط نکنم مادر تواز حور است
قسم به موی تو یعنی به سوره واللیل
که وصف روی تو والشمس وآیه نور است
لبت چوحب نبات است بسکه شیرین است
ولی ز بس نمکین زو دلم پر از شوراست
دگر به مشک و به کافورم احتیاجی نیست
که طره تو چومشک و رخت چو کافور است
کسی که روی تورا دید ودل نداد به تو
گمان نکن که بود ور بود یقین کور است
نباشدش به دهن انگبین چنین حقا
چو مژه تو گرفتم که نیش زنبور است
به چین وحلقه ی زلفت دل بلند اقبال
اسیر همچو به چنگال باز عصفوراست
اگر غلط نکنم مادر تواز حور است
قسم به موی تو یعنی به سوره واللیل
که وصف روی تو والشمس وآیه نور است
لبت چوحب نبات است بسکه شیرین است
ولی ز بس نمکین زو دلم پر از شوراست
دگر به مشک و به کافورم احتیاجی نیست
که طره تو چومشک و رخت چو کافور است
کسی که روی تورا دید ودل نداد به تو
گمان نکن که بود ور بود یقین کور است
نباشدش به دهن انگبین چنین حقا
چو مژه تو گرفتم که نیش زنبور است
به چین وحلقه ی زلفت دل بلند اقبال
اسیر همچو به چنگال باز عصفوراست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
دل در آن طره ی گره گیر است
جای دیوانه زیر زنجیر است
چشم او گر بود غزال اما
مژه اش همچوچنگل شیر است
تیره شد آینه رخش از خط
آه ما را ببین چه تأثیر است
بکش ای شوخ اگرکشی ما را
زآنکه آفت بسی به تأخیر است
روی ار دیر از برم زود است
آیی ار زود بر سرم دیر است
دل من گر خراب شدغم نیست
که کنون مستحق تعمیر است
عاشقی کار هر سری نبود
امر یزدان و حکم تقدیر است
مرنه گویند هست کج منقار
مرغکی کش خوراک انجیر است
همچومن هر که شد بلنداقبال
پیش تیر نگار نخجیر است
جای دیوانه زیر زنجیر است
چشم او گر بود غزال اما
مژه اش همچوچنگل شیر است
تیره شد آینه رخش از خط
آه ما را ببین چه تأثیر است
بکش ای شوخ اگرکشی ما را
زآنکه آفت بسی به تأخیر است
روی ار دیر از برم زود است
آیی ار زود بر سرم دیر است
دل من گر خراب شدغم نیست
که کنون مستحق تعمیر است
عاشقی کار هر سری نبود
امر یزدان و حکم تقدیر است
مرنه گویند هست کج منقار
مرغکی کش خوراک انجیر است
همچومن هر که شد بلنداقبال
پیش تیر نگار نخجیر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
زلف تو سرکش است و دل من مشوش است
ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است
گفتم فراق را به صبوری دوا کنم
دیدم که صبر خار و فراق توآتش است
از بهر بردن دل من چشم مست تو
دایم به زلف پرشکنت در کشاکش است
بر بوده چهره تو دل از دست شیخ وشاب
باد آفرین به جان توچهرت چه دلکش است
تیر و کمان چو از مژه و ابروی تو داشت
هر کس که دید چشم تو را گفت آرش است
حاجت کجا بودبه می کوثرش دگر
هر کس ز باده لب لعل تو سرخوش است
اقبال من که گشته به عالم چنین بلند
از فیض عشق آن بت عیار مهوش است
ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است
گفتم فراق را به صبوری دوا کنم
دیدم که صبر خار و فراق توآتش است
از بهر بردن دل من چشم مست تو
دایم به زلف پرشکنت در کشاکش است
بر بوده چهره تو دل از دست شیخ وشاب
باد آفرین به جان توچهرت چه دلکش است
تیر و کمان چو از مژه و ابروی تو داشت
هر کس که دید چشم تو را گفت آرش است
حاجت کجا بودبه می کوثرش دگر
هر کس ز باده لب لعل تو سرخوش است
اقبال من که گشته به عالم چنین بلند
از فیض عشق آن بت عیار مهوش است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بارم اندر کوی یارم درگل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگانی بی وجودش مشکل است
شمع را می بینم امشب بر سر است
از غم یار آنچه ما را در دل است
در خیال زلف چون زنجیر او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نیست خاکی کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکی است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تیمم باطل است
ای بت سیمین بدن سنگین دلت
تا کی از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوی پادشاه عادل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگانی بی وجودش مشکل است
شمع را می بینم امشب بر سر است
از غم یار آنچه ما را در دل است
در خیال زلف چون زنجیر او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نیست خاکی کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکی است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تیمم باطل است
ای بت سیمین بدن سنگین دلت
تا کی از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوی پادشاه عادل است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ما گنهکار وتوغفار گناهی چه غم است
ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است
ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف
شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است
تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت
سوزد از شعله برق ار پر کاهی چه غم است
من سیه بخت نبودم به جهان بخت مرا
گر سیه کرده چوشب چشم سیاهی چه غم است
چشم تو دل ز کفم برد وتوانکار کنی
گر در این باب مرا نیست گواهی چه غم است
آنکه جان داده ودندان دهداو روزی و نان
گر گدائی نبرد بهره ز شاهی چه غم است
گر هلاک ازغم عشق تو بلند اقبال است
گو که از باغ تو کم باد گیاهی چه غم است
ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است
ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف
شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است
تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت
سوزد از شعله برق ار پر کاهی چه غم است
من سیه بخت نبودم به جهان بخت مرا
گر سیه کرده چوشب چشم سیاهی چه غم است
چشم تو دل ز کفم برد وتوانکار کنی
گر در این باب مرا نیست گواهی چه غم است
آنکه جان داده ودندان دهداو روزی و نان
گر گدائی نبرد بهره ز شاهی چه غم است
گر هلاک ازغم عشق تو بلند اقبال است
گو که از باغ تو کم باد گیاهی چه غم است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آتشی کز توگلستان من است
چاه و زندان تو بستان من است
زخم کز تیغ توباشد مرهم است
درد کزعشق تودر مان من است
هر چه آید ز تو ای دوست نکوست
اجل گرگ تو چوپان من است
من ندارم خبر از مذهب ودین
عشق رخسار تو ایمان من است
از غمت بس که فشانم اختر
آسمان درغم دامان من است
سزد ار طعنه زنم بر مه ومهر
بس که مهرت به دل وجان من است
هر که داراست بلند اقبال است
ز این گهرها که به عمان من است
چاه و زندان تو بستان من است
زخم کز تیغ توباشد مرهم است
درد کزعشق تودر مان من است
هر چه آید ز تو ای دوست نکوست
اجل گرگ تو چوپان من است
من ندارم خبر از مذهب ودین
عشق رخسار تو ایمان من است
از غمت بس که فشانم اختر
آسمان درغم دامان من است
سزد ار طعنه زنم بر مه ومهر
بس که مهرت به دل وجان من است
هر که داراست بلند اقبال است
ز این گهرها که به عمان من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
این صنم کیست که غارتگر ایمان من است
دل ودین از کف من برده پی جان من است
چندبیمم دهی ازمحنت محشر زاهد
به خدا روز قیامت شب هجران من است
گلرخا غنچه لباسرو قداکچ کلها
راستی روی تو غارتگر ایمان من است
لب لعل شکرین توچوجان شیرین است
لیک افسوس که دور از لب ودندان مناست
زرد از آن مهر چو رخسار بلند اقبال است
کش به دل حسرت روی مه جانان من است
دل ودین از کف من برده پی جان من است
چندبیمم دهی ازمحنت محشر زاهد
به خدا روز قیامت شب هجران من است
گلرخا غنچه لباسرو قداکچ کلها
راستی روی تو غارتگر ایمان من است
لب لعل شکرین توچوجان شیرین است
لیک افسوس که دور از لب ودندان مناست
زرد از آن مهر چو رخسار بلند اقبال است
کش به دل حسرت روی مه جانان من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
لب لعل تویاقوت روان است
کزواشکم چو یاقوت روان است
نبینم چون دهانت درمیان هیچ
مگر وصف دهانت درمیان است
به شکر خنده دندانت عیان شد
وجودی درعدم دیدم نهان است
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
که ترکی مست در دستش کمان است
چه باک ار زرد رخ چون زعفرانم
که اشکم سرخ همچون ارغوان است
چه پرسی حال دل ازمهر رویت
که این چون ماهتاب آن چون کتان است
بلنداقبال جانش بر لب آمد
چو دورش از بر آن آرام جان است
کزواشکم چو یاقوت روان است
نبینم چون دهانت درمیان هیچ
مگر وصف دهانت درمیان است
به شکر خنده دندانت عیان شد
وجودی درعدم دیدم نهان است
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
که ترکی مست در دستش کمان است
چه باک ار زرد رخ چون زعفرانم
که اشکم سرخ همچون ارغوان است
چه پرسی حال دل ازمهر رویت
که این چون ماهتاب آن چون کتان است
بلنداقبال جانش بر لب آمد
چو دورش از بر آن آرام جان است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
هرچه را مینگرم عکس رخ یار من است
هرکجا میگذرم قصه دلدار من است
هر که دریافت که من عاشق دلدار شدم
می بردرشک ودمادم پی آزار من است
دل ودین از کف من برد و مرا کافر کرد
کافرم تا رخ وزلفش بت وزنار من است
عجبی نیست که بیمار بود نرگس دوست
عجب این است که بیمار پرستار من است
غم دلدار نخواهم ز برم دور شود
زآنکه در خلوت دل محرم اسرار من است
حاجت شمع وچراغم نبود در شب تار
تا که مهتاب رخش شمع شب تار من است
گفتمش باعث دیوانه دلی چیست مرا
گفت از جلوه رخسار پری وار من است
گفتم آید به چه کار این دل خون گشته بگفت
این متاعی است که شایسته بازار من است
گفتمش ده خبر از شعر بلنداقبالم
گفت شیرین چو لب لعل شکر بار من است
هرکجا میگذرم قصه دلدار من است
هر که دریافت که من عاشق دلدار شدم
می بردرشک ودمادم پی آزار من است
دل ودین از کف من برد و مرا کافر کرد
کافرم تا رخ وزلفش بت وزنار من است
عجبی نیست که بیمار بود نرگس دوست
عجب این است که بیمار پرستار من است
غم دلدار نخواهم ز برم دور شود
زآنکه در خلوت دل محرم اسرار من است
حاجت شمع وچراغم نبود در شب تار
تا که مهتاب رخش شمع شب تار من است
گفتمش باعث دیوانه دلی چیست مرا
گفت از جلوه رخسار پری وار من است
گفتم آید به چه کار این دل خون گشته بگفت
این متاعی است که شایسته بازار من است
گفتمش ده خبر از شعر بلنداقبالم
گفت شیرین چو لب لعل شکر بار من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
بها را چکنم من که چون خزان به من است
خزان به برگ رزان چون کندچنان به من است
به جز وفا چه بدی دیده است از من زار
که اوبه گفته بدگوی بدگمان به من است
چه حاجت است به حور وجنان مرا ای شیخ
که یار حور من وکوی او جنان به من است
بهای بوسی اگر صد هزار جان گیری
بگو هنوز که مغبونم وزیان به من است
خطا چه سر زده از من که آن پری پیکر
ز من بری شده اینگونه سر گران به من است
به حیرتم که چه کوکب به طالع است مرا
که هر چه جور وجفا دارد آسمان به من است
روا بودکه بخوانی مرا بلند اقبال
دمی که آن مه بی مهر مهربان به من است
خزان به برگ رزان چون کندچنان به من است
به جز وفا چه بدی دیده است از من زار
که اوبه گفته بدگوی بدگمان به من است
چه حاجت است به حور وجنان مرا ای شیخ
که یار حور من وکوی او جنان به من است
بهای بوسی اگر صد هزار جان گیری
بگو هنوز که مغبونم وزیان به من است
خطا چه سر زده از من که آن پری پیکر
ز من بری شده اینگونه سر گران به من است
به حیرتم که چه کوکب به طالع است مرا
که هر چه جور وجفا دارد آسمان به من است
روا بودکه بخوانی مرا بلند اقبال
دمی که آن مه بی مهر مهربان به من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
تیر مژگان تو ما را برجگر بنشسته است
مرحبا ز ایندست وبازو تا به پر بنشسته است
هرکجا سروی بودقمری نشیند بر سرش
بر سر سرو قدت بینم قمر بنشسته است
بر لب لعل توهرکس دید خالت را بگفت
کاین مگس باشد که بر شیرین شکر بنشسته است
لیک من گویم که بر شیرین لب توخال تو
خسرو پرویز گویا با شکر بنشسته است
زلف رقاصت مسلم گشته در بازیگری
پای چنبر کرده بر دوشت به سر بنشسته است
شمع هم چون من مگر عاشق به رخسار توشد
کز غمت می سوزد و شب تا سحر بنشسته است
چون من او را هم بلند اقبال اگر خوانی رواست
هرکه را همچون تو دلداری به بر بنشسته است
مرحبا ز ایندست وبازو تا به پر بنشسته است
هرکجا سروی بودقمری نشیند بر سرش
بر سر سرو قدت بینم قمر بنشسته است
بر لب لعل توهرکس دید خالت را بگفت
کاین مگس باشد که بر شیرین شکر بنشسته است
لیک من گویم که بر شیرین لب توخال تو
خسرو پرویز گویا با شکر بنشسته است
زلف رقاصت مسلم گشته در بازیگری
پای چنبر کرده بر دوشت به سر بنشسته است
شمع هم چون من مگر عاشق به رخسار توشد
کز غمت می سوزد و شب تا سحر بنشسته است
چون من او را هم بلند اقبال اگر خوانی رواست
هرکه را همچون تو دلداری به بر بنشسته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
از پریشانی ندام زلف مشتق گشته است
یا پریشانی به زلف یار ملحق گشته است
بینی دلدار را بین جای انگشت نبی است
کاین چنین ز اعجاز او قرص قمری شق گشته است
زلف دلبر را نگر بر قامتش منصور وار
ترک سرکرده است وذکر او اناالحق گشته است
این همه آشفتگی کاندر دل ما کرده جا
باشد از آن رو که با آن زلف ملصق گشته است
ساقیا بنشین ز جا برخیز وجامی با ده ده
زاهد ارما را کند تکفیر احمق گشته است
ما گذشتیم از نماز اودر الی ومن هنوز
مانده در گل گرم بحث حد مرفق گشته است
گوبه او او روعلم عشق آموز وکم شو محو نحو
ای خوشا آنکوبه تحصیلش موفق گشته است
در عجم هم چون بلنداقبال می باشد کسی
گر فصیحی در عرب نامش فرزدق گشته است
یا پریشانی به زلف یار ملحق گشته است
بینی دلدار را بین جای انگشت نبی است
کاین چنین ز اعجاز او قرص قمری شق گشته است
زلف دلبر را نگر بر قامتش منصور وار
ترک سرکرده است وذکر او اناالحق گشته است
این همه آشفتگی کاندر دل ما کرده جا
باشد از آن رو که با آن زلف ملصق گشته است
ساقیا بنشین ز جا برخیز وجامی با ده ده
زاهد ارما را کند تکفیر احمق گشته است
ما گذشتیم از نماز اودر الی ومن هنوز
مانده در گل گرم بحث حد مرفق گشته است
گوبه او او روعلم عشق آموز وکم شو محو نحو
ای خوشا آنکوبه تحصیلش موفق گشته است
در عجم هم چون بلنداقبال می باشد کسی
گر فصیحی در عرب نامش فرزدق گشته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
مشکل دل گفتم اززلفت یقین حل گشته است
با سر زلفت حدیث اومطول گشته است
دروجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
از دهانت پیش من اکنون مدلل گشته است
چشمت ار دارد مژگان لشکر افراسیاب
هم دل من از دلیری رستم یل گشته است
ای بت شکر لب شیرین سخن کز هجر تو
انگبین در کامم از تلخی چو حنظل گشته است
بی رخ چون مشعلت دنیا به چشمم تیره شد
گر چه این دل در برم سوزان چومشعل گشته است
ساقیا می ده که مفتاحش بوددر دست دوست
دراگر میخانه را دید مقفل گشته است
یار باشدما وما اومنعم از عشقش کند
زاهد بیچاره را بنگر که احول گشته است
تیغ خونریزی که دارد یار از ابرو هر کجا
این بلنداقبال اوبنشسته مقتل گشته است
با سر زلفت حدیث اومطول گشته است
دروجود جوهر فرد اشتباهی داشتم
از دهانت پیش من اکنون مدلل گشته است
چشمت ار دارد مژگان لشکر افراسیاب
هم دل من از دلیری رستم یل گشته است
ای بت شکر لب شیرین سخن کز هجر تو
انگبین در کامم از تلخی چو حنظل گشته است
بی رخ چون مشعلت دنیا به چشمم تیره شد
گر چه این دل در برم سوزان چومشعل گشته است
ساقیا می ده که مفتاحش بوددر دست دوست
دراگر میخانه را دید مقفل گشته است
یار باشدما وما اومنعم از عشقش کند
زاهد بیچاره را بنگر که احول گشته است
تیغ خونریزی که دارد یار از ابرو هر کجا
این بلنداقبال اوبنشسته مقتل گشته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
شمع این نوری که می بینی به سر بگرفته است
پرتوی از روی یار ما به بر بگرفته است
زآن به گرداو پرد پروانه تا سوزد همی
او ندانم از که این سر راخبر بگرفته است
دوش دیدم در برش معشوق ما بنشسته بود
وز رخ اودر بر این نور اثر بگرفته است
هر که را برند سر از تن دهدجان در زمان
شمع را نازم ز سر رسم دیگر بگرفته است
از تنش هر گه بری سر فورا آرد جان پدید
در تن خون جان عالم رامگر بگرفته است
می توان او را به بزم قرب جانان جای داد
هر که همچون شمع نوری درجگر بگرفته است
زهره خواند در فلک شعر بلنداقبال را
نسخه گویا از عطارد وز قمر بگرفته است
پرتوی از روی یار ما به بر بگرفته است
زآن به گرداو پرد پروانه تا سوزد همی
او ندانم از که این سر راخبر بگرفته است
دوش دیدم در برش معشوق ما بنشسته بود
وز رخ اودر بر این نور اثر بگرفته است
هر که را برند سر از تن دهدجان در زمان
شمع را نازم ز سر رسم دیگر بگرفته است
از تنش هر گه بری سر فورا آرد جان پدید
در تن خون جان عالم رامگر بگرفته است
می توان او را به بزم قرب جانان جای داد
هر که همچون شمع نوری درجگر بگرفته است
زهره خواند در فلک شعر بلنداقبال را
نسخه گویا از عطارد وز قمر بگرفته است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
تا صبا را تاری از زلفت به دست افتاده است
دررواج کار عطاران شکست افتاده است
خال در دنبال چشمت گر نباشم در غلط
شحنه ای باشد که دردنبال مست افتاده است
باشد از حال دل من درکمند زلف تو
آگه آن ماهی که در خشکی ز شست افتاده است
از دل من در شکنج طره ات دارد خبر
هر کجا مرغی به دامی پای بست افتاده است
چشم تومخمور وزلفت می کندمستی همی
با وجود اینکه لعلت می پرست افتاده است
مهر ورزی با تونبودکار امروزی مرا
عاشق ومعشوق را عشق از الست افتاده است
تا بلنداقبال را از وصل کردی سرافراز
پیش قدر اوبلندافلاک پست افتاده است
دررواج کار عطاران شکست افتاده است
خال در دنبال چشمت گر نباشم در غلط
شحنه ای باشد که دردنبال مست افتاده است
باشد از حال دل من درکمند زلف تو
آگه آن ماهی که در خشکی ز شست افتاده است
از دل من در شکنج طره ات دارد خبر
هر کجا مرغی به دامی پای بست افتاده است
چشم تومخمور وزلفت می کندمستی همی
با وجود اینکه لعلت می پرست افتاده است
مهر ورزی با تونبودکار امروزی مرا
عاشق ومعشوق را عشق از الست افتاده است
تا بلنداقبال را از وصل کردی سرافراز
پیش قدر اوبلندافلاک پست افتاده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف بر رخسار آن والاگهر افتاده است
یا که هندوئی است در آتش به سر افتاده است
بر خلاف اینکه می گویند در چین است مشک
زلف او را بین که چین در مشک ترافتاده است
تا منجم دیده افتاده است در عقرب قمر
من کنون بینم که عقرب در قمر افتاده است
در میان مژه هر کس چشم اورا دید گفت
آهویی باشد بهچنگ شیر نر افتاده است
نیست بر شکر مگش آن خال بر شیرین لبش
خسرو پرویز بر روی شکر افتاده است
در سرین ودرمیانش لغزدم پای نظر
زآنکه او را راه درکوه وکمر افتاده است
پیش یاقوت لبش کوقوت مرجان شدمرا
لعل ومرجان وعقیقم از نظر افتاده است
ز آتشین رخسار وآب لعل آتش رنگ او
آتشی سوزنده ما را بر جگر افتاده است
از دل زار بلنداقبال دارد آگهی
طایری کاندر قفس بشکسته پر افتاده است
یا که هندوئی است در آتش به سر افتاده است
بر خلاف اینکه می گویند در چین است مشک
زلف او را بین که چین در مشک ترافتاده است
تا منجم دیده افتاده است در عقرب قمر
من کنون بینم که عقرب در قمر افتاده است
در میان مژه هر کس چشم اورا دید گفت
آهویی باشد بهچنگ شیر نر افتاده است
نیست بر شکر مگش آن خال بر شیرین لبش
خسرو پرویز بر روی شکر افتاده است
در سرین ودرمیانش لغزدم پای نظر
زآنکه او را راه درکوه وکمر افتاده است
پیش یاقوت لبش کوقوت مرجان شدمرا
لعل ومرجان وعقیقم از نظر افتاده است
ز آتشین رخسار وآب لعل آتش رنگ او
آتشی سوزنده ما را بر جگر افتاده است
از دل زار بلنداقبال دارد آگهی
طایری کاندر قفس بشکسته پر افتاده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
تا به زلفت پیچ وخم افتاده است
در دلم اندوه وغم افتاده است
بینم اندر بینی و ابروی تو
معنی نون والقلم افتاده است
دل مرا درچنگ زلفت همچوچنگ
در فغان زیر وبم افتاده است
خال بر رخسار تو یا هندوئی
در گلستان ارم افتاده است
دل به تصویر دهانت مدتی است
درخیالات عدم افتاده است
خوی به رخسارت بود ازتاب می
یا به گل از ژاله نم افتاده است
تا نمودی زلف چون چنگال باز
مرغ دل ما را به رم افتاده است
حور و غلمانی فرشته یا پری
کادمی همچون توکم افتاده است
تا برهمن دیده رخسار تو را
از دلش مهر صنم افتاده است
با همه مهر ووفا داری همی
با منتکین وستم افتاده است
بر سر کویت بلنداقبال زار
کشته چون صید حرم افتاده است
در دلم اندوه وغم افتاده است
بینم اندر بینی و ابروی تو
معنی نون والقلم افتاده است
دل مرا درچنگ زلفت همچوچنگ
در فغان زیر وبم افتاده است
خال بر رخسار تو یا هندوئی
در گلستان ارم افتاده است
دل به تصویر دهانت مدتی است
درخیالات عدم افتاده است
خوی به رخسارت بود ازتاب می
یا به گل از ژاله نم افتاده است
تا نمودی زلف چون چنگال باز
مرغ دل ما را به رم افتاده است
حور و غلمانی فرشته یا پری
کادمی همچون توکم افتاده است
تا برهمن دیده رخسار تو را
از دلش مهر صنم افتاده است
با همه مهر ووفا داری همی
با منتکین وستم افتاده است
بر سر کویت بلنداقبال زار
کشته چون صید حرم افتاده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
هر کسش از بس که قربانی دل وجان کرده است
روی اوباشد کف موسی وزلف او عصاست
کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است
گر نباشد زلف او عیسی ابن مریم از چه رو
خویش راهم خانه را با خورشید رخشان کرده است
گر زلیخا بود یک یوسف به زندانش اسیر
یوسفی هست این که صد یوسف به زندان کرده است
با دل وجان من آن کاری که این کافر کند
کافرم گاهی به کافر گر مسلمان کرده است
نیستش ایمان و دین با اینکه از پیر وجوان
سال وماه عمر یغما دین وایمان کرده است
قد چوسرووموچو سنبل لب چوغنچه روچوگل
بی نیازم امشب از سیر گلستان کرده است
مر مرا دست وگریبان کرده است از زلف ورخ
روز وشب را چون به هم دست وگریبان کرده است
با رگ آسایشم کاری که مژگانش کند
نشتر فولاد حاشاکی به شریان کرده است
در ره جانان بلند اقبال قربان ساز جان
کامشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
هر کسش از بس که قربانی دل وجان کرده است
روی اوباشد کف موسی وزلف او عصاست
کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است
گر نباشد زلف او عیسی ابن مریم از چه رو
خویش راهم خانه را با خورشید رخشان کرده است
گر زلیخا بود یک یوسف به زندانش اسیر
یوسفی هست این که صد یوسف به زندان کرده است
با دل وجان من آن کاری که این کافر کند
کافرم گاهی به کافر گر مسلمان کرده است
نیستش ایمان و دین با اینکه از پیر وجوان
سال وماه عمر یغما دین وایمان کرده است
قد چوسرووموچو سنبل لب چوغنچه روچوگل
بی نیازم امشب از سیر گلستان کرده است
مر مرا دست وگریبان کرده است از زلف ورخ
روز وشب را چون به هم دست وگریبان کرده است
با رگ آسایشم کاری که مژگانش کند
نشتر فولاد حاشاکی به شریان کرده است
در ره جانان بلند اقبال قربان ساز جان
کامشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
توچه خوردی که لبت این همه شیرین شده است
گوئی اشعار مرا خوانده ای از این شده است
همسری کرده مگر با لب تو چشم خروس
کز گنه تاج به فرقش چوتبرزین شده است
از برمندل من پیش رخ وزلف وبرت
بی نیاز از گل واز سنبل ونسرین شده است
از حنا کرده ای امروز سر انگشت خضاب
یا به خون دل ما دست تورنگین شده است
زیر هر پیچ و خم زلف توچینی است ز مشک
به دو معنی شکن زلف تو پرچین شده است
چوکبوتر دلم ار صید توگردد نه عجب
زآنکه مژگان تو چون چنگل شاهین شده است
همه وصف تو دراشعار بلنداقبال است
که چنین گفته ی اوقابل تحسین شده است
گوئی اشعار مرا خوانده ای از این شده است
همسری کرده مگر با لب تو چشم خروس
کز گنه تاج به فرقش چوتبرزین شده است
از برمندل من پیش رخ وزلف وبرت
بی نیاز از گل واز سنبل ونسرین شده است
از حنا کرده ای امروز سر انگشت خضاب
یا به خون دل ما دست تورنگین شده است
زیر هر پیچ و خم زلف توچینی است ز مشک
به دو معنی شکن زلف تو پرچین شده است
چوکبوتر دلم ار صید توگردد نه عجب
زآنکه مژگان تو چون چنگل شاهین شده است
همه وصف تو دراشعار بلنداقبال است
که چنین گفته ی اوقابل تحسین شده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
شدآن پری به جلوه و ناگاه روببست
دیوانه ام نمودوبه زنجیر موببست
بس گفتگوز نقطه موهوم داشتیم
بر ما به یک کلام ره گفتگو ببست
از زلف وچشم وخال وخط آنشوخ دلفریب
را دل مرا زد وازچارسو ببست
دور از توخواستم خورم از می پیاله ای
چون یخ فسرده گشت ومرا درگلو ببست
دل از خدا همی طلب افتتاح کرد
دی می فروش چون سر خم وسبو ببست
گفتا که یامفتح الابواب افتتح
بر روی ما گشای دری را که او ببست
شد چون بلنداقبال اقبال او بلند
بر روی دل هر آنکه در آرزو ببست
دیوانه ام نمودوبه زنجیر موببست
بس گفتگوز نقطه موهوم داشتیم
بر ما به یک کلام ره گفتگو ببست
از زلف وچشم وخال وخط آنشوخ دلفریب
را دل مرا زد وازچارسو ببست
دور از توخواستم خورم از می پیاله ای
چون یخ فسرده گشت ومرا درگلو ببست
دل از خدا همی طلب افتتاح کرد
دی می فروش چون سر خم وسبو ببست
گفتا که یامفتح الابواب افتتح
بر روی ما گشای دری را که او ببست
شد چون بلنداقبال اقبال او بلند
بر روی دل هر آنکه در آرزو ببست