عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۷
زین درد بی شمار که دل را نصیب شد
خواهد زراه تجربه آخرطبیب شد
نتوان نگاه داشت به زنجیر در بهشت
چشمی که آشنا به خط دلفریب شد
غیرت به بی نیازی من می برند خلق
تا درد بی دوای تو ما را نصیب شد
تیغ برهنه فلک از شرم غمزه ات
زندانی نیام چو تیغ خطیب شد
دلسرد کرد روی تو پروانه را زشمع
گل در زمان حسن تو بی عندلیب شد
چون شانه چاک شد دل شمشاد قامتان
روزی که سرو قامت او جامه زیب شد
گیرایی کمند پروبال جرات است
خال تو از دمیدن خط دلفریب شد
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش
هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
تا ذوق خاکبازی طفلانه یافتم
دیوار و در به تربیت من ادیب شد
ما از شکست گوهر خود داغ نیستیم
داغیم از این که گرد یتیمی غریب شد
غافل نشد دمی زنظر بازی خیال
صائب زوصل یار اگر بی نصیب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۵
یک دل ز ناوک مژه او رها نشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۲
طی شد زمان پیری ودل داغدار ماند
صیقل شکست وآینه ام در غبار ماند
چون ریشه درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی وطول امل برقرار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماند
زین پنج روزه عمر که چون برق وباد رفت
غمهای بی شمار به این دلفگار ماند
زان سرو خوش خرام که عمرش درازباد
از خویش رفتنی به من خاکسار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه ای که ز ما یادگارماند
از خود برآی زود که گردد گزنده تر
چندان که زهر در بن دندان مار ماند
غمهای من ز عشق سراسر نشاط شد
غیر از غمی که بر دلم از غمگسار شد
نتوان زمن به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار گرفت
دست من ز رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقده مشکل زکار ماند
صائب زاهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۳
هوش از نظر به نرگس مستم گرفته اند
چون ساغر اختیار ز دستم گرفته اند
مهر خموشیم که ز آیینه طلعتان
چندین تهیه بهر شکستم گرفته اند
در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را
صد بار بیش برگه ز دستم گرفته اند
دیوار پست را خطر از موج فتنه نیست
زان مانده ام به جای که پستم گرفته اند
آن گوهرم که آبله سان اهل روزگار
بر روی دست بهر شکستم گرفته اند
چون تاک حفظ گریه مستانه چون کنم
دست سبوی باده ز دستم گرفته اند
خورشید پیش پای نبیند ز تیرگی
در کوچه ای که شمع ز دستم گرفته اند
نه توبه بهارم و نه چهره خزان
چون در میان برای شکستم گرفته اند
صائب جواب آن غزل کاظماست این
داغم ازین که شیشه ز دستم گرفته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۳
گر خلق را به حرف دهن باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند
بازآکه از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند
ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند
در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند
داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند
سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده من باز کرده اند
فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند
جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند
یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند
باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک بال کفن باز کرده اند
صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
درگلشنی که دیده من باز کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۱
دل را سیاه آه غم آلود می کند
تاریک چشم روزنه را دود می کند
از سوز عشق پاک می شود دل ز آرزو
آتش علاج خامی این عود می کند
از روزن است خانه گل را اگر گشاد
دل را گشاده روزن مسدود می کند
روی سیه بود چو نگین حاصل کریم
بهر بلند نامی اگر جود می کند
در انتقام هند ایاز سیاه چشم
خاک سیه به کاسه محمود می کند
از داغ تشنگی جگرم گرشود کباب
حاسد به چشم شور نمکسود می کند
گر دیگران به دیدن روی تو خوشدلند
صائب دلی به یاد تو خشنودمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۱
با طفل آنچه جنبش گهواره می کند
بیطاقتی به این دل آواره می کند
ای عشق غافلی که جدا از حضور تو
آسودگی چه بامن بیچاره می کند
از زخم خار نیست غمی تازه روی را
گل نوشخند با دل صد پاره می کند
دل ساده کن ز نقش که نظاره کتاب
خاک سیه به کاسه نظاره می کند
آرام زیر چرخ مجو کاین طمع ترا
از شهربند عافیت آواره می کند
دندانه گشت ودردل سخت تو ره نیافت
آهی که رخنه در جگر خاره می کند
سیر شرر به سوخته صائب نکرده است
با مردم آنچه گردش سیاره می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۲
روزی که زخم کاهکشان را رفوکنند
بر روی چاک سینه ما در فروکنند
آنان که آستین به دو عالم فشانده اند
بالین ز دست کوته خود چون سبو کنند
دردی کشان ز آینه خشت دیده اند
رازی که در حقیقت آن گفتگو کنند
از دل غبار غم به گریستن نمی رود
این خانه را به سیل مگر رفت ورو کنند
دایم به عزتند کسانی که چون گهر
از چشمه سار آب رخ خود وضو کنند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
آبی که قطره قطره به حلق سبو کنند
آتش سزای دیده بی شرم ما نداد
ما را مگر به نامه ما روبرو کنند
صائب گهر به چشم صدف مردمک شود
در بحر اگر گلیم مرا شستشو کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۵
مستان که رو در آینه جام می کنند
خونها ز غصه در دل ایام می کنند
دامان عشق گیر که اسباب حسرت است
جز درد وداغ هر چه سرانجام می کنند
بی حاصل آن گروه که اوقات عمر را
صرف گشودن گره دام می کنند
پر سرکشی مکن که غزال رمیده را
دیوانگان به نیم نگه رام می کنند
تلخی نمی کشند گروهی که از بتان
از بوسه اختصار به پیغام می کنند
مهمان باغ کیست که گلهای شرمگین
از هم به التماس نظر وام می کنند
دارد کباب سینه سیراب خضر را
خونی که عاشقان تو در جام می کنند
از موج فیض بحر کرم را قرار نیست
اهل سؤال بیهده ابرام می کنند
جمعی که قانعند به دنیا ز آخرت
از دانه صلح با گره دام می کنند
غفلت نگر که در ره نقش سبک عنان
دلهای همچو آینه را دام می کنند
آنان که محو چاشنی وصل شکرند
برزخم سنگ صبر چو بادام می کنند
چون لاله صاف ودرد جهان را سبکروان
از پاک طینتی همه یک جام می کنند
خوش وقت آن گروه که نقد حیات خویش
نشمرده صرف راه دلارام می کنند
جمعی که می دهند به دل راه آرزو
صبح امید خود به ستم شام می کنند
صائب زمانه ای است که خاصان روزگار
در راه ورسم پیروی عام می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۷
اشکی که گوهرش ز نژاد جگر بود
هرقطره اش ستاره صبح اثر بود
در حسرت قلمرو آرام سوختیم
چون آفتاب چند کسی دربدر بود
گوهرنمای جوهر ذاتی خویش باش
خاکش به سر که زنده به نام پدر بود
عمر دراز سرو به اقبال سر کشی است
خون گل پیاده به طفلان هدر بود
قاصد به گرد جذبه عاشق نمی رسد
بند قبای گرمروان بال و پر بود
از جوش العطش ننشیند به آب تیغ
خون کسی که تشنه لب نیشتر بود
تا چند جنس یوسفی طالع مرا
خاک غم از غبار کسادی به سر بود
صائب ز اشک هرزه درا درحساب باش
طفلی که شوخ چشم بود پرده دربود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۱
غیر از دل دو نیم که خندان چوپسته بود
بر هر دری که روی نهادیم بسته بود
قسمت نگر که طوطی بی طالع مرا
روی سخن به آینه زنگ بسته بود
قحط سخن نداشت مرا از سخن خموش
این رشته از گرانی گوهر گسسته بود
بخت سیاه پرده چشم حسود شد
این جغد در خرابه ماپی خجسته بود
دلها از آن مسخر من شد که همچو زلف
پرواز من همیشه به بال شکسته بود
دیوار شد میان من وآتش جحیم
گرد خجالتی که به رویم نشسته بود
روزی که بود دل ز کمر بستگان تو
از کهکشان سپهر میان رانبسته بود
صائب نباخت لنگر صبر از جفای چرخ
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۳
رفتی و خط و خال تو از دل نمی رود
این نقش دلنشین ز مقابل نمی رود
گرد کدورت از دل بیرحم گلرخان
بی بال وپر فشانی بسمل نمی رود
یک سو گذار شرم که بی روی گرم شمع
پروانه بی حجاب به محفل نمی رود
افسردگان چو سنگ نشانند خرج راه
پای به خواب رفته به منزل نمی رود
دل را بهم شکن که ازین بحر پرخطر
تا نشکند سفینه به ساحل نمی رود
تا غوطه در عرق نزند جبهه کریم
گرد خجالت از رخ سایل نمی رود
بی پیچ وتاب نیست غبارم چو گردباد
از مرگ خار خار تو از دل نمی رود
از پا شکستگان چراغ است تیرگی
زنگ کدورت از دل عاقل نمی رود
از دور باش وحشت مجنون دور گرد
صائب به طوف بادیه محمل نمی رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۵
از آه دل سرآمد ارباب غم شود
میدان از آن کس است که صاحب علم شود
هر سر سزای افسر بخت سیاه نیست
این تاج از سری است که شق چون قلم شود
این جسم چون سفال که سنگ است ازو دریغ
گر پروری به خون جگر، جام جم شود
در گوش چرخ حلقه مردانگی شود
از بار درد قامت هر کس که خم شود
آشفتگی به هر که رسد جای غیرت است
داغم ز خامه ای که پریشان رقم شود
در موج خیز حادثه دیوانه ترا
هر سنگ لنگری است که ثابت قدم شود
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز شکوه تو تیغ حوادث دو دم شود
دریا به سوز سینه عاشق چه می کند
از شبنمی چه آتش خورشید کم شود
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
چون ابر هر که آب ز شرم کرم شود
فریاد عندلیب چه بیدادها کند
بر خاطری که سایه گل کوه غم شود
چندین هزار درد طلب غنچه گشته اند
تا زین میان دل که سزاوار غم شود
صائب روا مدار که بیت الحرام دل
از فکر های بیهده بیت الصنم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۶
در هر دلی که ریشه غم زعفران شود
خندان چگونه از می چون ارغوان شود
از کوه غم شود دل افگار من سبک
بار گران به کشتی من بادبان شود
دریا شود ز گریه رحمت کنار من
از چشم هر که قطره اشکی روان شود
در تیغ زهر داده امید حیات هست
بیچاره آن که زخمی تیغ زبان شود
خود را به خاکبوس هدف بی نفس رسان
زان پیشتر که قد چو تیرت کمان شود
تا هست در رکاب ترا پای اقتدار
فرصت مده به نفس که مطلق عنان شود
از گرد سرمه آب ندارد در او صدا
گویا کسی به خاک صفاهان چسان شود
چون غنچه می شود نفس بلبلان گره
صائب اگر خموش درین گلستان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۸
از یاد وصل، دیده من سیر می شود
مهتاب در پیاله من شیر می شود
هرگز به سوی خویش نمی بینی از حجاب
در خلوت تو آینه دلگیر می شود
دور نشاط زود به انجام می رسد
می چون دو سال عمر کند پیر می شود
ظالم به مرگ دست نمی دارد از ستم
آخر پر عقاب پر تیر می شود
آن را که روزگار نگیرد به هر گناه
چون جمع شد گناه، خداگیر می شود
از چشم آهوانه لیلی حذر کند
مجنون اگر چه در دهن شیر می شود
تدبیر بنده سایه تقدیر ایزدست
ورنه کدام کار به تدبیر می شود
اشک ندامت تو به دامن نمی رسد
هر چند بیشتر ز تو تقصیر می شود
طومار شکوه تو به افلاک می رسد
یک لحظه روزی تو اگر دیر می شود
چون آفتاب، فکر من آفاق را گرفت
حسن غریب زود جهانگیر می شود
نتوان گذشتن از دو جهان بی جهاد نفس
این راه دور قطع به شمشیر می شود
صائب به گریه گرد برآورد از جهان
سیل بهار را که عنانگیر می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۸
دل کی تهی ز خنده طفلانه می شود
باز این گره ز گریه مستانه می شود
دل را بهم شکن که ز عکس جمال یار
آیینه شکسته پریخانه می شود
صد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت است
بیداریی که خرج به افسانه می شود
ایمن ز تیغ بازی برق حوادث است
قانع ز خرمن آن که به یک دانه می شود
این غافلان همان پی آبادی خودند
هر چند گنج قسمت ویرانه می شود
یک بار رو چرا به در دل نمی کند
آن سایلی که بر در هر خانه می شود
از حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفت
کوته شب دراز به افسانه می شود
از موجه سراب شود شوق آب بیش
از ماه کی خنک دل پروانه می شود
گر خلق همچو ملک سلیمان بود وسیع
چون چشم مور، تنگ ز همخانه می شود
زنگ از دل سیه به هوادار می رود
این شمع روشن از پر پروانه می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر یکدانه می شود
چون می به پای خفته خم می رسد به کام
صائب مقیم هر که به میخانه می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۰
مجنون عنان به مردم عاقل نمی دهد
موج رمیده دست به ساحل نمی دهد
آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین
پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد
موجی که پشت پای به بحر گهر زده است
دامن به دست خالی ساحل نمی دهد
خونم کدام روز که از شوق تیغ تو
رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد
در خاک، اهل شوق همان در ترددند
سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد
تا چند ناله در جگر ریش بشکنم
این خار داد آبله دل نمی دهد
زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند
امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد
زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن
کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد
صائب که بارها به سخن داده است جان
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۲
طفل است وغم ناله ما هیچ ندارد
این غنچه سر وبرگ صبا هیچ ندارد
پیداست ز هر قطره شبنم که درین باغ
عشقی که هوایی است بقا هیچ ندارد
گفتم به تهیدستی امید ببخشای
گفتا الف قامت ما هیچ ندارد
نخل قد او دید وزشرم آب نگردید
شاخ گل این باغ حیا هیچ ندارد
صائب چه عجب گر دلت از هند سیه شد
این خاک سیه نور وصفا هیچ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۳
آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من ودل را زمیان برد
دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد
در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت
تا دست تصور که به آن موی میان برد
کیفیت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد
از برق حوادث نکند پاک گهر بیم
رنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان برد
چون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سینه من رطل گران برد
از سطر شماری قدمی پیشترک نه
پی زین ره باریک به مقصد نتوان برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۱
دل را چه خیال است به می شاد توان کرد
این غمکده ای نیست که آباد توان کرد
گر دامن وحشت ادب عشق نگیرد
خون در دل بیرحمی صیاد توان کرد
معذور بود هر که فراموش کند از من
وحشی تر ازانم که مرا یاد توان کرد
از ناله جرس را نگشاید گره دل
دل چون تهی از درد به فریاد توان کرد
هرگز نشود تیر کج از زور کمان راست
ما را چه خیال است که ارشاد توان کرد
چون شعله خس نیم نفس بیش نباشد
از مستی اگر وقت خوش ایجاد توان کرد
از فکر کنی خالی اگر شیشه دل را
از ذکر خدا پر ز پریزاد توان کرد
فریاد که در سینه من بر سر هم غم
چندان نفتاده است که فریاد توان کرد
دل نیز خنک می شود از آه سحرگاه
صائب اگر آتش خمش از باد توان کرد