عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
سلطان جان ز عالم علوی نگاه کرد
بپر شکار روی بدین دامگاه کرد
آمد به بند چار طبایع اسیر گشت
بر خویش عیش عالم علوی تباه کرد
چون مدتی به منزل سفلی بیارمید
رخ را ز دود گلخن دنیا سیاه کرد
پس نفس تیره شکل ز روی مناسبت
پیوند جان گزید چو دروی نگاه کرد
با جان چو نفسیافت مجال برادری
چون یوسفش بد مکر گرفتار چاه کرد
توفیق در رسید ز چاهش خلاص داد
بازش به مصر عالم جان پادشاد کرد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
روی زیبا چون تماشا را به گلزار آورد
شاخ گل را شرم بادا گر گلی بار آورد
گر صبا از زلف او بویی به سوی چین برد
مشک را در نسافه آهو به ز نهار آورد
کار بوی زلف او دارد که هنگام صبوح
عاشقان را بی سماع و باده در کار آورد
اگر بیفشاند سر زلف پریشان صبحگاه
باد پیش عاشقان عنبر به خروار آورد
ور نگارد صورتش نقاش در بتخانه یی
هربتی نزدیک رویش سجده صد بار آورد
سوی زلفش می فرستادم صبا را تا مگر
پیش ما پیغامی از دلهای افگار آورد
نی خیال است این باگر بگذرد بر زلف او
حلقه زلفش صبا را هم گرفتار آورد
چشم مستش تاکند بنیاد عقل و دین خراب
زاهدان را مست ولا یعقل به بازار آورد
گر همام از چشم مستش بی خبر گردد رو است
چشم مستش بیخودی در عقل هشیار آورد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رندی و بر نا پیشه یی میر مغان را می رسد
از تن نیایدھیچ کار این شیوه جان را می رسد
در بی نوایی عاشقی رندان خوش دل را رسد
با فقر دایم تازگی سر و جوان را می رسد
در عشق جانان یافت جان از گوهر معنی نشان
بخشیده خورشیددان لعلی که کان را می رسد
از عشق در صاحب نظر بینم نددر خامان اثر
دل دارد از معنی خبر دعوی زبان را می رسد
خورشیدراگودم مزن بنشین به جای خویشتن
در ملک جانان سلطنت جان جهان را می رسد
دایم حدیث دلبران گوید همام مهربان
کاین گفت و گوی شاهدان شیرین لبان را میرسد
وقت سحر اوصاف گل از لهجه بلبل شنو
کافسانه شیرین لبان شیرین زبان را می رسد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
اگر بختم دهد باری که یارم همنشین باشد
زهی مقبل که من باشم زهی دولت که این باشد
نباید این چنین ماهی برون از هیچ خرگاهی
نظیرش گرهمی خواهی مگر در حورعین باشد
میان ظلمت مویش به زیر پر تو رویش
گهی عقلم شود کافر گهی بر راه دین باشد
به شمع آسمان حاجت نباشد بعد ازین مارا
چنین تا بنده خورشیدی چو بر روی زمین باشد
چو بخرامد نگارینم نفیر از خلق برخیزد
نپندارم که طوبی را شمایل این چنین باشد
لب شیرین می گونش خرد را مست گرداند
از آن می کاب حیوانش غلام کمترین باشد
حدیثش دوست می دارم اگر خود هست نفرینم
که دشنام از لب شیرین به جای آفرین باشد
همام آن دم که می گوید حدیث زلف وخالش را
نفسها کز دهان او بر آید عنبرین باشد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
نی بی نوا ز شکر به نوا شکرفشان شد
چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد
منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت
بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد
تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد
غم و درد بیش دارد نفسش حیات ازان شد
دل و جان چو نیست نیر اعجب است این که دارد
خبری ز حال دل ها که انیس عاشقان شد
به سخن دهن گشاده نه که سر به باد داده
چو سر و زبان ندارد ز چه صاحب بیان شد
نفسش مسیح مریم که حیات بخشد از دم
به سخن گرفته عالم چو همام مهربان شد
چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری
زدیار تن زمانی به جوار آشیان شد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند
عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند
من دیوانه ز زنجیر نمی اندیشم
که کشیده ست مرا زلف مسلسل در بند
خسروان از پی نخجیر دوانند ولی
صیدخوبان به دل خویش در آید به کمند
نه چنان واله آن صورت و بالا شده ام
که مرا با دگری مهر بود با پیوند
گل رویت مگر از باغ بهشت آوردند
که به گلزار گلی نیست به رویت مانند
گر بود پرورش نیشکر از آب حیات
هم نسازند از آن چون لب شیرین تو قند
کردم اندیشه بدین حسن و لطافت که تویی
دگر از مادر ایتام نزاید فرزند
از تو نشکیبم و آرام نگیرم نفسی
عاشق آن است که از دوست نباشد خرسند
میدهد بوی خوشت هر نفس از شعرهمام
لاجرم ولوله یی در همه آفاق افکند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ماهرویان زلف مشکین را پریشان کرده اند
عاشقان دنیی و دین در کار ایشان کرده اند
نور صبح از پرده شب آشکارا می شود
گرچه عارض را به زیر زلف پنهان کرده اند
شاهدان در شهر عرض صورت خود داده اند
زاهدان میلی به راه بت پرستان کرده اند
بیدلان غوغا به کوی دوستان آورده اند
بلبلان مست آهنگی گلستان کرده اند
عقل های ما ز چشم مستشان لایعقیل است
زلفها دلهای ما را گوی چوگان کرده اند
پیش ازین در مجلس روحانیان ارواح ما
با جمال شاهدان میلی فراوان کرده اند
جان ما در قالب خاکی نمی گیرد قرار
در قفس مرغان وحشی را به زندان کرده اند
هر نثاری لایق خوبان نباشد لاجرم
مهر ورزان بر سر ایشان دل افشان کرده اند
تا نماند آب رویی چشمه خورشید
آفتاب روی ایشان را در فشان کرده اند
را چون همام آنها که چشم نیم مستت دیده اند
پشت برخمخانه های می فروشان کرده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
عاقلان از غافلان اسرار خود پوشیده اند
آب حیوان در میان تیرگی نوشیده اند
رنگ حرص وشهوت از آیینه دل برده اند
تا در ان آیینه عکس روی دلبر دیده اند
جان خود در زلف کافر کیش جانان بسته اند
کافری بگزیده وز اسلام بر گردیده اند
در خرابات محبت جان گروگان کرده اند
تا ز معشوق سقیهم یک قدح بخریده اند
با وصال خوب روی خویش در پیوسته اند
از افرینش فارغ از کون و مکان ببریده اند
تا نبیند چشم ایشان روی هر نامحرمی
خویش را چون گنج در ویرانه ها پوشیده اند
با گدایی کرده نسبت خویشتن را چون کلیم
رفته در زیر گلیمی سلطنت ورزیده اند
رسته اند از عالم صورت پرستی روز و شب
چون همام اندر ره معنی به جان کوشیده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
زاهدان با شاهدان همخانه اند
گرد هر شمعی دو صد پروانه اند
اهل دل در بت پرستی آمدند
شاهدان بت دیده ها بتخانه اند
بابری رویان نماند عقل و هوش
جمله معذورند اگر دیوانه اند
روی خوب آیینه خود ساختند
در سر زلف بتان چون شانه اند
از لب معشوق می نوشند می
فارغ از خمخانه و پیمانه اند
عارفان ما را ملامت می کنند
آن گران جانان ز دل بیگانه اند
مردم بینا دل جوهر شناس
چون همام اندر پی دردانه اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
نظرها محرم رویت نبودند
به مشتاقان نموداری نمودند
چو بر آب و گل آمد عکس رویت
دری از حسن بر عالم گشودند
زگل گل های گوناگون بر آمد
که دل ها از لطافت میر بودند
ز عشق هرکلی صد بلبل مست
به دستان ها زبان ها می گشودند
اثر نگذاشت ز ایشان غیرت عشق
تو پنداری که خود هرگز نبودند
همام افسانه گوی دوستان است
که این افسانه گفتند و شنودند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
به کوی دوست که وهم و خیال ره نبرند
مجال کی بود آنجا که عاشقان گذرند
ندیده دید کس حسن بی نهایت او
ز فرق تا به قدم گر چه عارفان نظرند
چو هست آینه روی دوست حسن صور
برای عکس در آیینه ها همی نگرند
خیال بین که ز جانان وصال می جویند
خبر دهید به باران که جمله بی خبرند
اگر شمال و صبا را روانه گردانم
به آن دیار ره دور او به سر نبرند
بخوان همام دو بیت از حدیث خوش نفسی
که عاشقان سخنش را حیات جان شمرند
گروه عشق که ز اثبات محو در سفرند
به شهر نام و نشان می رسند می گذرند
چو مرغ و ماهی کاندر هوا و آب روند
نشان پی نگذارند ازان که بی اثرند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
اهل دل در هوس عشق تو سرگردانند
زاهدان شیوۀ این طایفه کمتر دانند
ذوق آموختنی نیست که آن وجدانی ست
عقلا جمله درین کار فرو می مانند
این چنین مست که ماییم ز خمخانه دوست
همه خواهند که باشند ولی نتواند
بت پرستان رخت طایفه توحیدند
مست و دیوانه عشق تو خردمندانند
آفتابی تو و اصحاب ملاحت انجم
در حضورت همه از دید ما پنهاند
هر یکی را سخنی در صفت منظوری ست
وصف روی تو که داند که همه حیرانند
مجلس افروز بهشت است جمال خوبان
نی چنان دان به حقیقت که بهشت ایشانند
هست صاحب نظران را هوسی با گل و سرو
کاندکی هردو به رخسار و قدت میمانند
گرمی از ذکر تو یا بند نه از شعر همام
در سماعی که غزلهای وراه میخوانند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ز کوی دوست مرا ناگزیر خواهد بود
وگر گذر همه بر تیغ و تیر خواهد بود
از آب دیده من در میان منزل دوست
به هر طرف که روی آبگیر خواهد بود
از بیم غیرت صاحب دلان دران منزل
گمان مبر که کسی جای گیر خواهد بود
مباش منکر فریاد ما که مستان را
همیشه بر در خوبان نفیر خواهد بود
مدام تا که بود نوبهار و موسم گل
ز عندلیب چمن پر صفیر خواهد بود
تو را که بر سرگل زلف عنبر افشان است
چه احتیاج به مشک و عبیر خواهد بود
به عهد روی تو ما را شب چهاردهم
کجا فراغت بدر منیر خواهد بود
در آن زمان که ز جان یک نفس بود باقی
هنوز یاد توام در ضمیر خواهد بود
میان مجمع صاحب دلان حدیث همام
چو هست ذکر شما دل پذیر خواهد بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
هر که او عاشق جمال بود
شاهدش خود گواه حال بود
گر بود پاکباز شاهد نیز
پاک و روشنتر از زلال بود
حال اگر برخلاف این باشد
دوستی هر دو را وبال بود
چشم خود را به آب شرم بشوی
تا که شایسته جمال بود
حیف باشد که دیده بی آب
تشنه مشرب وصال بود
هیمه زاتش چو سرخ شد آخر
همه خاکستر و زگال بود
زر صافی نهاد را ز آتش
سرخ رویی با کمال بود
وان که اومرد حال شد چوهمام
فارغ از بند قیل و قال بود
هست امیدم که بهره یی ز وصال
یابد و فارغ از خیال بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هوس عمر عزیزم ز برای تو بود
بکشم جور جهانی چو رضای تو بود
در ازل جان مرا عشق تو هم صحبت بود
تا ابد در دل من مهر و وفای تو بود
جای افسر شود آن سر که به پای تو رسد
پادشاهی کند آن کس که گدای تو بود
هست امیدم که نمایی تو خداوندی ها
ور نه از بنده چه آید که سزای تو بود
خجلم زان که فرود آمده ای در دل تنگی
چیست این منزل ویرانه که جای تو بود
روی خوب تو شد انگشت نمای خورشید
مه نو کیست که انگشت نمای تو بود
سال ها سجده صاحب نظران خواهد بود
بر زمینی که نشان کف پای تو بود
راحت روح و فتوح دل مشتاقان است
هر حدیثی که در و وصف و ثنای تو بود
سخنی لایق سمعت نبود ور باشد
هم غزل های همام ابن علای تو بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
زینهار ای دل گرت با عشق پیوندی بود
غیرتت باید که بر پای هوا بندی بود
حسن روزافزون طلب جاوید باوی عشق باز
حسن خوبان مجازی تازه یک چندی بود
اهل دل راگر بود میلی به صورت های خوب
عشق نتوان گفتن آن را لیک ما نندی بود
منزل حسن است چشم وزلف و خال دلبران
عشق را با منزل معشوق پیوندی بود
جان ما در حسن فانی شد کجا پابند باز
در میان چشمهٔ حیوان اگر قندی بود
در میان عشق و جان چون صحبتی آمد پدید
شرح نتوان دادگایشان را چه فرزندی بود
جان شیرینم نباید جز برای مهر دوست
برهمام او را به مهر خویش سوگندی بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر کوی تو سرها می رود
جان فدای روی زیبا می رود
نیست کویت منزل تر دامنان
هر که عیار است آنجا می رود
چون تو پا از خانه بیرون می نهی
در میان شهر غوغا می رود
هر که رویت دید یا بویت شنید
همچو مستان بی سر و پا می رود
تا نیاید گوهر وصلت به دست
آب چشمم همچو دریا می رود
زاتش هجران او هر صبحدم
درد دل ها تا ثریا می رود
مردم آسوده کی دارد خبر
زانچه بر بیمار شب ها می رود
ما نه مرد چشم و ابروی توییم
چون در افتادیم بر ما می رود
هست مهمان لبت جان همام
خوش همی دارش که فردا می رود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
جان ها در آتشند که جانان همی رود
سیلاب خون ز دیدهٔ گریان همی رود
یعقوب را زیوسف خود دور می کنند
خاتم برون ز دست سلیمان همی رود
آدم وداع سایهٔ طوبی همی کند
خضر از کنار چشمه حیوان همی رود
صحرا و شهر فتنه و غوغای مردم است
تا خود چه داوری ست که سلطان همی رود
دیدی که آدمی چه کشد در وداع جان
بر ما ز هجر یار دو چندان همی رود
دردا که گوهری ست گران مایه صحبتش
دشوار دست داده و آسان همی رود
این می کشد مرا که درین غصه یار نیز
پر آب کرده چشم و پریشان همی رود
امیدوار باش درین حاله ای همام
کاین جور روزگار به پایان می رود
در موسم بهار کند عاقبت رجوع
حسنی که در خزان زگلستان همی رود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
عشق از صورت او آینه جان بنمود
تا در ان آینه عکس رخ جانان بنمود
حسن او عکس جمالی ست که بیش از نظر است
عجب است این که در آیینه امکان بنمود
آب حیوان که میان ظلمات است نهان
دوست در چشمهٔ خورشید در فشان بنمود
آن صفت ها که رسیده است به گوشم ز بهشت
روی او چشم مرا روشن و آسان بنمود
زلف بر عارض او چون رقم کفر کشید
باد برداشت سر زلفش و ایمان بنمود
گفتمش جز دل من هست تو را زندانی
در شکنهای سر زلف هزاران بنمود
بر زبانم سخن نظم ثریتا میرفت
خنده زد بر سخنم رسته دندان بنمود
آن که بخشید حلاوت به لب شیرینش
در حدیثم اثری زان شکرستان بنمود
می نماید به عنایت ز سخنهای همام
آن لطافت که ز شاخ گل خندان بنمود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
بوسه یی را گر به جان شاید خرید
جان بباید داد روز من یزید
یافتن معشوق را چون ممکن است
از وصال امید نتوانم برید
پای اگر عاجز شود نتوان نشست
گه به پهلو که به سر خواهم دوید
تا نفس آید نشاید دم زدن
تارگی جنبد نشاید آرمید
عاشقان کعبه را در بادیه
ای بسا زحمت که می باید کشید
ساروانه را گو سرود آغاز کن
تا در اشتر غیر تسی آید پدید
باز ای مطرب حدیثخوش بساز
خرقه برکن از تن پیر و مرید
ساقیا می ده که مشتاقان هنوز
میزنند از تشنگی هل من مزید
از شراب جان مستانت همام
جرعه یی می خواست خود بویی شنید