عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
گر به پاکی خضر وقتی و روح القدسی
تا نیابی نظر اهل صفا هیچ کسی
فرض کردیم که سجاده فکندی بر آب
چون نداری گهر معرفتی کم زخمی
تا نیاری قدم از منزل هستی بیرون
سالها گر بروی راه به جانی نرسی
ای که از دل نفست راست برون می آید
نفس اینست که از خویش ببری
نیست حاجت که بود سد سکندر در پیش
نفسی در میان تو و او مانع و حایل تو بسی
رانده اند از شکرستان سعادت زایتست
که شب و روز هواخواه هوا چون مگسی
حاصل از زهد بجز دردسری نیست کمال
تا که در صومعه مشغول هوا و هوسی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
گر بردرت این اشک چو سیلاب گذشتی
در کوی تو این خس هم از این باب گذشتی
خار مژه گر دور شدی از گذر اشک
بر دیدة غمدیده شی خواب گذشتی
گر پیرو این اشک شدی صوفی و این آه
بر روی هوا رفتی و از آب گذشتی
ابروی تو گر دیده شدی گوشه نشین راج
از غصه و غم پشت ز محراب گذشتی
ان نیز گذشتی چو مگس ز آن لب شیرین
گر زآنکه مگس از شکر ناب گذشتی
جز لاله که نمی رست کمال از ولیانکوه
گر سیل سرشک تو ز سرخاب گذشتی
یک نامه رسیدی بنو از جانب تبریز
گر یاد تو بر خاطر احباب گذشتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
گر بری دست به آئینه و در خود نگری
ببری دست ز عشاق به صاحب نظری
ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت
شرم داری مگر از ما که به بالا نگری
روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان
همچو آتش که به خرمن چو رسی تیز تری
آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را
چون به سروقت جگر سوختگان در گذری
جان و سر هر دو به پای تو از آن می سپرم
که اگر خاک شوم باز به پایت سپری
شد ز خون شیشه دلها پرو دور لب تست
فرصتت باد که این می به تمامی بخوری
زاهد از روی تو مهجور و به خود مغرورست
خویشتن بینی او بین به چنین بی بصری
محتسب را ز من رند خبردار کنید
که من از سوی یکی هستم و تو بی خبری
هر کسی جان ببرة تحفه بر دوست کمال
سر ببر تو چه کنی جان نتوانی که بری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
گر به فردوسی از حریم وصل نگشانی دری
پیش هر حوری ز آب دیده باشد کوثری
گرنه در هر غرفه زنجیری بود از موی دوست
در بهشت از هر دری آید عذاب دیگری
گرنه آن سرو افکند بر شاخ طوبی سایه
هر ورق در شرح بی برگی بر آرد دفتری
با لب رضوان ما از ما بگو ای سلسبیل
ساقی جانها روان کن باده روشنتری
منتظر منشان چو گل بر خاک اهل روضه را
تازحسرت خون نگردد هر دلی در هر بری
درقیامت خوش برا دامن کشان چون زلف خویش
تا به بینی زیر پا هر جانب افتاده سری
گر به فردا افکنی دیدار میمون با کمال
تا به روز حشر باشد هر دم او را محشری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
گر گم شوی از خود خبر بار بیایی
چون بافتی آن گم شده بسیار بیایی
با موسی دیدار طلب وعده همین بود
گر محو شوی دولت دیدار بیابی
چون سر به گریبان بری و غیر نبینی
در خرف نگو جوی که زنار بیایی
گم شد سر و دستار تو از زحمت اغیار
گر بار بیابی سر و دستار بیابی
دل جانب دلدار چنان دار که از دل
هر بار که جونی بر دلدار بیابی
گر طالب دردی که ز سوز نفس او
ناجسته علاج دل بیمار بیابی
آن عاشق دلسوخته امروز کمال است
کز گفته او گرمی عطار بیابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
گر همه وقتی همه دل خون نیی
لیلى وقتی نو و مجنون نی
نیست چو ما مردی خون خوردنت
درخور این باره گلگون نیی
در طلب زر چکنی گنج عشق
خواجه گدانی و فریدون نیی
پیش دهان و لبش ای قند مصر
قند چه خوانیم ترا چون نیی
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نی از ماه گر افزون نیی
جای تو با دیدن ما با دلست
زین دو یقین است که بیرون نیی
ای به در خانه تو آه کمال
چون شنوی زانکه به گردون نیی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
گل و رخسار تو دارند به هم یکرنگی
لب شیرین و دهانت به شکر هم تنگی
به ملامت نشد از لوح دل آن نقطه خال
که سیاهی نتوان شست به آب از زنگی
خالهای سیه تو بزنخدان گوئی
دهنت دانه بچه کرد ز بیم تنگی
تا چرا غمزه و ابروی توأم زود نکشت
سالها رفت که با تیر و کمان در جنگی
صوفی ار جام لبت بیند و در کنج حضور
نشکند شیشه سالوسة زهی بی سنگی
جامه رنگین چه کنی جام طلب کز می عشق
رنگ آنراست که دارد صفت بی رنگی
تا هنوزت قدمی در ره هستیست کمال
رو که از مقصد خود دور به صد فرسنگی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
مبارک منزلی خوش سرزمینی
که آنجا سر برآرد نازنینی
براین من که گر باشد جز این نیست
که حوری هست و فردوس برینی
یقین دانی که چشمش عین فتنه است
گرت حاصل شود عین الیقینی
به آن لب ملک دلها شد مسلم
سلیمان ملک راند به انگبینی
جو پیش رخ خط آری سوزیم جان
شد این حرفم درست از پیش بینی
بشوید چشمم از غیرت به صد آب
چو بینم بر درت نقش جبینی
کمال از سینه گل مهر آن سرو
تزید صدر پی بالا نشینی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
مپوشان روی خود ای شوخ خود رای
تو چشمی چشم بر عشاق بگشای
ستم تا کی کتنی فرمانیم جور
کرم فرما دگر اینها مفرمای
از دست ما کجا بگریزد آن زلف
که طاوسیست چندین رشته بر پای
تو ماهی دیده و دل منزل تست
دلت هر جا فرود آید فرود آی
دل ویرانه مأوای تو کردیم
چو در مأوا نباشی وای ماوای
روم گفتی و سایم رخ بر آن در
اگر آسودگی خواهی میاسای
کمال آن استان کردی تمنا
بهشت عدن بادت مسکن و جای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
من آن بهتر که باشم رند و عامی
که نیکو نیست عشق و نیکنامی
نوشتند از ازل بر سر چو جامم
کران لب باشدم بس تلخکامی
بدان ساعد بغین شد لاف سیمم
که آن از سادگی بودست و خامی
مه نو ز ابرویش خود را فزون دید
همین باشد نشان نا تمامی
کمال این پنج بیت آن پنج گنج است
که ماند از تو چوآنها از نظامی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
من کیم گفتی که گویم خاک نعلین منی
ماه من تا چند نسل باز گونه می زنی
گفته بودی دامنم روزی بدست افتد ترا
وعده افتادگان در پای تا کی افکنی
دم به دم آهنگ رفتن می کنی از پیش من
عمری ای اندک وفا چون عمر از آن در رفتنی
من سزایم گفته در کشتن تو ای رقیب
راست می گوئی تو دشمن خود نهایای کشتنی
از گلستان جمالت بر نگیرم چشم تو
فی المثل گر چشم من چون چشم نرگس بر کنی
گرمی رنگین زند در شیشه با لعل تو دم
هرچه آید زو فرو خور زانکه خامست و دنی
بی تو چون بیند جهان چشم جهان بین کمال
چون به چشم خویش می بیند که چشم روشنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
مویت از عنبر تر فرق ندارد مویی
نافه مشک برد از سر زلفت بویی
آدمی نیست همانا که ز حیوان بتر است
هر که را نیست به خاطر هوس مه روئی
نیست امکان که دل از کوی تو بر گیرد دل
عقل هر چند نظر می کند از هر سویی
پیش چشمم چه عجب گر نرود آب فرات
هر کجا بحر بود قدر ندارد جویی
شادمانم من از آن ماه مبارک رخ تو
نیک بخت آنکه بود بنده نیکو رویی
بر رخت می کند آن زلف سیه سیاری
صحن فردوس نگر جلوه کند هندوئی
نرود پای کمال از سر کویت هرگز
خوشتر از کوی دلارام نباشد کویی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
ناوک غمزه چو هر سو به شتاب اندازی
دل شتابد که سوی جان خراب اندازی
گرم از پا نکند خال لبت سهل مگیر
به مگس سهل نباشد که عقاب اندازی
دل تحمل نکند جان نتواند برداشت
بار آن سایه که با رخ به نقاب اندازی
شمع آخر شده یارب چه شبی باشد آن
که منت بوسم و خود را تو به خواب اندازی
خون دلها که کبابست چو می نوشت باد
گربه مستی نظری سوی کبابه اندازی
به من رند بده تا سر حاسد شکنم
زاهدا سنگ که بره جام شراب اندازی
فیض ازین سان که ترا میرسد از گریه کمال
زود بینند که سجاده بر آب اندازی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی
به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
چراغ صبحدم دل فروز عالم را
چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی
کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
به جان و دل شده ام پای بند بند گیت
نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
چگونه دست توان داشت از چنین سروی
چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
هلال ابروی او را ز حسن موئی کم
نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
سخن دراز شد و خالص سخن این است
که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
کمال عز قبول نر از سعادت یافت
که بافت از همه اقران خود چنین جاهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
وصال اوست بخت ما نبینم آن به بیداری
خیالش دولتست ای دل تو باری دولتی داری
به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان
مگر دیوانه زاهد که جوئی عقل و هشیاری
در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما
چه بر دیوار چسبیدی به آخر نقش دیواری
چو خس بر خاک راه تو بدان امید افتادم
که چون باد صبا آی مرا از خاک برداری
دل من چون ز کار افتد بباره محنتت بردن
رسد باری مرا از تو اگر دولت دهد یاری
کریمان تحفة آرند با خود پیش مسکینان
اگر آئی تو نیز آن به که بر من رحمتی آری
بصدنجان و سل او خواهی کمال از سر نه این سودا
چو هیچت نیست این گوهر مکن هردم خریداری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی
چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی
فرهاد شکایت ز دلی داشت که از سنگ
جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی
رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت
ای جان فرومایه تو باری چه قماشی
هر نیر که بر سینه زدی گو دل و جان هست
فارغ ز چه بنشینی و بیگانه چه باشی
زاهد چه به چنگ آری ازین شهرت و گلبانگ
گیرم که چو بوبکر رهابی شده فاشی
کس فهم نکرد از خط لب نقش دهانش
مفهوم نشد نکته مبهم به حواشی
بشکست کمال از سخنت قدر کمالین
چون از گهر و لعل سپاهانی و کاشی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
هر لحظه بما از نو رسد تحفة دردی
اگر این نبدی عاشق درویش چه خوردی
دل چاره درد تو به این کرد که خون شد
این چاره نبودی دل بیچاره چه کردی
میسوخت سراپای وجودم ز دل گرم
گرمی نزدم هر دم ازین غم دم سردی
حوران کفن من همه در روی بمالند
با خاک لحد گر برم از کوی تو گردی
عاشق بشه فرد یگانه ننشیند
گر نیست چو فرزین ز دو عالم شده فردی
کو بار سبک روح که بهر دل مجروح
سازیم ز خاک قدمش مرهم دردی
تا چند کمال این همه درمان طلبیدنه
رنجی بر و دردی طلاب از باطن مردی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲
با آن که بر شکستی چون زلف خویش مارا
گفتن ادب نباشد پیمان شکن نگارا
هستند پادشاهان پیش درت گدایان
بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را
از چشم من نهانی ای آب زندگانی
وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را
در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی
ای آفتاب تابان دریاب دیده ها را
زان لب سلام ما را نشنیدهام جوابی
بیگانه می شماری باران آشنا را
پیش رخ تو باید بر خاک سر نهادن
شرط است سجاده بردن آیینه خدا را
چشم تو ریخت خونم شرم آمدم که گویم
از بهر نیم جانی با دوست ماجرا را
در زهد و پارسایی چندان عجب نباشد
سر مست چشم خود بین رندان پارسا را
سوی همام بنگر باری به چشم احسان
با بنده التفاتی رسم است پادشا را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ما به دست یار دادیم اختیار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سال ها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
گر تو برفتراک می بندی شکار خویش را
خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی
می نشانم زاب چشم خود غبار خویش را
عکس روی چون نگار خود بین در آینه
تا بدانی قدرت صورت نگار خویش را
هست خاک آستانت سجده گاه اهل دل
سجدهٔ شکری بکن پروردگار خویش را
نیست خالی از خیال روی تو چشم همام
باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را
وزعکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی خبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
کار طرب را ساز ده واصحاب را آواز ده
در حلقه خاصتان مکش این عام کالانعام را
زان حلقههای عنبرین آرام دلها می بری
آشوب جانها کردهای آن زلف بی آرام را
ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می
در جان ما زن آتشی تا پخته یا بی خام را
ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی
در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را
هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت می کند
نخجیردیدی کار به جان جوینده باشددام را
صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا
حاجی چوبیند روی تو باطل کند احرام را
هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من
کز لهجه شیرین تو ذوقی بود دشنام را
من دست بوسی می کنم مرد لب و چشمت نیم
تقل لب مستان مکن آن شکتر و بادام را
دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه شب
بر راه صبح از زلف خودامشب بگستردام را