عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
تا چند کند دست تو با زلف تو بازی
تا چند کند غمزه تو دست درازی
با زلف پریشیده چه اندیشه کنی باز
کش گاه سرافکنده کنی گه بفرازی
گاهیش ببری سرو گه بر شکنی پشت
گاهیش بخواری فکنی گه بنوازی
کس مشک بر آتش نگذارد، ز چرا تو
این مشک بر آن آتش رخسار گدازی
ای زلف سیه کار چه کردی تو که باید
پیوسته بر این شعله بسوزی و بسازی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
تو با لب نمکین از چه قند گفتاری
بگو یکی زنمک، قند چون همی باری
تو شکرین لب و شیرین سخن، هزار افسوس
که تندخوی و ترش روی و تلخ گفتاری
تو ماه روی و سمن بوی و مشک مو، صد حیف
که جنگجوی و جفا خوی و مردم آزاری
شنیده ام ز کسان سرو میوه مینارد
تو سرو قد ز چه رو میوه نیشکرداری
بنازم آن نگه شوخ و چشم مست ترا
که شیوه اش همه مخموری است و خماری
تو خوب رو بچمن پا منه که می ترسم
که چشم بد رسد از نرگست بعیاری
نگاه شوخ ترا نرگس از که آموزد
گرفتم آنکه چه چشمت شود به بیماری
حبیب دفتر تو کاروان بنگاله است
کزو بجای سخن، بار بار قند آری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
در ده قدح باده که با زخم فراقی
مرهم نشود دل مگر از رطل عراقی
دیروز مرا وصل تو گر ساقی جان بود
امروز چه افتاد که شد هجر تو ساقی
می باز نگیری بگه وصل و گه هجر
تو باقی و جام و خم و مینای تو باقی
از ما نکشی پای که با ما همه لطفی
با ما نشوی جفت که از ما همه طاقی
با مائی و بیمائی و نزدیکی و دوری
چه تلخ و چه شیرین که گوارا ابمذاقی
مانند پری گاه نهان در دل شیشه
چون شیشه می، گاه عیان بر لب طاقی
بی سابقه در محفل هر کس بنهی گام
از رحمت و از لطف که بی کرو نفاقی
من از تو ننالم، ز دل خویش بنالم
تو جوهر دلداری و تو روح وفاقی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چه خوش بود که شبی در کنار من خسبی
به بستر اندر، یکتای پیرهن خسبی
بود چه پیرهن اندر میانه نیز حجاب
به آنکه در بغل من چه پیرهن خسبی
قدح بنوشی و سرمست گردی از می ناب
چنانکه بی خبر از حال خویشتن خسبی
گهی برقص چه شمشاد و نارون خیزی
گهی به بزم چه نسرین و نسترن خسبی
صبا ز شرم تو از گل سحر گلاب کشد
شبی که مست تو در ساحت چمن خسبی
ز برگ گل سزدت بستر، از سمن بالین
بهر زمین تو سمن نو گل پرن خسبی
تو چون بباغ درآئی، ز پا در آید سرو
مگر بسایه شمشاد و نارون خسبی
پریش سازی گیسو بروی یشم سرین
چه یک چمن گل و یک باغ یاسمن خسبی
عجب خیال محالی حبیب در سر داشت
که با سرین سمین در دواج من خسبی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تا لاله صفت جانا گلگونه قبا کردی
چون لاله هزاران داغ اندر دل ما کردی
خستی و جفا کردی بستی و رها کردی
جانا بکه بر گویم با ما تو چه ها کردی
تا جام می گلگون دادی برقیب دون
کردی بدل ما خون، ای یار چرا کردی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۰ - برای دوست مسافری سروده شده است
ای بسته رخت و عزم سفر کرده زین دیار
یک کاروان دل پی او گشته رهسپار
او همچون مهر کرده غروب و ستاره وار
ما را سپید در ره او چشم انتظار
گر نیست آفتاب فلک پوی از چه روی
بر پشت چرخ گشته سوار آفتاب وار
گر مرکبش نه چرخ بود از چه رو چو چرخ
بگرفته آب و آتش و باد اندرو قرار
این گرنه چرخ، از چه بود آفتاب وار
وان گرنه مهر، از چه بود آسمان مدار
این گرنه چرخ، چرخ صفت از چه دیر پای
وان گرنه مهر، مهر نمط از چه پایدار
این گرنه مهر، از چه چو مهر است پر ز نور
وین گرنه چرخ، از چه چو چرخ است پر زنار
گر مرکبت سفینه نبودی، بدوختیم
از چشم خویش نعل بسمش ستاره وار
در کشتی بخار میفکن به دجله رخت
زیرا که بحر را نبود دجله ره گذار
بگذار تا ز دیده به سازم سفینه ات
وز اشک چشم دجله و از دود دل بخار
نی نی ز آب دیده من دجله بهتر است
کین اشک شور باشد و آن آب خوشگوار
الا که آب چشم من از شعر شکرین
شربت کنی که نیشکر آرد بجویبار
کشتی به بحر طبع برافکن که طبع تو
بحریست خوشگوار بعکس همه بحار
نی نی به بحر طبع مشو زانکه ترسمت
کشتی ز موج بحر نیابد ره کنار
ما را چو موج دیده بدنبال کشتی است
زین بحر موج زن که بکشتی کند گذار
بسیار دیده چشم که کشتی سوار بحر
هرگز ندیده بحر بکشتی شود سوار
دی رفت زانجمن ببهار و ندیده ایم
کاز انجمن بدی برود موسم بهار
از تلخکامی ار بزنی نشتر، از عروق
جوشد بجای خون همه زهرم چو کو کنار
سر سبزیم مبین که ز زهر درون مرا
تاج زمرد است بسر کوکنار وار
چشم تو را اصابه عین الکمال اگر
زد چشم زخمی از اثر چشم روزگار
غمگین مشو که اهل نظر را بسی سخن
با چشم نرگس است که دارد کمی خمار
دانیکه چشمت از چه برخ می فشاند آب
از بس بدو نگاشتی اشعار آبدار
مدح تو شعر نیست که دارای ز شعر ننگ
وصف تو نظم نیست که داری ز نظم عار
ارباب فضل را ز سخن پروری چه فخر
اصحاب علم را بزبان آوری چه کار
لیکن بحکم تربیت ما گهی سخن
گوئی ز نظم و نثر بعنوان اختیار
کلک تو کلک نیست که آهوی مشکریز
نظم تو نظم نیست که لولوی شاهوار
بنموده نیش و نوش بهم ضم بسان نحل
آورده زهر و مهره فراهم بمثل مار
شعر تو شعر نیست که اعجاز احمدی
نظم تو نظم نیست که الهام کردگار
در دست تو قلم بمثل چوب موسوی
در کام تو زبان بصفت تیغ ذوالفقار
مداح شاه ملک وجودی و نی عجب
از دست و کلکت ار شده اعجاز آشکار
باری دوای چشم تو را از طبیب عقل
دارم عجیب داروی نغزی بیادگار
کایدون چو سر نهی بدر طور موسوی
خلوتسرای وحدت و دربار افتخار
قبر امام هفتم موسی بن جعفر آنک
موسی بطوف قله طورش نیافت بار
تقبیل آستانه چو کردی چو هفت چرخ
زی طوف او چو کعبه بزن چرخ هفت بار
وانکه ز خاک مرقد او توتیا صفت
چون آسمان بدیده بکش اندکی غبار
تا چون ستاره چشم تو روشن شود که من
همچون ستاره تجربه کردم هزار بار
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای جان و سر حبیب و ایمان حبیب
ای درد دل حبیب و درمان حبیب
تو جان همه عالمی، آزرده مباش
اندوه تن تو باد بر جان حبیب
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
آن زلف سیه که خوشه خرمن تو است
چون هاله بگرد ماه، پیرامن تو است
آنرشته که پای بند دلها است چرا
سرگشته همیشه دست در گردن تو است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
عمری است که عمر به تعب میگذرد
از هجر توام روز چه شب میگذرد
چون زلف تو تاب دارد و چشمت تب
روز و شب من به تاب و تب میگذرد
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دیشب صنمی وعده بازارم کرد
در بند دو زلف خود گرفتارم کرد
سیگار بدست شاد و خندان بگذشت
دلسوخته چون کاغذ سیگارم کرد
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
لب جز لب سیگار بدان لب نرسد
هرگز کسی از لبش بمطلب نرسد
دلریش و درون سوخته و خاک شده
تا کس نشود، لبش بدان لب نرسد
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
هر شب که دو سنبل تو آشفته شود
دو نرگس نیم مست تو خفته شود
آن مطلب ناگفته ما گفته شود
وان گوهر نا سفته تو سفته شود
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ما را بجهان گوشه ابروی تو بس
در مزرع جان، خوشه از موی تو بس
از خرمن عمر، دانه خال تو به
وز کشت امید، گندم روی تو بس
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
بر گوشه طره تو آن دانه خال
افتاده بچین نافه ای از ناف غزال
یکدانه و صد هزار دامش در پی
یک خوشه، هزار خوشه چین از دنبال
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
زلفت فتد ار بکف پریشش سازم
آشفته چو حال دل خویشش سازم
خایم لب لعل تو بدندان چندانک
چونین دل ریش خویش، ریشش سازم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
میخواست دلت که بیدل و دین باشم
بیعقل و وفا و هوش و تمکین باشم
باز آ که چنانم که دلت میخواهد
مپسند دگر که بدتر از این باشم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
قربان تو و طبع ملول تو شوم
قربان تو و رد و قبول تو شوم
تا چند کنی اصول بازی با من
قربان تو و فقه و اصول تو شوم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ما با تو یکی جان بدرون دو تنیم
یا همچو یکی تن بدو تا پیرهنیم
من با تو در این میان نشاید گفتن
آسوده ز سودای تو و ماو منیم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
رسوای سر کوچه و بازارم کن
چندانکه همی توانی، آزارم کن
منصور صفت بر زبر دارم کن
هر عشوه که داری، همه در کارم کن
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ایجان جهان حبیب را قهر مکن
رسوای جهان و شهره شهر مکن
لب بر لب تو ساعتکی خوش داریم
این یک لب بوسرا بما زهر مکن