عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
من و محنت تو زهی راحت من
چه راحت که بخت من و دولت من
چو من با تو باشم زهی راحت تو
اگر این نباشد زهی محنت من
به دشنام من رنجه گشتی شنیدم
زهی خواری نو زهی عزت من
من و اقتدا با تو در هر نمازی
همین است تا زنده ام نیت من
غمم گو مخور چونکه آن یار دیرین
تکو می شناسد حق نعمت من
زنصدبع میترسم ای جان روانتر
ز خاک در او بر زحمت من
کمال این شرف تا قیامت ترا بس
که گوید فلانیست در خدمت من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
نمی دهد دهنت کام ما از آن لب شیرین
را به تنگ دلان می کنند مصابقه چندین
چو بوسه زنو خواهم سوی رقیب گزی لب
زهی تعلل رنگین زمی بهانه شیرین
همیشه من ز خدا دولت وصال تو خواهم
بود که وقت دعا بگذرد فرشته آمین
اگر سعادت و دولت دواسبه آبدم از پی
چو در رکاب تو باشم کدام مرتبه به زین
چنین که خواب شب از ما به چشم مست ربودی
دگر به خواب نبینی که سر نهیم به بالین
دلا چو نقد تو جز بار آبگینه نباشد
مکن معامله بار دگر به آن دل سنگین
رسید تا در دهلی نوافل سخن من
کجاست خسرو تا بشنود مقالت شیرین
کمال چون سخنت به ز خسرو و حسن آمد
دگر مدار ازین و از آن توقع تحسین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
توش کن خواجه على رغم صراحی شکنان
بادی تلخ به یاد لب شیرین دهنان
بطلب بافت نشانه از لب شیرین فرهاد
ره سوى لعل نبردند به جز کوه کنان
خاک بر فرق کسانی که زر و سیم به خاک
باز بردند و نخوردند به سیمین دقنان
دوش رفتم به چمن از هوس بلبل و گل
این یکی جامه دران دیدم و آن نعره زنان
گفتم این چیست بگفتند که آن قوم که پار
می رسیدند درین روضه بهم جلوه کنان
همه را خاک بفرسود کنون نوبت ماست
حال شمشاد قدان بنگر و نازک بدنان
بلبل این گفت و دگر گفت که می توش کمال
فصل گلریز و به مطرب بگذار این سخنان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
آه که خاک راه شد دیده من براه تو
کرده چر کاه چهره ام فرقت عمر کاه تو
بر دل من جفای تو بس که نهاده بار غم
غیر نبرده پی بدان چون شده بارگاه نو
بنده ام و به جز درت نیست پناه من دگر
چون تو پناه بنده باد خدا پناه تو
شاه بنانی و ترا کشته عشق لشکری
نیست شهان ملک را بیشتر از سپاه نو
گرچه بلند پایه چون قد خود به سلطنت
هست از آن بلندتر ناله داد خواه نو
بار چو نیست مستمع چند کنی دلا فغان
باد هواست پیش او ناله ما و آه تو
پرتو روی او دلت سوخت کمال و همچنان
توبه نکرد از نظر دیده رو سیاه تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
بی لب ساقی مرا می فرود در گلو
نقل ومی آن شما باد کلوا و اشربو
پیر مغان گویدم باده بخور هم ببر
باده کجا میبرم با لب او کرده خو
محتسب خم شکن گر کدویی میشکست
من شکنم هم سرش گرچه کم است از کدو
چون بکشی خوان حسن لب ز نظرها بپوش
ورنه گدایان کنند از پی حلوا غلو
تا بنهم پیش تو هر قدمی را سری
سایه سر من بساخت روز وصال تو دو
گر بکشم زلف تو فکر زبدگو مکن
من چو نگفتم بکس هرچه شنیدم ز تو
دوست تر از هرچه هست صحبت بارست آه
در همه عالم کمال دوست کجا بار کو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
چو در جان کرد و دل جا غمزه تو
میان مردمش خواننده جادو
به تیر تو شکاری را نظرهاست
که بیند از قا سوی تو آهو
به جنت بیشتر سوزند مردم
اگر باشد بحور این چشم ابرو
چو خاک پا فروشی بر کشیده
دو چشم تر بسازیمش ترازو
از لب شفتالوئی دو لطف کن لطف
اگر چه العنب گویند دو دو
مگر زلفت پشیمانست از ظلم
که دارد از ندامت سر به زانو
کمال آن ترک اگر آید به مهمان
سر و جان پیشکش بر رسم ترغو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
دل سوی او رفت جان هم گو برو
جان و سر گو در سر دلجو
گر سر شوریده چون گو برفت
برو بر سر چوگان زلفش گو
تا نیفتد راز ما برروی روز
برو ای سرشک امشب ز پیش رو برو
جوی چشم آب روان دارد هنوز
گر ملولی لب لب این جو برو
ای دل از جام عدم دل برمگیر
در پی روی نکو نیکو برو
ای صبا گر جانفشانیت آرزوست
بر سر آن ستبل گلبو برو
چون سراید بر گل رویش کمال
از چمن گو بلبل خوشگر برو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
سرخوش است ای پسر مرا باتو
کشت چشم توأم نه تنها تو
بر در و بام دل چه گردد جان
او درین خانه باش گو یا تو
کوثر و سلسبیل هر دو روان
شده پنهان چو گشته پیدا تو
واعظا چند خوانیم به بهشت
استا ن برای ما ازو نگذریم فرما نو
گل فروتر نشانده اند از سرو
بر گذشته ازو به بالا تو
گفته شیرین لبان ترا در روی
مگسانیم ما و حلوا تو
نوخطان در جواب نامه کمال
لا نوشتند جمله الأ تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
غلام پیر خراباتم و طبیعت او
که نیست جز می و شاهد حریف صحیت او
در آن زمان که نن ماه غبار خواهد بود
نشسته باشم بر آستان خدمت او
چو نیست در کف زاهد بضاعت اخلاص
چه فسق و معصیت ما چه زهد و طاعت او
مپوش رخ زمن ای پارسا بعیب گناه
گناه بنده چه بینی نگر به رحمت او
هزار بار خرد کرد حل نکته عشق
هنوز هیچ ندانست از حقیقت او
به هیچ قبله نباید فرو سر او باش
زهی مراتب رند و علو عمت او
کمال خاک خرابات جوهریسته شریف
که هر کسی نشناسند قدر و قیمت او
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
گر تیر کشی از طرف غمزة جادو
صد آه کشد از جگر سوخته آهو
خونم چو شود ریخته مستی کند آن چشم
از ریخته ذوق است و طرب در سر هندو
صد حسن به آن رخ تو به یک دفعه فروشی
مه رفت به میزان که فرو شد به ترازو
زان چشم دل گمشده پرسیدم و زآن خال
خاک تو نشان داد به لب چشم به ابرو
گفتم به درختان که قد بار کدام است
هر لحظه در آینده در زلف تو به زانو
بشگفت کمال از تو بهر جا گل معنی
مرغی ز سر سرو بزد بانگ که کو کو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
گفتمش ماه پر است آن چهره گفتا پر مگو
کز زمین تا آسمان فرق است از ما تا بدو
گفتم آن موی میان هیچ است هیچ ار بنگری
گفت اگر دلبستگی داری بدو میچش مگو
گفتمش آن رنگ و نکهت در گل مشک از چه خاست
گفت هر یک برده اند از روی و مریم رنگ و بو
گفتمش دل فکر روی و رای قدت می کند
گفت این رائیست عالی و آن دگر فکر نکو
گفتم از چاه زنخدان تو دل در حیرتست
گفت از رفتند بسیاری درین حیرت فرو
گفتم ار با دیده بگشایم چه باشد راز دل
گفت پیش مردمت ترسم که ریزد آبرو
گفتم از مهر رخت کی دل تهی سازد کمال
گفت آن ساعت که سازد چرخ از خاکش سبو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
گفتم ملکی با بشری گفت که هردو
کانه نمکی با شکری گفت که هردو
گفتم به لطافت گلی ای سرو قبا پوش
یا نی شکری یا گهریه گفت که هردو
گفتم به خط سبز و لب لعل روانبخش
آب خضری یا خضری گفت که هردو
گفتم بجبینی که به آن روی توان دید
با آئینه یا قمری گفت که هردو
گفتم که به یک عشوه ربانی ز سرم عقل
با هوش من از تن ببری گفت که هردو
گفتم دل مائی که ندانیم کجائی
با دیده اهل نظری گفت که هردو
گفتم ز کمالی تو چنین بیخبر و بس
با خود ز جهان بیخبری گفت که هردو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
ای نبات قد سبزت شکرستان همه
قد شمشادوشت سرو خرامان همه
رونق کفر بیفزاید از آن روی که برد
فر خال سیهت رونق بازار همه
در سر هندوی زلفین نو آن سودائیست
که به تاراج دهد عقل و دل و جان همه
بهر نظاره که در کوی نو آبند کسان
هست چون گوی سرم در خم چوگال همه
پای در دامن صبر از چه کنم چون شب و روز
دست عشق نو گرفته ست گریبان همه
آبروی من دل سوخته بر باد مده
که حسودی به غرض خام کند نان همه
بلبل باغ وصال تو کمال است اگر
در جهان بسته شود باغ و گلستان همه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
با تو در دل نبایدم رخ ماه
ی رخ نیارد شدن به خانه ماه
در شمایل قد تو لطف خداست
هست لطف خدا به تو همراه
بینمت دایم و چنان دانم
که نکردم هنوز نیم نگاه
گر گناهست در رخ تو نظر
باد چشم پر آب غرق گناه
غرق دریای آتش و آب است
جان عاشق میان گربه و آه
او خواهد برآمد از سر خاک
دردمند ترا به جای گیاه
طیب زلفت بخویش برد کمال
چون که با خاک رفت طاب ثراه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
برهگذار قد بار دیدم از ناگاه
کدام قد الفی بود در میانه راه
کدام الف که ز لطفش الف ندارد هیچ
به طبع راست ازین حرف شده کسی آگاه
نظارة به تماشاگهی نمی بینیم
به از جمال تو چندانکه می کنیم نگاه
فرشته شوق رخت گر گنه نویسد و جرم
صحیفة عمل بنده بر بود ز گناه
خط تا شده موران مرید از آن بسته
میانه به خدمت و پوشیده نیز جامه سیاه
به رقص بند نبای تو گر گشاده شود
ز اهل خرقه برآید هزار ناله و آه
کمال اهل ریا را بگو به حلقه ذکر
چه عربده است و غلو لااله الا الله
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
بینم ابروی تو پیوسته مه نو گه گه
آن نبودست که گویند بقله الحرمه
دارم از مهر تو گه روشن و گه تیره دو چشم
تا سر زلف سیه داری و رخسار چو مه
چون روی تشنه دلا جانب سیمین ذقنان
پای بیرون منه از ره که بیفتی در چه
باش تا نغمه نی گوش کنیم ای صوفی
چند بانگ نو و فریاد تو الله الله
لاف زد گل بتن نازک تو زیر قبا
خواست عذر گنهش لاله و برداشت کله
ای خوش آن دم که ببوسیدن رخسار و لبت
شمع بنشانم و پیش تو نشیئم آنگه
گفته های تو که با آن زده سکه کمال
هفت هفت است ولی چون زر خاص ده ده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
دلم به زخم زبانها نگردد آزرده
که عاشق تو بود گنده تیر خورده
چه خوش بود صنمی چون تو در بر آوردن
به خلوتی که بود حجره در بر آورده
دلی که بود درو رحم کردیش از سنگ
دگرچه برخورم از بار دل دگر کرده
بناز چشم تو پرورده شد دلم منگر
بخواریش که عزیزیست ناز پرورده
شنیده که مویز سیه بود شیرین
گرین ز سبز خطان دلبر سیه چرده
مرا چه بیم ز آتش چو سرد خواهد شد
جحیم پر شرر از زاهدان افسرده
کمال واعظ خوشگوی ما زبانگ و خروش
چو شد خموش نگه دار گو همین پرده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
زاد راه عاشقان اشک است و روی زرد و آه
راه ازین گونه است بسم الله که دارم عزم راه
مهر او دعوی کتی آواز ثریا بگذاران
نشنود قول تو کس تا نگذارانی این گواه
دی نظر می کردم آن روی و ازین به دولتی
من ندیدم در جهان چندانکه می کردم نگاه
گر گه کاری شمارند آرزوی روی دوست
ما چگونه روی او بینیم با چندین گناه
در دهانش جایگاه یک سخن گفتم که نیست
باز دیدم این سخن هم بود بس بیجایگاه
کار اشک از چهره شمعی به عکس افتاده است
عکسی باشد پیش مردم آب بر بالای کاه
در میان خون مژگان عاقبت چشم کمال
خاک شد از انتظار او سقاءالله ثراه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
شبت خوش باد ای باد سحرگاه
که آوردی هوای زلف آن ماه
چه سود از ناله شبها که جانان
ز حال دردمندان نیست آگاه
در آن حضرت اگر چه راه آن نیست
که باشم من ز نزدیکان درگاه
ولی عبیی چنان نبود ز درویش
که دارد آرزوی صحبت شاه
من از اهل طریقت بودم اول
چو رفتارت به دیدم رفتم از راه
مرا زاهد ز شبخیزان شمارد
من و او راد صبح استغفر الله
تو جان خواه از کمال ای راحت جان
که او را در غمت این است دلخواه