عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امروز جمال تو طرح دگر افتاده است
چین و شکن زلفت آشفته تر افتاده است
آشفته و ژولیده سرگشته و شوریده
پیچان و پریشیده بر یکدگر افتاده است
هی چین و شکن بینم از زلف تو از هر سو
کاندر پس یکدیگر زیر و زبر افتاده است
یک نیمه بچین اندر بر فرق و جبین اندر
یک نیمه از آن سوتر بر پشت سرافتاده است
چین و شکن و حلقه، پیچ و گره و عقده
خم در خم و چین در چین، گرد کمر افتاده است
دو حیله ور جادو دو عشوه گر هندو
بر چهره ی تو بت رو، ببریده سر افتاده است
آن زاهد طاماتی و آن شیخ کراماتی
نزد تو خراباتی از پرده در افتاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
یک امشبی که تویی در برابرم سرمست
گمان مبر که خبر از وجود خویشم هست
نشسته ای تو، من و شمع ایستاده به پای
تو مست باده و من مست چشم باده پرست
قسم به جان تو کز جان و از جهان برخاست
هر آنکه یک نفس از روی عیش با تو نشست
نهاد دل به تو و از همه جهان برداشت
گشاد در به تو و بر رخ دو عالم بست
به خواب نیز نمی آید این خیال که تو
نشسته باشی و من ایستاده جام بدست
گذشت کار حبیب این زمان چه می خواهی
فتاد ماهی در آب و رفت تیر از شست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
شکسته زلف یکی ترک مست یار منست
که آرمیده چو جان سخت در کنار من است
بهر چه امر کند من باختیار ویم
بهر چه حکم کنم او باختیار من است
شبی که دیرتر آیم بخانه از بازار
نشسته بر در مشکو بانتظار من است
بگرد مشکوی من غم گذر نیارد کرد
که دل فریبی از اینگونه غمگسار من است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ما روی بمیخانه و زاهد بحجاز است
این کعبه حقیقی است گر آن قبله مجاز است
این رشته چسان میگسلد یکسر پیوند
بر دست نیاز است و یکی در کف ناز است
از وی همه آزادگی و کبر و غرور است
از ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
گیرم که رها گردد از آن دام سر زلف
مرغ دلم از چشم تو در چنگل باز است
زلف تو و شبهای دراز و سخن عشق
جون کوکب بخت من، دنباله دراز است
بی مهری با ما و ندانم سببش چیست
قربان رقیب تو که او محرم راز است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
کس نیست که از لعل تو دشنام شنیده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
از زلف سیاهت که همه چین و شکنج است
جان و دل غمدیده ما سخت به رنج است
رخساره سیمین تو گنجی است نهانی
وآن زلف یکی مارسیه بر سر گنج است
ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف
...که او کافری و اهل فرنج است
روی تو یکی مجمر سوزان و برآن روی
زلف تو خال سیهت دود و سپنج است
وز مملکت روم یکی دزد تبه کار
گوئی به پناه آمده در کشور زنج است
امشب شب عید است و همه بوم و بر ما
آوازه طنبور و دف و نغمه سنج است
شیرین غزلی نغز بدین قافیه گوید
هر کس که در اندیشه خود قافیه سنج است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
شیخ است و حلقه بر در خمار میزند
دست طلب بحلقه زنار میزند
این خرقه پوش صومعه را تا چه روی داد
کاتش بجان خرقه و دستار میزند
خلوت نشین شهر که از خانقه گریخت
مستانه نعره بر سر بازار میزند
یک نغمه بیش نیست که مطرب ببانک چنگ
مرغ چمن بساحت گلزار میزند
داود ناله از لب مزمار میکند
منصور نعره بر ز بر دار میزند
سنگی سخن ز حلقه تسبیح میکند
چو بی نوا ز پرده اسرار میزند
یک جلوه کرد طلعت لیلی در این دیار
مجنون هزار بوسه بدیوار میزند
چنگ و چغانه وصف رخ دوست میکند
جام و پیاله دم ز لب یار میزند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بخت اگر یاری کند دلدار دلداری کند
نوبت گلشن رسد گلزار گلزاری کند
سهل باشد محنت از جور رقیب و دور چرخ
شاخ گلبن گل بر آرد خارا گر خاری کند
بزم عشرت گرم گردد، خون تاک آید بجوش
باده سرمستی دهد پیمانه سرشاری کند
طره معشوق ما گر شد پریشان باک نیست
جمع دل را در پریشانی نگهداری کند
نرگس دلدار ما رنجور و بیمار است لیک
دردمندان را به بیماری پرستاری کند
کفر و ترسائی گر این باشد که کار زلف اوست
کعبه میخانه شود تسبیح زناری کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
دو چشم مست تو کز خواب ناز برخیزد
هزار فتنه ز چین و طراز بر خیزد
کسی بطره کوتاه تو نیارد چنگ
مگر که از سر عمر دراز برخیزد
هر آنکه جان و سر اندر سر هوای تو کرد
ز خیل دلشدگان سر فراز برخیزد
هر آنکه بر سر راهت نشست و دل بتوبست
ز مهر هر دو جهان بی نیاز برخیزد
چنانکه زلف پریشیده تو بر رخسار
میان شک و یقین امتیاز برخیزد
بشاهراه حقیقت بمنزل تحقیق
کسی رسد که ز عشق مجاز برخیزد
ندیده ایم که از جام عشق بیخود و مست
کسی فتد که دگر باره باز برخیزد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
موج زد اشکی و ما را آب برد
نرگس مست شما را خواب برد
چشم پر خوابت مرا بیخواب کرد
زلف پر تابت مرا از تاب برد
تارخ خوبت بگلشن جلوه کرد
از رخ گل رنگ و تاب و آب برد
چشم جادویت چه فتنه ساز کرد
که قرار از خاطر احباب برد
طاق ابروی تو در وقت نماز
شیخ را از مسجد و محراب برد
مطرب امشب تا چه برزه ساز کرد
که دل و جان از همه اصحاب برد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دم زد لبی از شکوه، نیش نام نهادند
خون شد دلی از غصه، میش نام نهادند
صد تیغ جفا بر سر و تن دید، بهر بند
یکناله بر آورد، نیش نام نهادند
در قعر خم از چوب جفا بسکه قفا خورد
خون شد دل انگور، میش نام نهادند
گویند می و جام گرفت از کی و جم نام
کی بود و کجا بود و کیش نام نهادند
لبریز شد از باده و، کف کرد و فرو ریخت
سر جوش می از خم، که قیش نام نهادند
عکسی ز رخ شاهد ما در عرب افتاد
سعدی و ثریا و قیش نام نهادند
یک قصه ز حال دل دیوانه ما بود
آن قیس، که مجنون حیش نام نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
گفتم از لعل لبت یک بوسه، گفت آری شود
لیک با صد خواری و زاری بدشواری شود
گفتمش بوسیدم از مستی لبت صد بار، گفت
هر چه در مستی شود آخر بهشیاری شود
گفتمش در خواب دیدم در بری دوشینه، گفت
بختت ار بیدار گردد هم ببیداری شود
گفتم از جور خیالت خانه دل شد خراب
گفت چون گردد خراب اینخانه معماری شود
گفتمش بی زر شدم بیزار گشت از من دلت
گفت آری بیزری اسباب بیزاری شود
گفتمش تا کی جفا کاری و خونخواری و جور
گفت شاید نوبتی هم وقت دلداری شود
گفتمش چندین گره بر طره مشکین مزن
گفت تا دلهای بیسامان نگهدای شود
گفتم از جان چون توان بگسیخت دل در پای دوست
گفت دشوار است و سخت اما بناچاری شود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
ز گیسویت سخن با شانه گفتند
شبی تاریک بود افسانه گفتند
گر از لعل لبت گفتند رازی
حدیثی از لب پیمانه گفتند
چه حکمت بود کز زنجیر زلفت
حدیث عقل با دیوانه گفتند
بهشیاری نیارستند گفتن
بمستی بیخود و مستانه گفتند
حدیث از شمع و از پروانه در جمع
اگر گفتند بی پروانه گفتند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کارم از عشق بسی مشکل و دشوار بود
که یکی ترک ستم کار مرا یار بود
یار من سخت ستم کار بود وین نیکوست
در ره عشق که معشوق ستم کار بود
از دل زار من آن ترک چه می جوید باز
که همه روز و شب اندر پی آزار بود
پس از اینم به سوی ساقی و خمار چه کار
چون مرا نرگس او ساقی و خمار بود
قصه ی عشق تو کز خلق نهان می کردیم
آشکارا پس از این بر سر بازار بود
چند گویی که مبین در رخ خوبان ای شیخ
چشم اگر هست مرا از پی دیدار بود
پند آرد به من آن شیخ که در مذهب من
نقش بیهوده ای از پرده ی پندار بود
مست خسبد همه شب در بر یاران تا صبح
چون کند عربده با ماش سر و کار بود
قرعه ی عشق به نام من بیدل زده اند
دولت وصل به کام دل اغیار بود
طره اش نافه ی مشک است و به دست دگران
باد اگر نافه چنو در همه تاتار بود
دهنش پسته ی خندان و به کام دگران
باد اگر پسته چنو در همه بازار بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پسته گر چون لعل جانبخش تو خندانی کند
کی تواند چون لب لعلت سخندانی کند
کار دل آمد بجان از درد و رنجوری و لیک
گر طبیب ما تو باشی درد درمانی کند
بر جراحتهای ناسور دل یاران توان
زد نمکها، گر زنخدانش نمکدانی کند
زهر غم شهد است اگر دلدار دلداری دهد
کار جان سهل است اگر جانانه جانانی کند
نرگس مستانه اش از یک نگاه آشنا
با لب خاموش من صد راز پنهانی کند
غمزه شوخ تو با دلدادگان از قهر و لطف
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی کند
اینچنین مستی که در چشم بت دلجوی ماست
خمر روحانی کند نی راح ریحانی کند
ما گدایانرا بود چشم طمع از خوان لطف
لعل دلجوی تو هر روزی که مهمانی کند
بخش درویشان فرستد خسرو از احسان
مجلس عشرت چه در خرگاه سلطانی کند
قسمت موران چرا از دعوت یاران نداد
آنکه با لعل لبش دیوی سلیمانی کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
گفتمش هندوی زلفت، گفت طراری کند
گفتمش جادوی چشمت گفت عیاری کند
گفتمش لعل تو خواهد کرد کام دل روا؟
باز گفت آری کند لیکن بدشواری کند
گفتمش بیمار عشقت را چو جان آمد بلب
گفت لعل جانفزای من پرستاری کند
گفتمش هندوی سرمستت بود دائم خراب
گفت مخمور است و گاهی نیز خماری کند
گفتم آن طوق معنبر چیست بر گردن ترا؟
گفت تسبیح است و گاهی نیز زناری کند
گفتم آن ترک قدح نوشت بود پیوسته مست
گفت در مستی نگاهش کار هشیاری کند
گفتمش آخر کند درد دل ما را دوا
لعل خندانش تبسم کرد و گفت آری کند
گفتم آن شیخ مزور در چه تدبیر است، گفت
گاه صید خانگی گه صید بازاری کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
یاد آنروزیکه کس را ره در این محضر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کسی دیگر نبود
آشنا با لعل دلجوی تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
در خم زلف گرهگیر تو چون بند و شکن
این همه دل ریخته بر روی یکدیگر نبود
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
زلف جادویت بدینسان جادوئی در سر نداشت
چشم هندویت چنین طرار و حیلت گر نبود
قصه ها از بیوفائی های تو با عاشقان
بر زبانها گفته شد لیکن مرا باور نبود
دوش در مستی بعزم کشتن ما خاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ابر اندک ترشحی دارد
آسمان قطره قطره می بارد
وقت آن شد که باز ساقی بزم
همتی سوی عشق بگمارد
چشم مخمور و زلف آشفته
دست سوی قدح فراز آرد
مست و مستانه سوی محفل عیش
قدم از روی ناز بگذارد
عفل و اندیشه را بپای جنون
با لگد کوب سخت بفشارد
غم بیهوده را بساغر می
با حریفان مست بگسارد
هوش و دانش بدست مستی و عشق
دست و پا بسته نیز بسپارد
بشکند این طلسم و هم و خیال
هر چه را هست نیست انگارد
بر کند بیخ خانه بیداد
بودنی را نبوده پندارد
شیخ اگر خورده باده باکی نیست
گو دل بیدلی نیازارد
می کند احتیاط روز شمار
جام می کو بسبحه بشمارد
سبز خواهد شدن بروز نشور
تخم اندیشه کاین زمان کارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
شب دوشین که روز فرهی بود
مرا در بر یکی سر و سهی بود
شبی تاریک و خفته چشم اغیار
تو گفتی گیتی از مردم تهی بود
نه کس را آگهی بود از شب ما
نه ما را از شب کس آگهی بود
شبی خوش بود وقتی نغزصد حیف
که عیبش همچو عمرم کوتهی بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
معاشران قدح نوش اگر صواب کنند
برای من که یک امشب وداع خواب کنند
شبی خوش است و بتی ماهروی و وقتی جمع
بساط مجلس عشرت بماهتات کنند
رسیده شاهدکی مست و خوان و کیسه تهی است
مگر بما حضرش مرغ دل کباب کنند
چه حکمت است بمیخانه اندرون که مغان
بجام باده هم آباد و هم خراب کنند
علاج محنت اندیشه را که نزد خرد
بود محال، بیک جرعه شراب کنند
شکر ز ذوق روان آب در دهان آرد
ز روی ناز چو شیرین لبان عتاب کنند
شبی که بی رخ و زلف تو صبح و شام کنیم
نه لایق است که از عمر ما حساب کنند
اگر چه غرق گناهم ز فضل حق دور است
بحشر اگر بفراق توام عذاب کنند
نشسته ایم بشئی اللهی بر این درگاه
اگر جواب فرستند و گر ثواب کنند