عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
در چمن جان من سرو خرامان یکی ست
نرگس رعناش دو، غنچه خندان یکی ست
گفت به غمزه لبش، جان ده و بوسی ستان
کاش دو صد جان بدی، وه که مرا جان یکی ست
من ز غم گلرخی ژاله فشانم چو اشک
ابر درین واقعه با من گریان یکی ست
طرف چمن می روی طعنه زنان سرو را
بیش خجالت مده، راه جوانان یکی ست
خسرو دلخسته را بنده صورت نگر
چونکه به معنی رسی، بنده و سلطان یکی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آنکه مزاج دلش باز ندانم که چیست
رفتن او کشتن است، باز ندانم که چیست
این منم از پشت کوژ چنگ حریفان عشق
زار بنالم، ولی خار ندانم که چیست
مست شبانه است یار خواب خماری به سر
بوی لبش از می است، گاز ندانم که چیست
یار بهانه طلب با من شوریده بخت
نیست بدانسان که بود باز ندانم که چیست
خسرو مسکین ازو شهره هر کوی شد
وان دل او را هنوز راز ندانم که چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
مست ترا به هیچ میی احتیاج نیست
رنج مرا ز هیچ طبیبی علاج نیست
ای مه، مشو مقابل چشمم که با رخش
ما را به هیچ وجه به تو احتیاج نیست
با من مگو حکایت جمشید و افسرش
خاک در سرای مغان کم ز تاج نیست
با دوست غرض حاجت خود چند می کنی
او واقف است، حاجت چندین لجاج نیست
نقد دلی که سکه وحدت نیافته ست
آن قلب را به هیچ ولایت رواج نیست
تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان
ای دل، برو که بر ده ویران خراج نیست
خسرو ندید مثل تو در کاینات هیچ
ز اهل نظر که جز صفت چشم کاج نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آب حیات من که نم از من دریغ داشت
خاک رهش شدم، قدم از من دریغ داشت
من هر شبی نشسته ز هجرش به روز غم
او پرسشی به روز غم، از من دریغ داشت
گه گه به بوی او شدمی زنده پیش ازین
آن نیز باد صبحدم از من دریغ داشت
گشتم ز فرق تا به قدم حلقه چون رکاب
وان شهسوار من قدم از من دریغ داشت
بر دیگران نوشت بسی نامه وفا
بر حاشیه سلام هم از من دریغ داشت
صد دوست بیش کشت، نه من نیز دوستم
آخر چه شد که این کرم از من دریغ داشت
من در سر قلم زدم آتش ز دود آه
او دوده سر قلم از من دریغ داشت
کاغذ مگر نماند که آن ناخدای ترس
از نوک خامه یک رقم از من دریغ داشت
کردند اگر وفا کم و گر بیش نیکوان
او هر چه هست بیش و کم از من دریغ داشت
خسرو چگونه بند کند صبر را که یار
مویی ز زلف خم به خم از من دریغ داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گر باغ پر شکوفه و گلزار خرم است
ما را چه سود، چون دل ما بسته غم است
چون باد صبح کرد غم آباد کاینات
بسیار جسته ایم، دلی شادمان کم است
جز سیل غم نبارد ازین سقف نیلگون
مسکین کسی که ساکن این سبز طارم است
جز خون دل مدام نباشد شراب او
هر جا یکی فقیر در اطراف عالم است
اهل تمیز خوار و حقیرند نزد خلق
جاهل به نزد خویش به غایت مسلم است
چشم طرب چگونه توان داشتن ز چرخ
کاین خیره گرد نیز ز اصحاب ماتم است
زابنای روزگار وفایی ندید کس
رحمت بر آن کسی که به ایشان نه همدم است
حقا که یک پیاله دردی و پای خم
خوشتر بسی ز جام و سراپرده جم است
خسرو، برو، به کنج قناعت قرار گیر
می نوش و سر متاب ز یاری که محرم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ز بس که گوش جهانی پر از فغان من است
به شهر بر سر هر کوی داستان من است
ز بیدلی، اگرم جان رود، عجب نبود
چو دل نمی دهدم آنکه دلستان من است
دعای عمر کنندم، ولی قبول مباد
مرا چو زنده نمی خواهد آنکه جان من است
ز زخم چابک هجران دمی رسم به عدم
اگر نه پنجه امید در عنان من است
چو شمع سوختم، ار نام گفتمش همه شب
مرا زبانه آتش همین زبان من است
میان جان و تنم دوری افتد و ترسم
ز دوریی که میان تو و میان من است
تو در میان من از جان خسته تنگ میا
که یک دو روز درین خانه میهمان من است
مبین گدایی من بر درت که در همت
توانگرم که غمت گنج شایگان من است
درون من همه شب چون چراغ می سوزد
مگر فتیله آن مغز استخوان من است
تو زان من نشوی، گر چه بخت آنم نیست
همین بس ست که گویی که خسرو آن من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
مرا به عشق دل خویش نیز محرم نیست
که می زند دم بیگانگی و همدم نیست
تو رخ نمودی و عشاق را وجود نماند
که پیش چشمه خورشید روز شبنم نیست
به زلف تو همه دلهای سرد راست گذر
وگرنه حالش ازین گونه نیز در هم نیست
هزار سال ترا بینم و نگردم سیر
ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست
یکی ز تیغ و یکی از سنان همی ترسد
مگوی هیچ کزینها غم و ازان هم نیست
به جان خسرو، اگر زانکه صد هزار غم است
درون جان تو اینست غم، دگر غم نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
آنچه بر جان من ز غم رفته ست
همه از دست آن صنم رفته ست
می نویسد به خون من تعویذ
چه توان کرد، چون قلم رفته ست
پای در ره نهاد و مهر گذاشت
زانکه در راه مهر کم رفته ست
به ستم می رود ز من، یا رب
برکسی هرگز این ستم رفته ست؟
جان به دنبال او روان کردم
گر نیاید، حیات هم رفته ست
خسروا، با شب فراق بساز
کافتاب تو در عدم رفته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
سر زلف تو تا بجنبیده ست
بوی مشک ختا بجنبیده ست
بوی خون آمد از صبا ماناک
عاشقی را هوا بجنبیده ست
تا بجنبید زلف او از باد
ناف آهو ز جا بجنبیده ست
ما و دیوانگی دگر کان زلف
باز بر جان ما بجنبیده ست
جوش دلها به گرد او گویی
قلب صد یاد را بجنبیده ست
گر جگر گوشه نیست چشم مرا
خون چشمم چرا بجنبیده ست
می رود ذکر رفتنش بسیار
باز جای بلا بجنبیده ست
دی شنیدم ز آه سرد منش
دل چون آسیا بجنبیده ست
یاد خسرو نمی کند، یا رب
کاین سخن از کجا بجنبیده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
صد بلا افتاد و صد فتنه بخاست
عاشق بیچاره را عبرت کجاست
دی دل دیوانه ما گم شده ست
بر درش آن خون که بینی آشناست
زلف پستش کارفرمای اجل
چشم مستش چاشنی گیر بلاست
کافرا، محراب ابرو کج مکن
که به زاری چشم خلقی در دعاست
نرخ جانها سخت ارزان شد، بلی
عهد تست و روز بازار جفاست
با چنان بادی که خوبان داشتند
پیش تو از هیچ کس گردی نخاست
بیدلان را طعن رسوایی مزن
هیچ کس دانی که خود را بد نخواست
عاشق و رندست از تشویق تو
هر کجا گوشه نشین و پارساست
هر زمان گویی که حال دل بگوی
آن کسی را گوی، کو را دل بجاست
گفتی اندر سینه تنگ تو چیست؟
داغهای دوستان بی وفاست
خسروا، مشغول یاران شو به زود
کز برای شب همه غم پیش ماست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
یارب، چه شد کان ترک ما ترک محبان کرده است
آسودگان وصل را رنجور هجران کرده است
گردون مگر آن یار را بر من دگر سان ساخته
با بخت بی سامانم از مهرش پشیمان کرده است
غمگین مشو،ای دل،اگر در ششدری از نقش دوست
کین مهره باز آسمان اینها فراوان کرده است
روزی گرم از دولت وصلش درونی شاد شد
روز فراق دوستان چون بیت احزان کرده است
بر هر مژه عشاق را بشکفت نسرین سرشک
تا آن گل از اهل نظر رخسار پنهان کرده است
در حلقه شوریدگان آشوب و غوغا می رود
گویا مگر هندوی من کاکل پریشان کرده است
زاهد که دامن می کشد از رندی تو، خسروا
باری ندانم یک نفس سر در گریبان کرده است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
دردا که با من آن بت نامهربان نساخت
دردی نهاد بر دل و درمان آن نساخت
باران مهر او بنبارید بر دلم
تا چشم من زهر مژه ناودان نساخت
از شمع وصل دوده امید برنخاست
تا دود آه من به فلک سایبان نساخت
از ما مگرد، ای دل، اگر غم گسار گشت
با ما بساز، جان، اگر آن دلستان نساخت
بیمار ماند جان من اندر لب و لبش
جان دارویی ز بهر من ناتوان نساخت
مویی ستم نکرد کم آن مومیان به حسن
تا مر مرا به حیف چو موی میان نساخت
سلطانی از فراق کمندش ندید امان
تا دل نشانه گاه خدنگ غمان نساخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
به غیر جام دمادم مجوی همدم هیچ
به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ
بیار و باده نوشین روان بنوش که هست
به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم
که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ
غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ
دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ
تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم
ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است
که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
نگارم در گلستان رفت و خارم پیش می آید
ز خارا هم کنون بر من هزاران نیش می آید
رقیبت مهربانی هشت و ما را دشمن جان شد
دلم را، ای پسر، بنگر، چه محنت پیش می آید؟
بلا و محنت هجران، چه حال است این که پیوسته
نصیب جان مجروح من درویش می آید
ز بیگانه نمی نالم، مرا معلوم شد، ای مه
که غمهای جهان یکسر مرا از خویش می آید
منال ز جور و محنتها، خموش و دم مزن خسرو
که بر بی صبر در عالم مصیبت بیش می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
مرا باز از طریق ساقی خود یاد می آید
غم دیرینه بازم در دل ناشاد می آید
از این سو می رسد هجرش کشیده تیغ در کشتن
وزان سو سوبختم از بهر مبارکباد می آید
بسوز، ای عاشق خسته که آن بی مهر می آید
بنال، ای بلبل مسکین که آن صیاد می آید
فرو خوردن نمی آرم فغان زار خود پیشش
که سگ چون دزد را دریافت در فریاد می آید
برو، ای خواب، یار من نه ای، زیرا که من امشب
سر زلف پریشان کسی ام یاد می آید
ز بیش می کشد بادم، رواقم باش گو،باری
من این روزن نمی خواهم که این سو باد می آید
فراموشم نمی گردد سر زلف چو شمشادش
که بوی غایب خویشم ازان شمشاد می آید
خرابم کرده بود و رفته بود او، ای مسلمانان
که باز آن یار بدخویم بر آن بنیاد می آید
چنانت دوست می دارم که غیرت می برد جانم
ز تو بر دیگری گر خود همه بیداد می آید
جگر سوز است مشنو، جان من، افسانه خسرو
کز او بوی دل شوریده فرهاد می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
مبادا کز شکار آن خیره کش یکسر درون آید
کز آن رخسار گردآلود شهری در جنون آید
مرا کشت آن سواریها، پسینه دم حسرت
برو گه گه مگر لختی غبار از در درون آید
چه لطف است آنکه بر سر می کند خاک آب حیوان را
به زیر پاش غلطان و دوان و سرنگون آید
مخند، ای درد نادیده، ز آب چشم مشتاقان
مبادا هیچ کس را کاین بلا از در درون آید
دو روزی میهمانم، از درم بیرون مران، جانا
که بز در خانه قصاب نز بهر سکون آید
ز من پرسی و بس گوئی که خون بهر چه می گریی؟
نمی دانی که آخر هر کجا برند خون آید؟
تو خود دانی که نتوان ز یست بی تو، لیک حیرانم
که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید
کدامین سگ بود خسرو که تاب زلف تو آرد
که گر شیر اندر آن زنجیر بربندی، زبون آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
خوشم کردی به دشنامی توقع بیش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
اگر آن جادوی خونخواره نرگس در فسون آرد
با آسوده را کز دست بیخوابی زبون آرد
مرا باری برآمد جان ازین جان درون مانده
کسی باشد که دل بشکافد و او را برون آرد
گله از باد می کردم که نارد زو به جز گردی
به دیده آرزومندم که آن دولت کنون آرد
ز بس دلها که ماند آویخته در زلف مشکینش
گهی زو بوی مشک آرد صبا، گه بوی خون آرد
مرا گویند سودا و جنون آرد رخ نیکو
به جان درمانده ام، ای کاش، سودا و جنون آرد
ز بهر آزمودن را چنان دیدم، سزد آن دم
مبادا هیچ دشمن را دل اندر آزمون آرد
نمودی سیرم و کشتی، ولی از تشنگی مرده
به یکبار آنچنان بد شربتی را تاب چون آرد
به جای جوی شیر از چشم خسرو جوی خون آید
چو فرهاد ار ز خانه رو به کوه بیستون آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
به روی چون گلت هر گه که این چشم ترم افتد
همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد
مرا هم چشم من کشته است و هست اینها همه از من
که لعلی دم به دم زین دیده پر گوهرم افتد
ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم
غم آن کافتد و شادی آن کان بر سرم افتد
چه سوزی هر دمم، یکباره سوز و هم به بادم ده
که ترسم شعله افتد هر کجا خاکسترم افتد
چو نیلوفر کبودم شد رخ از کرب و محالست این
که روزی تاب آن خورشید بر نیلوفرم افتد
نگشتی نالش کس باورم و اکنون که غم دیدم
به تزویر ار کسی نالش کند هم باورم افتد
بدینسان، خسروا، چون زنده مانم، وه که گر روزی
نبینم ناگهش، سودای روز دیگرم افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زهی از درد خود یک چشم را بینم نمی بیند
که هیچ آن سهل گیر بی وفا را غم نمی بیند
چنین کز خواب او هر شب پریشانست چندین دل
خدایا، هرگز او خواب پریشان کم نمی بیند
نمی خواهد رهی روی تو بیند از جفا، جانا
ولی دیوانه می گردد، گرت یک دم نمی بیند
بگویش تا بپرهیزد ز آه سرد مشتاقان
رقیب آن زلف را کز خود پریشان هم نمی بیند
سخنهای تو در دل ماند ما را، پاس آنست این
که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمی بیند
من مسکین غلام عشقم، ای عقل، از سرم بگذر
که این سلطان ترا در کار خود محرم نمی بیند
ز بی سنگی به خشت گور شد، کارم، هنوز ای دل
بنا و عهد و پیمان ترا محکم نمی بیند
اگر بینی که خسرو نیم کشته گشت از چشمت
ز بیم جان در آن گیسوی خم در خم نمی بیند