عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
به مسجد هفته از تو کجا یک سجدة لایق
که در آدینه ای زاهد به شش روز دگر فاسق
له فی کل موجود علامات و آثار
دو عالم پر ز معشوق است کو یک عاشق صادق
نیاوردی کسی در گوش آواز خطیبان را
فلو لا بسمعوا منهم هو المطعم هوالرازق
چرا از دوست وا مانی به لذت های جسمانی
غم لیلى خوری اولی که شهد و شکر فابق
مریض العشق لایفنی به سکر الموت و المحمی
خوشا سرمستی مجنونه خنکه دلگرمی وام
نسیم الورد بحییکم رحیق الحب یشفیکم
من الظلمات ینجیکم بدون الشمس و الشارق
دلت گرم است با دنیا مپوشان ای کمال این تب
چو در دارالشفای دین طبیبی بافتی حاذق
که در آدینه ای زاهد به شش روز دگر فاسق
له فی کل موجود علامات و آثار
دو عالم پر ز معشوق است کو یک عاشق صادق
نیاوردی کسی در گوش آواز خطیبان را
فلو لا بسمعوا منهم هو المطعم هوالرازق
چرا از دوست وا مانی به لذت های جسمانی
غم لیلى خوری اولی که شهد و شکر فابق
مریض العشق لایفنی به سکر الموت و المحمی
خوشا سرمستی مجنونه خنکه دلگرمی وام
نسیم الورد بحییکم رحیق الحب یشفیکم
من الظلمات ینجیکم بدون الشمس و الشارق
دلت گرم است با دنیا مپوشان ای کمال این تب
چو در دارالشفای دین طبیبی بافتی حاذق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
هوای وصل تو دارد غریق بحر فراق
چو تشنه که به آب روان بود مشتاق
شنیده ام که سگم خوانده عفاک الله
من قیر بدین هم ندارم استحقاق
هزار بار به گرد جهان مه و خورشید
بر آمدند و نظیرت ندید در آفاق
اساس عقل بر افتاد تا به ابرو و چشم
بنای حسن نهادی و بر کشیدی طاق
حدیث زلف درازت به گوش جان چو رسید
به هم برآمد از آن حلقه حلقه عشاق
صحیفهای ملون حواشی گل را
فروغ روی نو آتش فکند در اوراق
شوند اهل سپاهان غلام طبع کمال
گر این دو بیت سرایند مطربان عراق
چو تشنه که به آب روان بود مشتاق
شنیده ام که سگم خوانده عفاک الله
من قیر بدین هم ندارم استحقاق
هزار بار به گرد جهان مه و خورشید
بر آمدند و نظیرت ندید در آفاق
اساس عقل بر افتاد تا به ابرو و چشم
بنای حسن نهادی و بر کشیدی طاق
حدیث زلف درازت به گوش جان چو رسید
به هم برآمد از آن حلقه حلقه عشاق
صحیفهای ملون حواشی گل را
فروغ روی نو آتش فکند در اوراق
شوند اهل سپاهان غلام طبع کمال
گر این دو بیت سرایند مطربان عراق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
ز حسرت خاک شد این چشم غمناک
به خاک ار پا نهی باری برین خاک
نکر آموخت آن چشم از تو شوخی
چه زود استاد شد شاگرد چالاک
معلقها زند از شادی آن صید
که آویزی پس از بسمل به فتراک
چو از رخ خوی به دامن پاک سازی
شود پاکیومتر آن دامن پاک
ز شبگردی چه ترسم بار در چشم
ندارم روز روشن از عسس پاک
به مرگ محتسب کم خور دل غم
به مقدار مصیبت جامه زن چاک
کمال از خس شپارد کمترت دوست
مگر در دوستی افتاد خاشاک
به خاک ار پا نهی باری برین خاک
نکر آموخت آن چشم از تو شوخی
چه زود استاد شد شاگرد چالاک
معلقها زند از شادی آن صید
که آویزی پس از بسمل به فتراک
چو از رخ خوی به دامن پاک سازی
شود پاکیومتر آن دامن پاک
ز شبگردی چه ترسم بار در چشم
ندارم روز روشن از عسس پاک
به مرگ محتسب کم خور دل غم
به مقدار مصیبت جامه زن چاک
کمال از خس شپارد کمترت دوست
مگر در دوستی افتاد خاشاک
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
اگرچه دور بود از تو مه به صد فرسنگ
دهان نو به شکر نسبتی است ننگا ننگ
پوش رخ که غلو کرد خط زنگارین
چو دور شد ز نظرها بگیرد آینه زنگ
به راه عشق گرت پای بشکند صوفی
زگشت کوی بتان تا سرت به جاست ملنگ
از اشک جمله تنم سرخ ساخت مردم چشم
چنانکه رنگرزان را به دل خوش آبد رنگ
رسم به زلف تو از صبر با دل پر خون
به آن دلیل که خون مشک می شود به درنگ
از بس که نیر تو دارم به دل چو خاک شوم
برآبد از گل من هر طرف درخت خدنگ
به اهل قبله چو کردند آشتی ترکان
چرا به عاشق آن روست غمزه ها را جنگ
چو این غزل سر و پایش دقیق و شیرین است
سزد که نغمه سرایان بدو کنند آهنگ
کمال از دل سخت رقیب و بار متال
ترا که آرد همی باید از میان دو سنگ
دهان نو به شکر نسبتی است ننگا ننگ
پوش رخ که غلو کرد خط زنگارین
چو دور شد ز نظرها بگیرد آینه زنگ
به راه عشق گرت پای بشکند صوفی
زگشت کوی بتان تا سرت به جاست ملنگ
از اشک جمله تنم سرخ ساخت مردم چشم
چنانکه رنگرزان را به دل خوش آبد رنگ
رسم به زلف تو از صبر با دل پر خون
به آن دلیل که خون مشک می شود به درنگ
از بس که نیر تو دارم به دل چو خاک شوم
برآبد از گل من هر طرف درخت خدنگ
به اهل قبله چو کردند آشتی ترکان
چرا به عاشق آن روست غمزه ها را جنگ
چو این غزل سر و پایش دقیق و شیرین است
سزد که نغمه سرایان بدو کنند آهنگ
کمال از دل سخت رقیب و بار متال
ترا که آرد همی باید از میان دو سنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
نارگی می جنبدم در تن چو چنگ
باشه آهنگم بمیهای چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک بنقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمائی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هسته بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
باشه آهنگم بمیهای چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک بنقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمائی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هسته بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
ز رویم وقت کشتن می رود رنگ
که میترسم بگیر تیغ او زنگ
گذشت از خون من نارانده شمشیر
چه حکمت بود پیش از آشتی جنگ
به بازی گل زدم ناگه برو گفت
چرا بر شاخ نازک میزنی سنگ
چو بوسی میدهی باریه روانتر
که دارم با دهانش فرصتی تنگ
سگم می خواند و می خواهدم عذر
سگی باشم اگر دارم ازین ننگ
به من هر غم کرو آید رود آه
به استقبال او تا نیم فرسنگ
کمال از دل نیاری ناله بیرون
که رسوائیست چون خارج شد آهنگ
که میترسم بگیر تیغ او زنگ
گذشت از خون من نارانده شمشیر
چه حکمت بود پیش از آشتی جنگ
به بازی گل زدم ناگه برو گفت
چرا بر شاخ نازک میزنی سنگ
چو بوسی میدهی باریه روانتر
که دارم با دهانش فرصتی تنگ
سگم می خواند و می خواهدم عذر
سگی باشم اگر دارم ازین ننگ
به من هر غم کرو آید رود آه
به استقبال او تا نیم فرسنگ
کمال از دل نیاری ناله بیرون
که رسوائیست چون خارج شد آهنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
به زلف و خال تو کردی خون خویش سبیل
به شرط آنکه سئانند خونبها ز قتیل
متاع من سر و جان است و نیست لایق دوست
به دوستان چه فرستد کسی متاع قلیل
تنم گداخت چو شمع و دلیل ضعف دل است
عجب که پیش تو روشن نگشت ضعف دلیل
رقیب ساخت دو چشم ترم به زخم کبود
در دجله بود روان چشم من شد اکنون نیل
چه التفات محب را به بوستان نعیم
که دل ز روی تور باغیست بر زنار خلیل
به وصل صحبت یوسف عزیز من مشتاب
جمال بار نبینی مگر به صبر جمیل
کمال زلف بتان گر خیال میبندی
مرو به خواب که هندوستان به بینده فیل
به شرط آنکه سئانند خونبها ز قتیل
متاع من سر و جان است و نیست لایق دوست
به دوستان چه فرستد کسی متاع قلیل
تنم گداخت چو شمع و دلیل ضعف دل است
عجب که پیش تو روشن نگشت ضعف دلیل
رقیب ساخت دو چشم ترم به زخم کبود
در دجله بود روان چشم من شد اکنون نیل
چه التفات محب را به بوستان نعیم
که دل ز روی تور باغیست بر زنار خلیل
به وصل صحبت یوسف عزیز من مشتاب
جمال بار نبینی مگر به صبر جمیل
کمال زلف بتان گر خیال میبندی
مرو به خواب که هندوستان به بینده فیل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
بی تو مرا خواب و خیال وصال
آن همه خوابست به چشم و خیال
جانسوی بالای نو بیدله نرفت
مرغ به بالا نرود جز به بال
حاجتم از روی نو یک دیدنست
دور محل نظرست و سؤال
بر ورق گل قلم صنع را
خوشتر از آن نقطه نیفتاد خال
سوختگان روی به آتش نهند
گر تو به جنت ننمائی جمال
جان و سر و هرچه برم پیش تو
هیچ نگری ز من الأ ملال
زلف تو خواهم به تفال گرفت
دال گرفتند مبارک به قال
الامیه گفتم غزلی تا بری
بر گذر قافیه نام کمال
آن همه خوابست به چشم و خیال
جانسوی بالای نو بیدله نرفت
مرغ به بالا نرود جز به بال
حاجتم از روی نو یک دیدنست
دور محل نظرست و سؤال
بر ورق گل قلم صنع را
خوشتر از آن نقطه نیفتاد خال
سوختگان روی به آتش نهند
گر تو به جنت ننمائی جمال
جان و سر و هرچه برم پیش تو
هیچ نگری ز من الأ ملال
زلف تو خواهم به تفال گرفت
دال گرفتند مبارک به قال
الامیه گفتم غزلی تا بری
بر گذر قافیه نام کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
مرو مایل به قد تست چه حاجت به دلیل
همه دانند که الجنس الى الجنس یمیل
آن خط سبز و لب لعل کزان سیری نیست
سبزی خوان خلیل است و نمکدان خلیل
مینماید رخت افروخته تر از سر زلف
چون چراغی که در او نور فزاید ز فتیل
روشن است از مه ما خانقه امشب صوفی
شمع بنشان به کناری و رها کن قندیل
دیده نیره اگر گرد رهت سازد کحل
خاک پای تو مرا دیده شود از دو سه میل
نیل مصرست در چشم من و تو یوسف مصر
به نظاره خدا را بنشین بر لب نیل
می کنند بی تو شکیبائی یعقوب کمال
که جمیلی تو و صبر از تو بود صبر جمیل
همه دانند که الجنس الى الجنس یمیل
آن خط سبز و لب لعل کزان سیری نیست
سبزی خوان خلیل است و نمکدان خلیل
مینماید رخت افروخته تر از سر زلف
چون چراغی که در او نور فزاید ز فتیل
روشن است از مه ما خانقه امشب صوفی
شمع بنشان به کناری و رها کن قندیل
دیده نیره اگر گرد رهت سازد کحل
خاک پای تو مرا دیده شود از دو سه میل
نیل مصرست در چشم من و تو یوسف مصر
به نظاره خدا را بنشین بر لب نیل
می کنند بی تو شکیبائی یعقوب کمال
که جمیلی تو و صبر از تو بود صبر جمیل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
عشق حرفی ست که دال است بر آیات کمال
آنکه در قال فرو ماند نشد واقف حال
زاهد خشک به انکار محبان جان داد
گو بخور خاک چو محروم شد از آب زلال
ورق علم به گردان، قم زهد شکن
ساکن کوی بقین شو گذر از کوی خیال
آنچنان باده عشق تو ربود از هوشم
که ندارم سرمونی خبر از هجر و وصال
تن چی کار آید اگر جان سوی جانان برود
سیل چون ریخت به دریا چه کشی رنج سفال
دل گمگشته ز نقصان فراق آید باز
اگرش داعیة وصل رساند به کمال
آنکه در قال فرو ماند نشد واقف حال
زاهد خشک به انکار محبان جان داد
گو بخور خاک چو محروم شد از آب زلال
ورق علم به گردان، قم زهد شکن
ساکن کوی بقین شو گذر از کوی خیال
آنچنان باده عشق تو ربود از هوشم
که ندارم سرمونی خبر از هجر و وصال
تن چی کار آید اگر جان سوی جانان برود
سیل چون ریخت به دریا چه کشی رنج سفال
دل گمگشته ز نقصان فراق آید باز
اگرش داعیة وصل رساند به کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
لاف رندی مزن ای زاهد پاکیزه خصال
درد آن حال نداری به همین درة بنال
تو و مسئوری و سجاده و طاعت همه عمر
ما و سی و نظربازی و رندی همه سال
ما نه آشفته نقشیم که در آب و گل است
نظر پاک نباشد نگران بر خط و خال
هر کس از مائدة وصل نصیبی طلبید
تا کرا بخت نشاند به سر خوان وصال
چشم حق دیده کجا بسته فردا باشد
عاشق و وعده تأخیر رهی امر محال
طالب دوست کو دور شمارد خود را
بی خبر تشنه همی میرد و در عین زلال
گرچه نقصان کمال از می و شاهد بازیست
در مقامی که همه اوست چه نقصان چه کمال
درد آن حال نداری به همین درة بنال
تو و مسئوری و سجاده و طاعت همه عمر
ما و سی و نظربازی و رندی همه سال
ما نه آشفته نقشیم که در آب و گل است
نظر پاک نباشد نگران بر خط و خال
هر کس از مائدة وصل نصیبی طلبید
تا کرا بخت نشاند به سر خوان وصال
چشم حق دیده کجا بسته فردا باشد
عاشق و وعده تأخیر رهی امر محال
طالب دوست کو دور شمارد خود را
بی خبر تشنه همی میرد و در عین زلال
گرچه نقصان کمال از می و شاهد بازیست
در مقامی که همه اوست چه نقصان چه کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
نیست جز درد سری زین دل غمگین حاصل
با که گویم که چه می کشم از محنت دل
ظاهر آنست که از لذت جان بی خبرست
هر که را نیست دل از جانب خوبان مایل
برو ای ناصح و دیوانه مکن باز مرا
که نباشد به نصیحت دل مجنون عاقل
قاصد کشتن ما گشتی و داریم رضا
خون ما ریخته بی موجب و کردیم بحل
نیست چون خال تو هندوی مبارک رویی
که به شادیش بخوانند جهانی مقبل
ای که هر لحظه نمائی ره مسجد به کمال
نورو آنجا و مر او را به خرابات بهل
با که گویم که چه می کشم از محنت دل
ظاهر آنست که از لذت جان بی خبرست
هر که را نیست دل از جانب خوبان مایل
برو ای ناصح و دیوانه مکن باز مرا
که نباشد به نصیحت دل مجنون عاقل
قاصد کشتن ما گشتی و داریم رضا
خون ما ریخته بی موجب و کردیم بحل
نیست چون خال تو هندوی مبارک رویی
که به شادیش بخوانند جهانی مقبل
ای که هر لحظه نمائی ره مسجد به کمال
نورو آنجا و مر او را به خرابات بهل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
از لب او تاخیری بافتیم
آب حیات دگری یافتیم
گرچه بجستن دهنش کس نیافت
ما لب او را شکری یافتیم
از پس چندین طلبه آن شوخ را
کیته وری فتنه گری بافیم
بر دل ما گرچه زد از غمزه تیر
نیست شکایت نظری بافتیم
در حرم وصل که جانست و دوست
زحمت نئی دردسری یافتیم
گرچه گدائیم و کم از خاک راه
بر سر راهی گهری بافتیم
این همه اکسیر سعادت کمال
از طلب خاک دری بافتیم
آب حیات دگری یافتیم
گرچه بجستن دهنش کس نیافت
ما لب او را شکری یافتیم
از پس چندین طلبه آن شوخ را
کیته وری فتنه گری بافیم
بر دل ما گرچه زد از غمزه تیر
نیست شکایت نظری بافتیم
در حرم وصل که جانست و دوست
زحمت نئی دردسری یافتیم
گرچه گدائیم و کم از خاک راه
بر سر راهی گهری بافتیم
این همه اکسیر سعادت کمال
از طلب خاک دری بافتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
از لب و زلف او نشان جستم و باز یافتم
آب حیات خوردم و عمر دراز یافتم
سر خداست نقطه ان دهن و در آن سخن
واقف سر غیب را محرم راز یافتم
راهروان کعبه گو بر پی من نهید پی
کز سر کوی او رهی سوی حجاز یافتم
جنت نسیه زاهدا تو به نماز یافتی
دولت وصل نقد را من به نیاز یافتم
چون به نظاره آمدم روز شکار دلبران
دام دل سبکتکین زلف ایاز یافتم
نی توبه بندگان خود جور و ستم کنی و بس
جمله شهان حسن را بنده نواز یافتم
بر سر کوی دلبران بود کمال گم شده
گرد در تو اش طلب کردم و باز یافتم
آب حیات خوردم و عمر دراز یافتم
سر خداست نقطه ان دهن و در آن سخن
واقف سر غیب را محرم راز یافتم
راهروان کعبه گو بر پی من نهید پی
کز سر کوی او رهی سوی حجاز یافتم
جنت نسیه زاهدا تو به نماز یافتی
دولت وصل نقد را من به نیاز یافتم
چون به نظاره آمدم روز شکار دلبران
دام دل سبکتکین زلف ایاز یافتم
نی توبه بندگان خود جور و ستم کنی و بس
جمله شهان حسن را بنده نواز یافتم
بر سر کوی دلبران بود کمال گم شده
گرد در تو اش طلب کردم و باز یافتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام
هرچه گم شد مرا گمان بر تست
جویمت چون بهانه یافته ام
تا شدم گم به کوی محنت دوست
دولت جاودانه یافته ام
سجدهها کرده ام سر خود را
را دارند تا بر آن آستانه یافته ام
گر نیایم قبول ضربت تیغ
شرف تازیانه یافته ام
بوسم آن لب بلا غرامه که باز
دستگاه صوفیانه یافته ام
با کمال از نو شد و عالم فرد
در جهانشه یگانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام
هرچه گم شد مرا گمان بر تست
جویمت چون بهانه یافته ام
تا شدم گم به کوی محنت دوست
دولت جاودانه یافته ام
سجدهها کرده ام سر خود را
را دارند تا بر آن آستانه یافته ام
گر نیایم قبول ضربت تیغ
شرف تازیانه یافته ام
بوسم آن لب بلا غرامه که باز
دستگاه صوفیانه یافته ام
با کمال از نو شد و عالم فرد
در جهانشه یگانه یافته ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
باز در آن کو گذری بافتم
بر درش از کعبه دری یافتم
پیش گدایان سر کوی دوست
ملک جهان مختصری بافتم
جان و سر و دبده چه داریم دوست
از همه چون دوسری بافتم
گر نظر مردم مقبل به ماست
آن ز قبول نظری یافتم
ای که گریزد دلت از داغ عشق
رو که ترا بیجگری یافتم
بی خبر افتاده در آن کوست دل
این قدر از دله خبری یافتم
دلش شد و دلبر به کف آمد کمال
گر شبه گم شد گهری یافتم
بر درش از کعبه دری یافتم
پیش گدایان سر کوی دوست
ملک جهان مختصری بافتم
جان و سر و دبده چه داریم دوست
از همه چون دوسری بافتم
گر نظر مردم مقبل به ماست
آن ز قبول نظری یافتم
ای که گریزد دلت از داغ عشق
رو که ترا بیجگری یافتم
بی خبر افتاده در آن کوست دل
این قدر از دله خبری یافتم
دلش شد و دلبر به کف آمد کمال
گر شبه گم شد گهری یافتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
باز در عشق یکی دل به غلامی دادم
خواجه را گو که بیاید به مبارکبادم
بنده را از تو چه جای گله، آزادیهاست
هست جای گله وقتی که کنی آزادم
تو چه شاخ گلی و بی تو مرا رخ شده زرد
منم آن برگ که از شاخ جدا افتادم
بر فلک ناله من گوش ملایک کر ساخت
آه اگر در دل شبها شنوی فریادم
از می عشق تو ساقی قدحی داد مرا
که می خلد و لب حور برفت از بادم
با تو بنیاد نهم باتز طرب خانه عشق
طاق ابروی تو گر بر نکنه بنیادم
الف قد تو آن روز برد راه کمال
که به مکتب الف و بی بنوشت استادم
خواجه را گو که بیاید به مبارکبادم
بنده را از تو چه جای گله، آزادیهاست
هست جای گله وقتی که کنی آزادم
تو چه شاخ گلی و بی تو مرا رخ شده زرد
منم آن برگ که از شاخ جدا افتادم
بر فلک ناله من گوش ملایک کر ساخت
آه اگر در دل شبها شنوی فریادم
از می عشق تو ساقی قدحی داد مرا
که می خلد و لب حور برفت از بادم
با تو بنیاد نهم باتز طرب خانه عشق
طاق ابروی تو گر بر نکنه بنیادم
الف قد تو آن روز برد راه کمال
که به مکتب الف و بی بنوشت استادم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
باز می بیخودی بروی تو خوردیم
از حرم و دیر عزم کوی نو کردیم
خاک در دیر و کعبه چند نتوان بود
و نوبت آن شد که گرد کوی نو گردیم
شکر که هر شام از هنر با دل گرمیم
آن که هر صبح بی تو با دم سردیم
گر همه درمان خود طبیب فرستد
کی رسد آنها به ما که ما همه دردیم
روی به ما کرده گونه گونه بلاهاست
ناز تو با اشک سرخ و چهره زردیم
گر ورق عمر با تمام به پیچند
ما سر طومار دوستی تئوردیم
در ره او تا گمان توشه ما ساخته
جز جگر و درد درد هیچ نخوردیم
از حرم و دیر عزم کوی نو کردیم
خاک در دیر و کعبه چند نتوان بود
و نوبت آن شد که گرد کوی نو گردیم
شکر که هر شام از هنر با دل گرمیم
آن که هر صبح بی تو با دم سردیم
گر همه درمان خود طبیب فرستد
کی رسد آنها به ما که ما همه دردیم
روی به ما کرده گونه گونه بلاهاست
ناز تو با اشک سرخ و چهره زردیم
گر ورق عمر با تمام به پیچند
ما سر طومار دوستی تئوردیم
در ره او تا گمان توشه ما ساخته
جز جگر و درد درد هیچ نخوردیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
بحمدالله که دیگر بر روی دوستانه دیدم
چو بلبل می کنم مسنی که باغ و بوستان دیدم
من آن مرغ خوش الحانم که بیرون از قفس خود را
به اقبال بهار ایمن ز تشویش خزان دیدم
فلک گر تافت روی مهر و بر گردید از یاری
فراموشم شد آن، هر دو چو یار مهربان دیدم
شب قدری که می جستم به خواب و روز نوروزی
چو آن رو دیدم و آن موهمین دیدم همان دیدم
مراد من میان بار بود آن در کنار آمد
میان راحت افتادم چو رنج بیکران دیدم
زمان وصل کر دیگر زمانها به نهد عاشق
به روی دوستان من این زمان را آن زمان دیدم
کمال آن دم که خواهی دید با باران ترین خودرا
بگو این دولت از بمن نه صاحب قرآن دیدم
چو بلبل می کنم مسنی که باغ و بوستان دیدم
من آن مرغ خوش الحانم که بیرون از قفس خود را
به اقبال بهار ایمن ز تشویش خزان دیدم
فلک گر تافت روی مهر و بر گردید از یاری
فراموشم شد آن، هر دو چو یار مهربان دیدم
شب قدری که می جستم به خواب و روز نوروزی
چو آن رو دیدم و آن موهمین دیدم همان دیدم
مراد من میان بار بود آن در کنار آمد
میان راحت افتادم چو رنج بیکران دیدم
زمان وصل کر دیگر زمانها به نهد عاشق
به روی دوستان من این زمان را آن زمان دیدم
کمال آن دم که خواهی دید با باران ترین خودرا
بگو این دولت از بمن نه صاحب قرآن دیدم