عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵ - مولانا علی دردزد فرماید
هرچند روی دوست نبینیم سالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹ - شیخ سعدی فرماید
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
در جواب او
افزون زرخت نو شده حسن و جمال دوست
از زیور وزرست زیادت کمال دوست
رخت به گزیده و والای سیبکی
پوشیده تا که خورد بری از نهال دوست
کردم صباح عید ببر جامه عقل گفت
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
گرمی بکار عشق سزد نی فسردگی
سر ما برد زکله عریان خیال دوست
دستت بود بگردن مقصود همچو جیب
مانند یقه گربکشی گوشمال دوست
درشده ریشه دید بوالا غداد مشک
ازسر گرفت دل هوس زلف و خال دوست
از آن قباچه قلمی دوخته نگر
با جامه شکافته غنج و دلال دوست
قاری به بیت البسه مدح بتان مکن
در خانه جای رخت بود یا مجال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
در جواب او
افزون زرخت نو شده حسن و جمال دوست
از زیور وزرست زیادت کمال دوست
رخت به گزیده و والای سیبکی
پوشیده تا که خورد بری از نهال دوست
کردم صباح عید ببر جامه عقل گفت
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
گرمی بکار عشق سزد نی فسردگی
سر ما برد زکله عریان خیال دوست
دستت بود بگردن مقصود همچو جیب
مانند یقه گربکشی گوشمال دوست
درشده ریشه دید بوالا غداد مشک
ازسر گرفت دل هوس زلف و خال دوست
از آن قباچه قلمی دوخته نگر
با جامه شکافته غنج و دلال دوست
قاری به بیت البسه مدح بتان مکن
در خانه جای رخت بود یا مجال دوست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - خواجه حافظ فرماید
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
در جواب او
مرا اگر چه ببسترلت کتان انداخت
ز روی صوف نظر بر نمیتوان انداخت
زخرمی که در آمد بسایه فرجی
قباکله نه عجب گربر آسمان انداخت
بزیر تیغ چو سنجابرا بدید اطلس
نمود یاری و خود را بروی آن انداخت
نبود شرب مجرح که بود زیر افکن
زمانه طرح نهالی نه این زمان انداخت
بحلقه زکمر بود در میان رمزی
قبا حدیث فسن چست در میان انداخت
ببر گرفته ام این جامه کهن چه کنم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
چه غلغلست که قاری بچرخ ابریشم
بمدح تافته و شرب در جهان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
در جواب او
مرا اگر چه ببسترلت کتان انداخت
ز روی صوف نظر بر نمیتوان انداخت
زخرمی که در آمد بسایه فرجی
قباکله نه عجب گربر آسمان انداخت
بزیر تیغ چو سنجابرا بدید اطلس
نمود یاری و خود را بروی آن انداخت
نبود شرب مجرح که بود زیر افکن
زمانه طرح نهالی نه این زمان انداخت
بحلقه زکمر بود در میان رمزی
قبا حدیث فسن چست در میان انداخت
ببر گرفته ام این جامه کهن چه کنم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
چه غلغلست که قاری بچرخ ابریشم
بمدح تافته و شرب در جهان انداخت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - خواجه حافظ فرماید
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
در جواب او
مرغ مدفونی گلی از شرب در منقار داشت
برگلستانی زکمخا نالهای زار داشت
گفتمش چون چرخ ابریشم فغان در وصل چیست
گفت ما را گلعذار شرب دراینکار داشت
اطلس ارباکاستر ننشست جرم بقچه چیست
پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت
نقشد وز جامه را دیدم چو نقاشی که او
دایره دامان و چاکش هیئات پر کار داشت
رانده قیغاج خشیشی کرد آن کمخای سبز
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
برخور ایصاحب زار مک با تو گرچه کهنه شد
خرم آن گز نازنینان بخت برخوردار داشت
آفرین بر شعر باف طبع قاری کو به شعر
از همه جنس و قماش معنوی در بار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
در جواب او
مرغ مدفونی گلی از شرب در منقار داشت
برگلستانی زکمخا نالهای زار داشت
گفتمش چون چرخ ابریشم فغان در وصل چیست
گفت ما را گلعذار شرب دراینکار داشت
اطلس ارباکاستر ننشست جرم بقچه چیست
پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت
نقشد وز جامه را دیدم چو نقاشی که او
دایره دامان و چاکش هیئات پر کار داشت
رانده قیغاج خشیشی کرد آن کمخای سبز
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
برخور ایصاحب زار مک با تو گرچه کهنه شد
خرم آن گز نازنینان بخت برخوردار داشت
آفرین بر شعر باف طبع قاری کو به شعر
از همه جنس و قماش معنوی در بار داشت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - خواجه حافظ فرماید
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
در جواب او
قیچجی؟ بقچه رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمرو موزه بلغار کجاست
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
بر کسبون دار کجا استرر هوار کجاست
دارم از رخت معانی همه اجناس ولی
گوشناسنده بازار وخریدار کجاست
بیکی دلبر خیاط بفرمایم رخت
که برد جامه و بیند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاریست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آید که در بار کجاست؟
من درین عقد عمایم سخنی سر بسته
دارم ای خواجه ولی محرم اسرار کجاست
طبع قاری چو عروسیست که دایم کوید
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
در جواب او
قیچجی؟ بقچه رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمرو موزه بلغار کجاست
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
بر کسبون دار کجا استرر هوار کجاست
دارم از رخت معانی همه اجناس ولی
گوشناسنده بازار وخریدار کجاست
بیکی دلبر خیاط بفرمایم رخت
که برد جامه و بیند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاریست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آید که در بار کجاست؟
من درین عقد عمایم سخنی سر بسته
دارم ای خواجه ولی محرم اسرار کجاست
طبع قاری چو عروسیست که دایم کوید
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کجاست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - خواجه حافظ فرماید
میان ما و جمالش محبت ازلیست
که حسن دوست قدیمی و عشق لم یزلیست
در جواب او
میان ما و مرقع محبت ازلیست
کوه ملمع رنگین و خرقه عسلیست
بجیب سر یقه در پرده دگمه پا برجای
یکی بسیرت اوتاد و یک بسان ولیست
قماش قلب که خیاط وصله زو ببرد
نماند آن بتو پوشیده کان زدزد غلیست
بعنبرینه میارای جیب کمخا را
نگار خوب لقاراچه احتیاج حلیست
چنین که اطلس زربفت زهره طالع شد
قیاس کردم و پشمینه سنه زحلیست
نه خوار شد بزمستان کتان که موینه نیز
اسیر مانده بگرما زتیغ بیمحلیست
بنزد گوی طلا دگمهای ابریشم
مثال جوهر اصلی و دانه عملیست
سخن زچمته و نوروزی و قبا گوید
دهان(قاری) ازان دائما پر از عسلی است
که حسن دوست قدیمی و عشق لم یزلیست
در جواب او
میان ما و مرقع محبت ازلیست
کوه ملمع رنگین و خرقه عسلیست
بجیب سر یقه در پرده دگمه پا برجای
یکی بسیرت اوتاد و یک بسان ولیست
قماش قلب که خیاط وصله زو ببرد
نماند آن بتو پوشیده کان زدزد غلیست
بعنبرینه میارای جیب کمخا را
نگار خوب لقاراچه احتیاج حلیست
چنین که اطلس زربفت زهره طالع شد
قیاس کردم و پشمینه سنه زحلیست
نه خوار شد بزمستان کتان که موینه نیز
اسیر مانده بگرما زتیغ بیمحلیست
بنزد گوی طلا دگمهای ابریشم
مثال جوهر اصلی و دانه عملیست
سخن زچمته و نوروزی و قبا گوید
دهان(قاری) ازان دائما پر از عسلی است
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - شیخ سعدی فرماید
این باد روح پرور ازان کوی دلبرست
وین آب زندکانی ازان حوض کوثرست
در جواب او
چشمم زروی بند در ایدل منور است
وزبوی عنبرینه دماغمم معطرست
کمخاچه حاجتست برو پیچک طلا
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
درزی چو جامه دگمه نهادی بخانه آر
کاصحاب را دودیده چو مسمار بر درست
تن خوش شود زعلت سرما بپوستین
تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست
در انتظار خلعت عیدی دو چشم من
چون گوش روزه دار بالله اکبرست
اکثر ازان بشعر کنم وصف نرمدست
کزهر چه میرود سخن دوست خوشترست
(قاری) نواست شعر تو همچون سجیف صوف
و اشعار خلق جمله چو مدفون مکررست
وین آب زندکانی ازان حوض کوثرست
در جواب او
چشمم زروی بند در ایدل منور است
وزبوی عنبرینه دماغمم معطرست
کمخاچه حاجتست برو پیچک طلا
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
درزی چو جامه دگمه نهادی بخانه آر
کاصحاب را دودیده چو مسمار بر درست
تن خوش شود زعلت سرما بپوستین
تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست
در انتظار خلعت عیدی دو چشم من
چون گوش روزه دار بالله اکبرست
اکثر ازان بشعر کنم وصف نرمدست
کزهر چه میرود سخن دوست خوشترست
(قاری) نواست شعر تو همچون سجیف صوف
و اشعار خلق جمله چو مدفون مکررست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - خواجه حافظ فرماید
دل سرا پرده محبت اوست
دیده آئینه دار طلعت اوست
در جواب او
شمله کین عزتم زدولت اوست
گردنم زیر بار منت اوست
جان هوادار وصل خرگاهست
دل سراپرده مودت اوست
این یکی کندلان زد آن خیمه
فکر هر کس بقدر همت اوست
شاهدی کر بسر گند معجر
دیده آتینه دار طلعت اوست
عاشق عنبرینه جیبم
سینه گنجینه محبت اوست
خانهای سلق خراب مباد
کانچه دارم زیمن دولت اوست
گرو صحبت آنکه روزی بست
آرزویش همیشه صحبت اوست
(قاری) آندم که رخت نو پوشد
همه عالم گواه عصمت اوست
دیده آئینه دار طلعت اوست
در جواب او
شمله کین عزتم زدولت اوست
گردنم زیر بار منت اوست
جان هوادار وصل خرگاهست
دل سراپرده مودت اوست
این یکی کندلان زد آن خیمه
فکر هر کس بقدر همت اوست
شاهدی کر بسر گند معجر
دیده آتینه دار طلعت اوست
عاشق عنبرینه جیبم
سینه گنجینه محبت اوست
خانهای سلق خراب مباد
کانچه دارم زیمن دولت اوست
گرو صحبت آنکه روزی بست
آرزویش همیشه صحبت اوست
(قاری) آندم که رخت نو پوشد
همه عالم گواه عصمت اوست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - سید جلال الدین عضد فرماید
جان ما دوری زخاک کوی جانان برنتافت
کوی جانان از لطافت زحمت جان برنتافت
در جواب او
باقزی تن جامه چون با ماه کتان بر نتافت
تافته تاب رخ شرب زرافشان برنتافت
جامه بین در زیر سوزن کوبزانو چون فتاد
در قدمداری وروی از تیرباران برنتافت
مفرش ازعظم سقرلاط و سمور آمد بتنک
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
از مشلشل پیش والا گفت خسقی قصه
رای والا آن سخنهای پریشان برنتافت
چون کشد بر دوش بار یقه مقلب بگو
جامه کز نازکی بار گریبان برنتافت
جامه این لتهاکه از پوشیدن و شستن گرفت
فی المثل گر آستین برتافت دامان برنتافت
گر تحمل برد آفات سماوی را نمد
پوستین باری جفای برف و باران بر نتافت
روزی از سوزن نکرد الا که چون درهم کشید
برگ گل سرتیزی خار مغیلان برنتافت
بی وجود آسترزان تاب یکتائی نداشت
کز قرین خود چو (قاری) بار هجران برنتافت
کوی جانان از لطافت زحمت جان برنتافت
در جواب او
باقزی تن جامه چون با ماه کتان بر نتافت
تافته تاب رخ شرب زرافشان برنتافت
جامه بین در زیر سوزن کوبزانو چون فتاد
در قدمداری وروی از تیرباران برنتافت
مفرش ازعظم سقرلاط و سمور آمد بتنک
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
از مشلشل پیش والا گفت خسقی قصه
رای والا آن سخنهای پریشان برنتافت
چون کشد بر دوش بار یقه مقلب بگو
جامه کز نازکی بار گریبان برنتافت
جامه این لتهاکه از پوشیدن و شستن گرفت
فی المثل گر آستین برتافت دامان برنتافت
گر تحمل برد آفات سماوی را نمد
پوستین باری جفای برف و باران بر نتافت
روزی از سوزن نکرد الا که چون درهم کشید
برگ گل سرتیزی خار مغیلان برنتافت
بی وجود آسترزان تاب یکتائی نداشت
کز قرین خود چو (قاری) بار هجران برنتافت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - سلمان ساوجی فرماید
سنبلش را تا صبا بر گل مشوش میکند
هر خم مویش مرا نعلی بر آتش میکند
در جواب او
قالبکزن چون رخِ والا منقش میکند
بهر شلوارِ زرافشان خاطرم خوش میکند
کرده در کار علم رفاف کاره مزی
ریشه نعلک زده نعا در آتش میکند
تنگچشمی چون زره آن کس که عادت کرده است
گر تبرش میزنی مشنو که ترکش میکند
کهنگان را جامه نو هر زمان آرد به کار
رخت افزون شیوه خوبان مهوش میکند
آفرین بادا به کلک سوزن آن نقشدوز
کو رخ کدرویی کتان منقش میکند
در پی معنی رنگین نقشبند فکرتم
در سخن هردم خیال شرب زرکش میکند
برد و میلک خاص و میخک قیف و قطنی گو برو
صوف گو بازآ که قاری ترک این شش میکند
هر خم مویش مرا نعلی بر آتش میکند
در جواب او
قالبکزن چون رخِ والا منقش میکند
بهر شلوارِ زرافشان خاطرم خوش میکند
کرده در کار علم رفاف کاره مزی
ریشه نعلک زده نعا در آتش میکند
تنگچشمی چون زره آن کس که عادت کرده است
گر تبرش میزنی مشنو که ترکش میکند
کهنگان را جامه نو هر زمان آرد به کار
رخت افزون شیوه خوبان مهوش میکند
آفرین بادا به کلک سوزن آن نقشدوز
کو رخ کدرویی کتان منقش میکند
در پی معنی رنگین نقشبند فکرتم
در سخن هردم خیال شرب زرکش میکند
برد و میلک خاص و میخک قیف و قطنی گو برو
صوف گو بازآ که قاری ترک این شش میکند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳ - امینی فرماید
گره زطره عنبرفشان کشید و گشاد
هزار نافه صبا در میان کشید و گشاد
در جواب او
زبغچه بند دلم چون روان کشید و کشاد
زرختها بخود اول کتان کشید و کشاد
زکیسهای گریبان و یقهای بناف
هزار نافه صبا درمیان کشید و کشاد
بطیره ماندم از آن تنگه کو بطراری
گره زتنگه بازار کان کشید و کشاد
کشید رشته زبگشودنی مگر معجر
که سوزنی زوی آن دلستان کشید و کشاد
هر آن سخن که نمود آن عمامه سر بسته
کله زترک بمعنی زبان کشید و کشاد
هزار آستیش باد جبه ای قاری
که جیب و دامن رخت کتان کشید و گشاد
هزار نافه صبا در میان کشید و گشاد
در جواب او
زبغچه بند دلم چون روان کشید و کشاد
زرختها بخود اول کتان کشید و کشاد
زکیسهای گریبان و یقهای بناف
هزار نافه صبا درمیان کشید و کشاد
بطیره ماندم از آن تنگه کو بطراری
گره زتنگه بازار کان کشید و کشاد
کشید رشته زبگشودنی مگر معجر
که سوزنی زوی آن دلستان کشید و کشاد
هر آن سخن که نمود آن عمامه سر بسته
کله زترک بمعنی زبان کشید و کشاد
هزار آستیش باد جبه ای قاری
که جیب و دامن رخت کتان کشید و گشاد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵ - خواجه حافظ فرماید
دوش میآمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا بازدل غمزده سوخته بود
در جواب او
آتشین تافته آل برافروخته بود
تا کجا شرب لحافی شب دی سوخته بود
اینکه دیدی که گس خان اتابک میسوخت
اطلس قرمزی آتش زرخ افروخته بود
قیف یک پر مکس در دل والا ننشست
یارب این قلب شناسی زکه آموخته بود
زربکف کرد طلادوزی و زرگر همه سوخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
ریش بر باد بسی داد بوقت سرما
انکه در موسم گل موینه بفروخته بود
شمع بانسبت پیراهن زرکش دیشب
چون بدیدم نظرش بالک دلسوخته بود
خوانده ام گفته قاری همه اوصاف لباس
جامه بود که بر قامت او دوخته بود
تا کجا بازدل غمزده سوخته بود
در جواب او
آتشین تافته آل برافروخته بود
تا کجا شرب لحافی شب دی سوخته بود
اینکه دیدی که گس خان اتابک میسوخت
اطلس قرمزی آتش زرخ افروخته بود
قیف یک پر مکس در دل والا ننشست
یارب این قلب شناسی زکه آموخته بود
زربکف کرد طلادوزی و زرگر همه سوخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
ریش بر باد بسی داد بوقت سرما
انکه در موسم گل موینه بفروخته بود
شمع بانسبت پیراهن زرکش دیشب
چون بدیدم نظرش بالک دلسوخته بود
خوانده ام گفته قاری همه اوصاف لباس
جامه بود که بر قامت او دوخته بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - مولانا جمال الدین فرماید
مژده ای آرام دل کآرام جانها میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰ - خواجه حافظ فرماید
دلم جز مهر مهرویان طریق در نمیکیرد
زهر در میدهم پندش ولیکن در نمیکیرد
در جواب او
غشقدان را سر آن خاتون زمانی برنمیکیرد
که کیتی بوی مشک و لادن وعنبر نمیکیرد
نماید طیلسان در پرده سالوسی ولی نشکفت
شبی کزشحنه سالوس در چادر نمیکیرد
بمعجر آتشین والای کلکونرا که میپوشی
عجب که نوبتی این شعله در مجمر نمیکیرد
سرم جز رخت پای انداز و جیب خلعت تشریف
دری دیگر نمیداند هی دیگر نمیکیرد
حدیث ایجامه پرداز از طراز و سرب زرکش کو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمیکیرد
بتشریفت چو سوزندان جیب از نرمدست آل
زبانی آتشینم هست لیکن در نمیکیرد
بوصف چارقب قاری چو گوی در ببستم نظم
عجب گربخت سر تا پای من در زر نمیگیرد
زهر در میدهم پندش ولیکن در نمیکیرد
در جواب او
غشقدان را سر آن خاتون زمانی برنمیکیرد
که کیتی بوی مشک و لادن وعنبر نمیکیرد
نماید طیلسان در پرده سالوسی ولی نشکفت
شبی کزشحنه سالوس در چادر نمیکیرد
بمعجر آتشین والای کلکونرا که میپوشی
عجب که نوبتی این شعله در مجمر نمیکیرد
سرم جز رخت پای انداز و جیب خلعت تشریف
دری دیگر نمیداند هی دیگر نمیکیرد
حدیث ایجامه پرداز از طراز و سرب زرکش کو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمیکیرد
بتشریفت چو سوزندان جیب از نرمدست آل
زبانی آتشینم هست لیکن در نمیکیرد
بوصف چارقب قاری چو گوی در ببستم نظم
عجب گربخت سر تا پای من در زر نمیگیرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - شیخ سعدی فرماید
دوش بی روی تو آتش بسرم بر میشد
آبم از دیده همیرفت و زمین ترمیشد
در جواب او
جیب اطلس چو پر از کشمه عنبر میشد
جامها جمله ازان نفحه معطر میشد
سحر آشفته چو برخاستم از جامه خواب
جامه میجستم و دستار بهم بر میشد
در عروس تتق حجله نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
علم زر بسر آنروز که دستار نمود
دید دل کش خرد و صبر در آنسر میشد
سوخته جبه شب برد وبمن گفت صباح
دوش بی روی تو آتش بسرم بر میشد
از سرم فوطه جدا مانده و بادم زده بود
وز دماغ آب همی رفت و زمین تر میشد
دیدم ایجامه سحر کوی گریبان ترا
سینه از مهر تو چون صبح منور میشد
ورق اطلس و والای تو دیدم قاری
پیش او دفتر گل جمله مبتر میشد
آبم از دیده همیرفت و زمین ترمیشد
در جواب او
جیب اطلس چو پر از کشمه عنبر میشد
جامها جمله ازان نفحه معطر میشد
سحر آشفته چو برخاستم از جامه خواب
جامه میجستم و دستار بهم بر میشد
در عروس تتق حجله نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
علم زر بسر آنروز که دستار نمود
دید دل کش خرد و صبر در آنسر میشد
سوخته جبه شب برد وبمن گفت صباح
دوش بی روی تو آتش بسرم بر میشد
از سرم فوطه جدا مانده و بادم زده بود
وز دماغ آب همی رفت و زمین تر میشد
دیدم ایجامه سحر کوی گریبان ترا
سینه از مهر تو چون صبح منور میشد
ورق اطلس و والای تو دیدم قاری
پیش او دفتر گل جمله مبتر میشد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - مولانا حافظ فرماید
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
در جواب او
زینت چتر قطیفه ماه ندارد
افسر خور شوکت کلاه ندارد
نی من تنها شدم ز شده پریشان
کیست بدل داغ این سیاه ندارد
از مله ایصوف رو متاب که سلطان
ملک نگیرد اگر سپاه ندارد
گوشه که حجله است منزل انسم
خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد
گل که بود تا بود بحسن چو اطلس
پایه گل در چمن گیاه ندارد
دامن پاکت زکرد راه نگهدار
آینه دانی که تاب آه ندارد
فرد چو یکتائیست گفته قاری
دعوی او حاجت گواه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
در جواب او
زینت چتر قطیفه ماه ندارد
افسر خور شوکت کلاه ندارد
نی من تنها شدم ز شده پریشان
کیست بدل داغ این سیاه ندارد
از مله ایصوف رو متاب که سلطان
ملک نگیرد اگر سپاه ندارد
گوشه که حجله است منزل انسم
خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد
گل که بود تا بود بحسن چو اطلس
پایه گل در چمن گیاه ندارد
دامن پاکت زکرد راه نگهدار
آینه دانی که تاب آه ندارد
فرد چو یکتائیست گفته قاری
دعوی او حاجت گواه ندارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - سلمان ساوجی فرماید
اسیر بند گیسویت کجا در بند جان باشد
زهی دیوانه عاقل که دربندی چنان باشد
در جواب او
اگر بر مفرش رختم نگاهت یکزمان باشد
کلاهت بخشم و خلعت کمرهم در میان باشد
برخت سبز قیغاجی خشیشی دیدم و گفتم
خنک آبی که در پای سهی سروی روان باشد
بکمخا اطلس چرخی چه نسبت میکنی آخر
که از این تابان فرق از زمین تا آسمان باشد
رخ از زیلو نگردانم بخار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
زگرد آن ره مفتون خطی خواندم که تفسیرش
یکی داند که همچون دگمه ذهنش خرده دان باشد
بر وی یکدیگر پوشیدن رخت آنچنان باید
که روسی زیر و بالا صوف و اطلس در میان باشد
هوای سرمه دان عاج در صندوق من یابی
در آنساعت که خاک تیره ام در استخوان باشد
زدنیا میرود قاری چو کرباس کفن ساده
ولیکن شعر رنگینش بماند تا جهان باشد
زهی دیوانه عاقل که دربندی چنان باشد
در جواب او
اگر بر مفرش رختم نگاهت یکزمان باشد
کلاهت بخشم و خلعت کمرهم در میان باشد
برخت سبز قیغاجی خشیشی دیدم و گفتم
خنک آبی که در پای سهی سروی روان باشد
بکمخا اطلس چرخی چه نسبت میکنی آخر
که از این تابان فرق از زمین تا آسمان باشد
رخ از زیلو نگردانم بخار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
زگرد آن ره مفتون خطی خواندم که تفسیرش
یکی داند که همچون دگمه ذهنش خرده دان باشد
بر وی یکدیگر پوشیدن رخت آنچنان باید
که روسی زیر و بالا صوف و اطلس در میان باشد
هوای سرمه دان عاج در صندوق من یابی
در آنساعت که خاک تیره ام در استخوان باشد
زدنیا میرود قاری چو کرباس کفن ساده
ولیکن شعر رنگینش بماند تا جهان باشد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - خواجه حافظ فرماید
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت کار بدولت حواله بود
در جواب او
والا بباغ رخت بدیدیم و لاله بود
بر جیب دکمهای درش همچو ژاله بود
آن جرم آل و لالی و گلگون بشاهدی
صد بار به زرنک گل و روی لاله بود
در بزم رخت می همه از رنک قرمزی
و زکله کلاه مغرق پیاله بود
دیدم بپرده شاهد والا که تافته
بر رویش از شرابه مشکین کلاله بود
اطلس عروس میشد و داماد کشته صوف
زابیاری و حریر خطیشان قباله بود
زیر کلاه بود خوش آنیده کله پوش
مانند ماه بدرو زهش همچو هاله بود
تشریفی رسید پس از شش مهم زغیب
و آن خود بقد جامه طفلی سه ساله بود
قاری بخواب دید سقرلاط یکشبی
تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود
تعبیر رفت کار بدولت حواله بود
در جواب او
والا بباغ رخت بدیدیم و لاله بود
بر جیب دکمهای درش همچو ژاله بود
آن جرم آل و لالی و گلگون بشاهدی
صد بار به زرنک گل و روی لاله بود
در بزم رخت می همه از رنک قرمزی
و زکله کلاه مغرق پیاله بود
دیدم بپرده شاهد والا که تافته
بر رویش از شرابه مشکین کلاله بود
اطلس عروس میشد و داماد کشته صوف
زابیاری و حریر خطیشان قباله بود
زیر کلاه بود خوش آنیده کله پوش
مانند ماه بدرو زهش همچو هاله بود
تشریفی رسید پس از شش مهم زغیب
و آن خود بقد جامه طفلی سه ساله بود
قاری بخواب دید سقرلاط یکشبی
تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵ - سید نعمت الله فرماید
مرا حالیست با جانان که جان در بر نمیگنجد
مرا سِرّیست با دلبر که دل در بر نمیگنجد
در جواب او
به گرما گر شود مویینه مویی درنمیگنجد
برون از جامه کتان مرا در بر نمیگنجد
چه حالات است در تشریف هرکس درنمییابد
چه اسرار است در دستار در هر سر نمیگنجد
به نزد اطلس و والا خیال شده بافی کن
که در جمع سبکروحان پریشان درنمیگنجد
تو هر عطری که میسوزی به زیر دامن جامه
ز شوق سوختن آن عطر در مجمر نمیگنجد
حریف صوف و کمخایم ندیم حبر و خارایم
مَحامِدگوی والایم سخن دیگر نمیگنجد
اگر باشد نهالی نرمدست و جامه خواب شرب
تفت از خرمی زیبد که در بستر نمیگنجد
ز بس رخت زمستانی که قاری در بر آورده
به هر بابی که در میآید او بر در نمیگنجد
مرا سِرّیست با دلبر که دل در بر نمیگنجد
در جواب او
به گرما گر شود مویینه مویی درنمیگنجد
برون از جامه کتان مرا در بر نمیگنجد
چه حالات است در تشریف هرکس درنمییابد
چه اسرار است در دستار در هر سر نمیگنجد
به نزد اطلس و والا خیال شده بافی کن
که در جمع سبکروحان پریشان درنمیگنجد
تو هر عطری که میسوزی به زیر دامن جامه
ز شوق سوختن آن عطر در مجمر نمیگنجد
حریف صوف و کمخایم ندیم حبر و خارایم
مَحامِدگوی والایم سخن دیگر نمیگنجد
اگر باشد نهالی نرمدست و جامه خواب شرب
تفت از خرمی زیبد که در بستر نمیگنجد
ز بس رخت زمستانی که قاری در بر آورده
به هر بابی که در میآید او بر در نمیگنجد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸ - خواجوی کرمانی فرماید
ایا صبا گرت افتد بسوی دوست گذار
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
در جواب او
بارمک ارفتدت ایسجیف صوف گذار
نیازمندی زردک بکو بآن دلدار
چو کرد دامن او گیر وانگهی بلباس
پیام پنبه ادا کن سلام او بگذار
بگویش ای قد بالا دراز و پهناتنک
فراخ آستی و یقه پهن صوفی وار
بجای شمعی و بیرم مرا رسد ریشه
زهی زمانه بد مهر و دور ناهموار
بگو منال بر اطلس ز سوزن خیاط
گل طری نتوان چید جز زپهلوی خار
بغیر جامه والای قالبک زده نیست
نگار لاله رخ مشک خال سیم عذار
فراقنامه مدفون چو خواند مخفی شست
خط سیاه بآب خشیشی از طومار
زیمن کلفتن و بیرم طلادوزی
علم شدیم و سر آمد بشیوه اشعار
بوصف گوی در پیشواز کمخا ام
کنار و بر همه پر شد زلولو شهوار
چنین نفیس لباسی که طبع قاری بافت
نگاه دار خدایا زدزدو از طرار
ازان دراز چو کرباس اینغزل افتاد
که خواستم که بدوزم قبا بقد منار
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
در جواب او
بارمک ارفتدت ایسجیف صوف گذار
نیازمندی زردک بکو بآن دلدار
چو کرد دامن او گیر وانگهی بلباس
پیام پنبه ادا کن سلام او بگذار
بگویش ای قد بالا دراز و پهناتنک
فراخ آستی و یقه پهن صوفی وار
بجای شمعی و بیرم مرا رسد ریشه
زهی زمانه بد مهر و دور ناهموار
بگو منال بر اطلس ز سوزن خیاط
گل طری نتوان چید جز زپهلوی خار
بغیر جامه والای قالبک زده نیست
نگار لاله رخ مشک خال سیم عذار
فراقنامه مدفون چو خواند مخفی شست
خط سیاه بآب خشیشی از طومار
زیمن کلفتن و بیرم طلادوزی
علم شدیم و سر آمد بشیوه اشعار
بوصف گوی در پیشواز کمخا ام
کنار و بر همه پر شد زلولو شهوار
چنین نفیس لباسی که طبع قاری بافت
نگاه دار خدایا زدزدو از طرار
ازان دراز چو کرباس اینغزل افتاد
که خواستم که بدوزم قبا بقد منار