عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱ - تاریخ مرحوم نوائی
جهانا می‌جهانی رخش کین تا کی در این پیدا
عجب بیدادها بینم در این ببدا ز تو پیدا
کنی تا کی به یک کاسه دهی تا کی به یک کیسه
عسل با زهر حنظل باطبر زد خار با خرما
خرا شد صورت دل چند از دستت بهر محفل
غریب و بومی و مجنون و عاقل بنده و مولا
بپا شد تا کی از جودت به دامان اشک از دیده
زن و مرد و بزرگ و کوچک و فرزانه و شیدا
نکرده نونهالی تا ببستان ریشه را محکم
تو زود از تیشه بیداد او را افکنی از پا
نرسته نوگلی خندان هنوز از گلشن کیهان
که چون ترکان یغمایی تو راو را می‌کنی بغما
نه بینم دودمانی را نگشته تیره از دودت
نه در مشرق نه در مرغب نه جا بلقا نه جا بلسا
قدم اندر قدم باشد نهان اندر کف خاکت
چو گوهرهای پرقیمت چو لولوهای بس لالا
بدستان اجل مهر خموشی مینهی برلب
همه دستان سراشیرین اداره مرغان خوش آوا
قصب پیراهنان و پرنیان پوشان بسا کز تو
دل صد چاک زیر خاکشان شد منزل و ماموا
همه با سینه سینیم همه با چهره رنگین
همه با طلعت نیکو همه با صورت زیبا
چهدانایان معنی سنج و حکمت پیشه و بخرد
چه زیرک مردمان معرفت پرورده دانا
چو طبی و ریاضی دیدگان ملت عالم
چو صرف و نحو و منطق خواندگان مدرس دنیا
همه طی گشت طومار حساب عمرشان در هم
همه افتاده نخل نو بر امیدشان از پا
همه مخمور از صهبای «کل من علیها فان»
همه مست شراب «یوم تجزون بما تسعی»
همه شیر ارژن و نبود به جنگ مورشان طاقت
همه پیل افکن و نبود به دفع مارشان یارا
به زیر خاک غم اعصاب ایشان منفصل یکسر
زشمشیر اجل او داج یک یک منفصل یک جا
فکندی چون نوائی از نوا مرغ حقش الحانی
که چون سوسن در آن گلزار بده باده زبان گویا
ز شمع الفت او بود شمع جمع ما روشن
به شوق صحبت او بود چشم ذوق ما بینا
به مجد و نجد و فضل و بذل و حلم و جاه و فر
به توفیق و به ایمان و به زهد و طاعت و تقوی
نیارد دیده در دوران برایش دیگری همسر
نشاید جست در کیهان برایش دیگری همتا
همه دیوان او رنگین به وصف دوحه یاسین
همه اشعار او شیرین به مدح دوده طه
ندیده باغبان نظم چون وی نوگلی خوشبو
نیابد گلستان نثر چون او بلبلی شیدا
چو آمد وقت تا بدرود سازد دار فانی را
چمد زین وادی محنت به عشرتخانه عقبی
صلای هاتف غیبی رسید او را به گوش جان
که ای طاوس باغ جنت ای مرغ جنان پیما
تو باید نغمه سنج اندر گلستان جنان باشی
نه با زاغ و زغن پری و چری بر در دلها
بنه این آشیان پست را بر جا و بیرون کن
سری از زیر پر از بهر سیر عالم بالا
طلسم تن شکست و بست رخت رحلت از عالم
به مهمانخانه درالسلامش گشت چون ماوا
رقم زد خامه (صامت) به تاریخ وفات او
نوایی در بهشت و جای او در سایه طوبی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۷ - تاریخ وفات مرحوم حاجی غلامحسین
هر که قدم زد چو غلامحسین
در ره تحصیل مقام حسین
مست ز جان کرد گذر مردوار
از اثر نشئه جام حسین
رفت سوی کرببلا از وطن
بهر زیارت به سلام حسین
گفت چو موسی ارنی تا شنفت
مژده رویت ز کلام حسین
چون زر خالص بدل خویش زد
سکه اخلاص به نام حسین
سوی وطن آمد و بگشود بال
طایر روحشن ز پیام حسین
شد ز فنا ساکن ملک بقا
زنده دائم به دوام حسین
بخت بلندش چو غزل بهشت
عاقبت افکند به دام حسین
خامه (صامت) پی تاریخ گفت
بد به جنان جای غلام حسین
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۸ - ماده تاریخ
داد کز بیداد کردون وز جفای آسمان
نیست یک دم خاطری آسوده از کید جهان
راحت دنیا غم است و عشرت او ماتم است
شادیش در پی عزا باشد بهارش را خزان
سال و مه دارد خیال کشتن خرد و بزرگ
روز و شب باشد به فکر صدمه پیرو جوان
چون محمد ذاکر مظلوم دشت کربلا
دید دنیا را سراسر دار اندوه و فغان
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۱ - و برای او
شکر ز گفته (صامت) ز بس فراوان است
بهای شکر و بازار قند ارزان است
ولی هزار شکر جای نان نمی‌گیرد
هزار شعر و غزل پیش گرده حیران است
زانرو ببر هر که بخواهم بروم
آن هم به تو و لطف تو باشد محتاج
از اول صبح کون تا شام معاد
جز ختم رسل هادی کل فخر عباد
بهتر ز علی و یازده اولادش
بالله ندیده دهر و نه مادر زاد
اولاد علی که اصل ایمان شد‌‌ه‌اند
دردا که قنبل تیغ عدوان شده‌اند
مجموع چو آفتاب و ماه و انجم
در جمله آفاق پریشان شده‌اند
هر کس به علی روی تولی نکند
در ملکل جنان روز جزا جا نکند
بالله به جز علی و اولاد علی
دردی ز کسی کسی مداوا نکنید
قاسم ز عمو چو اذن میدان طلبید
گفتا به جواب وی شهنشاه شهید
تو در بدن عموی خود چون جانی
از جان به جهان کجا توان دست کشید
کس نیست که از زمانه خرسند شود
جز اینکه به دام غصه دربند شود
آدم که به غم دچار شد دانستم
میراث پدر نصیب فرزند شود
با سعی و عمل کس از اجل نگریزد
با جنگ و جدل کسی بوی نستیزه
هر روز به مردمان اجل کرده کمین
پیمانه هر که پر شود می‌ریزد
هر دل غم عشق را نگهدار بود
در بزم وفا محرم اسرار بود
منصور صفت هر که زبانش سست است
در مذهب ما سزای او دارا بود
تا میل دل از مهر جهان کم نشود
اسباب سعادتی فراهم نشود
او در پی ناکامی و ما طالب کام
سودای دو کج حساب با هم نشود
هر کس به جهان رسید کشتی بنهاد
بنیاد اساس خوب و زشتی بنهاد
چون وعده او بسر رسید از عالم
رفت و سر خود به نیمه خشتی بنهاد
هر که اندر پی غمخواری مردم نشود
ز خدا قابل احسان و ترحم نشود
حج اکبر طلبی رو غم درویشان خور
کعبه را سنگ نشانست که ره گم نشود
دنیا به کسی خط امانی نسپرد
هرکس که بزدا عاقبت باید مرد
آن سنگ که نام نامی وی اجلست
بر شیشه عمر همه کس خواهد خورد
هر کس که در این دار فنا منزل کرد
اوضاع کمی به خون دل حاصل کرد
تا رفته که کنج راحتی بنشیند
مرگ آمد و اندیشه او باطل کرد
آن قوم کز الفت جهان خرسندند
بر دوستیش چگونه دل می‌بندند
آنان که بر آدمی سر افراز شدند
دندان محبت جهان را کندند
تا لعل نبخشی به تو گوهر ندهند
گر تو ندهی سیم تو را زر ندهند
بنا صفت ار بکار خشتی ننهی
در دست تو بازخشت دیگر ندهند
صد شکر که دفترم به پایان آمد
اکنون سر شوریده به سامان آمد
جن و بشر و ملک و ملک می‌گویند
کامروز ز دنیا به درک رفته یزید
افسوس که اولاد علی زار شدند
در چنگ یزید دون گرفتار شدند
در کوفه و شام عترت پیغمبر
سرگرد سر کوچه و بازار شدند
چون تیر که از کمان هوادار شود
گاهی به نشان گهی به سنگ آمده‌ام
ز ابنای زمانه آنچنان رنجیدم
کز لطف کسان بریده شد امیدم
ده ناخن من تمام بر ریشه فتاد
از چند که پنبه قبا برچیدم
در سایه رحمت تو تا جا دارم
از زشتی کار خود چه پروا دارم
من عاصی‌ام و تو ملجا هر عاصی
از آتش دوزخت چه پروا دارم
ای راه‌نمای خلق گم شد راهم
افکند کشاکش امل در چاهم
جرمم ز کرم ببخش زانروی که من
گوینده لا اله الا اللهم
هر چند ز غم چهره کاهی دارم
در حشر متاع روسیاهی دارم
با این همه معصیت خدا می‌داند
کامید به رحمت الهی دارم
من نامده‌ام که جان ز میدان ببرم
آب آمده‌ام برای طفلان ببرم
جان گر بدهم برای آبی سهل است
آب ار ببرم به است تا جان ببرم
هر چند ز معصیت گران شد بارم
امید نجات نیست در کردارم
چون خوار خورد به پای گل آب چه باک
در پای گل یل محمد خارم
نه غزه به طاعت و نه ننگ و نامم
خالی بود از می حقیقت جامم
اسباب امیدواری من این است
کامروز سواد لشگر اسلامم
نه کار بدین و نه به ایمان دارم
نه خصلت مومن نه مسلمان دارم
دامان محبت علی را اما
بیرون ننکم ز دست تا جان دارم
یا رب خجل از نعمت و احساس توام
من عاصی و مسحق غفران توام
هر گله که باشد به سگی محتاجست
من هم سگل گله محبان توام
یا رب اگر از اهل گناهم چکنم
بیا عاصیم و گمشده راهم چه کنم
حاشا نتوان نمود خود می‌دانم
مردود و لئیم و روسیاهم چه کنم
گر لقمه نان شود به یکصد تومان
هرگز نکننم دعا که گردد ارزان
بنده به سراغ بندگی باید رفت
رزاق خدا بود چه ارزان چه گران
هر چند تلاش کردم اندر ثقلین
از بهر علاج درد خلق کونین
دیدم که بود تمام درها مسدود
از هر طرفی به غیر درگاه حسین
هرچند که بر غمم سبب گشت حسین
چون نور ز دیده محتجب گشتن حسین
صد شکر که اندر سفر کرب و بلا
قربان حسین تشنه لب گشت حسین
شاهنشه کربلا حسین است حسین
قربان ره خدا حسین است حسین
فریادرس تمام خلق عرصات
فردا به صف جزا حسین است حسین
جانا به من ارجو کنی افزون کن
زین بیش مرا به عشق خود مفتون کن
شکرانه اینکه چون منی در دامت
مرغان دیگر را ز قفس بیرون کن
یا رب سگ نفس را مسلمانش کن
در آخر کار از اهل ایمانش کن
بسته است کمر که در جهنم بروم
از این عمل زشت پشیمانش کن
ای آنکه بود لطف و کرم عادت تو
افتاده سرم به زیر از خجلت تو
از جمله کار و بار خود نومیدم
اما دارم امید بر رحمت تو
از کتم عدم چه آشکارم کردی
مختار تمام کار و بارم کردی
خواهی گرم از گنه بسوزی به چه رو
بر بخشش خود امیدوارم کردی
خواهی به تمام سروران سر باشی
آسوده ز گیر و دار محشر باشی
باید ز صفا و صدق و اخلاص و ادب
خاک قدم آل پیمبر باشی
هر کس زده دست خود به دامان کسی
جسته است برای درد خود ملتمسی
من هم به حسین بن علی دارم چشم
چون نیست جز او به حشر فریادرسی
یا رب به من و روی سیاهم نظری
کز خیر نمانده در وجودم اثری
گر عفو تو شامل گنه‌کاران است
دیگر نبود ز من گنه‌کارتری
ایهشت بهتش رحمتت را سببی
دوزخ ز لهیب غضب بو لهبی
«یا من سبقت رحتمک من غضبک»
رحمت چه بود دگر نماند غضبی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۲ - در مدح حضرت رضا(ع)
ای سرور دین خسرو اقلیم رضا
سلطان خراسان و غریب الغربا
در شان تو این بس که رضا در اعداد
یکسان شده با هزار و یک نام خدا
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۳ - تاریخ مرحوم نوائی
آن مونس فرزانه که ما را بود استاد
چون ملک جهان را ز پی خلد ز کف داد
(صامت) بنوشت از پی تاریخ وفاتش
رضوان به نوا جای نوایی به جنان داد
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۲۲ - دو بیت دیگر
ز مسخر جات خیالات من
یکی مطلب نغز عنوان شده
به قانون ابجد به بوفق عدد
نجاسات عینیه عثمان شده
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۰ - زبان حال صغرا خاتون
رفتی ای جان پدر سوی سفر از بر صغرا
سوختی از شرر دوری خود پیکر صغرا
دارم امید به هر جا روی ایباب گرامی
که خدا کم نکند سایه تو از سر صغرا
مرو ای یاور صغرا به سفر از بر صفرا
مشکن از الم خورد فل غم‌پرور صغرا
دلم از دوری روی تو دگرتاب ندارد
طاقت هجر تو ای ماه جهانتاب ندارد
چشمم از گریه شده خشک دگر آب ندارد
عوض اشک ببین دیده از خون تر صغرا
مرو ای یاور صغرا به سفر از بر صغرا
مشکن از الم خود دل غم پرور صغرا
گوئیا مرحمتی با من بیمار نداری
من تبدار حزین را به وطن از چه گذاری
ببرم سوی سفر همره خود از ره یاری
مشکن از الم خود دل غم‌پرور صغرا
مرو ای یاور صغرا به سفر از بر صغرا
مشکن از الم خود دلم غم‌پرور صغرا
ترسم ای شاه حجازی که کنند اهل نفاقت
غرقه در خون جگر سوخته در ملک عراقت
دستم از دامن خود دور مفرما که فراغت
زند از سنگدلی سنگ به بال و پر صغرا
مرو ای یاور صغرا به سفر از بر صغرا
مشکن از الم خود دل غم پرور صغرا
آسمان ساخت برون دامن لطف ز دستم
سنگ بر سینه دل کردرها بهر شکستم
با چه تقصیر ندانم به چنین روز نشستم
ای جمالت به شب تار مه انور صغرا
مرو ای یاور صغرا به سفر از بر صغرا
مشکن از الم خود دل غم‌پرور صغرا
خوش به احوال عمویم که بود همره راهت
باد روشن همه جاد دیده اکبر ز نگاهت
حق نگهدار تو و یار و انصار و سپاهت
ای پدر جان تو جان علی اصغر صغرا
مرو ای یاور صغرا به سفر از بر صغرا
مشکن از الم خورد دل غم‌پرور صغرا
مینهی در وطن اکنون که مرا یکه و تنها
شو به محشر ز وفا شافع (صامت) بر یکتا
تا که آزادی کنوین کند از تو تمنا
روی امید نهاده است به خاک در صغرا
مرو ای یاور صغرا به سفر از بر صغرا
مشکن از الم خود دل غم‌پرور صغرا
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۸ - و برای او
ای مسیب ز جهان سوی جنان در سفرم
شده پرخون جگرم
بنشین لحظه اندر دم آخر به برم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
بسکه کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم
آب گشته بدنم
رقمی نیست ز پا تا بسر من دیگرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
دل افسرده و محزون و جگر خون و غریب
بی‌پرستار و طبیب
نه معنی است به بالین نه انیسی به سرم
شده پر خون جگرم کو رضا کو پسرم
زد چنان برق اجل شعله مرا بر تن و جان
که به دوران جهان
نه دگر اسم بجا باز بود نی اثرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
زهر هارون ستمگر جگرم را بگداخت
بدل آتش انداخت
ساخت بی‌مونس و دور از وطن و دربدرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
قاصدی کو که رود از بر من سوی وطن
با غم و درد و محن
به محبان و عزیزان برساند خبرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
به رضا گوید آیا نور دو چشمان پدر
بسرم کن تو گذر
که به راه تو بود موسم مردن نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ای مسیب دم مرگ است ز بیداد رسی
همچو مرغ قفسی
یاد آید ز حسین جد به خون غوطه‌ورم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
چو کنم یاد ز احوال تن بی‌سر او
غرقه خون پیکر او
روز چون شام شود تیره بعد نظرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
ز غم العطش وی بلب شط فرات
شد مرا قطع حیات
روز و شب گشته روان خون ز دو چشمان ترم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
وعده دیدن رویت به قیامت افتاد
عاقبت در بغداد
بی تو مدفون شده‌ام مونس شام و سحرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
کس نبود ا زدفن و کفن شاه شهید
شد مرا قطع امید
همچو (صامت) به خدنگ غم ماتم سپرم
شده پرخون جگرم کو رضا کو پسرم
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۲ - در تنبیه و گریز به مصیبت حضرت علی اصغر
تا توانی ای دل از وضع جهان بنما کنار
کاین عجوز دهر هر دم فتنه آرد بکار
چون عروسان خویش را ر جلوه می‌دارد ولی
کینه جوزالی بود مکار و زشت و نابکار
تو گمان داری که این شهد است نوشی روز و شب
نی بود شهد و نه شکر بلکه باشد سم فار
تابکی جان عزیز خویش را سازی هدف
تیر مکروهات بارد از کمان روزگار
وزو شب در خوابی و از حب دنیا گشته مست
یک دمی بیدار باش و لحظه شو هوشیار
مال و اولاد و عیالت بر تو یکسر فتنه‌اند
رو بخوان مصداق این قول از کلام کردگار
چشم بینایی گشا و کن نظر بر حال خویش
عاقبت باشد تو را زیندار بر آندر گذار
رو به قبرستان و یک دم از سر عبرت نگر
بین چسان شاهان به زیر خاک خفته خوار و زار
تازه دامادان عروس مرگ بگرفتند تنگ
نوعروسان جای گیسو زیب گردن کرده مار
پا بر این خاکی که با عجب و تکبر مینهی
سروقدانند سمین پیکر و نسرین عذار
تا توانی با خلایق نرد نیکویی به باز
کز تو ماندر در جهان نام نکویی یادگار
خلق فرموده تو را خلاق بر وجه حسن
باش نیکو خلق و نیکو خصلت و نیکوشعار
ای برادر جز رضای حق مکن کاردگر
زانکه کاری جز رضای حق تو را ناید بکار
من که کاری جز رضای حق نکردم تاکنون
هستم از سوء عمل در پیش یزدان شرمسار
میزنم دست توسل بر ولای آن شهی
کاو بدادی جان و سر را در رضای کردگار
سبط دوم حجت سوم شه دنیا و دین
خامس آل عبا و عرش حق را گوشوار
مظهر یکتا و صاحب‌منصب ثارالهی
دین حق آئین احمد از وجودش پایدار
از کدامین ماتمش گویم که در تاب آورد
چون زبان گوید ز سوزش بر جگر افتد شرار
یاد آمد آن زمان کان کودک ششماهه را
نزد او بردند با تاب قلب فکار
گفتنش ای شاه این طفل رضیع مستمند
رفته است از تشنگی او را ز دل صبر و قرار
نی بود شیر و نه آبی تا که تسکینش دهیم
از عطش صبر و قرار از جان او کرده فرار
دیده شاه تشنه لب کانطفل می‌پیچید به هم
از دو مژگان اشک ریزد همچو در شاهوار
برگرفت آن غنچه پرمژده را با صد فغان
زیب آغوشش نمود و کرد رود در کارزار
گفت ای بی‌رحم مردم آخر از بهر خدا
رحم بنمائید بر ما بی‌کسان در این دیار
از من مظلوم اگر جرم و گناهی دیده‌اید
پس چه تقصیری بود بر این صغیر شیر خوار
قطره آبی دهید این کودک ششماه را
کز عطش از زندگی بگذشته کار او از کار
یک گروه این اصغر است و رحم بر جانش کنید
بر شما این حجت کبری بود روزشمار
یا دهیم جرعه آبی که تسکینش دهم
یا کسی او را برد بنشاندش از دل شرار
ناگهان تیر سه شعبه حرمله از دست داد
گفت سیر آبش نمایم من ز تیر آب دار
پرزنان تیر آمد و بر حنجر اصغر نشست
کرد روز زندگانی پیش چشمش شام تار
سر بسو ببرید آن حلقوم و بگذشت و نشست
تا بپر بر بازوی شاهنشه بی‌خیل و یار
از حدیث لحمک لحمی» اگر داری خبر
رفت و بگرفت از جفا بر قلب پیغمبر قرار
شد ز تاب تیر جای گریه آن طفل صغیر
در تبسم بر سر دوش پدر با اضطرار
از الم بگشود چشمان و بهم بنهاد و خفت
کرد دارالملک باقی راز فانی اختیار
ریخت (حاجب) از غم فرزند شاه تشنه لب
اشک خونین از دو چشمان همچو ابر نوبهار
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۳ - در تنبیه و گریز به مصیبت حضرت عباس(ع)
دلا نبود ثباتی پایه این چرخ کیهان را
چو خوش بگرفته سخت این بنای سست بنیان را
از این سوادی بی‌سود جهان صرف نظر بنما
کز این سودا در آخر کس ندیده غیر خسران را
مده سرمایه نقد حیات خویش را از کف
مخور جانا فریب نفس و تسویلات شیطان را
بود سرمایه عمرت پی آمال روز و شب
کند سرقت ز تو هر دم متاع دین و ایمان را
مشو پایند این قید تعلق‌های جسمانی
ازین آب و گل هستی بیفشان دست و دامان را
مجرد شو که تا اسزی مقام قرب حق حاصل
بزن این شاخ هجران و بکن این بیخ حرمان را
به زندان جهالت از ضلالت داده ماوا
تو آن عقلی کز او باید عبادت کرد رحمان را
کمال آدمی جو کز ملک دادت شرف یزدان
چو بر تشریف کرمنا مشرف کرد انسان را
به شکر اینکه اندر سفره داری لقمه نانی
به هنگام توانایی بجو حال ضعیفان را
ز (یوماً کان شر امستطیرا) گرامان خواهی
پذیر از «یطعمون» ایتام و مسکین و اسیران را
نخواهی برد زین دنیای فانی جز عمل چیزی
اگر باشد تو را تخت جم و ملک سیلمان را
خوری مال حرام خلق را آخر نمی بینی
که گرگ مرگ کرده بهر جانت تیز دندان را
دمی از روی عبرت سوی قبرستان نظر بنما
ببین در خاک ذلت پیکر پاک عزیزان را
چسان کرده اجل پامال خاک حسرت و محنت
قد سرو جوانان ماه روی نوعروسان را
تو را بس دردها باشد چرا بنشسته غافل
برای چاره دردت مهیا ساز درمان را
بزن دست توسل بر ولای شبل شیر حق
که شست از دست دست و داد در راه خدا جان را
ابوالفضل که باشد در لقب ماه بنی‌هاشم
که نورش کرده روشن شمع بزم آل عمران را
بود ماه دو هفته خوشه چین خرمن حسنش
دهد فیض تجلی از جمالش مهر رخشان را
جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش
که ز کمتر سخایش داده رونق ملک امکان را
سپهر معرفت را طلعت وی نیز اعظم
ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زیب و فر
به کمتر پایه قدرش خود بنشاند کیوان را
کند سطح زمین را تنگ از بس دست و سر ریزد
بره روز رزم گر گیرد یه کف شمشیر بران را
چنان در وعده روز الستش بود پابرجا
که سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پیمان را
نمود از جان قبول یاری فرزند پیغمبر
علمداری و سقائی و سرداری طفلان را
چو دید از چار سو بر شاهدین بستند و بگشودند
ره آب و در کفر و نفاق و بغی و عدوان را
جهان چو نچشم دشمن تنگ شد بر چشم حق‌بینش
چو بشنید از عطش فریاد و افغان یتیمان را
به کف بگرفت تیغ آبدار و مشک خشکیده
چو گردون خمش دوزد بوسه پای شاه خوبان را
که ای جان برادر زندگی دشوار شد بر من
نظر کن خاطر افسرده و حال پریشان را
دگر مپسند بر عباس درد و محنت دنیا
که نتوانم کشم بار غم هجران یاران را
بده ذانم که شاید گیرم از این قوم دون آبی
نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را
گرفت اذن جهاد از اشه و روآورد در میدان
زبان پند بگشود و بگفت آن کفر کیشان را
که ای بی‌رحم مردم بر حریم مصطفیرحمی
نوازید از وفا در این دیار غم غریبان را
حدیث اکرم الضیف از نبی گر هست بر خاطر
چشد پس حق اکرام و کجا شد رسم احسان را
شما را دعوی اسلام و آل مصطی مهمان
مسلمان بر لب دریا کشد کی تشبه مهمان را
بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهی
که جوید خضر از جوی وصالش آب حیوان را
حسینی را که روی بال بردش جبرئیل از فرش
منور ساخت از قنداقه خود عرش یزدان را
بدل داغی نهادید از غم مرگ جوانانش
که سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را
دهید آبی که از سوز عطش غش کرده اطفالش
که تا تسکین دهد از تشنگی اطفال گریان را
چو دید از حرف حق نبود اثر بر قلب دور از حق
به آه دل بود حرف نصیحت مشت و سند آن را
زبان از پبند بست و همچو شیران پور شیر حق
کشید از قهر تیغ آبدار شعله افشان را
ز بس افکند مرد و مرکب و بس ریخت دست و سر
که توسن کرد گم از فرط کشته راه جولان را
چو زور بازوش را دید خسم اندر صف هیجا
دو اسبه کردطی از ضرب تیغش راه نیران را
صفوف کفر را از هم درید و سوی شط آمد
نظر بر آب افکند و کشید از سینه افغان را
کفی پر آب کرد و خواست تر سازد لب خشکش
به یاد آورد کام تشنه شاه شهیدان را
نخورد آب ولی پر کرد مشک و شد ز شط بیرون
که بارید از عدو تیر بلا چو ابر باران را
برای حفظ مشک آب پیش حمله عدوان
خریداری به جان می‌کرد نوک تیر و پیکان را
تنش چو نبرک شد چاک چاک از ناوک دشمن
ز پیکر مرغ روحش کرد میل کوی جانان را
فکندند از یسار و از یمین آخر به تیغ کین
ز جسم نازنینش دست همچون شاخ مرجان را
تنش خالی ز خون گشت و ولی بدمشک پرآبش
به شکر آب می‌کردی سپاس حی سبحان را
که ناگه از کمانگاه قدرتیری ز کین آمد
قضا بر مشک بنشانید تا پر تیر پران را
چو آبش ریخت افتاد و ندا زد سوی شاهدین
که دریاب ای برادر این شهید زار و نالان را
در این هنگام رفتن بر سر این کشته راهت
بنه پایی که تا سازم نثار مقدمت جان را
مبر در خیمه‌ام تا جان بود برجسم بیتابم
که نتوانم ز شرم آب ببینم روی طفلان
گذشت از این جهان و از غم بی‌دستش (حاجب)
مجدد کرد در عالم ز سیل اشک طوفان را
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۸ - در شکایت زمانه و استغاثه به امام عصر(عج)
ای دل افسرده از غم در ملالی تابکی
با حوادثهای گردون در جدالی تابکی
انقلابات جهان در قیل و قالی تا یکی
در شکایت پیش هر کس در مقالی تابکی
از ظهور درد و غم افسرده حالی تابکی
این همه آشفتگی سرمایه سامان تست
گر رسد روزی تر ارنجی به دوران غم مخور
خانه صبرت شود از غصه ویران غم مخور
گر یکی باشد غمت گر صدهزاران غم مخور
هست در این پرده پس اسرار پنهان غم مخور
درد نبود بی‌دوا از بهر درمان غم مخور
این همه درد پیاپی باعث درمان تست
تا نگردی واله و حیران به صحرای مجاز
از حقیقت کی دری بر روی تو سازند باز
از تب حرمان بسوز و با غم هجران بساز
عاقبت یابی شفا از این بلای جانگداز
بر سرت آید طبیبی روح‌بخش و جان‌نواز
یک دم عیسی دمش احیا کن صد جان تست
گر جهان از فتنه گردد پر ز شور و غلغله
و رفتد در پنج حس و چارار کان ولو برای او
شش جهت چون کشتی بی‌بادبان در زلزله
از تنگ ظرفی نگردد تنگ بر تو حوصله
چون تو دوری از ره حکمت هزاران مرحله
عقل را کن رهنما چون نقل تو لقمان تست
صبر مفتاح فرج گردید جانا شو صبور
شادمان شو کز پس این غم تو را آید سرور
غیبتی خواهد که تا ظاهر شود قدری حضور
بعد از این ظلمت برآید آفتابی پر ز نور
صد چو موسی بهر وصلش گشته سرگردان بطور
منت ایزد را که آنجان جهان جانان تست
حامی حکم خدا و حافظ شرع مبین
شهریار ملک امکان خسرو اقلیم دین
واقف اسرار پنهان کاشف شک و یقین
در نخستین کرد نورش جلوه اندر ماء وطین
روح را زین جلوه شد بر قالب خاجی مکین
پس چه غم داری که این شه مهدی دوران تست
ای شه دنیا و دین پرگشته عالم از فساد
از شرف اسلام و شرع انور از رونق فتاد
کرده بر پا دشمنان دین لوای شر نهاد
وقت آن شد ای پناه بی‌پناهان کزوداد
عرصه ایجاد را مملو کنی از عدل و داد
چون به امر حق تمام امر در فرمان توست
هر که را می بود در سر دعوی پیغمبری
اشقیا کردند بردار فنا از خودسری
کرده از بهر ریاست هر کسی بیرون سری
آن کند از کفر کیشی دعوی پیغمبری
دین حق کن یک سر از تیغ دو سر زین سرسری
چون سر هر سرکشی گوی خم چوگان توست
یا غیاث المستغیثین حق یزدان الغیاث
یا امان الخائفین از ظلم و عدون الغیاث
حق اسماء جلال حق سبحان الغیاث
حق توریه و زبور و صحف و قرآن الغیاث
حرمت طه و یاسین اصل ایمان الغیاث
وقت یاری نوبت غمخواری و احسان تست
ای معین بی‌معینان ای ولی دادگر
ای دلثیل گمرهان ای هادی جن و بشر
صنحه آفاق پر شد از نفاق و شور و شر
خیز و بر پا کن لوای نصرت و فتح و ظفر
برزن از تیغ دو سر بر پیکر اعدا شرر
دست ما بیچاره بهر چاره بر دامان تست
یک طرف روسی گشاید دست تخریب از جفا
بر رواق و گنبد پرنورشاه دین رضا
یک طرف بانی کند قانون شرع مصطفی
از ره شیطان پرستی برخلاف مدعا
این همه صبر تو بر افعال زشت اشقیا
نیست نقصان دال بر حقیقت ایمان توست
ای ولی الله اعظم ای شه مالک رقاب
ای سلیل احمد و ای جانشین بوتراب
نی وجودت کرده حق از کل اشیاء انتخاب
فتنه دجال و شیطان کرده عالم را خراب
دست زن بر تیغ و نه پای سعادت در رکاب
رونق دین بر دم شمشیر خون افشان توست
آرزوی دیدنت دارند جمعی دوستان
گرچه نبود حضرتت را دوستی اندر جهان
گر ترابد دوستانی از چه می‌گشتی نهان
ای صفاتت همچو ذات حضرت باری عیان
لطف عامت فیض بخش دوستان و دشمنان
ماسوالله بر سر خوان کرم مهمان توست
از نخستین خلقت بر اوصیا خاتم شدی
فخر آباء کرام خویش در عالم شدی
وارث هر درد و غم از خلقت آدم شدی
مرجع هرگونه رنج و محنت و ماتم شدی
شد غمت افزون و مادم لحظه کی کمشدی
قلب احبابت گداز ار حزن بی‌پایان تست
«اعن الله جزاک فی المصائب والبلا»
خاصه از جدت حسین و واقعات کربلا
کی فراموشت شود زان خسرو و بی‌اقربا
روز و شب پیوسته داری منبر ماتم بپا
منقب از ندبه‌ات گرد همه ارض و سما
خون فشان چشم فلک از دیده گریان تست
یاد آید چون تو را آن سرو قامت اکبرش
یاد از آن ششماهه طفل شیرخواره اصغرش
یا جدا از تن دو دست یاور آب آور
یا ز تیغ شمر و آن خشکیده کام و حنجرش
یا ز خولی برسنان بنموده راس اطهرش
عرصه ایجاد بیت الحزنی از احزان تست
چون به خاک افتاد از زین جسم پر تاب و تبش
در خیام آمد ز میدان مرکب بی‌صاحبش
الظلیمه الظلیمه صیحه زن ورد لبش
از حرم اهل حرم یک سر بدور مرکبش
حالجو از حال آن مرکب به افغان زینبش
کای فرس حالش عیان از حال جانسوزان تست
سوی میدان شد شتابان زینب زار و حزین
دید با شمشیر بران از جفا شمر لعین
کرده جا بر سینه بی‌کینه سلطان دین
به افغان شد نزد ابن سعد کای کافر ببین
کام عطشان زاده زهرا به زیر تیغ کین
سبط احمد تشنه لب در این زمین مهمان تست
ماند بی‌کس جد پاکت ای ولی کردگار
در زمین کربلا بی‌یاور و بی‌غمگسار
با لب عطشان و کام خشک و قلب داغدار
سر برید از پیکرشک شمر لعین نابکار
نوح سان بنما شهاد در کشتی ماتم قرار
بحر نیکان یک نیمی از دیده گریان توست
آمد اندر قتلگهچون زینب بی‌خانمان
کرد جابر روی نعش شهریار انس و جان
گفت یا رب کن قبول این کشته در خون طپان
سوی جدش کرد رو پس با دو صد آه و فغان
گفت ای جدا گرامی بین ز جور ناکسان
این تن در بحر خون غلطان در غلطان‌تست
دید در خون پیکر اعوان و اخوان یک طرف
غارت اموال یکسو آه طفلان یک طرف
پس نمود از بی‌کسی رو جانب ملک نجف
کای پدر این زمین از جور اعدا وااسف
بین حریم بیی‌کست بهر اسیری بسته صف
این زان موپریشان عترت ویلان توست
در بقیع بنمود رو آنگاه به چشم اشکبار
کرد با مادر خطاب از سوز قلب داغدار
مادرا بین دخترانت بی‌کس و بی‌غمگسار
از گلستان جنان در کربلا پایی گذار
بین زمین گردیده از خون حسینت لاله‌زار
این به خون آغشته پیکرزینت دامان‌تست
ای سلیل طیب پیغمبر(ص) امی نسب
زاده شیر خدا ای شهریار ذوالحسب
از ستم بستند در زنجیر با رنج و تعب
حضرت زین‌العبا را با تن پرتاب و تب
تیغ نصرت برکش و کن روز اعدا را چو شب
رخش همت ای شها امروز زیر ران تست
بهر بی‌یاری جدت ای ولی ذوالجلال
چشم (حاجب) گرید از غم صبح و اشم و ماه و سال
داغ صامت کردهاو را در جهان بشکسته بال
با جناب حاج اسدالله آن نیکو خصال
هر دو را احاجت روا کن حق ذات لایزال
حاجت آنها به دوران بودن از یاران توست
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱۳ - زبان حال حضرت زینب با ذوالجناح
ای ذوالجناح باوفا کو حسین من نور عین من
ای توسن فرخ لقا کو حسین من نور عین من
گو ای براق براق سیر سبط احمد را
ای رفرف صدره مقام کو محمد را
اندر کجا بگذاشتی شاه امجد را
طی کرده رو را تا کجا کو حسین من نور عین من
بردی به ملک لامکان سوی معراجش
بنهاده بر سر کبریا از شرف تاجش
یا برخدنک کوفیان کرده آماجش
احوال او برگو بما کو حسین من نور عین من
ای پیک فرخ پی بگو کو سلیمانم
کاندر ره او مانده است چشم گریانم
بنهاده بی‌‌کس از چه رو در بیابانم
ای هدهد شهر سبا کو حسین من نور عین من
رفت از پی آب حیات خضر راه من
میرسکندر پاسبان پادشاه من
رفت از عطش بر آسمان دود آه من
در این زمین پر بلا کو حسین من نور عین من
جان داده در راه وفا کو خلیل الله
قربانی راه خدا کو ذبیح الله
نار اللهم را برده‌ای سوی قربانگاه
از چه نیامد ازمنا کو حسین من نور عین من
کو باعث ایجاد عالم و آدم
کو موسی عمران کجاست عیسی مریم
هابیل مقتولم چه شد ثانی آدم
کو نوح طوفان عزا کو حسین من نور عین من
گردید زینب واژگون از چه ای توسن
یالت چرا شد غرقه خون بازگو با من
شد راکبت را در کجا ای فرس مسکن
بی‌مونس و بی‌آشنا کو حسین من نور عین من
افکنده صیاد قضا بهر نخجیرت
از بهر صید از بس بتن ناوک تیرت
بنشسته از پا تا بسر تیر و شمشیرت
ای آهوی دشت خطا کو حسین من نور عین من
بردی حسینم را کنون در صف هیجا
ای اسب بی‌صاحب چرا آمدی تنها
دارد سکینه در حرم شور و واویلا
گوید رقیه و ابا کو حسین من نور عین من
گر شمر ببریده سرش می نکن پنهان
لیکن حسینم تشنه رفت جانب میدان
تر شد گلوی خشک او داد آنگه جان
یا تشنه راسش جدا کو حسین من نور عین من
(صامت) بجا نگذاشتی از عزاداری
ملک و ملک را شد ز چشم جوی خوی جاری
الحق نمودی بر حسین در عزا یاری
در لرزه شد ارض و سما کو حسین من نور عین من
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
مردم از تیر بلابت امتحانم می‌کنی
هر زمان بر ناوک جوری نشانم می‌کنی
من که هرگز مرغ امیدم نزد بال و پری
با چه تقصیری برون از آشیانم می‌کنی
چون مرا بر درگه لطف نمودی آشنا
پس چرا بر این در و آن در روانم می‌کنی
با همه بخشایش و احسان خود جانا چرا
زیر بار منت خلق جهانم می‌کنی
از تجلی‌های نور طور دورم ساخته
همنشین با شعله برق یمانم می‌کنی
گاه گویا گاه (صامت) گاه شیدا گاه رند
گه گهی گریان و گاهی شادمانم می‌کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
مرا دلیست که از بار بار میطلبد
بسوز سینه انگار بار می طلبد
مرا دلیست که گر مست باشد و هوشیار
زمست خواه ز هشیار بار می طلبد
بکنج صومعه هوشیار در طلب نه و مست
فتاده بر در خمار یار می طلبد
از طرف بر در و دیوار کعبه اوست مراد
که عاشق از در و دیوار بار می طلبد
نخواست جنت اعلى و حور صاحب طور
زیار طالب دیدار بار می طلبد
به شاخسار طلب عندلیب شب
نشسته با دل بیدار بار می طلبد
همه شب دو کون طالب گلزار جتند و کمال
از بوستان و گلزار بار می طلبد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
مرا ز خاک ره آن مه همیشه کم دارد
بدین مشابه گدا را که محترم دارد
ز کیمیای حبانم نشان ده ای ره بین
که چشمم آرزوی خاک آن قدم دارد
بیاد روی تو جامی که داردم ساقی
هزار بار از آن جام به که جم دارد
دهان تنگ تو خواهد دلم مضایقه چیست
به خسته ای که ز غم روی بر عدم دارد
رخت به چشم ز خط چون نگیردشت زنگار
کسی که آینه جانی نهد که نم دارد
ز حیرته خط تو چون قلم بر انگشت
فرشته ای که در انگشت ها قلم دارد
کمال بر سر کویت چرا رمد ز رقیب
چر آهوی حرم است از سگی چه غم دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
مرا لطف گفتارش از راه برد
لبش هوشم از جان آگاه برد
رخ ماه را ماند آن رخ مگر
بشطرنج خوبی رخ ماه برد
غمش هر کجا در دلی خانه ساخت
برای گل از روی ما کاه برد
جهان پر ز آوازه عاشقیست
مگر نیت او ناله و آه برد
مرادم تونی از تو خواهم مراد
که درویش حاجت بر شاه برد
برآن استان در خجالت سریست
که تصنیع خود گاه و بیگاه برد
چه گوهر شناس است چشم کمال
که سرمه از آن خاک درگاه برد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
مکن بیم که شمشیر رقیب ما بران باشد
می از کشتن نمیترسم رها کن تا بر آن باشد
پر از جانهاست دامنهای زلف تو میفشانش
تو معشوقی مرا فرما که عاشق جان فشان باشد
حدیث لطف گفتارت بکن از دیگری پرسش
که ما را ز آن لب انگشت تحیر در دهان باشد
چه نسبت می کنی مه را بخود خود را نکونر بین
که از تو نابمة فرق از زمین تا آسمان باشد
میان گفتم ار گمشد منش بابم چه میبخشی
قبا گفت و کله بر سر کمر هم در میان باشد
بخوان عاشق درویش اگر مهمان رسد جانان
کباب از سینه آب از دیده شیرینی زبان باشد
کمال از دیده می ریزد سرشک گرم در پایت
خنک آبی که در پای سهی سروی روان باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
من بر سر آن کر بچه کارم همه دانند
در سر هوس روی که دارم همه دانند
رانی چو سگم از در و گونی که بکن عقو
تا حشر من این در نگذارم همه دانند
گر آه من آن سرو نداند که بلند است
مرغان چمن ناله زارم همه دانند
گیرم که به خون زخم بپوشم ز طبیبان
از ناله دل و جان نگارم همه دانند
گیرم ز بزرگی سگ خویشم شمرد بار
من کیستم و در چه شمارم همه دانند
باران اگرت جان و سر آرند بتحقه
من نیز به باران تو بارم همه دانند
گر خلق ندانند کمال این سخن کیست
چون معنی نو در قلم آرم همه دانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
مهر قیامتی را هرگز زوال باشد
هی هی نعوذ بالله این خود چه قال باشد
دوشم خیال رویت پرسید و گفت چونی
گفتم که خستگان را دانی چه حال باشد
گفتم که در رکابت فتراک صید گردم
عشق از درم در آمد گفت این خیال باشد
در کار پاکبازان توبه حرام دیدم
چون ساقیم تو باشی با نو حلال باشد
جانا به تیغ ابرو قصد دلم چه داری
از خون من چه خیزد لیکن و بال باشد