عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هیچ عقل خرده بین نقش دهانت در نیافت
در میان ما کی روز میانت در نیافت
جادوی استاد چندانی که در خود باز جست
چشم بندیهای چشم ناتوانت در نیافت
رند صاحب ذوق ہی میهای رنگین تر ز لعل
لذت لبهای شیرین تر ز جانت در نیافت
در علاج درد ما زحمت چه میبینه طبیب
چون مزاج عاشقان جان فشانت در نیافت
از تو روی دولتی هرگز به بیداری ندید
دیده بختی که خاک آستانت در نیافت
کی حریم حرمت را بافت نتوانست در
تا دل درویش دور از خان و مائت در نیافت
نشه ب جان داد پر غاک سر کویت کمال
دولت بوسیدن پای مگانت در تبافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
یاد بوس چون منی حیف است کآید بر زبانت
نیک گفتی نیک پیش آ، تا ببوسم آن دهانت
زاهد پر خواره می شد دم به دم لاغر میانتر
ا گر دل او گه گهی میرفت در فکر مانت
زآن دهان و زآن میان خواهد دلم پرسد نشانی
بی نشان از بی نشانان زودتر باید نشانت
چون بشیر از لبلة المعراج زلفت بر گذشته
در میان قاب قوسیتم فکنده ست ابروانت
سر به هر در میزنیم شاید در آری سر از آن در
اینهمه تصدیع از آن آورده ام بر آستانت
گفتمش یکدم مجالم ده که تا آن لب پیوسم
گفت پرهیز کن کاین انگین دارد زبانت
با خیالش تا سخن راندی کمال از در اشکت
میچکد درهای گوناگون از لفظ در فشانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بار از ستیزه کینه باران بجد گرفت
آزار ریش په نگاران بجد گرفت
دیدند عاشقانش و آغاز گریه کرد
گفتم درا به خانه که باران بجد گرفت
دل با خیال آنکه سپاهان مبارکند
سودای زلف و خال نگاران بجد گرفت
افتاده را چو چاره نباشد ز دستگیر
بیچاره زلف یم عذاران بجد گرفت
کردند خاص و عام همه نسبتش به هزل
زاهد که طمعن باده گساران بجد گرفت
پیر مرید گیر چو لولی مفت فتاد
سوی کسان چو آپنه داران بجد گرفت
بی روی پار چشم نرت گریه را کمال
این بار چو ابر بهاران بجد گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
بار بر خوان ملاحت نمک خوبان است
شور او در سرو سوز غم او در جان است
گر برآید به کله ماه فلک آن اینست
در خرامد به قبا سرو چمن این آن است
نیست پوشیده که چون مردم چشم است عزیز
آنکه چون مردم چشم از نظرم پنهان است
گفتم از لعل زکات من درویش بده
زیر لب گفت که درویشی درویشان است
عشق بلبل به چه اندازه که بر گل باشد
عشق من بر گل رخسار تو صد چندان است
از تو بوسی و ز من در عوض آن صد جان
هم به جان تو که از آن دهنت ارزان است
شاد گردان به وصالت دل غمگین کمال
که ز هجران تو هم خسته و هم ویران است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
یار نزدیک آمد و از خویش ما را دور ساخت
پرتو نور تجلی سایه ها را نور ساخت
ذره را گفتم تو خاکی این چه نام و شهرت است
گفت عشق آفتابم اینچنین مشهور ساخت
ظاهر و پنهان از آن کز دهان و چشم خویش
گه چو نرگس مست و گه چون غنچه ام مستور ساخت
عقل گفتا خان و مانت باز ویران کرد عشق
گفتم ای نادان چه ویران این زمان معمور ساخت
ناز دل جوید کباب از دیده گریان شراب
چشم را سر مست کرد و غمزه را مخمور ساخت
ساخت از ب شربنی بهر شفای خستگان
طرفه شربت کآرزویش تازه را رنجور ساخت
شمع مجلس بود دور از روی او گوئی کمال
کر نخستش سوخت از نزدیک و آخر دور ساخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
دل که شد زآن زلف سودانی مزاج
نیستش غیر از تو معجون علاج
زهر ناب از دست تو عذب فرات
بی تو آب زندگی ملح اجاج
زلفت از دامن فشاند آن خاک پای
نیست آری مشک را در چین رواج
راز حسنت چون بپوشاند دلم
کی شود مصباح پنهان در زجاج
آن رخ از خویان برد شطرنج حسن
گرچه باشد هر یکی را رخ زعاج
خاک پایت بر سرم تاج کی است
این چنین سر کی بود محتاج تاج
دست سلطانان نمی بوسد کمال
نیست سلطان را به درویش احتیاج
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
چو شمع روز بر افروخت از نسیم صباح
بریز باده گلگون در آبگون اقداح
ز ساقیان پری چهره خواه وقت صبوح
حیات جان ز لب جام و قوت روح از راح
مردان خرابات بین که از سر شوق
به وصل دختر رز تازه کرده اند نکاح
تو باده نوش و میندیش از حلال و حرام
که هست خون صراحی بر اهل عشق مباح
فروغ شمع جمال نو مشرق الانوار
طلوع کوکب حسن تو فالح الاصباح
رخ و آب کشاف حسن را تفسیر
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
حدیث قامت نو گر مؤذنان شنوند
به عمر خویش نیایند بعد از این به فلاح
به بوی صبح وصالت کمال دلشده را
حدیث زلف و رخ تست ورد شام و صباح
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
خطت که بر خط یاقوت بنهم ترجیح
نوشته انه بران لعل لب که انت ملیح
به لوح عارض نو آن خط دگر گویی
کشیده خامه قدرت که البیاض صحیح
نمی بریم شکایت ز خط و خاله بتان
اگر چه غارت جان می کنند و ظلم صریح
هزار درد کنیم از تو به که ناز طبیب
که درد دوست به از شربت هزار مسیح
چگونه وصف تو گویم که غمزة تو بسحر
زده است صد گره از زلف بر زبان فصیح
گراند بگردن تعلقی همه کی کمال
من آن کمند دلاویز و پارسا تسبیح
کوشه که علم نظر زیاده کنی
چرا که علم حسن گفته اند و جهل قبیح
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
ز من که عاشق و رندم مجری زهد و صلاح
که روز مستم و شب هم زهی صباح و رواح
قبه و واعظ ما را که بحر علم نهند
همان حکایت کالبحردان و کاملاح
ترا که نیست صلاحیت نظر بازی
در آن نظر بود ار خوانمت ز اهل صلاح
به پرتو رخ تو آفتاب را چه فروغ
على الخصوص چراغی که بر کنی به صباح
مهوش رغز نظرها که در شریعت عشق
گرفته اند تماشای روی خوب مباح
زمان حادثه ساقی بریز می در جام کمال
چو باد فتنه وزد در زجاج به مصباح
محتسب آمد به جنگ خیز نو نیز
به باده غسل برآور که الوضوء سلاح
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آنجا که وصف گیری آن دلربا کنند
از مشک اگر کنند حدیثی خطا کنند
گر کام اوست ریختن خون عاشقان
آن به که کامش از دل شیدا روا کنند
بیهوده رنج می برد از دست ما طبیب
این درد عشق نیست که آن را دوا کنند
ما را نظر به روی تو بر خط خال نیست
صاحبدلان نظارة صنع خدا کنند
بر گفته کمال فشانند زر چو آب
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
آنچه تو داری به حسن ماه ندارد
جاء و جمال تو پادشاه ندارد
جانب دلها نگاه دار که سلطان
ملک نگیرد گر سپاه ندارد
عاشق خود گر کئی بجرم محبت
بیشتر از من کس این گناه ندارد
رقت قلب آشکار کرد محب را
جام ننگ راز دل نگاه ندارد
صوفی با ذوق رقص دارد و حالت
آه که سوز درون و آه ندارد
سالک بیدرد را ز قطع منازل
ترک سفر به چو زاد راه ندارد
زحمت سر چون برد کمال ازین در
زانکه جز این استان پناه ندارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
آنرا که بر زبان صفت روی او رود
در هر سخن ز خود رود اما نکر رود
تا عود جان نسوخت به چشمم وطن نساخت
آری پری به خانه مردم بر رود
مرگ خیال عارض او بگذرد به چشم
آن لحظه آب دولت عاشق بجو رود
منشین چو خال بر لب شیرینش ای مگس
نرسم ز لطف پای تو آنجا فرو رود
عمری بیاد رفته همان به که بی لبش
همچون حباب در برجام و سبو رود
کحل الجواهر از نظر افتد مرا چو اشک
در چشم درفشان اگر آن خاک کر رود
سیل سرشک برد بکویت کمال را
هر جا رود گدای تو با آبرو رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
آن شوخه به ما جز سر بیداد ندارد
با وعده دل غمزده شاد ندارد
کرد از من دل شیفت آن عهد شکن باز
آن گونه فراموش که کس باد ندارد
بلبل چه فرستد سوی گل تحفه که در دست
بیچاره به جز ناله و فریاد ندارد
بر عهد تو تکیه نتوان کرد و وفا نیز
کین هر دو بنانیست که بنیاد ندارد
هر دله که نپوشد نظر از گوشه آن چشم
مرغیست که اندیشه صیاد ندارد
تو جنگ میاموز بدان غمزه که آن شوخ
در فتنه گری حاجت استاد ندارد
بر حال کمال ار نکنی رحم عجب نیست
شیرین ز تجمل سره فرهاد ندارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
آنها که لب چون شکرستان نو پابند
آن نقل همان در خور دندان نو پابند
زیر قدمت خاک شده جان عزیزست
هر گرد که بر گوشه دامان تو پابند
از چشمه حیوان نئوان بافت همه عمر
آن لطف که در چاه زنخدان پر پابند
آنجا که به خط سبز کنی خوان ملاحت
طاووس ملایک مگس خوان تو پابند
از خاک شهیدان گل رحمت شکنانه
مر غنچه که در سینه ز پیکان نو پابند
زینگونه که من بافتم آن لعل روان بخش
گر جوی بهشت است که جویان پر پابند
جنت طلبان هرچه بجویند ز طوبی
در قامت چون سرو خرامان تو بابند
گر خضر بقا چون خطت از آب بقا بافت
عشاق حبات از لب خندان نو پابند
بردی دل عشاق کمال از سخن خوب
خوبان عمل نه ز دیوان نو پابند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
آهنین جانی مرا کز غصه تابی میدهد
آهن از آتش چو بیرون کرد آبی میدهد
همچنین جانهای تشنه چون ز آتش مپرهند
هر یکی را دور از کوثر شرابی میدهد
آنکه داغش مینهم بر سینه خود نیز حیف
رحمتی باشد گرم بهم عذابی میدهد
گر چه میشده در دارالشفاء ہر من طبیب
حلقه ای چون میزنم بر در جوابی میدهد
دست اگر ندهد که گیرد کس عنان آن سوار
بوسه افتان و خیزان بر در جوابی میدهد
شب که گرید چشم ما فردا طمع دارد وصال
هر که آبی میدهد بهر ثوابی میدهد
دیگر از شادی چه جای خواب در چشم کمال
گر شبی بختش بر آن در جای خوابی میدهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
از کوی دوست دوش نسیمی به من رسید
کر لطف او رمیده روانم به من رسید
جانم فدای باد که از یک نسیم او
صد روح راحتم به دل ممتحن رسید
یعقوب روشنی ز قدوم عزیز بافت
با خود ز مصر رابحة پیرهن رسید
جانها دم از روایح رحمان همی زنند
آری مگر پیام اویس از قرن رسید
گوشی چه کرده ام ز نکوئی که در عوض
کآنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
که بی سهیل کشیدیم در یمن
سهل است چون سهیل دگر با بمن رسید
بودیم نا امید به یکبارگی ز جان
ناگه امید ادنسب عناالحزن رسید
خورشید ذره پرور و جمشید مهر فر
ماه ستاره لشکر و شاه ختن رسید
دم در کشیده بود کمال از سخن کنون
درج سخن گشاده که وقت سخن رسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
از من ای اهل نظر علم نظر آموزید
نازک است آن رخ ازو چشم و نظر بر دوزید
پیش آن روی مدارید روا ظلمت شمع
خانه پر نور تجلی چه چراغ افروزید
سوختید از عطش ای اهل ورع بی می عشق
چوب خشکید بسوزید که خوش می سوزید
بهر او جنگ کنان در صف عشاق آیید
که در آن صف همه لشکر شکن و پیروزید
گر بدوزید دل پاره قیری به کرم
به که صد ناوک دلدوز به کیش اندوزید
در تب محنت او صبر کنید ای دل و جان

از شفاخانه درد است سخنهای کمال
درد دارید ازاینجا سخنی آموزید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
اگر تو فخر نداری بدلقه گرد آلود
ایاز خاص نباشی به حضرت محمود
هر آنکه خلعت سلطان عشق در پوشد
به حله های بهشتی کجا شود خوشنود
برنگ خرقه ازین رقعه بوی دردی نیست
چو درد عشق نداری لباس فقر چه سود
ز طیلسان سیه کس بساط قرب نیافت
جز آنکه نیرگینی در گلیم بخت افزود
جو مرد راه شدی بگذر از سرو دستار
که شاه عشق به مردان خود چنین فرمود
ز نیک و بد نتوان رست تا خرد باقیست
که جامعه از کف هشیار مشکل است ربود
ز هرچه عرض کننده از مقام دینی و دین
کمال خواه که آنست غابت منصور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
اگر وظیفة دردت زمان زمان نرسد
حلاونی بدل و لذتی به جان نرسد
حلاوتی که نرا در چه زنخدان است
هزار یوسف مصری به قعر آن نرسد
تو هر طرف که کشی نیر من ز رشک آنجا
پر شوم که بهر سینه ذوق آن نرسد
مکش مرا که ز بس لاغری همی ترسم
که روی تیغ تو ناگه به استخوان نرسد
کجا به ما رسد آن زلف کز زنخدانت
فتاده ایم به چاهی که ریسمان نرسد
چنین که نسبت روی تو می کنند به ماه
چگونه از تو سر او به آسمان نرسد
مرا سریست که بر خاک پاش خواهم سود
زمفلسان خود او را جز این زیان نرسد
نعیم و لذت دنیا اگر چه بسیارست
به ذوق بادة صافی ارغوان نرسد
کمال تا نشوی هیچ مگذر از در باره
که زحمت تو بدان خاک آستان نرسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
امشب آن به به وثاق که فرو می آید
اگر به مهمان من آید چه نکو می آید
بنهم عود دل سوخته بر آتش شوق
گر بدانم که پری وار ببو می آید
دیده از دست نظر خون تو ریزد گویند
ظاهرا هر چه بگویند ازو می آید
حلقه حلقه دل احباب بهم بر زده است
مگر اینست که آن سلسله مو می آید
آنکه در صومعه میرفت با بریق وضو
از در میکده اینک به سپر می آید
زیر لب هرچه صراحی به قدح می گوید
در دل نازک از جمله فرو می آید
تا چها در سر آن غمزه مستت کمال
که سوی غمزدگان عربده جو می آید