عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۶۵
از دل نبرد زنگ الم باد بهارم
چون گرد یتیمی است زمین گیر غبارم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۸۰
با دل پر خون برون زان زلف شبگون آمدن
هست با دست تهی از هند بیرون آمدن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۰۷
چند غم از دل به اشک لاله گون شوید کسی؟
تا به کی از ساده لوحی خون به خون شوید کسی؟
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۶
صائب ز فکرهای گلوسوز من نماند
جا در بیاض گردن خوبان روزگار
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۷۱
شمع نیلوفر ماتم زده از شعله به سر
ظلمت اندوخت شبم بس که ز هجران کسی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
زمانه شکل دگر گشت و رفت آن مهربانیها
همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانیها
عزیزانی که از صبحت گران تر بوده اند از جان
چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها
نشان همدمان جایی نمی بینم، چه شد آری
زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها
کنون در کنج مهمان زمین اند آنکه دیدستی
پریرویان زیور کرده را در میهمانیها
چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم
جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها
وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود
زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها
مخند، ای کامران عشق، بر تلخی عیش من
که من هم داشتم اندازه خود کامرانیها
کسی کامروز در شادیست فردا بینیش در غم
نوید ماتم غم دان نوا و شادمانیها
به نقد خوشدلی مفروش ده روز حیات خود
که خواهد رایگان رفتن متاع کامرانیها
غم آرد یاد شادیهای رفته در دل خسرو
چو یاد تندرستی و زمان شادمانیها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
جانم از آرام رفت، آرام جان من کجا
هجرم نشان فتنه شد، فتنه نشان من کجا
آمد بهار مشک دم، سنبل دمید و لاله هم
سبزه به صحرا زد قدم، سرو روان من کجا
از گریه ماندم پا به گل وز دوستان گشتم خجل
جان از جهان بگسست و دل، جان و جهان من
در کار غم شد موریم، بی پرده شد مستوریم
تلخ است عیش از دوریم، شکرفشان من کجا
شخصم ضعیف و دیده تر، زان ریسمان و زین گهر
اینک مهیا شد کمر، لاغر میان من کجا
هر دم جگر، در سوز و تاب، از دیده ریزم خون ناب
اینک می و اینک کباب، آن میهمان من کجا
دل رفت در مهمان او گفت آن اویم آن او
گر هست این دل زان او، آخر از آن من کجا
من جور آن نامهربان دارم ز خاموشی نهان
اویم نیارد بر زبان کان بی زبان من کجا
جان است آن یار نکو، رفته دل خسرو در او
گر دل نرفته است این بگو، این گو که جان من کجا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ای شده ماه نما دیده بدخوی مرا
دیده ای هیچگه آن ماه جفا جوی مرا
نتواند که کسی را نکشد با آن روی
واگذارید به من آن بت بدخوی مرا
اره گر از پی آن روی نهندم بر سر
شانه ای دانم کاو راست کند موی مرا
گفتم این سر به یکی ضربت چوگان بنواز
گفت خواهی که تو معزول کنی گوی مرا
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
می رسانی به وی، ای باد صبا بوی مرا
شد ز من سوخته خلقی و ز دود دل من
آتشی گیرد هر روز سر کوی مرا
گفتی افتاده به مان بردر من، چون خیزم؟
خاک ناخورده هنوز این سر و پهلوی مرا
بسکه گرید ز غمت روی به زانو خسرو
بیم زنگار شد آیینه زانوی مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
وه که سوز درونم خبری نیست ترا
در غمت مردم و با من نظری نیست ترا
بر سر کوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و بر من گذری نیست ترا
دارم آن سر که سرم در سر و کار تو شود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا
دیگران گر چه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
خسروا، ناله و فریاد به جایی نرسد
یارب، این گریه خونین اثری نیست ترا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را
تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را
تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم
ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را
بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری
دشوار صبح باشد شبهای بیکران را
اندیشه جهانی بر جان من نهادی
وانگه به لاغ گویی اندیشه نیست جان را
رسوای شهر گشتم از بس که دیده من
دمدم همی تراود خونابه نهان را
از آه سوزناکم دود از جهان برآمد
بی تو جهان چه باشد، آتش زنم جهان را
داغ غلامی از من هست ار دریغ باری
از بیع کن مشرف مملوک رایگان را
آن روی نازنین را یکدم به سوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین و ارغوان را
شاید اگر بخندد بر روزگار خسرو
آن کس که دیده باشد رخساره ای چنان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
آنکو شناخت گردش خورشید و ماه را
جوید برای خفتن خود خوابگاه را
از عین اعتبار ببینم به گلرخت
زیرا قیاس نیست درازی راه را
ای سرفراز، تیغ اجل در قفا رسید
سر راست دار، کج چه نهادی کلاه را
مردم همه نگون شده جستند زیر خاک
قامت ازان نکوست سپهر دو تاه را
چون رستن گیاه ز خونهای مردم است
من خون دهم ز مردم دیده گیاه را
من ماه را طلوع نخواهم به خاک، از آنک
گم کرده ام به خاک رخی همچو ماه را
خسرو چو بخت خویش جهان را کند سیاه
راه ار برون دهد ز جگر دود آه را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بشکافت غم این جان جگرخواره ما را
یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما را
گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه
زنهار بجویی دل آواره ما را
شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه
آه ار خبرستی بت عیاره ما را
روزی نکند یاد که شبهای جدایی
چون می گذرد عاشق بیچاره ما را
بوی جگر سوخته بگرفت همه کوی
آتش بزن این کلبه خونخواره ما را
دیدند سر شکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را
جز خسته و افگار نخواهد دل خسرو
خویی ست بدین بخت ستمگاره ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
جانا، به پرسش یاد کن روزی من گم بوده را
آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
ناخوانده سویت آمدم، ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را
رفتی همانا وه که من زنده بمانم در غمت
یارب، کجا یابم دگر آن صبر وقتی بوده را
باز آی و بنشین ساعتی، آخر چه کم خواهد شدن
گر شاد گردانی دمی یاران غم فرموده را
کشتی مرا و نیستم غم جز غم نادیدنت
گر می توانی باز بخش این جان نابخشوده را
ناصح به ترک گلرخان تا چند پندم می دهی
چون خارخارم به نشد، بگذار این بیهوده را
پیموده ساقی در قدح بیهوشی عشاق را
گویی فزون با بنده داد آن ساغر پیموده را
دستی بسودم بر لبت، تلخی بگفتی چیست این؟
کز زهر دادی چاشنی چندین نبات سوده را
سودای خسرو هر شبی پایان ندارد هیچ گه
آخر گره بر زن یکی آن جعد ناپیموده را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را
پاسنگ خویش بودم در گوشه صبوری
بادی ز سویت آمد اندر ربود ما را
هر روز در شب غم خوش می کند سرایم
آن دیدنی که اول خوش می نمود ما را
از خاک هستی ما گرد عدم برآمد
ای کاشکی نبودی ننگ وجود ما را
ممکن نگشت توبه ما را ز روی خوبان
گیتی به محنت و غم چند آزمود ما را
امروز کو که بیند سر مست و بت پرستم
آن کو به نیکنامی دی می ستود ما را
تیغی ز درد باید محنت زدای عاشق
کز صیقل محبت نتوان زدود ما را
خسرو چو نیست زآنهاکز تو برد به کشتن
این پندهای رسمی دادن چه سود ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گر چه بر بود عقل و دین مرا
بد مگویید نازنین مرا
گوشش از بار در گران گشته ست
نشنود ناله حزین مرا
آخر، ای باغبان، یکی بنمای
به من آن سرو راستین مرا
کرمی می کند رقیب خنک
که بسوزد دل غمین مرا
عشق در کار خوبرویان کن
زهد و تقوی و کفر و دین مرا
دست در گل همی زنم، لیکن
خار می گیرد آستین مرا
چشم من بود بر نگین دهانش
داد انگشتری نگین مرا
سوخته بینمش، اگر اثریست
در سحر آه آتشین مرا
خسروا، بگذر از سرم که ز اشک
بیم غرق است همنشین مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا
وندران کوی نهانی نظری بود مرا
جان به جایست، ولی زنده نیم من، زیرا
مایه عمر به جز جان دگری بود مرا
مست گشتم که شبش دیدم و در خواب هنوز
به گه صبح ز مستی اثری بود مرا
همه کس را خور و خواب و من بیچاره خراب
ای خوشا وقت که خوابی و خوری بود مرا
به ازین بودم ازین پیش، اگر هیچ نبود
باری از جنس صبوری قدری بود مرا
باری از دیده مریزید گلابی که به عمر
لذت از عشق همین درد سری بود مرا
هیچ یاد آمدت، ای فتنه که وقتی زین پیش
عاشق سوخته در به دری بود مرا
خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال
لیک آلوده به دامان جگری بود مرا
هیچ کس نبود کاندک غمی او را نبود
لیکن از دولت تو بیشتری بود مرا
نروم پیش که یاد آیی و دیوانه شوی
آنکه گه گه به گلستان گذری بود مرا
پاسبان روز هم از قصه خسرو بشنود
کامشب از گریه چه ناخوش سحری بود مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را
شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را
دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم
زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را
چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش
بردل مجروح خود مرهم شناسد نیش را
اشک طوفان ریز، بهر جستن وصلم چه سود؟
شست نتوان چون ز بخت مدبران درویش را
گر به یک غمزه نمردم من، مکن خسته دلم
ناوکی گر رفت کج، نتوان شکستن کیش را
پندگو کایدبرین دل سوخته گویی خس است
کو به اصلاح چراغ آید بسوزد خویش را
باز چون از دست مقبل در هوا گیرد شکار
مرغ بریان ز آستین بیرون برد درویش را
خسروا، دیده فرو بند و مبین روی رقیب
زانکه مرهم خوش نباشد دیده های ریش را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت
از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صبحت یارانش جدا داشت
دیوار ترا من حله خار نخواهم
هجرت به دلم گر چه که صد رخنه روا داشت
داغی دگر اینست که از گریه بشستم
آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
صوفی که خرامیدن تو دیده به صد صدق
بدرید مصلا و کله در ته پا داشت
خسرو به وفای تو دهد جان که در آفاق
گویند همه کان سگ دیوانه وفا داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
افسوس ازین عمر که بر باد هوا رفت
کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
خورشید من از اوج جوانی چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر
زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ
بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون
گر از من درویش حدیثی به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست
هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
بیچاره کسی کو به غم خوش پسران زیست
کز دیده و دل در پی ایشان نگران زیست
گر یافت کسی از لب بی خط اثر ذوق
تا زیست در اندیشه ساده شکران زیست
همچون کمر زر همه با کوفتگی ساخت
آن یار که بر پشته زرین کمران زیست
چون یار از آن دگران شد، بکش ای هجر
زیرا نتوانیم به جان دگران زیست
چون غم کشدم زان لب و زان روی کنم یاد
تا چند توان بر صفت حیله گران زیست
اندر روش زنده دلان، زنده کسی نیست
جز کشته خوبان که در آن مرده آن زیست
ترسم که بمیرد به ته کفش ملامت
خسرو که به دنباله شیرین پسران زیست