عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۲
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۳
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۴
الهی گاهی که به خود می نگرم همه سوز و نیاز شوم و گاهی که به او نگرم همه راز و ناز شوم، چون به خود نگرم گویم :
پر آب دو دیده و بس آتش جگرم
بر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چون به او نگرم گویم :
چه کند عرش که او غاشیه ی من نکشد
چون به دل غاشیه ی حکم وقضای تو کشم
بوی جان آیدم از لب که حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم از دل که بلای تو کشم
پر آب دو دیده و بس آتش جگرم
بر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چون به او نگرم گویم :
چه کند عرش که او غاشیه ی من نکشد
چون به دل غاشیه ی حکم وقضای تو کشم
بوی جان آیدم از لب که حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم از دل که بلای تو کشم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۵
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۶
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۷
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۸
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۹
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۰
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۱
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۲
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۳
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۴
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۸
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۹
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۶۰
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۶۱
الهی ما در دنیا معصیت می کردیم دوست تو مُحمد (ص) غمگین شود و دشمن تو ابلیس شاد.
از ز دردت خستگان را بوی درمان آمده
یاد تو مر عاشقان را راحت جان آمده
صد هزاران عاشق سر گشته بینم بر امید
در بیابان غمت الله گویان آمده
سینه ها بینم ز سوز هجر تو بریان شده
دیده ها بینم ز درد عشق گریان آمده
پیر انصار از شراب شوق خورده جرعه ای
همچو مجنون گرد عالم مست و حیران آمده
از ز دردت خستگان را بوی درمان آمده
یاد تو مر عاشقان را راحت جان آمده
صد هزاران عاشق سر گشته بینم بر امید
در بیابان غمت الله گویان آمده
سینه ها بینم ز سوز هجر تو بریان شده
دیده ها بینم ز درد عشق گریان آمده
پیر انصار از شراب شوق خورده جرعه ای
همچو مجنون گرد عالم مست و حیران آمده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳
از تو یک ساعت جدایی خوش نمی آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا
گوییم رو زین در وسلطان وقت و خویش باش
بعد سلطانی گدایی خوش نمی آید مرا
چاکرانت را نمی گویم که خاک آن درم
با بزرگان خود ستایی خوش نمی آید مرا
گفتمش در آب عارض عکس جان با ما نمای
گفت هر دم خود نمایی خوش نمی آید مرا
از لب لعلت نپرهیزم بدور آن دو چشم
پیش مستان پارسایی خوش نمی آید مرا
منکر زهدم برویت تا نظر باز آمدم
پاکبازم من دغایی خوش نمی آید مرا
صوفیان گویند چون ما خیز و در رقص آ کمال
حالت و وجد وبائی خوش نمی آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا
گوییم رو زین در وسلطان وقت و خویش باش
بعد سلطانی گدایی خوش نمی آید مرا
چاکرانت را نمی گویم که خاک آن درم
با بزرگان خود ستایی خوش نمی آید مرا
گفتمش در آب عارض عکس جان با ما نمای
گفت هر دم خود نمایی خوش نمی آید مرا
از لب لعلت نپرهیزم بدور آن دو چشم
پیش مستان پارسایی خوش نمی آید مرا
منکر زهدم برویت تا نظر باز آمدم
پاکبازم من دغایی خوش نمی آید مرا
صوفیان گویند چون ما خیز و در رقص آ کمال
حالت و وجد وبائی خوش نمی آید مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای خط تو سبزی خوان بلا
خال سیاه تو نشان بلا
لعل لبت کان دل من کرد خون
خوانمش از درد تو کان بلا
زاهد خود بین به امید عطاست
عاشق مسکین نگام بلا
دادم نشان کمرت زان میان
باز فتادم به میان بلا
دور ز پیش تو بلا زان ماست
پیش تو ما نیز از آن بلا
چون نکشم آه اگر برکشی
از مژه ها تیغ و سنان بلا
رو بدعا آر ز چشمش کمال
تا رهی از فتنه زمان بلا
خال سیاه تو نشان بلا
لعل لبت کان دل من کرد خون
خوانمش از درد تو کان بلا
زاهد خود بین به امید عطاست
عاشق مسکین نگام بلا
دادم نشان کمرت زان میان
باز فتادم به میان بلا
دور ز پیش تو بلا زان ماست
پیش تو ما نیز از آن بلا
چون نکشم آه اگر برکشی
از مژه ها تیغ و سنان بلا
رو بدعا آر ز چشمش کمال
تا رهی از فتنه زمان بلا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای روشنی از روی تو چشم نگران را
این روشنی چشم مبادا دگر آنرا
یا حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی
جان نگران را دل صاحب نظران را
زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد
آن بی خبران را نگر این بی بصران را
از پیش من آن جان جهان را گذرانید
تا خوش گذرانیم جهان گذران را
جان از سر کوی تو ندارد سر پرواز
مرغی که چمن یافت نجوید طیران را
گفتم بحق آن دل سنگین که وفایی
وقعی نبود پیش تو سوگند گران را
بنما بکمال آن لب و خون خوردن او بین
کآن باده حلال است چنین نقل خوران را
این روشنی چشم مبادا دگر آنرا
یا حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی
جان نگران را دل صاحب نظران را
زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد
آن بی خبران را نگر این بی بصران را
از پیش من آن جان جهان را گذرانید
تا خوش گذرانیم جهان گذران را
جان از سر کوی تو ندارد سر پرواز
مرغی که چمن یافت نجوید طیران را
گفتم بحق آن دل سنگین که وفایی
وقعی نبود پیش تو سوگند گران را
بنما بکمال آن لب و خون خوردن او بین
کآن باده حلال است چنین نقل خوران را