عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
موسی اگر ندارد تاب نگاه دوست
گستاخ گو مرو به سوی جلوهگاه دوست
با خون صد شهید به میزان برابرست
خونی که صرف آبله گردد به راه دوست
ناز سپیدهدم چه کشم، چون برآمدست
خورشید من ز مشرق زلف سیاه دوست
روز جزا اگر طلب خون خود کنم
عالم بود گواه من و من گواه دوست
فیّاض جرم بیگنهی قاتل تو شد
روز جزا بس است همین عذرخواه دوست
گستاخ گو مرو به سوی جلوهگاه دوست
با خون صد شهید به میزان برابرست
خونی که صرف آبله گردد به راه دوست
ناز سپیدهدم چه کشم، چون برآمدست
خورشید من ز مشرق زلف سیاه دوست
روز جزا اگر طلب خون خود کنم
عالم بود گواه من و من گواه دوست
فیّاض جرم بیگنهی قاتل تو شد
روز جزا بس است همین عذرخواه دوست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بازم از نو به کمین غمزة پنهانی هست
بازم آمادة قتلم صف مژگانی هست
گِرد لشگرگه آن غمزه بگردم کانجا
هر طرف مینگرم جلوة پیکانی هست
مشت خاکم هوس کسب هوایی دارم
التفاتی طمع از گوشة دامانی هست
تا نسیم سر زلف تو نیامد ز سفر
کس درین شهر ندانست پریشانی هست
اشک بر هر مژهام تاختنی میآرد
در کمین جگرم کاوش مژگانی هست
پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن
در بهاری که مرا دیدة گریانی هست
همه اینست که در کوی مسیحا، فیّاض
مُرد از درد و ندانست که درمانی هست
خارخاری به دلم از گل رخساری هست
در کمین نگهم وعدة دیداری هست
برهمن کشت مرا کاش ببیند زلفت
تا بداند که درین سلسله زنّاری هست
نفسی نیست که راهم به گلستانی نیست
تا ز راه تو مرا در کف پا خاری هست
ریخت پنهان نگهش خون جهانی و هنوز
کس نداند که درین شهر ستمگاری هست
رخت بستی ز سر کوی ملامت فیّاض
تو برون رو به سلامت که مرا کاری هست
بازم آمادة قتلم صف مژگانی هست
گِرد لشگرگه آن غمزه بگردم کانجا
هر طرف مینگرم جلوة پیکانی هست
مشت خاکم هوس کسب هوایی دارم
التفاتی طمع از گوشة دامانی هست
تا نسیم سر زلف تو نیامد ز سفر
کس درین شهر ندانست پریشانی هست
اشک بر هر مژهام تاختنی میآرد
در کمین جگرم کاوش مژگانی هست
پر طاووس درآید به نظر شاخ چمن
در بهاری که مرا دیدة گریانی هست
همه اینست که در کوی مسیحا، فیّاض
مُرد از درد و ندانست که درمانی هست
خارخاری به دلم از گل رخساری هست
در کمین نگهم وعدة دیداری هست
برهمن کشت مرا کاش ببیند زلفت
تا بداند که درین سلسله زنّاری هست
نفسی نیست که راهم به گلستانی نیست
تا ز راه تو مرا در کف پا خاری هست
ریخت پنهان نگهش خون جهانی و هنوز
کس نداند که درین شهر ستمگاری هست
رخت بستی ز سر کوی ملامت فیّاض
تو برون رو به سلامت که مرا کاری هست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
عشق میدانی است کانجا غیر مردی کار نیست
چشم بر کردار باشد گوش بر گفتار نیست
تا شدم عاشق ندیدم یک نفس آسودگی
آفتاب عاشقان را سایة دیوار نیست
بخت بیباکانه هر سر میخرامد بینقاب
خاطرش جمع است کس را دیدة بیدار نیست
عشق او آهسته میگوید به آواز بلند
هر که کاری دارد او را با غم ما کار نیست
بیقراران را به پای ضعف مانند غبار
بر هوا رفتار هست و بر زمین رفتار نیست
چون سبکروحی دلیلی نیست عشق پاک را
کوه اگر عاشق شود بر خاطر کس بار نیست
در دیار عشق اگر امروز میجنبد سری
شور منصوری چرا در پای تخت دار نیست!
سرمة بیگانگی از دیده تا شستم به خون
هر کجا دیدم به غیر از جلوة دلدار نیست
یک قدم تا برنگردی سیر نتوانیش دید
زانکه جز نزدیکی اینجا مانع دیدار نیست
مردمان در خواب آسایش ز غفلت رفتهاند
گر مسیحا درد نشناسد کسی بیمار نیست
از من ای فیّاض اگر منصور را دیدی بگو
عکس بر آیینه افتادست رنگ یار نیست
چشم بر کردار باشد گوش بر گفتار نیست
تا شدم عاشق ندیدم یک نفس آسودگی
آفتاب عاشقان را سایة دیوار نیست
بخت بیباکانه هر سر میخرامد بینقاب
خاطرش جمع است کس را دیدة بیدار نیست
عشق او آهسته میگوید به آواز بلند
هر که کاری دارد او را با غم ما کار نیست
بیقراران را به پای ضعف مانند غبار
بر هوا رفتار هست و بر زمین رفتار نیست
چون سبکروحی دلیلی نیست عشق پاک را
کوه اگر عاشق شود بر خاطر کس بار نیست
در دیار عشق اگر امروز میجنبد سری
شور منصوری چرا در پای تخت دار نیست!
سرمة بیگانگی از دیده تا شستم به خون
هر کجا دیدم به غیر از جلوة دلدار نیست
یک قدم تا برنگردی سیر نتوانیش دید
زانکه جز نزدیکی اینجا مانع دیدار نیست
مردمان در خواب آسایش ز غفلت رفتهاند
گر مسیحا درد نشناسد کسی بیمار نیست
از من ای فیّاض اگر منصور را دیدی بگو
عکس بر آیینه افتادست رنگ یار نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
در شب غم همدمم جز آه بیتأثیر نیست
همزبانی بیتوام جز نالة شبگیر نیست
مو به مو پیغام مژگان ترا گوید به دل
از تو ما را قاصدی دلسوزتر از تیر نیست
کوهکن سنگ مزاری میتراشد بهر خود
ورنه زخم تیشه را در بیستون تأثیر نیست
نالة ما بیقراران در تو تأثیری نکرد
این دل ار سنگست اما سنگ آتشگیر نیست
دشت اقلیم جنون در زیر فرمان منست
چون دلم دیوانهای در حلقة زنجیر نیست
دامن صبری اگر در دست افتد شوق را
وعدة وصل تو تا روز قیامت دیر نیست
عشق را افسرده بیپروایی معشوق کرد
ناز یوسف گر جوان باشد زلیخا پیر نیست
از نگاهی میتوان صد داستان را شرح داد
پیش خوبان در دل را حاجت تقریر نیست
کلک ما از یک قلم تسخیر عالم میکند
کار ما فیّاض هرگز بستة تدبیر نیست
همزبانی بیتوام جز نالة شبگیر نیست
مو به مو پیغام مژگان ترا گوید به دل
از تو ما را قاصدی دلسوزتر از تیر نیست
کوهکن سنگ مزاری میتراشد بهر خود
ورنه زخم تیشه را در بیستون تأثیر نیست
نالة ما بیقراران در تو تأثیری نکرد
این دل ار سنگست اما سنگ آتشگیر نیست
دشت اقلیم جنون در زیر فرمان منست
چون دلم دیوانهای در حلقة زنجیر نیست
دامن صبری اگر در دست افتد شوق را
وعدة وصل تو تا روز قیامت دیر نیست
عشق را افسرده بیپروایی معشوق کرد
ناز یوسف گر جوان باشد زلیخا پیر نیست
از نگاهی میتوان صد داستان را شرح داد
پیش خوبان در دل را حاجت تقریر نیست
کلک ما از یک قلم تسخیر عالم میکند
کار ما فیّاض هرگز بستة تدبیر نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
حسن صورت از بتان چون طبع آتشناک نیست
خانهسوز صبر من جز شعلة ادراک نیست
پاکی دامانِ حسن از دولت شرم و حیاست
بیحیا گر دامن آیینه باشد پاک نیست
روی گرمی مجلسم هرگز ز شمع کس ندید
مجلس افروزی مرا چون آه آتشناک نیست
غیر گو آسودهخاطر بگذرد از پیش ما
آتش ما را دماغ خصمی خاشاک نیست
در کف اندیشة ما کار اسطرلاب کرد
پیش ما جام جمی بهتر ز برگ تاک نیست
در سر کوی بتان از اشک آتش جوش ما
مشت خاکی نیست کانجا اخگری در خاک نیست
تا درین غمخانهای فیّاض با محنت بساز
نوشداروی طرب در حقّة افلاک نیست
گریه را بیکاوش مژگانت آب و رنگ نیست
ناله بیکیفیّت درد تو سیر آهنگ نیست
کی لب ناکام رنگ از بوسة او میبرد
زآنکه در بازارِ دست او حنا را رنگ نیست
پای لغزی در ره عقل است ورنه با جنون
بوسه را ره بر دم شمشیر برّان تنگ نیست
گام اول منزل عجزست در وادی عشق
ماندگیها اندرین ره بستة فرسنگ نیست
رهروان را پا نمیآید ز شادی بر زمین
در ره دیوانگی فیّاض باک از سنگ نیست
خانهسوز صبر من جز شعلة ادراک نیست
پاکی دامانِ حسن از دولت شرم و حیاست
بیحیا گر دامن آیینه باشد پاک نیست
روی گرمی مجلسم هرگز ز شمع کس ندید
مجلس افروزی مرا چون آه آتشناک نیست
غیر گو آسودهخاطر بگذرد از پیش ما
آتش ما را دماغ خصمی خاشاک نیست
در کف اندیشة ما کار اسطرلاب کرد
پیش ما جام جمی بهتر ز برگ تاک نیست
در سر کوی بتان از اشک آتش جوش ما
مشت خاکی نیست کانجا اخگری در خاک نیست
تا درین غمخانهای فیّاض با محنت بساز
نوشداروی طرب در حقّة افلاک نیست
گریه را بیکاوش مژگانت آب و رنگ نیست
ناله بیکیفیّت درد تو سیر آهنگ نیست
کی لب ناکام رنگ از بوسة او میبرد
زآنکه در بازارِ دست او حنا را رنگ نیست
پای لغزی در ره عقل است ورنه با جنون
بوسه را ره بر دم شمشیر برّان تنگ نیست
گام اول منزل عجزست در وادی عشق
ماندگیها اندرین ره بستة فرسنگ نیست
رهروان را پا نمیآید ز شادی بر زمین
در ره دیوانگی فیّاض باک از سنگ نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
دل که بیزخم تو باشد به جهان خرّم نیست
زخم را از تو رواجیست که با مرهم نیست
غم بیهوده مرا از سروسامان انداخت
گر بدانم که غم کیست که دارم، غم نیست
هر گل نغمه که خوناب دل از وی نچکد
در سراپردة ساز غم ما محرم نیست
گر سر زلف تو گاهی شکن طرّه بخست
تیرهروزی دلم را ز تو باعث کم نیست
کام دنیا نگشاید دل ما را فیّاض
داغ ما چشم سیه کردة این مرهم نیست
زخم را از تو رواجیست که با مرهم نیست
غم بیهوده مرا از سروسامان انداخت
گر بدانم که غم کیست که دارم، غم نیست
هر گل نغمه که خوناب دل از وی نچکد
در سراپردة ساز غم ما محرم نیست
گر سر زلف تو گاهی شکن طرّه بخست
تیرهروزی دلم را ز تو باعث کم نیست
کام دنیا نگشاید دل ما را فیّاض
داغ ما چشم سیه کردة این مرهم نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
عشقبازان را سرود عیش گفتن رسم نیست
جز نوای درد دل از هم شنفتن رسم نیست
چین زابرو برنداری زانکه در گلزار حسن
غنچههای چین ابرو را شکفتن رسم نیست
عاشقان را درد دل پیوسته پیش گلرخان
گر چه گفتن رسم هست اما شنفتن رسم نیست
طرفه رسم است و عجب قانون که در دیوان عشق
دم زدن آیین نه و مطلب نهفتن رسم نیست
زخمیان شوق را در خوابگاه اضطراب
جز به روی بستر الماس خفتن رسم نیست
هر چه هست از دل برون کن جز تمنّای ملال
کاین غبار از چهرة آیینه رفتن رسم نیست
گر اثر فیّاض خواهی از دعا در ناله کوش
کاین گهر را جز به نیش ناله سفتن رسم نیست
جز نوای درد دل از هم شنفتن رسم نیست
چین زابرو برنداری زانکه در گلزار حسن
غنچههای چین ابرو را شکفتن رسم نیست
عاشقان را درد دل پیوسته پیش گلرخان
گر چه گفتن رسم هست اما شنفتن رسم نیست
طرفه رسم است و عجب قانون که در دیوان عشق
دم زدن آیین نه و مطلب نهفتن رسم نیست
زخمیان شوق را در خوابگاه اضطراب
جز به روی بستر الماس خفتن رسم نیست
هر چه هست از دل برون کن جز تمنّای ملال
کاین غبار از چهرة آیینه رفتن رسم نیست
گر اثر فیّاض خواهی از دعا در ناله کوش
کاین گهر را جز به نیش ناله سفتن رسم نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
ذرّهای نیست که آیینة دیدار تو نیست
خبر از خویش ندارد که خبردار تو نیست
گرچه نزدیکتر از جان منی بر لب لیک
وعدهای دورتر از وعدة دیدار تو نیست
درد دیرینة خود را ز که درمان طلبم
که طبیبی نشناسیم که بیمار تو نیست
طوطیان با که دگر نرد هوس میبازند
شکری نیست که خود طوطی گفتار تو نیست
پابندی تو سرمایة آزادیهاست
سرو آزاد نباشد که گرفتار تو نیست
عشق آن نیست که خود را به میان بیند کس
هان به منصور بگویید که این کار تو نیست
تو نکونامی و عشق آفت شهرت فیّاض
جای این دستة گل گوشة دستار تو نیست
خبر از خویش ندارد که خبردار تو نیست
گرچه نزدیکتر از جان منی بر لب لیک
وعدهای دورتر از وعدة دیدار تو نیست
درد دیرینة خود را ز که درمان طلبم
که طبیبی نشناسیم که بیمار تو نیست
طوطیان با که دگر نرد هوس میبازند
شکری نیست که خود طوطی گفتار تو نیست
پابندی تو سرمایة آزادیهاست
سرو آزاد نباشد که گرفتار تو نیست
عشق آن نیست که خود را به میان بیند کس
هان به منصور بگویید که این کار تو نیست
تو نکونامی و عشق آفت شهرت فیّاض
جای این دستة گل گوشة دستار تو نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بستر گرمی تنم را همچو شمشیر تو نیست
بالش نرمی دلم را چون پر تیر تو نیست
عشق میداند که عاشق را به ناکامی خوش است
ورنه در کام دل ما هیچ تقصیر تو نیست
ماه من امشب قرار شبنشینی داده است
خواب کن ای صبح یک دم، وقت شبگیر تو نیست
همدمی کو دست در گردن کند دیوانه را
در فرامشخانة غم غیر زنجیر تو نیست
عشق بیتدبیری ما را رواجی داده است
دم مزن ای عقلِ ناقص جای تدبیر تو نیست
حسن شیرین خود تجلّی میکند در بیستون
تیشه بشکن کوهکن، حاجت به تصویر تو نیست
در ادای درد دل فیّاض زحمت میکشی
گوشة ابروی او محتاج تقریر تو نیست
بالش نرمی دلم را چون پر تیر تو نیست
عشق میداند که عاشق را به ناکامی خوش است
ورنه در کام دل ما هیچ تقصیر تو نیست
ماه من امشب قرار شبنشینی داده است
خواب کن ای صبح یک دم، وقت شبگیر تو نیست
همدمی کو دست در گردن کند دیوانه را
در فرامشخانة غم غیر زنجیر تو نیست
عشق بیتدبیری ما را رواجی داده است
دم مزن ای عقلِ ناقص جای تدبیر تو نیست
حسن شیرین خود تجلّی میکند در بیستون
تیشه بشکن کوهکن، حاجت به تصویر تو نیست
در ادای درد دل فیّاض زحمت میکشی
گوشة ابروی او محتاج تقریر تو نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
بیلب او نشئهای در ساغر و پیمانه نیست
شیشة می را دماغ جلوة مستانه نیست
سیرت معشوق از سیمای عاشق ظاهرست
سرگذشت شمع جز در دفتر پروانه نیست
هر شبم در سینه آشوبی است از پهلوی دل
آفتی در خانة ما جز متاع خانه نیست
آشنایی ترک آدابست در قانون عشق
هر که این بیگانگیها میکند بیگانه نیست
فیض خواهی کعبه بگذار و ره دل پیشگیر
گنج در ویرانه است اما به هر ویرانه نیست
نیست جز یک مشت گل کو گه سر و گه ساغرست
سرنوشت کاسة سر جز خط پیمانه نیست
کی رود فیّاض از کوی تو هرگز در بهشت
ترک دین از بهر دنیا چون کند دیوانه نیست!
شیشة می را دماغ جلوة مستانه نیست
سیرت معشوق از سیمای عاشق ظاهرست
سرگذشت شمع جز در دفتر پروانه نیست
هر شبم در سینه آشوبی است از پهلوی دل
آفتی در خانة ما جز متاع خانه نیست
آشنایی ترک آدابست در قانون عشق
هر که این بیگانگیها میکند بیگانه نیست
فیض خواهی کعبه بگذار و ره دل پیشگیر
گنج در ویرانه است اما به هر ویرانه نیست
نیست جز یک مشت گل کو گه سر و گه ساغرست
سرنوشت کاسة سر جز خط پیمانه نیست
کی رود فیّاض از کوی تو هرگز در بهشت
ترک دین از بهر دنیا چون کند دیوانه نیست!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
امشب که ذوق جلوه رخش بینقاب داشت
بر رخ هزار پرده به رنگ حجاب داشت
در دست داشت بهر تماشای حسن خویش
آیینهای که حوصلة آفتاب داشت
آیینه شد زعکس رخش آفتابپوش
با آنکه رخ هنوز درون نقاب داشت
خورشید در شکنجة تاب از رخ تو بود
روزی که التفات تو با ما عتاب داشت
هر مطلع بلند که میخواند آفتاب
روی تو در بدیهه هزارش جواب داشت
امشب که روشناس اثر بود آه ما
بیدار بود بخت ولی دیده خواب داشت
در کاروان فیض متاع زیان نبود
فیّاض صبح ما ز چه در شیر آب داشت!
بر رخ هزار پرده به رنگ حجاب داشت
در دست داشت بهر تماشای حسن خویش
آیینهای که حوصلة آفتاب داشت
آیینه شد زعکس رخش آفتابپوش
با آنکه رخ هنوز درون نقاب داشت
خورشید در شکنجة تاب از رخ تو بود
روزی که التفات تو با ما عتاب داشت
هر مطلع بلند که میخواند آفتاب
روی تو در بدیهه هزارش جواب داشت
امشب که روشناس اثر بود آه ما
بیدار بود بخت ولی دیده خواب داشت
در کاروان فیض متاع زیان نبود
فیّاض صبح ما ز چه در شیر آب داشت!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
دوشم چراغ دیده ز روی تو تاب داشت
چشم ترم در آب گل آفتاب داشت
از شور بلبلان چمنی داشتم که دوش
اشکم به یاد روی تو بوی گلاب داشت
لبریز حسن شد ز فروغ جمال تو
در طالع آینه نظر آفتاب داشت
کی فهم کس به کنه جمال تو میرسد
شوقم همیشه چشم به حسن نقاب داشت
فیّاض یاد آن که چو میکرد خواب ناز
چشمی به چشم عاشق و چشمی به خواب داشت
چشم ترم در آب گل آفتاب داشت
از شور بلبلان چمنی داشتم که دوش
اشکم به یاد روی تو بوی گلاب داشت
لبریز حسن شد ز فروغ جمال تو
در طالع آینه نظر آفتاب داشت
کی فهم کس به کنه جمال تو میرسد
شوقم همیشه چشم به حسن نقاب داشت
فیّاض یاد آن که چو میکرد خواب ناز
چشمی به چشم عاشق و چشمی به خواب داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
یک نظر کرد و از آن صد گونه استغفار داشت
آفتاب عاشقان دایم ز گرمی عار داشت
کار من از سازگاری بیگره هرگز نبود
دایم این سررشته پیوندی به زلف یار داشت
بوی یوسف در چمن امروز ارزانست باز
غنچه شب گویا نسیم پیرهن در بار داشت
عکس رخسار که یارب در چمن افتاده بود!
کش تماشای گل امشب نشئه دیدار دیدار داشت
با تو گل شب در چمن طوفان آتش کرده بود
لیک بی من صوت بلبل نشئهای در کار داشت
دوش کامد کم درنگ من برون از سیر گل
غنچه را دیدم که در دل حسرت بسیار داشت
گرنه از رشک تو خونش در تن آتش گشته بود
شمع در مجلس چرا مژگان آتشبار داشت؟
کفر میافزود چندانی که دینم میفزود
سبحه در دستم مگر خاصیّت زنّار داشت!
خاطر فیّاض دوش آیینة جانانه بود
هر چه من میخواستم نازش همان در بار داشت
آفتاب عاشقان دایم ز گرمی عار داشت
کار من از سازگاری بیگره هرگز نبود
دایم این سررشته پیوندی به زلف یار داشت
بوی یوسف در چمن امروز ارزانست باز
غنچه شب گویا نسیم پیرهن در بار داشت
عکس رخسار که یارب در چمن افتاده بود!
کش تماشای گل امشب نشئه دیدار دیدار داشت
با تو گل شب در چمن طوفان آتش کرده بود
لیک بی من صوت بلبل نشئهای در کار داشت
دوش کامد کم درنگ من برون از سیر گل
غنچه را دیدم که در دل حسرت بسیار داشت
گرنه از رشک تو خونش در تن آتش گشته بود
شمع در مجلس چرا مژگان آتشبار داشت؟
کفر میافزود چندانی که دینم میفزود
سبحه در دستم مگر خاصیّت زنّار داشت!
خاطر فیّاض دوش آیینة جانانه بود
هر چه من میخواستم نازش همان در بار داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
هر که در کوی تو چندی چو دلم منزل داشت
دایم از زلف سیاهت گرهی در دل داشت
رشکی کشتة شوقم که همان بعد هلاک
چشم حسرت نگران بر اثر قاتل داشت
روزی برق شود سبزة این دشت آخر
هر چه در کوی وفا سبز شد، این حاصل داشت
در میان لجّة غم داشت رهی چون کف دست
کشتی ما خطر آن بود که در ساحل داشت
ناقه هر چند زره از پی مجنون میرفت
دل مجنون همه جا سر به پی محمل داشت
روز ما تیره که رخسار تو از سبزة خط
کرد اظهار غباری که ز ما در دل داشت
رخت بستند حریفان همه زین منزل تن
غیر فیّاض که در کوی تو پا در گل داشت
دایم از زلف سیاهت گرهی در دل داشت
رشکی کشتة شوقم که همان بعد هلاک
چشم حسرت نگران بر اثر قاتل داشت
روزی برق شود سبزة این دشت آخر
هر چه در کوی وفا سبز شد، این حاصل داشت
در میان لجّة غم داشت رهی چون کف دست
کشتی ما خطر آن بود که در ساحل داشت
ناقه هر چند زره از پی مجنون میرفت
دل مجنون همه جا سر به پی محمل داشت
روز ما تیره که رخسار تو از سبزة خط
کرد اظهار غباری که ز ما در دل داشت
رخت بستند حریفان همه زین منزل تن
غیر فیّاض که در کوی تو پا در گل داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
در غضب رفتی و دل دوش از تو کامی برنداشت
کس به غیر از ساغر می لب ز لعلت تر نداشت
در ادای درد دل چندان که امشب پیش یار
همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت
کشت آخر آسمان ما را به صد افسردگی
آتش ما را نگه این مشت خاکستر نداشت
در ره امید او چون گرد ننشستم به خاک
کز رهم از باد دامان تغافل برنداشت
از نگه چون چشم او فیّاض را شرمنده کرد
آب شد بیچاره آخر چارة دیگر نداشت
راه دراز وصل تو غیر از خطر نداشت
هر کس که پا نهاد در آن فکر سر نداشت
غیرت برم به صورت آیینه کانچنان
محو رخ تو بود که چشم از تو برنداشت
ما را هوای دوست به فکر جنون فکند
سودای عشق بود و علاج دگر نداشت
هر چند گرد عرصة گردون برآمدیم
این شهربند آینه راهی به در نداشت
فیّاض آخر از تو به حرمان فرار کرد
بیچاره تاب جور ازین بیشتر نداشت
کس به غیر از ساغر می لب ز لعلت تر نداشت
در ادای درد دل چندان که امشب پیش یار
همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت
کشت آخر آسمان ما را به صد افسردگی
آتش ما را نگه این مشت خاکستر نداشت
در ره امید او چون گرد ننشستم به خاک
کز رهم از باد دامان تغافل برنداشت
از نگه چون چشم او فیّاض را شرمنده کرد
آب شد بیچاره آخر چارة دیگر نداشت
راه دراز وصل تو غیر از خطر نداشت
هر کس که پا نهاد در آن فکر سر نداشت
غیرت برم به صورت آیینه کانچنان
محو رخ تو بود که چشم از تو برنداشت
ما را هوای دوست به فکر جنون فکند
سودای عشق بود و علاج دگر نداشت
هر چند گرد عرصة گردون برآمدیم
این شهربند آینه راهی به در نداشت
فیّاض آخر از تو به حرمان فرار کرد
بیچاره تاب جور ازین بیشتر نداشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
ترکش ناز تو از غمزه دگر تیر نداشت
ورنه از ما سر مو آن مژه تقصیر نداشت
سعی کردیم و گره وا نشد از رشتة کار
پنجة چارة ما ناخن تأثیر نداشت
دل گرفت از چمن امشب که گرفتار ترا
صوت بلبل اثر نالة زنجیر نداشت
گلشن عشق هوا داشت ولی در چمنش
پا کشیدیم که یک گوشة دلگیر نداشت
سر ز سودای تو بیرون نبرد کس فیّاض
هرگز این خواب پریشان تو تعبیر نداشت
ورنه از ما سر مو آن مژه تقصیر نداشت
سعی کردیم و گره وا نشد از رشتة کار
پنجة چارة ما ناخن تأثیر نداشت
دل گرفت از چمن امشب که گرفتار ترا
صوت بلبل اثر نالة زنجیر نداشت
گلشن عشق هوا داشت ولی در چمنش
پا کشیدیم که یک گوشة دلگیر نداشت
سر ز سودای تو بیرون نبرد کس فیّاض
هرگز این خواب پریشان تو تعبیر نداشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
غمت به سینه مرا جای مدّعا نگذاشت
به حسرت دگرم حسرت تو وانگذاشت
نداشتم سر و برگ کرشمههای طبیب
خوشم که عشق تو درد مرا دوا نگذاشت
گلی به سر نزدم هرگز از وصال تو لیک
ره تو حسرت خاری مرا به پا نگذاشت
ز درد دل گرة شکوة تو چون تبخال
هزار ره به لب آوردم و حیا نگذاشت
مرا به تهمت هستی نگاهش از غیرت
چنان بسوخت که خاکسترم به جا نگذاشت
مرا به غیرتِ بیگانه خوی من رشک است
که تا به داغ دل خویشم آشنا نگذاشت
چنان به کشتن ما برفروخت رخ فیّاض
که رنگ بر رخ صبر و شکیب ما نگذاشت
به حسرت دگرم حسرت تو وانگذاشت
نداشتم سر و برگ کرشمههای طبیب
خوشم که عشق تو درد مرا دوا نگذاشت
گلی به سر نزدم هرگز از وصال تو لیک
ره تو حسرت خاری مرا به پا نگذاشت
ز درد دل گرة شکوة تو چون تبخال
هزار ره به لب آوردم و حیا نگذاشت
مرا به تهمت هستی نگاهش از غیرت
چنان بسوخت که خاکسترم به جا نگذاشت
مرا به غیرتِ بیگانه خوی من رشک است
که تا به داغ دل خویشم آشنا نگذاشت
چنان به کشتن ما برفروخت رخ فیّاض
که رنگ بر رخ صبر و شکیب ما نگذاشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
کسی ز ننگ به من گرچه روبهرو نگذاشت
خوشم که دست سبو دست من فرو نگذاشت
خوشم که آینه هر چند کرد بیرویی
نقاب جانب روی ترا فرو نگذاشت
ز زخمهای تن خسته خون دل همه رفت
فغان که تیغ تو آب مرا به جو نگذاشت
هزار مطلب سرگشته در کشاکش بود
نگاه گرم تو ما را به گفتگو نگذاشت
بس است این قدر از دوست آرزو فیّاض
که غمزهاش به دلم هیچ آرزو نگذاشت
خوشم که دست سبو دست من فرو نگذاشت
خوشم که آینه هر چند کرد بیرویی
نقاب جانب روی ترا فرو نگذاشت
ز زخمهای تن خسته خون دل همه رفت
فغان که تیغ تو آب مرا به جو نگذاشت
هزار مطلب سرگشته در کشاکش بود
نگاه گرم تو ما را به گفتگو نگذاشت
بس است این قدر از دوست آرزو فیّاض
که غمزهاش به دلم هیچ آرزو نگذاشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شور جنونم از سر این بخت شوم رفت
فرّ همای عشق به تاراج بوم رفت
با کشت ما که آبخورش آتش دلست
سرگرم شد سموم و ستم بر سموم رفت
فال خرابی غم او میزند دلم
آسودگی ز طالع این مرزوبوم رفت
افکند سایه بار غمت بر وجود ما
آتش دگر به تربیت شمع و موم رفت
فیّاض تا چه فتنه دهد روزِ خطِّ یار
اینک سپاه زنگ به تاراج روم رفت
فرّ همای عشق به تاراج بوم رفت
با کشت ما که آبخورش آتش دلست
سرگرم شد سموم و ستم بر سموم رفت
فال خرابی غم او میزند دلم
آسودگی ز طالع این مرزوبوم رفت
افکند سایه بار غمت بر وجود ما
آتش دگر به تربیت شمع و موم رفت
فیّاض تا چه فتنه دهد روزِ خطِّ یار
اینک سپاه زنگ به تاراج روم رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
نوبهار من که هر خار مرا گل کرد و رفت
نالهام را در فراق خویش بلبل کرد و رفت
باد گلزار جمالش ایمن از خاشاکِنقص
آنکه هر خاشاک ما را دستة گل کرد و رفت
فکرها دارد برای من بهر حسنی بهار
تا نپنداری که در کارم تغافل کرد و رفت
گر پریشان است حرفم در غم او، دور نیست
هر نفس را بر لب من شاخ سنبل کرد و رفت
آسمان گر با سمندش برنیاید دور نیست
آفتاب از طبل باز او تنزل کرد و رفت
هر سر خاری درین وادی بهار خرّمی است
ابر احسانش عجب عرض تجمّل کرد و رفت
حلقة فتراک کمتر از شکنج طرّه نیست
میتوان آنجا خیال چین کاکل کرد و رفت
لذّت دیگر بود در اضطراب دیدنش
جلوهاش آرام را محو تزلزل کرد و رفت
من کجا و صبر و طاقت اینقدرها در فراق
برگ کاهم را غمش کوه تحمّل کرد و رفت
مستطیع کعبة اخلاص گشتن مشکل است
دل درین ره تکیه بر زاد توکّل کرد و رفت
همّت آزادگان صید کمند و دام نیست
مشکل است این راه، میباید تحمّل کرد و رفت
صحبت نواب خان فیّاض صیادی خوش است
در چنین دامی توان ترک تعقل کرد و رفت
نالهام را در فراق خویش بلبل کرد و رفت
باد گلزار جمالش ایمن از خاشاکِنقص
آنکه هر خاشاک ما را دستة گل کرد و رفت
فکرها دارد برای من بهر حسنی بهار
تا نپنداری که در کارم تغافل کرد و رفت
گر پریشان است حرفم در غم او، دور نیست
هر نفس را بر لب من شاخ سنبل کرد و رفت
آسمان گر با سمندش برنیاید دور نیست
آفتاب از طبل باز او تنزل کرد و رفت
هر سر خاری درین وادی بهار خرّمی است
ابر احسانش عجب عرض تجمّل کرد و رفت
حلقة فتراک کمتر از شکنج طرّه نیست
میتوان آنجا خیال چین کاکل کرد و رفت
لذّت دیگر بود در اضطراب دیدنش
جلوهاش آرام را محو تزلزل کرد و رفت
من کجا و صبر و طاقت اینقدرها در فراق
برگ کاهم را غمش کوه تحمّل کرد و رفت
مستطیع کعبة اخلاص گشتن مشکل است
دل درین ره تکیه بر زاد توکّل کرد و رفت
همّت آزادگان صید کمند و دام نیست
مشکل است این راه، میباید تحمّل کرد و رفت
صحبت نواب خان فیّاض صیادی خوش است
در چنین دامی توان ترک تعقل کرد و رفت