عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
عشق چو پرده بر درد حسن کرشمهزای را
پر کند از شکوه شه آینة گدای را
خیز و بیا و جلوه ده قامت جلوهزای را
حسرت استخوان من طعمه دهد همای را
نیست ز مهر من عجب گر به دل تو جا کند
گرم کند شرارهای در دل سنگ، جای را
عشق تو شعله میخورد پردة ناله میدرد
بر دم تیغ میبَرَد شوق برهنهپای را
هیچ کسی کند به من آنکه بود همه کسم
دشمن خانه میکند عشق تو آشنای را
پیش رخ تو برگ گل لاف زند ز نازکی
رنگ حیا دهد خدا چهرة بیخدای را!
عشق چه خواهد از هنر، پنجة سعی بیاثر
عقده شود کلید در عقل گرهگشای را
روی نکو نمیشود مبتذل از نگاه کس
دیدن جنس قیمتی کم نکند بهای را
سیر ندیده میرود روی تو فیّاض کنون
بهر نگاه واپسین رخ بنما خدای را
مصوّرگونه از رویت دهد حسن مثالی را
مهندس نسخه زابرویت برد شکل هلالی را
اگر پای نگاهت در میان نبود که خواهد کرد
به حسن لمیزل پیوند عشق لایزالی را؟
من از نازی که با مه داشت ابروی تو میگفتم
که بر طاق بلندی مینهد صاحب کمالی را
رمد مضمون بکری بود در دیوان هجرانش
نوشتم بر بیاض چشم خود این بیت عالی را
من و خمیازهپردازی به آغوشی که شب یادش
کند در پهلوی من خار گلهای نهالی را
چسان فکر برون رفتن کند عاشق ز بزم او؟
که بر پا دام بیند حلقههای نقش قالی را
به یاد «طالب آمل» چو چشمی تر کنم فیّاض
به یاران رسم گردانم هوای برشکالی را را
پر کند از شکوه شه آینة گدای را
خیز و بیا و جلوه ده قامت جلوهزای را
حسرت استخوان من طعمه دهد همای را
نیست ز مهر من عجب گر به دل تو جا کند
گرم کند شرارهای در دل سنگ، جای را
عشق تو شعله میخورد پردة ناله میدرد
بر دم تیغ میبَرَد شوق برهنهپای را
هیچ کسی کند به من آنکه بود همه کسم
دشمن خانه میکند عشق تو آشنای را
پیش رخ تو برگ گل لاف زند ز نازکی
رنگ حیا دهد خدا چهرة بیخدای را!
عشق چه خواهد از هنر، پنجة سعی بیاثر
عقده شود کلید در عقل گرهگشای را
روی نکو نمیشود مبتذل از نگاه کس
دیدن جنس قیمتی کم نکند بهای را
سیر ندیده میرود روی تو فیّاض کنون
بهر نگاه واپسین رخ بنما خدای را
مصوّرگونه از رویت دهد حسن مثالی را
مهندس نسخه زابرویت برد شکل هلالی را
اگر پای نگاهت در میان نبود که خواهد کرد
به حسن لمیزل پیوند عشق لایزالی را؟
من از نازی که با مه داشت ابروی تو میگفتم
که بر طاق بلندی مینهد صاحب کمالی را
رمد مضمون بکری بود در دیوان هجرانش
نوشتم بر بیاض چشم خود این بیت عالی را
من و خمیازهپردازی به آغوشی که شب یادش
کند در پهلوی من خار گلهای نهالی را
چسان فکر برون رفتن کند عاشق ز بزم او؟
که بر پا دام بیند حلقههای نقش قالی را
به یاد «طالب آمل» چو چشمی تر کنم فیّاض
به یاران رسم گردانم هوای برشکالی را را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
از گریه خلاصی نبود چشم ترم را
کردند بحل بر مژه خون جگرم را
شمشیر تو از جیب برآورد سرم را
دام تو به پرواز درآورد پرم را
پرواز هوایش نه باندازة بالست
بیچارگی از بهر همین کند پرم را
ادراک کمالات تو بر طاق بلندست
کوته نفکندند کمند نظرم را
گر زانکه لباس ورعم چاکِ گنه داشت
بر پرتو خورشید گشودند درم را
با داغ تو بر گبر و مسلمان شرفم هست
این سکه در ایام روا کرد زرم را
کردند بحل بر مژه خون جگرم را
شمشیر تو از جیب برآورد سرم را
دام تو به پرواز درآورد پرم را
پرواز هوایش نه باندازة بالست
بیچارگی از بهر همین کند پرم را
ادراک کمالات تو بر طاق بلندست
کوته نفکندند کمند نظرم را
گر زانکه لباس ورعم چاکِ گنه داشت
بر پرتو خورشید گشودند درم را
با داغ تو بر گبر و مسلمان شرفم هست
این سکه در ایام روا کرد زرم را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
رویش که هست رنگ ز رخسار مه ربا
ما را ازوست چهرة رنگین چو کهربا
تا چند دردسر کشم از افسر خرد
ای بوی گل کجاست جنون کله ربا؟
ما اهل مصر صرفه به کنعان نمیدهیم
با ماست زور جذبة یوسف ز چه ربا
در چنبر خمش دل ما را چه اعتبار
چوگان زلف او که بود گوی مهربا
فیّاض اوج عزّت جاویدت آرزوست
هان گوهر مراد خود از خاک ره ربا
ما را ازوست چهرة رنگین چو کهربا
تا چند دردسر کشم از افسر خرد
ای بوی گل کجاست جنون کله ربا؟
ما اهل مصر صرفه به کنعان نمیدهیم
با ماست زور جذبة یوسف ز چه ربا
در چنبر خمش دل ما را چه اعتبار
چوگان زلف او که بود گوی مهربا
فیّاض اوج عزّت جاویدت آرزوست
هان گوهر مراد خود از خاک ره ربا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
من و کویی که کس را نیست جز عشرت به یاد آنجا
توان در خاکبازی یافت اکسیر مراد آنجا
گشاد فیض خواهی چشم عبرت در چمن بگشا
که خط سبزه بلبل را کند صاحب سواد آنجا
ز بزم عقل افکندم به کوی عشق رخت آخر
هر آن خرمن که اینجا داشتم دادم به باد آنجا
کسی از سیر گلزاری چه طرف آرزو بندد
که گل هر چند میچینی شود حسرت ز یاد آنجا
رقیب دیو سیرت را نگهبان کرده بر گنجی
که نتوان کرد یک دم بر ملک هم اعتماد آنجا
مرا بیگانه در بیرون نمود آن حسن در پرده
ندیدم چون درون رفتم به غیر از اتّحاد آنجا
چه میپرسی سراغ بزم عشرت از من ای فیّاض
گذشت آن هم اگر گاهی گذاری میفتاد آنجا
توان در خاکبازی یافت اکسیر مراد آنجا
گشاد فیض خواهی چشم عبرت در چمن بگشا
که خط سبزه بلبل را کند صاحب سواد آنجا
ز بزم عقل افکندم به کوی عشق رخت آخر
هر آن خرمن که اینجا داشتم دادم به باد آنجا
کسی از سیر گلزاری چه طرف آرزو بندد
که گل هر چند میچینی شود حسرت ز یاد آنجا
رقیب دیو سیرت را نگهبان کرده بر گنجی
که نتوان کرد یک دم بر ملک هم اعتماد آنجا
مرا بیگانه در بیرون نمود آن حسن در پرده
ندیدم چون درون رفتم به غیر از اتّحاد آنجا
چه میپرسی سراغ بزم عشرت از من ای فیّاض
گذشت آن هم اگر گاهی گذاری میفتاد آنجا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نه سامان سفر باشد نه سودای حضر ما را
تو ای باد صبا هر جا که میخواهی ببر ما را
درین کشور کسی ما را به چیزی برنمیگیرد
به یک مشت غباری از در جانان بخر ما را
چجو شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
به جنگ ما میا دشمن چو بینی بیسپر ما را
تو زاغی زاغ، قدر ما نمیدانی ولی طوطی
اگر دیدی نمیدادی به صد تنگ شکر ما را
صبا از کوی او فیّاض پنداری خبر دارد
که تا در جلوه آمد کرد از خود بیخبر ما را
تو ای باد صبا هر جا که میخواهی ببر ما را
درین کشور کسی ما را به چیزی برنمیگیرد
به یک مشت غباری از در جانان بخر ما را
چجو شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
به جنگ ما میا دشمن چو بینی بیسپر ما را
تو زاغی زاغ، قدر ما نمیدانی ولی طوطی
اگر دیدی نمیدادی به صد تنگ شکر ما را
صبا از کوی او فیّاض پنداری خبر دارد
که تا در جلوه آمد کرد از خود بیخبر ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
تا حلقه نبد زلف بت مهوش ما را
زنجیر چه میکرد دل سرکش ما را
بیجوهر تیغ تو دل از پا ننشیند
آب تو نشاند مگر این آتش ما را
ماییم و همین فکر سر زلف و دگر هیچ
عشق که تهی کرد چنین ترکش ما را؟
گامی دو توان تاخت به دنبال شکاری
گر پی نکند تیغ اجل ابرش ما را
فیّاض بیا خوب رسیدی که خوشت باد
دیدار تو بایست دماغ خوش ما را
زنجیر چه میکرد دل سرکش ما را
بیجوهر تیغ تو دل از پا ننشیند
آب تو نشاند مگر این آتش ما را
ماییم و همین فکر سر زلف و دگر هیچ
عشق که تهی کرد چنین ترکش ما را؟
گامی دو توان تاخت به دنبال شکاری
گر پی نکند تیغ اجل ابرش ما را
فیّاض بیا خوب رسیدی که خوشت باد
دیدار تو بایست دماغ خوش ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
الهی آب و رنگ شعله ده مشت گل ما را
نمکزار تبسّم کن لب زخم دل ما را
مباد آسیب تدبیر گشایش ره درو یابد
به چین جبهة خوبان گره کن مشکل ما را
مکرّر شد به یک عادت تپیدن بیمِ آرامست
نوید اضطراب تازهای ده بسمل ما را
دل دانش فریب ما هنوز از عقل میلافد
ازین یک پرده هم دیوانهتر کن عاقل ما را
گیاه ماتم از سرچشمهای امیدها دیدست
به برق ناامیدیها سوزان حاصل ما را
به خون خود رقم در محضر شمشیر او کردیم
که کس روز جزا دامن نگیرد قاتل ما را
شفاعت خواه ما فیّاض اگر مهر بتان باشد
تواند در نظر حق وانمودن باطل ما را
نمکزار تبسّم کن لب زخم دل ما را
مباد آسیب تدبیر گشایش ره درو یابد
به چین جبهة خوبان گره کن مشکل ما را
مکرّر شد به یک عادت تپیدن بیمِ آرامست
نوید اضطراب تازهای ده بسمل ما را
دل دانش فریب ما هنوز از عقل میلافد
ازین یک پرده هم دیوانهتر کن عاقل ما را
گیاه ماتم از سرچشمهای امیدها دیدست
به برق ناامیدیها سوزان حاصل ما را
به خون خود رقم در محضر شمشیر او کردیم
که کس روز جزا دامن نگیرد قاتل ما را
شفاعت خواه ما فیّاض اگر مهر بتان باشد
تواند در نظر حق وانمودن باطل ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
تو ای بلبل گهی از نالة خود شاد کن ما را
اگر از ناله وامانی دمی فریاد کن ما را
فراغت هر سر مو را به بند صد هوس دارد
کجایی ای گرفتاری، بیا آزاد کن ما را
به یاد ما نمیگوییم خاطر رنجه کن دایم
فراموشت اگر کردیم گاهی یاد کن ما را
دل از کی مجاز افسرده شد بزم حقیقت کو
بس است ای عشق شاگردی، کنون استاد کن ما را
سبکروحی سر معراج دارد، ناتوانی هم
به بال تست پرواز ای نفس امداد کن ما را
به حرمان دل نهادن شوخی حسن طلب دارد
خرابیها بس است ای آرزو آباد کن ما را
سر آسودهای دارم من و فیّاض من یارب
نصیبِ زلفِ فتراکِ غم صیاد کن ما را
اگر از ناله وامانی دمی فریاد کن ما را
فراغت هر سر مو را به بند صد هوس دارد
کجایی ای گرفتاری، بیا آزاد کن ما را
به یاد ما نمیگوییم خاطر رنجه کن دایم
فراموشت اگر کردیم گاهی یاد کن ما را
دل از کی مجاز افسرده شد بزم حقیقت کو
بس است ای عشق شاگردی، کنون استاد کن ما را
سبکروحی سر معراج دارد، ناتوانی هم
به بال تست پرواز ای نفس امداد کن ما را
به حرمان دل نهادن شوخی حسن طلب دارد
خرابیها بس است ای آرزو آباد کن ما را
سر آسودهای دارم من و فیّاض من یارب
نصیبِ زلفِ فتراکِ غم صیاد کن ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو کرد خاک ره یار روزگار مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار مرا
دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست
مگر به باغ برد نالة هزار مرا
به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی
گلی شکفته نگردید ازین بهار مرا
ز طرز دیدن پنهانت این چنین پیداست
که راز دل زتو خواهد شد آشکار مرا
مرا ز گردش چشم تو حال میگردد
به گردش مه و مهر فلک چه کار مرا؟
ز نارسایی اقبالم ای فلک خوش باش
به دامنی نرسم گر کنی غبار مرا
چنین که زار و ضعیفم ز هجر او فیّاض
مگر صبا برساند به کوی یار مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار مرا
دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست
مگر به باغ برد نالة هزار مرا
به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی
گلی شکفته نگردید ازین بهار مرا
ز طرز دیدن پنهانت این چنین پیداست
که راز دل زتو خواهد شد آشکار مرا
مرا ز گردش چشم تو حال میگردد
به گردش مه و مهر فلک چه کار مرا؟
ز نارسایی اقبالم ای فلک خوش باش
به دامنی نرسم گر کنی غبار مرا
چنین که زار و ضعیفم ز هجر او فیّاض
مگر صبا برساند به کوی یار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
از ناتوانی میکشد دوش نفس بار مرا
هر شب نسیمی میبرد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من میکشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن نالهای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمانآسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفهای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهرهور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بیبهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل میکند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
هر شب نسیمی میبرد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من میکشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن نالهای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمانآسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفهای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهرهور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بیبهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل میکند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دل به زلفش میکشد آشفته سامانی مرا
می:ند تکلیف هندستان پریشانی مرا
رتبة لیلی چو دادش حسن دانستم که عشق
همچو مجنون میکند آخر بیابانی مرا
شستهام تا دفتر تعلیم را آسودهام
هست دانش آفتاب و سایه نادانی مرا
کثرت و خلوت ندانم بس که مدهوش توام
از وجود غیر فارغ کرده عریانی مرا
در لباس ابر بهتر میتوان دید آفتاب
در نظر پوشیده تر کر دست عریانی مرا
دشمنی با اهل اسلامم نه کافر دوستی است
ننگ میآید عزیزان زین مسلمانی مرا!
نه ز طاعت بر توانم خورد نه از معصیت
هر چه کشتم بار میآرد پشیمانی مرا
ما اسیران غم از یک جیب سر بر کردهایم
کرد طوق فاخته آخر گریبانی مرا
آرزوی وصل پیش و بیم هجران در قفا
از دو جانب میکند عشقت نگهبانی مرا
دهر اگر باشد زلیخا من چو یوسف نیستم
پس چرا بیجرم عصمت کرده زندانی مرا
خودنماییها حجاب چهرة مقصود بود
صد در دانش گشاد اظهار نادانی مرا
خدمت مخدوم اصفاهانی ای فیّاض کاش
در هوای خود کند چندی صفاهانی مرا
می:ند تکلیف هندستان پریشانی مرا
رتبة لیلی چو دادش حسن دانستم که عشق
همچو مجنون میکند آخر بیابانی مرا
شستهام تا دفتر تعلیم را آسودهام
هست دانش آفتاب و سایه نادانی مرا
کثرت و خلوت ندانم بس که مدهوش توام
از وجود غیر فارغ کرده عریانی مرا
در لباس ابر بهتر میتوان دید آفتاب
در نظر پوشیده تر کر دست عریانی مرا
دشمنی با اهل اسلامم نه کافر دوستی است
ننگ میآید عزیزان زین مسلمانی مرا!
نه ز طاعت بر توانم خورد نه از معصیت
هر چه کشتم بار میآرد پشیمانی مرا
ما اسیران غم از یک جیب سر بر کردهایم
کرد طوق فاخته آخر گریبانی مرا
آرزوی وصل پیش و بیم هجران در قفا
از دو جانب میکند عشقت نگهبانی مرا
دهر اگر باشد زلیخا من چو یوسف نیستم
پس چرا بیجرم عصمت کرده زندانی مرا
خودنماییها حجاب چهرة مقصود بود
صد در دانش گشاد اظهار نادانی مرا
خدمت مخدوم اصفاهانی ای فیّاض کاش
در هوای خود کند چندی صفاهانی مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ها مژده که جانانه خرامید به صحرا
با شیشه و پیمانه خرامید به صحرا
از خواب دگر وا نشود چشم غزالان
کان لعل پر افسانه خرامید به صحرا
در دشت که زد آتش رخساره که دیگر
هر شمع چو پروانه خرامید به صحرا!
محمل شده میخانه ز عکس لب لیلی
ناقهست که مستانه خرامید به صحرا
هر برگ درین دشت ترا آینه دارست
گویی که پریخانه خرامید به صحرا
با شیشه و پیمانه خرامید به صحرا
از خواب دگر وا نشود چشم غزالان
کان لعل پر افسانه خرامید به صحرا
در دشت که زد آتش رخساره که دیگر
هر شمع چو پروانه خرامید به صحرا!
محمل شده میخانه ز عکس لب لیلی
ناقهست که مستانه خرامید به صحرا
هر برگ درین دشت ترا آینه دارست
گویی که پریخانه خرامید به صحرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بنشین که بیرخ تو ندارم قرار و تاب
عمر عزیز من چه به رفتن کنی شتاب!
صد نکته هست در تو که در آفتاب نیست
حسن تو احتیاج ندارد به آب و تاب
معشوق اگر نجیب بود حسن شرط نیست
رنگ شکسته کم نکند قدر آفتاب
از بس خجل شود ز نسیم تو، دور نیست
گر در دماغِ غنچه شود بوی گل گلاب!
ترسم ز چشم فتنه گزندی به او رسد
طفل نگاه خیره و روی تو بینقاب
ترسم که رنگ بر رخ تو شرم بشکند
زلفت فکنده است کتانی به ماهتاب
فیّاض بر رخش نظری چون کنم ز دور
صد غوطه میخورد نگهم در خوی حجاب
عمر عزیز من چه به رفتن کنی شتاب!
صد نکته هست در تو که در آفتاب نیست
حسن تو احتیاج ندارد به آب و تاب
معشوق اگر نجیب بود حسن شرط نیست
رنگ شکسته کم نکند قدر آفتاب
از بس خجل شود ز نسیم تو، دور نیست
گر در دماغِ غنچه شود بوی گل گلاب!
ترسم ز چشم فتنه گزندی به او رسد
طفل نگاه خیره و روی تو بینقاب
ترسم که رنگ بر رخ تو شرم بشکند
زلفت فکنده است کتانی به ماهتاب
فیّاض بر رخش نظری چون کنم ز دور
صد غوطه میخورد نگهم در خوی حجاب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
بیلبت ساغر می آب ندارد امشب
شمع در مجلس ما تاب ندارد امشب
دل ندانم که دگر در چه خیالست که باز
اشک در دیدة ما خواب ندارد امشب
موج طوفان بلد و وعدة ساحل نزدیک
کشتیم لنگر گرداب ندارد امشب
شمع روی که برافروخته یارب! که فلک
رنگ بر چهرة مهتاب ندارد امشب
از سرشکم نه همین پنجة مژگان جگریست
این حنا، کیست که در آب ندارد امشب
تیرت از پهلوی ما پای کشیدست که دل
تکیه بر بستر سنجاب ندارد امشب
خبری هست که اشکم نه چو هر شب فیّاض
پنجه در پنجة سیماب ندارد امشب
شمع در مجلس ما تاب ندارد امشب
دل ندانم که دگر در چه خیالست که باز
اشک در دیدة ما خواب ندارد امشب
موج طوفان بلد و وعدة ساحل نزدیک
کشتیم لنگر گرداب ندارد امشب
شمع روی که برافروخته یارب! که فلک
رنگ بر چهرة مهتاب ندارد امشب
از سرشکم نه همین پنجة مژگان جگریست
این حنا، کیست که در آب ندارد امشب
تیرت از پهلوی ما پای کشیدست که دل
تکیه بر بستر سنجاب ندارد امشب
خبری هست که اشکم نه چو هر شب فیّاض
پنجه در پنجة سیماب ندارد امشب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
نگه نکرده گذشتی ز من به ناز امشب
شدم ز ناز تو شرمندة نیاز امشب
چو دید در کف پای تو جانفشانی من
زبان شمع به پروانه شد دراز امشب
به دل فزوده گره بر گره نمیدانم
که میکند گره از زلف یار باز امشب؟
زبس به روی تو بزم از چراغ مستغنیست
فتاده شمع ز شرم تو در گداز امشب
چه روی داده ندانم که نگسلد فیّاض
ز تار نالة زارم نوای ساز امشب
شدم ز ناز تو شرمندة نیاز امشب
چو دید در کف پای تو جانفشانی من
زبان شمع به پروانه شد دراز امشب
به دل فزوده گره بر گره نمیدانم
که میکند گره از زلف یار باز امشب؟
زبس به روی تو بزم از چراغ مستغنیست
فتاده شمع ز شرم تو در گداز امشب
چه روی داده ندانم که نگسلد فیّاض
ز تار نالة زارم نوای ساز امشب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غنچه را از حسرت لعل تو دل در بر بسوخت
رشک یاقوت لبت خون در رگ گوهر بسوخت
حسرت بزم تو خورشید فلک را داغ کرد
پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت
بسکه با یاد لبت لبهای خود را میمکید
آب حسرت در دهان چشمة کوثر بسوخت
یارب این آتش که بر ما زد که بعد از سوختن
گرمی خاکستر ما پهلوی اخگر بسوخت!
داشت چشم آینه خورشید بر خاکسترم
غیرت عشق تو زانم مشت خاکستر بسوخت
در ته پیراهن خاکستر خود داشتیم
آنقدر آتش که دل تا دامن محشر بسوخت
شب که بیفیّاض در بزم تو ساغر میزدیم
شیشه از تبخالة حسرت لب ساغر بسوخت
رشک یاقوت لبت خون در رگ گوهر بسوخت
حسرت بزم تو خورشید فلک را داغ کرد
پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت
بسکه با یاد لبت لبهای خود را میمکید
آب حسرت در دهان چشمة کوثر بسوخت
یارب این آتش که بر ما زد که بعد از سوختن
گرمی خاکستر ما پهلوی اخگر بسوخت!
داشت چشم آینه خورشید بر خاکسترم
غیرت عشق تو زانم مشت خاکستر بسوخت
در ته پیراهن خاکستر خود داشتیم
آنقدر آتش که دل تا دامن محشر بسوخت
شب که بیفیّاض در بزم تو ساغر میزدیم
شیشه از تبخالة حسرت لب ساغر بسوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
اگرچه شعلة حسنت تمام عالم سوخت
به مهربانی من در جهان کسی کم سوخت
به نسبت تو چنان ذوق سوختن عام است
که در کنار گل و لاله طفل شبنم سوخت
دمی که آتش بیداد او زبانه کشید
چه نکته بود که بیگانه جَست و محرم سوخت
به ذوق سودة الماس کرد زخم مرا
تبسّمی که در اندیشه یاد مرهم سوخت
به نیم قطره که در کار مشت گل کردند
چه آتش است که تا آب و خاک آدم سوخت!
فغان که عاشق از اهل هوس نشد ممتاز
که عشوة تو بد و نیک جمله درهم سوخت
هوای وصل تو در جانم آتشی افکند
که گریه را نم خونین و ناله را دم سوخت
اگر ز سختی هجران نسوختم سهل است
به یک ملایمت روز وصل خواهم سوخت
نمانده بود کس از اهل درد جز فیّاض
چنان ز طیش برافروختی که او هم سوخت
به مهربانی من در جهان کسی کم سوخت
به نسبت تو چنان ذوق سوختن عام است
که در کنار گل و لاله طفل شبنم سوخت
دمی که آتش بیداد او زبانه کشید
چه نکته بود که بیگانه جَست و محرم سوخت
به ذوق سودة الماس کرد زخم مرا
تبسّمی که در اندیشه یاد مرهم سوخت
به نیم قطره که در کار مشت گل کردند
چه آتش است که تا آب و خاک آدم سوخت!
فغان که عاشق از اهل هوس نشد ممتاز
که عشوة تو بد و نیک جمله درهم سوخت
هوای وصل تو در جانم آتشی افکند
که گریه را نم خونین و ناله را دم سوخت
اگر ز سختی هجران نسوختم سهل است
به یک ملایمت روز وصل خواهم سوخت
نمانده بود کس از اهل درد جز فیّاض
چنان ز طیش برافروختی که او هم سوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گلِ بیرنگِ عشق چیدة ماست
ساغر زهر غم کشیدة ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیدة ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیدة ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیدة ماست
در ره عشق هر کجا بینی
نقش پای سر بریدة ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیدة ماست
زیب تابوت ما شود فیّاض
هر گل حسرتی که چیدة ماست
ساغر زهر غم کشیدة ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیدة ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیدة ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیدة ماست
در ره عشق هر کجا بینی
نقش پای سر بریدة ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیدة ماست
زیب تابوت ما شود فیّاض
هر گل حسرتی که چیدة ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
در عشق تو ناله پیشة ماست
گریه ورد همیشة ماست
از یک نگهش ز دست رفتیم
چشم تو هزار پیشة ماست
تا شیشة دل زدیم بر سنگ
هر جا پرییی به شیشة ماست
بیریشه شدیم سبز لیکن
هرجا نخلی ز ریشة ماست
صد کوه به نیم ناله کندیم
این معجز کار تیشة ماست
با ما تا عشق کار دارد
بیکاری کار و پیشة ماست
ماییم هزبر عشق فیّاض
عالم، دربسته بیشة ماست
گریه ورد همیشة ماست
از یک نگهش ز دست رفتیم
چشم تو هزار پیشة ماست
تا شیشة دل زدیم بر سنگ
هر جا پرییی به شیشة ماست
بیریشه شدیم سبز لیکن
هرجا نخلی ز ریشة ماست
صد کوه به نیم ناله کندیم
این معجز کار تیشة ماست
با ما تا عشق کار دارد
بیکاری کار و پیشة ماست
ماییم هزبر عشق فیّاض
عالم، دربسته بیشة ماست