عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ای مامک توئی چاره بی چارگیم
از تو صله خواستن بود یارگیم
گیرم ندهی جامگی و بارگیم
آخر ندهی سیم غلامبارگیم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
با دشمنت از بهر صلاح تن تو
سازم بمجاز خویشتن دشمن تو
دانی صنما که خار در دیده خویش
به زان دارم که خاک در دامن تو
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
یکدسته گلی دارم و عشقی در تاخت
یک بوسه بدان زود بمن باز انداخت
گوئی بت من درد دل من بشناخت
از بهر دلم گل آبگینی برساخت
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
گردون چو طپانچه کاه رخسار منست
سیاره سرشک چشم خونبار منست
از روی سرشک تا غمت یار منست
گردون و ستاره ساختن کار منست
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
بر درج عقیق سیم خندید لبم
چون دست و دل ترا پسندید لبم
بر دست و لب تو سودها دید لبم
یکبوسه بصد طپانچه بخرید لبم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
باید ببرم دوست چو خون در رگ و پوست
دوری ز بر دوست گزیدن نه نکوست
از دوست مرا مراد نزدیکی اوست
چه دشمن اگر دور خوهد بود چه دوست
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
گر دشمنی ای نگار و گر با من دوست
پیوسته نه ای چو با تو من در یک پوست
گر بوسه دهی و گر طپانچه زنیم
چون دست و لب تو در میانه است نکوست
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
از خنده مغاله چون فتد در رخ یار
از گریه کنم سرشک چون کور قطار
از خنده یار و گریه من ناچار
لوری بمغاله افتد آخر یکبار
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
غازی بکمند زلف شهریرا بست
آنگه بسنان غمزه خلقی را خست
دیوانه دلی دارم شوریده و مست
کان خسته و بسته دید و در غاری جست
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
دل بستدم از کفشگری روی چو ماه
چون نجم کله دوز ز من شد دلخواه
آن نجم ازین ماه به آمد صد بار
چونانکه سر از پای و چو از کفش کلاه
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ای یار تبیره زن بایسته چو جان
وی همچو تبیره چست و باریک میان
دو رخ چو تبیره دارم ایجان جهان
یکچند بر اینم زن و یکچند بر آن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵
عشق آمده آتش زده در نیک و بد ما
ای دامن ارباب ملامت مدد ما
ما گلبن نوباوه ی عشقیم و نباشد
جز ناله ی بلبل گل روی سبد ما
آن عقلْ پریشان شدگانیم که هر روز
دیوانگی آید به طواف خرد ما
آن کوکب سعدیم که شایسته نباشد
جز کنگره ی عرش برای رصد ما
جایی که فنا رتبه فروش است نشیند
بر اطلس نه چرخ مقدم نمد ما
آن مست غیوریم که هر لحظه فروشد
سیلی به بناگوش فلک دست رد ما
آن عاشق دردیم که در عرصه ی تقدیر
جز بر دل آزرده نباشد حسد ما
در هشت چمن گلشن فردوس ندارد
یک سرو به رعنایی شمشاد قد ما
در جور و جفا گر چه صِد او به یکی نیست
در مهر و وفا لیک یک ماست صدِ ما
بر خوان غم عشق تو مهمان عزیزیم
هر لحظه غمی تازه شود نامزد ما
فیّاض غم از گمرهی دشت جنون نیست
نقش قدم ماست درین ره بلد ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶
خاک شد تا در ره او جسم غم پرورد ما
نازها بر دیده ی افلاک دارد گرد ما
دوستداران را به مرگ خویش راضی کرده‌ایم
عاقبت درمان درد عالمی شد درد ما
یار بی‌پروا و یاران بی‌وفا، طالع زبون
فرصتی می‌خواستی‌ها دشمن نامرد ما؟
هر که را دیدیم رشک حسرت ما می‌برد
گرم دارد عالمی را بی‌تو آه سرد ما
قدر کس پنهان نخواهد ماند در دیوان عشق
روی ما را سرخ خواهد کرد رنگ زرد ما
دامنی پر لخت دل رفتیم تا کوی عدم
از گلستان وجود اینست راه آورد ما
مشت خاک ما کجا طعن ملایک می‌کشد
شهسواری همچو عشق آمد برون از گرد ما
جوشن افتادگی داریم و شمشیر نیاز
گر فلک مردست تاب حمله ی ناورد ما
یک جهان گو تیغ برکش ما سپر انداختیم
کس درین میدان به غیر از ما نباشد مردما
یک شب از پهلوی ما پهلوی آسایش ندید
بستر آشفتگی‌پردازِ غم گستردِ ما
مفت ما فیّاض اگر ما دین و دل درباختیم
نقشِ بردن راست نامِ باختن در نرد ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تدبیر ماست در گرو عقل پیر ما
معلوم تا کجا برسد زور تیر ما
برهان ز معرفت نگشاید در صواب
نقش خطا زند همه کلک دبیر ما
در ملک دل تغلّب دیوان ز حد گذشت
بد می‌کند کفایت ما را وزیر ما
تا دست دل به دامن زلف بتان زدیم
باشد به روز حشر همین دستگیر ما
فیّاض غم مخور که دمادم رسد به گوش
بانگ بشارت از لب لعل بشیر ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گفته‌ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیده ی بیدار ما
رتبه ی افتادگی را خوش به بالا برده‌ایم
سایه بر بالای خود می‌افکند دیوار ما
دوستان مرهم‌گذار و دشمنان الماس‌ریز
کس نمی‌داند علاج سینه ی افگار ما
چون نسیمی کز چمن برگ گلی آرد برون
ناله ی لخت دل برون کی آرد از گلزار ما
هر یک از پود نفس در دستِ تارِ ناله‌ایست
دیگر ای حسرت چه می‌خواهی ز جان زار ما!
زهد زاهد شعبه‌ای از دودمان کفر ماست
خویشی نزدیک دارد سبحه با زنّار ما
گرچه در آلوده دامانی مثل گشتیم لیک
آب رحمت می‌رود در جوی استغفار ما
تا کدامین فتنه بازش بر سر ناز آورد
بوی خون می‌آید امروز از در و دیوار ما
ما ز اوج آسمان بر آستان افتاده‌ایم
از مروّت نیست فیّاض این قدر آزار ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کرد جا داغ جنون باز ز نو بر سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوس شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما دردسر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای غایب از نظر که تویی مست ناز ما
بادا فدای ناز تو عمر نیاز ما
یعقوب چشم بسته شکایت کند ز هجر
آخر ببین چه می‌کشد این چشم باز ما
دردا که روز عمر به آخر رسید و باز
آخر نمی‌شود غم دور و دراز ما
یک ذرّه در دل تو سرایت نمی‌کند
این نالة نفس گسل دل‌گداز ما
با آنکه نازنین جهانیّ و بی‌نیاز
غیر از تو کس نمی‌کشد ای دوست ناز ما
ما را زبان شکوة بیداد هجر نیست
داند نیازمندی ما بی‌نیاز ما
ما را زبان دیگر و تقریر دیگرست
فیّاض آشنا نشود کس به راز ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ناید به دراز سینه ز تنگی نفس ما
ای ناله بیا دود برآر از قفس ما
امیدِ که سر در پی این قافله دارد؟
کز ناله خراشیده گلوی جرس ما
بگذشت چو برق از سر ما تیغ تو ای وای
کاین شعله نگنجید در آغوش خس ما
از دولت دیدار تو محروم بماند
در خلد اگر روزه گشاید هوس ما
هر چند ضعیفیم ولی از مدد عشق
در جلوه ز سیمرغ نماند مگس ما
جان پیشکش تست به شرطی که دم نزع
بر روی تو باشد نگه باز پس ما
فیّاض، که در قافله بر هم زن هوشست؟
کامشب همه مستانه سراید جرس ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
پُرست یاد تو در کنج دیده و دل ما
حشم‌نشین خیال تو شد منازل ما
دلی ز عقدة زلف تو تنگ‌تر داریم
نکرد ناخن تیز تو باز مشکل ما
ز تن‌پرستی خویشیم زیردست فلک
به خون تپیدة جسم است جان بسمل ما
ز گوشه‌گیری ما ترک جستجو نکنی
که دست‌پرور گرداب‌هاست ساحل ما
هنوز خامی دانش در آتشش دارد
جنون ز عقل نفهمیده است عاقل ما
تو را زبان خوش از راه می‌برد هیهات
هنوز کاش ندانی که چیست در دل ما
در آن مقام که ماییم آرزو نرسد
نداده‌اند ره اندیشه را به منزل ما
نه جرم اوست که از ما فراغتی دارد
به فکر خویش نیفتاده است غافل ما
شنیده‌ایم که در فکر خونبهاست هنوز
هنوز چشم نمالیده است قاتل ما
ز جوی صبر و سکون آب کشت خود دادیم
بقای عمر خضر کی رسد به حاصل ما
جز اینکه خود دلش از کف به عشوه‌ای بردی
تو و خدا که دگر چیست جرم بیدل ما؟
اگرچه در رهش اندیشه باطل است ولی
درست می‌رود اندیشه‌های باطل ما
به غیر دوست که در جان دوانده ریشه ی مهر
زدیم هر چه دگر رُسته بود از گل ما
کسی ز تلخی ما کام جان نمی‌دزدد
شکر به مصر برد ارمغان هلاهل ما
کسی که لب ز شکرخنده می‌گزید مدام
چه خو گرفت به ابرام‌های سایل ما
ز گفتگوی پریشان ما جهان پر شد
بس است هر دل دیوانه را سلاسل ما
بدین‌وسیله که میرزا سعید ما تنهاست
چه خوب کرد که فیّاض رفت از دل ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
آیینه ی هر لاله عذارست دل ما
خوش در به در از جلوه ی یارست دل ما
یک رنگی صد رنگ مخالف چه بلایی است
هر جا صنمی، آینه‌دارست دل ما
دایم به امیدی که کمین کرده تو باشی
هر جا که بود دام، شکارست دل ما
گر عشق نباشد که کند تربیت حسن؟
هر جا که تویی باغ و بهارست دل ما
در گرد حوادث مژه تا باز گشودیم
آیینه ی در زیر غبارست دل ما
برخاستی از خواب تماشای صفایی
در عهد رخت آینه‌دارست دل ما
گر جای غم و درد درین خانه نباشد
فیّاض دگر بهر چه کارست دل ما؟