عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
دامنم چند ز خون مژه دریا باشد؟
دیده نگذاشت که نم در جگر ما باشد
برنیاورد سر از موج سرشکم گردون
این گهر چند گره در دل دریا باشد؟
رشته‌ای را که در آن گوهر اشکی نکشند
بگسلانش، همه گر عقد ثریا باشد
در نظر، آینه مهر، صبوحی زن را
کی به کیفیت آیینه مینا باشد؟
عشق در بادیه‌ای ساخته سرگردانم
که در آن، ریگ روان، آبله پا باشد
نزنم دست در آن کار که بر هم زده نیست
شانه را گیسوی ژولیده تمنا باشد
کار قدسی به خدا باز گذار ای واعظ
جنگت امروز چرا بر سر فردا باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
زخم خار آرزوی آبله پا باشد
غنچه را غیر شکفتن چه تمنا باشد؟
به جز از سبحه ندیدیم ز دل راه به دل
ورنه بایست دلت را غم دلها باشد
تا بود قطع تعلق، سر پیوند کراست؟
ما و شمشیر تو، سوزن ز مسیحا باشد
سرفرازی چو درین بزم به خدمت گروست
صرفه شمع در آن است که برپا باشد
چه عجب گر دلت از حال دلم آگه نیست
صورت حال که در آینه پیدا باشد؟
تا ز مهر تو نیفتد به غلط ساده‌دلی
کاش داغ جگر لاله هم از ما باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
کی اسیران غمت را غم دنیا باشد؟
گر تو پروا کنی از چرخ، چه پروا باشد؟
هرکه را خورد دل از چاه زنخدانی آب
تشنه لب میرد، اگر بر لب دریا باشد
ناخن تیشه عاشق چو شود عقده‌گشای
نگذارد که گره در دل خارا باشد
هیچ‌کس نیست که محتاج نگردد به فلک
بازگشت قدح آخر سوی مینا باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هنوزم از مژه، کار سحاب می‌آید
هنوز دجله به چشمم سراب می‌آید
ز دل به جز کف خاکستری نماند و هنوز
نفس ز سینه چو دود از کباب می‌آید
به آفتاب هم این خیرگی گمانم نیست
که با فروغ رخت از نقاب می‌آید
کسی که دی ز مقیمان کعبه بود، امروز
ز راه میکده مست و خراب می‌آید
کسی که رفته به دریای عشق، می‌داند
که کار سیل ز یک قطره آب می‌آید
درین محیط ز انداز موج دانستم
که بر سفینه شکست از حباب می‌آید
نسیم زلف تو بر گل وزیده پنداری
که بوی نافه چین از گلاب می‌آید
ز ره به وعده وصل بتان مرو قدسی
که تشنه با لب خشک از سراب می‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
ز عقده‌ها که فلک نذر کار من دارد
شکفته‌ام، که غم روزگار من دارد
شود چو محو تماشای یار، داغ شوم
که حیرت آینه را در شمار من دارد
نیافت در چمنم سبزه‌ای که زرد کند
چه شکوه‌ها که خزان از بهار من دارد
سفینه کرده فلک اختیار، پنداری
خبر ز گریه بی‌اختیار من دارد
ز پشت آینه در سینه‌اش خلد مژگان
کسی که آینه پیش نگار من دارد
جدا ز موی سیاهش، ز تیرگی روزم
هزار طعنه به شب‌های تار من دارد
چه مایه خون که ز دست حناست در جگرم
که روی بر کف پای نگار من دارد
به گرد خویش ز یاران کسی نمی‌بینم
به غیر غم که یمین و یسار من دارد
به کس نمی‌رسد این عقده‌ها که بر فلک است
ذخیره‌ایست که از بهر کار من دارد
به سوی کلبه تارم به ناز می‌آید
مگر صبا خبر از زلف یار من دارد؟
ز آشیان چو رهاندی، به دام هم مگذار
که عمرهاست قفس انتظار من دارد
طمع بریده‌ام از خشک و تر، ولی چه کنم
به سیل اشک که سر در کنار من دارد
قرار صبر به خود چون دهم، که بی‌صبری
قرارها به دل بی‌قرار من دارد
ز نم چو آینه محروم باد چشم کسی
که طعنه بر مژه اشکبار من دارد
پس از هلاک، رساند به آب، خاک مرا
ز الفتی که صبا با غبار من دارد
چو عندلیب ازان رو مرید گلزارم
که نرگسش نظر از چشم یار من دارد
همای حسن نیاورده سر ز بیضه برون
ز فیض عشق، هوای شکار من دارد
ازان ز گوهر معنی چکد زلال حیات
که تکیه بر سخن آبدار من دارد
محیط فیض، گره‌های گوهر معنی
به نذر خامه گوهر نگار من دارد
خدای را بگشا فصل گل در قفسم
که هر طرف چمنی انتظار من دارد
هزار بار مرا با وجود آنکه گداخت
هنوز عشق، سخن در عیار من دارد
مگر به سلسله عشق برخورم ز جنون
وگرنه عقل چه پروای کار من دارد
جنون رسیده به جایی مرا، که چون مجنون
هزار سنگ به کف، انتظار من دارد
به یاد گلشن کوی تو چشم خونبارم
هزار خرمن گل در کنار من دارد
چه دیده‌هاست که دریای خشک لب ز جهان
به یمن دیده تر، بر کنار من دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
عشقت اقرار به دل آرد و انکار برد
همچو صیقل که صفا بخشد و زنگار برد
بیخودی لازمه عشق بود، ورنه چرا
هرکه را بر سر کار آورد، از کار برد؟
که به غربت فکند تنگدلان را زوطن؟
باغبان کی گل نشکفته به بازار برد؟
سوختم ز آتش دل، نیست شفیعی که مرا
به بهشت قفس از عرصه گلزار برد
خوشنما نیست مددکردن افشاگر راز
کس چرا بیهده از آینه زنگار برد؟
به گداپیشگی از عشق بتان شهره شدم
تا کیم دیده به دریوزه دیدار برد؟
دلم از گریه به یاد خطش آسوده ز رنج
سبزه و آب روان علت بیمار برد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رفتم به بوستان که دلم وا شود، نشد
گفتم که درد عشق مداوا شود، نشد
سودا به شهر و کوی بود، نی به کوه و دشت
مجنون خیال کرد که رسوا شود، نشد
امروز غربتم به جزای عمل رساند
گفتم مگر که وعده به فردا شود، نشد
عمری چو نقش پا به سر کوی انتظار
چشمم به راه بود که پیدا شود، نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دلم به عشق فسونساز برنمی‌آید
زبان به گفتن این راز برنمی‌آید
چه شد شکفتگی‌ام گر ز پرده بیرون است؟
چو گل ز خنده‌ام آواز برنمی‌آید
نبسته بال مرا کس، ز ناتوانی خویش
پرم ز عهده پرواز برنمی‌آید
شدم ز گریه بی‌اختیار، شهره شهر
کسی به پرده در راز برنمی‌آید
حیات یک نفس است ای جوان غنیمت دان
که این نفس چو رود، باز برنمی‌آید
چه شد که دوخته صوفی ز هر دو عالم چشم؟
به عارفان نظرباز برنمی‌آید
کم از تکلم لب نیست عشوه نگهش
فسون، که گفت به اعجاز برنمی‌آید؟
مگر شنیده که خاک رهم، که باز امروز
ز خانه آن بت طناز برنمی‌آید؟
ز سرّ آبله‌های دلم که را خبرست؟
ازین صدف، گهر راز برنمی‌آید
به صبح وصل نیفتی غلط، که در شب هجر
ستاره‌ای غلط‌انداز برنمی‌آید
ازین که قامت افلاک شد چو چنگ، چه سود
چو نغمه خوش ازین ساز برنمی‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
کس کار تنک حوصله را تنگ نگیرد
آیینه که از شیشه بود زنگ نگیرد
تا عرصه مشرب نکشم باز، عنان را
جا بر دل من وسعت اگر تنگ نگیرد
آزاده دل آن است که در ترک تعلق
گر در خم نیلش فکنی، رنگ نگیرد
کی خصمی ظاهر شکند نسبت اصلی؟
چون شیشه تواند طرف سنگ نگیرد؟
آن را که اثر کرد به دل، زاری بلبل
گل چیست، که خواهد می گلرنگ نگیرد
رنگینی گلشن بود از نغمه بلبل
بی‌زمزمه‌ای، بزم طرب رنگ نگیرد
آهنگ گلستان نکند باد صبا صبح
تا رخصتی از مرغ شباهنگ نگیرد
با غنچه بگویید که خون شد دل بلبل
بر خنده کسی راه چنین تنگ نگیرد
زان رنج خمارم کُشد امشب، که صراحی
بر گردن خود خون من از ننگ نگیرد
حسرت نگذارم به دل خویش چو قدسی
دامان تو گر حیرتم از چنگ نگیرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
دل پر حسرتم از سادگی در بزم تنهایی
بساط آرزو با یاد آن سیب ذقن چیند
مبر نزدیک عارض، دسته گل بهر بوییدن
لب هر غنچه تا کی بوسه زان کنج دهن چیند؟
چه بی‌دردست از داغ محبت، آن تماشایی
که در گلشن بود تا لاله، نسرین و سمن چیند
ز چشم افتادگان را هم صبا محروم نگذارد
مشام پیر کنعان، گل ز بوی پیرهن چیند
مرا هست از خیالش انجمن چون غنچه در خلوت
اگر خلوت‌نشین دامان خویش از انجمن چیند
ندارد طبع قدسی چشم بر نیک و بد عالم
نه از دریا گهر جوید، نه از مجلس سخن چیند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ازان دل از غم ایام برنمی‌آید
که آفتاب می از جام برنمی‌آید
ز زیر زلف برآمد رخش، که می‌گوید
که آفتاب، گه شام برنمی‌آید؟
بکن به ناخن خود، روی داغ و نام برآر
که بی‌خراش نگین، نام برنمی‌آید
چه شد که رشک برد بر ستاره سیماب
دلم به محنت ایام برنمی‌آید
نجات خویش ز گردون مجو که صید اسیر
به دست و پا زدن از دام برنمی‌آید
به خلوتش لب ساغر، هلال عید بس است
ازان مَهم به لب بام برنمی‌آید
ز لخت‌های جگر، اخگر است بر مژه‌ام
ز شاخ، میوه من خام برنمی‌آید
{بیاض} طلبی با فلک ستیزه مکن
{بیاض} به ابرام برنمی‌آید
به کام خویش نشستی به بزم غم قدسی
دگر مگر که مرا کام برنمی‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
خامه در وصف لبت کار مسیحا می‌کند
حرف زلفت بر ورق خط را چلیپا می‌کند
تا نباشد هیچ عضوی بر تنش بی درد عشق
لاله داغ خویش را قسمت بر اعضا می‌کند
عالمی را ابر نیسانی به طوفان می‌دهد
تا به دریا قطره‌ای را در صدف جا می‌کند
آنکه پیشش اعتباری نیست عمر خضر را
کی ز حال کشتگان خویش پروا می‌کند
از هجوم تیرباران غمت در سینه‌ام
ناله جای خود به صد تشویش پیدا می‌کند
بر دل ما دارد از روی محبت نکته‌ها
کی کند با دیگران عشق آنچه با ما می‌کند
کشتی نوح است گویی گشته بر طوفان سوار
هرکه از چشم ترم نعلین در پا می‌کند
پیش آزادان بود قدر اسیران بیشتر
بر سر سرو سهی قمری ازان جا می‌کند
از ترحم بر دل ما ناخنی هرگز نزد
آنکه از کار گرفتاران گره وا می‌کند
در دل بیرحم خوبان هیچ تاثیری نکرد
ناله قدسی که جا در سنگ خارا می‌کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
عاشق چو شدی، ناله جانکاه نگه دار
گر جان به لب آید ز ستم، آه نگه دار
تا سیل بلا گم نکند خانه ما را
ای گریه، چراغی به سر راه نگه دار
خواهی ز تو پنهان نبود عیب تو، چون صبح
هرجا که روی، آینه همراه نگه دار
هر ناله که کردم، نفسی کاست ز عمرم
یا رب تو ازین ناله جانکاه نگه دار!
مشتاق نظر، طاقت یعقوب ندارد
خود را، مه من! از خطر چاه نگه دار
شاید بگشایند دلت را به نسیمی
چون غنچه ره فیض سحرگاه نگه دار
سهل است غم دم‌بدم و ناله جانکاه
ای عشق، تو از فرقت ناگاه نگه دار
حرفی ز زبانم نکشد بیخودی، ای عشق!
در بیخبری از خودم آگاه نگه دار
با یکدمه مهلت، چه مجال بد و نیک است؟
خواهی بگسل رشته ما، خواه نگه دار
دوران بگذشت ای شب غم، این چه درازی‌ست؟
اندازه این رشته کوتاه نگه دار
قدسی هنر و عیب چو از هم نشناسی
خواهی بشکن آینه را، خواه نگه دار
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
سینه تنگ و من هلاک زخم پنهان دگر
خون شو ای دل تا گشاید جای پیکان دگر
پر تامل می‌کند ساقی چو آمد دور ما
دور ما را ترسم اندازد به دوران دگر
آتش ما یادگارست از گلستان خلیل
در دل هر اخگرش یابی گلستان دگر
حسن اگر خواهی، مرو بیرون چو مهر از یک لباس
هر زمان بیرون مکن سر از گریبان دگر
می‌نماید بر سر کوی تو نقش هر قدم
از هجوم گریه من، چشم گریان دگر
ریزه سیماب را ماند دل صدپاره‌ام
در نثار خنجرت هر پاره را جان دگر
آنکه زاهد کرده عریانش، نه ایمان است و دین
عشق دارد در لباس کفر، ایمان دگر
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بی درد عشق، شادی و غم را چه اعتبار
بی خاک درگه تو قسم را چه اعتبار
نقد سرشک می‌دهدم دیده دم‌بدم
در کیسه کریم، درم را چه اعتبار
دودی ز شعله بس بودم، داغ گو مباش
هرجا قناعت است، کرم را چه اعتبار
ما تاج‌بخش خاک‌نشینیم، پیش ما
جم را چه قدر و مسند جم را چه اعتبار
بر باد رفت ملک سلیمان و حشمتش
اینجا غرور خیل و حشم را چه اعتبار
گیرم که ره برد به دل عاشقان هوس
در کعبه فرض کن که صنم را چه اعتبار
چون نقش پا ز خاک‌نشینان آن دریم
در کوی دوست، مسند جم را چه اعتبار
دیوانگان به داغ فرود آورند سر
اینجا نگین خاتم جم را چه اعتبار
گر عاشقی، به منزل مقصود راه بر
قدسی بنای دیر و حرم را چه اعتبار
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کام جانم با من و من در پی کامم هنوز
کعبه با خود دارم و در قید احرامم هنوز
کی رسد در عشق، لاف پختگی کس را، که من
همچو خاکستر ز آتش زادم و خامم هنوز
مستی حیرت مرا محروم کرد از ذوق وصل
یار در آغوش و من مشتاق پیغامم هنوز
از تپیدن‌های دل دانم که بعد از مرگ هم
وام باید کرد از سیماب، آرامم هنوز
ذوق آغاز محبت بین، که در راه طلب
صرف شد عمر و به شوق اولین گامم هنوز
زانکه بودی مجلس افروزم، شد ایامی و هست
صبح صادق خوشه‌چین از خرمن شامم هنوز
اول بزم و مرا ساغر ز زهر رشک پر
تا چه خون دل دهد ساقی در انجامم هنوز
میل خاطر، آفت بال است صید عشق را
قدسی از قیدم رها کردند و در دامم هنوز
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
نگهت فتنه‌گر و عربده‌سازست هنوز
سرمه در چشم تو، همخانه نازست هنوز
تازه شد دوستی ما به خط تازه تو
ناز کن، ناز که آغاز نیازست هنوز
راه نزدیک حرم، سعی مرا ناقص کرد
لیک شادم که ره شوق درازست هنوز
خاک شد پیکر محمود و ز تاثیر وفا
دل او در شکن زلف ایازست هنوز
شد ز میخانه و خم کعبه مقصد نزدیک
چشم کج‌بین به ره دور حجازست هنوز
آتش حسن تو ننشسته هنوز از گرمی
دل خلقی ز تو در سوز و گداز است هنوز
گرچه نبود سر مویی ز حقیقت خالی
دل قدسی ز پی عشقِ مجازست هنوز
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
به سرو سیم‌تنی راه برده‌ام که مپرس
به شمع انجمنی راه برده‌ام که مپرس
ز نکته‌های دقیقم که بود در خاطر
به غنچه دهنی راه برده‌ام که مپرس
ز تنگی دهن او حکایتی می‌رفت
به دقت سخنی راه برده‌ام که مپرس
ز بس شکست دلم بر سر شکست آمد
به زلف پرشکنی راه برده‌ام که مپرس
ز تازه‌رویی لطف قدیم پیر مغان
به باده کهنی راه برده‌ام که مپرس
تو ای نسیم تسلی به غنچه باش که من
به چاک پیرهنی راه برده‌ام که مپرس
چرا شکفته نباشد دلم، که چون قدسی
به گوشه چمنی راه برده‌ام که مپرس
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
در کوی تو فردوس تمنی نکند کس
با نور رخت، یاد تجلی نکند کس
هرجا رسم، اظهار کنم بی‌کسی خویش
کز کشتنم اندیشه دعوی نکند کس
بی دولت دیدار تو آرام محال است
گر دل به خیال تو تسلی نکند کس
صحت بر ما خسته‌دلان راه ندارد
اینجا هوس شربت عیسی نکند کس
نظاره غم از دل بی‌درد چه جویی
بینش طمع از دیده اعمی نکند کس
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
شد تیره روز خلق، ز عارض نقاب کش
دست نوازشی به سر آفتاب کش
تا فتنه جهان نکند دست و پا دراز
دستی به فرق غمزه حاضر جواب کش
زاهد، خلاف عشق بتان کرده‌ای عمل
بر فعل خویشتن، قلم ناصواب کش
اهل هوس به ما سخن امروز سر کنند
گو ماجرای عشق به روز حساب کش
شاید به خواب، روی نماید خیال دوست
ای چشم تر، سری به گریبان خواب کش
مگذار در تپیدن دل نیم‌بسملم
گو تن دمی چو دل ستم اضطراب کش
پیش از نسیم رفت به منزل، سوار عشق
ای عقل گنده پیر، خری در خلاب کش
پیکان او به دیده‌ات از اشک بسته زنگ
قدسی ترا که گفت که آیینه آب کش؟