عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شرح تفتیش کردن مأمورین دولت در راه
چون رسیدم به چند میلی ری
باد و باران وزبد پی در پی
شب تاربک و باد سرد وزان
کس و ناکس به قهوه‌خانه خزان
بود گردونه‌ایم جای نشست
خود و اطفالم‌ اندر آن دربست
بار و کالای خانه بسته به ‌هم
بار کرده در آن ز پشت و شکم
رختخواب و مسینه و اسباب
جامه‌دان و لباس و فرش وکتاب
بود قصدم که هم در آن سر شب
بدوانیم سوی ری مرکب
سی و شش ساعتست تاکه مدام
خواب بر چشم ما شدست حرام
باید امشب رسیم با خانه
تا نماییم خواب جانانه
مام در انتظار طفلان است
(«‌مهری‌» از یاد مام گریانست
من ز بی‌خوابی وتعب خسته
دو شبانروز دیده نابسته
تند راندیم با هزار امید
حسن‌آباد شد ز دور پدید
چند ماشین قطار استاده
همه از بهر حرکت آماده
یکی آینده و رونده دگر
آن‌ یکی لنگ و آن دگر پنجر
بر در قهوه‌خانه مردی چند
راهداری و رهنوردی چند
روستایی گرفته بار الاغ
قهوه‌چی زر شمرده پیش چراغ
پاسبانی به کف گرفته تفنگ
شوفری با مسافران در جنگ
بود قصدش که شب درنگ کند
وندر آن قهوه‌خانه لنگ کند
پاسبان با کمال بی‌دردی
بود ناظر ولی به خونسردی
بیوه‌ای زان شُفُر شکایت کرد
پاسبان از شُفُر حمایت کرد
که توقف در آن مغازهٔ دود
داشت از بهرشان فراوان سود
چون‌بخوردند کودکان همه چای
به شوفر گفتم ای رفیق مپای
زود بنزین بریز و گاز بساز
که شبی تیره است و راه دراز
که به‌ناگه یکی بیامد پیش
گفت باید کنیمتان تفتیش
چون که چیزی نبودم اندر بار
ننهادم به مشت او دینار
گفتمش با لبی پر از خنده
بوی خیری نیاید از بنده
هرچه خواهد دلت پژوهش کن
چیزی ار یافتی نکوهش کن
رفت و بگشود جمله بار مرا
سخت دشوار کرد کار مرا
بندها را زیکدگر ببرید
تنگ‌ها را چو رهزنان بدربد
جامه‌دان‌های‌ من به‌ خاک‌ انداخت
بارها را ز هم پریشان ساخت
فرش‌ها را به راه چید همه
رخت‌ها را به گل کشید همه
کودکان را یکان یکان آورد
بغل و جیبشان تفحص کرد
داد آواز و زالی آمد پیش
تا زنان را همی کند تفتیش
جست و پیمود آن تُنُک‌مایه
جیب و جوراب کلفت و دایه
بود زنبیلکی به‌ بار اندر
شیشهٔ می در آن چهار اندر
گفت می بی‌جواز ممنوع است
هست قاچاق و غیر مشرع است
گفتمش این شراب شیراز است
سالخورده‌ست‌ و خانه‌ انداز است
این شراب از حکیم دستور است
داروی چند طفل رنجور است
گر به تهران شراب دارد باج
در صفاهان و پارس نیست خراج
گفت از امروز کرده‌اند اعلان
باج دارد شراب اصفاهان
گفتم امروز اگر شدست اعلام
که می بی‌جواز هست حرام
من دو روز است تا از اصفاهان
رخت بستم به جانب تهران
گفت بی فایدست چون و چرا
حکم قانون ندارد استثنا
بایدت سر به حکم عرف نهی
پنج تومان و نیم جرم دهی
پس نشست و نوشت با مس‌مس
قصه را چند صورت مجلس
چون به هریک نهاد صحه رئیس
صحه کردند پاسبان و پلیس
پنج تومان و نیم زر دادم
می و زنبیل هم بسر دادم
جمع کردم‌، لبی پر از دشنام
رخت و کالای خود ز شارع عام
دو سه ساعت درین بسر بردیم
ساعتی نیز آب و نان خوردیم
قهوه‌چی برد باقی زر و مال
ماندهٔ دزد را برد رمّال
چرب کردند سبلتی یاران
من و اطفال مانده در باران
شب ما برگذشت از نیمه
کودکان خسته‌، من سراسیمه
برنشستیم از آن کریوهٔ آز
بگرفتیم پیش‌، راه دراز
تا سحر چرت بود و خمیازه
تا رسیدیم ما به دروازه
ساعتی هم در آن مکان ماندیم
مبلغی سیم نقد افشاندیم
تا از آن نقد، مهتر بلدی
نسیه سازد سعادت ابدی
بود القصه وقت بوق سحر
که نمودیم سوی شهر گذر
با تنی خسته و خیال پریش
برسیدیم تا به خانهٔ خویش
لب چو از قند یار بوسه گشاد
تلخی این سفر برفت از یاد
پس چندی‌، از انحصارکسی
آمد و خواست عذر رفته بسی
گشت خستو که آن پلید نژاد
زر ما برده از ره بیداد
شیشه‌های شراب را آورد
پنج تومان و نیم را رد کرد
لیک افسون کان شراب لطیف
فاسد و ترش گشته بود و کثیف
وان دغل کاردار کافر کیش
هست مشغول‌ نابکاری خوبش
به خدایی که هست واقف راز
زانچه گفتم یکی نبود مجاز
باشد احوال ملت ایران
مثل آن شراب اصفاهان
که برندش به زور و آب کنند
ضایع و فاسد و خراب کنند
ور پس از مدتی دهندش باز
باد رحمت به سرکه و به پیاز
این اداره‌چیان دزد و دغل
همه هستند غرق مکر و حیل
نه امانت نه حس ملیت
نه وظیفه نه پاکی نیت
گونی این‌ها هراول تترند
حاش لله که از تتر بترند
همگی بی‌عقیده و ایمان
بسته با دزد و راهزن پیمان
جملگی بارگردن من و تو
شغلشان لخت کردن من و تو
همه با هم مخالف و دشمن
روی‌ هم رفته دشمنان وطن
وان که باشد امیر این دزدان
هست باری نظیر این دزدان
وزرا را صفای نیت نیست
اُمرا را غم رعیّت نیست
آن که در بند سیم و زر باشد
به رعایا کیش نظر باشد؟
راهی ار سازد و خیابانی
کارگاهی و کاخ و ایوانی
همه از بهر سود خویش‌ کند
یا زبهر نمود خویش کند
تا از این ره شود به کار سوار
بنهد گنج درهم و دینار
مهتر خانه چون زند تنبک
پای کوبند کودکان بی‌شک
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شرح ملاقات آیرم رئیس شهربانی
در «‌اوین‌» داشتم گلستانی
باغ و آب و درخت و ایوانی
پر ز سیب و گلابی و شفرنگ
آب جاری در او روان ده سنگ
صاف و هموار ساخته راهش
رفته گردونه تا به درگاهش
سردسیری به دامن کهسار
سر بهم داده گلبن و اشجار
چون به منزل میان نمودم سست
بگرفتم شمار قرض‌، نخست
گفتم این وام‌ها بباید داد
سر بی‌وام بر حصیر نهاد
خفته بی‌وام بر نمد خوشتر
که به سنجاب و وامخواه بدر
وام کز بهر صنعت و پیشه است
گر کشد دیرتر چه اندیشه است
ور ستانی و نوش جان سازی
بایدش زودتر بپردازی
خواستم زود مرد دلالی
کارپرداز و پاچه ورمالی
سیدی چیره در زبانبازی
گرم در پشت هم دراندازی
سخنش پخته لهجه‌اش جدی
قسم او خدایی و جدی
گفتم این باغ را برو بفروش
ده دو حق‌الحباله بادت نوش
دین ازین‌رو زری توان اندوخت
رفت و آن باغ را چون برق فروخت
زرگرفتم به وام‌ها دادم
با دلی خون به کنجی افتادم
زی فروغی شدم نخستین بار
تا ببینم چه کرد بایدکار
میر نظمیه را هم اندر حال
دیدم وکردم از نیاز سوال
تا گناهان من بیان سازد
جرم ناکرده‌ام عیان سازد
تا بدانم که چیست تکلیفم
نکند کس دوباره توقیفم
گفت سربسته گویمت رازی
تا خود آن را به فکرحل سازی
فکر کن تا به روزگار کهن
دین ظلمیت بوده برگردن‌؟
از ره سهو یا ز راه هوس
ستمی رفته است از تو به کس‌؟
مگر افشانده‌ای زکج ‌رایی
تخم ظلمی به عهد برنایی
تخم ظلم تو ظلم بار آورد
وقت پیریت درکنار آورد
زانتقام قضا هراسانم
ظلم ظلم آرد این‌قدر دانم
چون صمیمانه بود اطوارش
عجب آمد مرا زگفتارش
بلعجب‌وار یافتم سخنش
دوختم دیده بر لب و دهنش
گفتم ار من بدی به کس کردم
از سر جهل یا هوس کردم
توکه با من به‌عمد بدکردی
بی‌شک آن بد به‌حق خودکردی
زین بدی‌ها قرین آفاتی
سخت مستوجب مکافاتی
گفت دارم بدین حدیث اقرار
که مرا سخت باشد آخرکار
چون بدین‌جا رسید این تقریر
سخن اندر سخن فکند امیر
عذر خود خواست زان جفاکاری
استمالت نمود و دلداری
گشتم از نزد آن ستمگر باز
غرق اندیشه‌های دور و دراز
دهن از بحث وگفتگو بستم
لب ز لا و نعم فرو بستم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار نهم در تغییر اوضاع
کار کشور گرفت لون دگر
شه ‌به ‌ترکیه بست‌ رخت‌ سفر
از میان رفته اسعد و تیمور
شده «‌آیرم‌» زمامدار امور
گشته دولت به کارهاگستاخ
مردم از بیم رفته در سوراخ
یک‌ طرف دستبرد مالیه
یک‌ طرف گیر و دار نظمیه
غافل از قهر حی لم‌یزلی
همه گرم شرارت و دغلی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
ملاقات دوم با آیرم
پس چندی امیر دولت بار
داد در قرب بزم خویشم بار
سخن از هر دری بکار آورد
پس حدیثی ز شغل و کار آورد
گفت تا کی ز ما کناره کنی
ییری و ضعف را بهانه کنی
تو به کار قلم توانایی
در سیاست خبیر و دانایی
از خموشی چون تو گوینده
نه خدا راضی است و نی بنده
نظم و نثرت روان و با اثر است
در کلامت حلاوتی دگر است
چند بنشینی از پس زانو
پای نه پیش و کن کما کانوا
که فلان و فلان خر و خامند
در بر خاص و عام بد نامند
نیست یک ذره در حناشان رنگ
می‌نویسند لیک پوچ و جفنگ
حاجت ما روا نمی‌سازند
درد کس را دوا نمی‌سازند
فکر در دستگاه ایشان نیست
پشمی اندر کلاه ایشان نیست
جمله با چشم و گوش‌، کور و کرند
روزنامه‌نو‌یس و بی‌خبرند
از هنر نیست نزدشان خبری
نبود در کلامشان اثری
باز کن روزنامه‌ای چو نگار
وز هنرهای خود بیا و بیار
از تو سامان و ساز و پیرایه
وز من ابزارکار و سرمایه
گفتمش من به کار چالاکم
بشنو تا ز چیست امساکم
کارها با تناسب آید راست
کار کان بی‌تناسب‌ است خطاست
این نویسندگان که بردی نام
همه با هم مناسبند تمام
اهل این سبک و مرد این عصرند
هریکی در مناسبت حصرند
این سیاست که داری اندر پیش
مردمی بایدش مناسب خویش
چون مهندس شود کریم آقا
هست معدنچی اولین بنا
پادوانی حقیر و بی‌مایه
از قضا گشته صاحب پایه
همه تغییر داده نام و نشان
هر یکی گشته مهتری ذیشأن
بنهاده به خویش بی‌ترتیب
لقب خانواده‌های نجیب
جاهلی گول‌، مولوی شده است
سیدی ترک‌، کسروی شده است
گشته بقال‌زاده‌، ساسان‌پور
شده پورکیان‌، فلان مزدور
منشی میر قاین ازلوسی
شده همنام شاعر طوسی
خلق را کرده است زنده به گور
مردگان را نموده نبش قبور
آن یکی نام بوذری بگرفت
وآن‌دگرشدجمهری‌اینت‌شگفت‌
پیش از اینها بزرگمهر وزیر
گشت بوذرجمهر در تحریر
در دل خلق داشت مأوائی
لاجرم گشت نام بنائی
بس بنای ظریف بود به شهر
برده هریک زلطف صنعت بهر
ویژه دروازه‌های شهر قدیم
همگی یادگار ذوق سلیم
هر یکی را بها و ارز دگر
ساخته هر یکی به طرز دگر
از درون و برون پر از کاشی
نغز و رنگین چو لوح نقاشی
کند بوذرجمهری از بن و بیخ
ایمن از لعن و فارغ از توبیخ
جای طاق و مناره و ایوان
ساخت‌میدان‌و حوض‌،‌آن حیوان
تیشه بر قرص آفتاب گماشت
جای آن آفتابگردان کاشت
کند از ریشه طاق الماسی
جان آن کاشت لاله عباسی
طرفه هنگامه و الالائیست
بلعجب بربشول و غوغائیست‌
در چنین گیرودار وانفسا
من و مثل مرا برندکجا
چون کنایات من ز حد بگذشت
نکته هایش ز حصر و عد بگذشت
میر آهسته زهرخندی کرد
کشف سر نهفته چندی کرد
عاقبت گفت کاین گرانجانان
همه‌خواهندشد سبک ز میان
شاه داند که کیستند اینها
وز چه جنسند و چیستند اینها
جنیانی به صورت انسند
سربسر نادرست و ناجنسند
شه شناسد یکان یکان را خوب
همه را زود می کند جاروب
کرد خواهد شهنشه ایران
کار با مردمان با ایمان
که وطنخواه و معتقد باشد
خدمت خلق را معد باشد
گفتم ای نیک‌بین خوش‌فرجام
کار شد دیر و قصه گشت تمام
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تمثیل
مردی از فاقه در امان آمد
کارش از گشنگی به جان آمد
دید درکوی لاشهٔ مردار
روزه بگشود بر چنان افطار
یافت با لاشه مرد را، یاری
گفت زنهار! مرد و مرداری
زین حرام ای رفیق دست بدار
تا دهد خوشهٔ حلالت بار
گفت کم گوی از حرام و حلال
کار جانست‌، نیست فرصت قال
تا دمد خوشهٔ حلال از دشت
من مسکین حرام خواهم گشت
تا شود امتحان شاه تمام
نیکمردان شوند صید لئام
چون ملک تجربت تمام کند
هم مگر رستخیز عام کند
کاهل اصلاح دردسر بردند
یا بکشتید یاکه خود مردند
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
فرار آیرم از ایران
میر لشگر ز من مکدر گشت
تاکه شاهنشه از سفر برگشت
چون درآمد شه از سفربه حضر
میرلشگر ببست بار سفر
پسری نوجوان و رعنا داشت
شد جوانمرگ، اینت بدپاداشت
بود داماد شاه آن فرزند
چون پسر مرد، سست شد پیوند
دخل‌ها کرده بود و دزدی‌ها
ناسزاها و زن بمزدی‌ها
گربهٔ دزد بود مردک پست
سینه‌دردی‌بهانه کرد و بجست
کارها بهر شاه ساخته بود
خوب ارباب را شناخته بود
آخرکار اسعد و تیمور
او ز نزدیک دید و ما از دور
چند ملیون ز خوان یغما زد
پاچه را ورکشید بالا زد
علقهٔ خانمان ز هم بگسیخت
ور جلا زد سوی‌فرنگ گریخت
ناخوشی را بهانه کرد آنجا
طلب آب و دانه کرد آنجا
چند ماهی حقوق و جیره گرفت
عاقبت هم هزار لیره گرفت
دانه پاشید شه که باز آید
طایر جسته کی فراز آید
این زمان در فرنگ آزاد است
کیسه پرپول وکله پر باد است
تا سپهرش کجا جواز دهد
کانتقام گذشته باز دهد
وآن سخن را که گفته بد با من
باش تا کی بگیردش دامن
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در ریاست سرپاس مختاری
داد شه جای او به مختاری
صبح پیدا شد از شب تاری
با من آیرم بگفته بودکه شاه
اشقیا را براند از درگاه
برگزیند ملک چو بیداران
نیکمردان به جای بدکاران
آن‌سخن‌شد درست‌بی کم و بیش
گفته‌اش راست گشت‌درحق‌خویش
زان که مختاری است پاک و نبیل
راست گوی‌و درست‌قول و اصیل
دودمانش قدیم و خود نامی
دور ازحرص‌و آز و خودکامی
وز فن شهربانی آگاهست
زین سبب برگزیده شاه است
گرچه یک گل شکفت ازین گلزار
کی ز یک گل شود پدید بهار
باز هم خاطرم تسلی دید
که به تاربکی این تجلی دید
می‌توان‌داشت‌،‌چون سپیده دمید
آرزوی دمیدن خورشید
ور یکی گل شکفت درگلشن
می‌توان گفت چشم ما روشن
ویژه این دستگاه پر اسرار
که بود سرپرست خلق دیار
درکف اوست اختیار همه
مال و ناموس وکار و بار همه
سازد ار خواهد از عناد و هوس
از پشه پیل و از عقاب مگس
کند از قدرت شهنشاهی
کارهایی غلط چو درگاهی
قدرت شاه را سپر سازد
مایهٔ وحشت بشر سازد
کند از جهل همچو بلهوسان
مردم و شاه را ز هم ترسان
یا چو آیرم زشه نپرهیزد
بخورد هرچه‌هست و بگریزد
باری امروز ایمنیم ازین
که عسس عادلست و شحنه امین
گرچه اینجا هم از طریق مثال
یادم آمد شراب پارین سال
که چو افتاد درکف نادان
گشت فاسد شراب اصفاهان
اندربن چند سال گمراهی
ز آیرم دزد و سفله درگاهی
این اداره خراب و ضایع گشت
ستد و دادِ رشوه شایع گشت
پاسبان وکلانتر و شبگرد
همه دزدند و ناکس و نامرد
دخل و کلاشی است کار پلیس
گفتن ناسزا شعار پلیس
ویژه که امسال از تفضل شاه
رفت فرمان به کار رخت و کلاه
عرضه کم گشت و شد تقاضا پیش
قیمت‌ افزوده‌ شد به‌ عادت خویش
شد بهای کلاه مظلومان
از دو تومان به پانزده تومان
آن دکان‌دار رند بازاری
گشته گرم کلاه‌برداری
تنگدستان تعللی کردند
در خریدن تأملی کردند
تا به فرصت زری به دست آرند
بر سر خود کلاه بگذارند
پاسبان و کلانتران محل
فرصتی یافتند بهر عمل
کله کهنه هر که داشت به سر
شد به تاراج پاسبان گذر
« کُلَه پهلوی‌» ز کهنه و نو
شد به دست پلیس شهر چپو
بی‌خبر زان که فرصتی باید
تا کلاه نو از فرنگ آید
کار بازار معتدل گردد
خواست با عرضه متصل گردد
باری‌، این جبر و شدت ناگاه
بود تنها به طمع چند کلاه
وز کف خلق سی چهل ملیون
شد برون زین تشدد قانون
اینت بی‌مایگی و بی‌حلمی
خام‌طمعی و جهل و بی‌علمی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان انقلاب خراسان
و آن قضایا که در خراسان بود
هم ز جهل پلیس نادان بود
که به یک روز پاسبان بلد
راند قانون به مردم مشهد
کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش
شد به‌دنبال آب و دانهٔ خوبش
به گمانش که کاری آسانست
لیک غافل که این خراسانست
مردمانی به کار دین پابست
همه پابند آن شعارکه هست
خلق کم‌مایه و کلاه گران
شدت پاسبان مزید بر آن
رسته‌ها بسته گشت و غوغا شد
انقلابی عظیم برپا شد
گرد گشتند خلق در مسجد
بهر پاس شعار خویش بجد
تلگرافی به شه فرستادند
کس بدان پیشگه فرستادند
شه ندانست عیب کار کجاست
چون‌ ندانست‌، گم‌شد از ره‌ راست
داد فرمان که قتل‌عام کنند
کارشان در شبی تمام کنند
لشگری گردشان گرفت به‌ شب
برشد ازآن حظیره بانگ و جلب
پاسبان و سپاهی از هر سوی
با فقیران شدند روباروی
بگرفتندشان به تیغ و به تیر
به فلک برشد آه وبانگ نفیر
صحن‌مسجد، به‌خون‌شد آغشته
نیمه‌ای خسته نیمه‌ای کشته
همگی را سحر برون بردند
مرده و زنده خاکشان کردند
محشری بیگنه هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند
آن جنایت که ناگهانی بود
همه تقصیر شهربانی بود
این اداها که عین گمراهیست
یادگار اصول درگاهیست
کاو نه تعلیم پاسبانی داشت
خوی دژخیمی و عوانی داشت
بود هتاک و ناکس و نامرد
دیگران را به خوی خود پرورد
هست‌دیری کزین اداره جداست
لیک آثار او هنوز بجاست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت پاسبان
پاسبان باید از نژاد اصیل
تا کند عیب خلق را تعدیل
پاسبان دوستدار خلق بود
رهبر و غمگسار خلق بود
پاسبان باید آدمی‌زاده
مشفق و نیکخوی و آزاده
پاسبان گر نه بی‌نیاز بود
دست او هر طرف دراز بود
رشوه‌خواره نه پاسبان باشد
بلکه او شبرو و عوان باشد
روز روشن میانهٔ برزن
چارقد برکشیدن از سر زن
در بر خلق مویش آشفتن
لت زدن‌، زشت و ناسزا گفتن
پای ببریدن از پی پاپوش
یا پی گوشواره کندن گوش
نه سزاوار پاسبانانست
کاین عمل شیوهٔ عوانانست
کارشان نیست در خلا و ملا
جز که جفت و جلا و بند و بلا
عامه دزدند و ابله و بدروز
پاسبان نیز قوز بالاقوز
کار اهل صلاح و ستر و عفاف
هست‌مشکل‌دراین‌بزرگ مصاف
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار دهم در صفت زن گوید
چادر و روی‌بند خوب نبود
زن چنان مستمند خوب نبود
جهل اسباب عافیت نشود
زن روبسته‌تربیت نشود
کار زن برتر است از این اسباب
هست‌یکسان‌حجاب‌ و رفع حجاب
ای که اصلاح کار زن خواهی
بی‌سبب عمر خوبشتن کاهی
زن از اول چنین که بینی بود
هیچ تدبیر، چاره‌اش ننمود
گر قوانین ما همین باشد
ابدالدهر زن چنین باشد
زن به قید حواس خمس دراست
زن نمودار سادهٔ بشر است
زن کتاب طبیعت ساده است
زن ز دستور حکمت آزاده است
زن اگر جاهلست اگر داناست
خودپسند است‌و خویشتن‌آراست
کار او با جمال و زبباییست
هنر و پیشه‌اش خودآراییست
گر نخواهی که بستن بنماید
به سرتوکه بیش بنماید
باید آزاد سازیش ز قفس
تا فرود آید از هوا و هوس
تو مپندار خوی منکر زن
رود ازبیم دوزخ از سر زن
زن به مردان دلیر باشد و چیر
بر خدا نیز هست چیر و دلیر
لابه وآه و اشگ و زاری او
هست هرجا سلاح کاری او
کار با این سلاح برنده
می کند با خدا و با بنده
زن خدا را ز جنس نر داند
در دلش لابه را اثر داند
زن که با شوی خودوفا نکند
از خدا نیز هم حیا نکند
علم‌های خیالی و نقلی
دوست دارد، نه فکری و عقلی
زن دانا اگر بود مغرور
شاید ار باشد از خیانت دور
دگر آن زن که آزموده بود
داستان‌ها بسی شنوده بود
سوم‌آن‌زن که‌هست‌شوهردوست
شوهرش نیز دل‌سپردهٔ اوست
چون‌ازین‌بگذری‌به‌دست‌قضاست
یند و اندرز و قیل‌و قال‌، هباست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صفت زن بد
نیز دانم زنی ثقیل وگران
در عزای حسین‌، جامه‌دران
خاندانش مقدس و مومن
شوی برنا و خود کثرالسن
پای‌بند امید و بستهٔ بیم
به نعیم بهشت و نار جحیم
بوده زایر به کربلا و حرم
ننموده رخی به نامحرم
شوهری‌ مهربان‌ و خوب و ظریف
پاکدامان و گرم‌جوش و حریف
با همه زفتی و گرانی زن
شوی قانع به مهربانی زن
این زن ار لغزشی کند شومست
در بر عقل و شرع‌، مذمومست
با چنین حال‌، دیو راهزنش
کرده جا در میان پیرهنش
چادری نیمدار کرده بسر
با کنیزی نهاده پای بدر
شوی غافل ز کار همخوابه است
به گمانش که زن به گرمابه است
لیک آن قحبه خفته زیر کسان
صبح تا ظهر خورده ...کسان
دل‌ ازین‌ روسپی گسیختنی است
خونش‌درهرطریقه‌ربختنی‌است
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ دوم
پادشها قصهٔ پاکان شنو!
شمه‌ای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانی‌اند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود به‌شریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله‌، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی‌ سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه ‌قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک‌ و ت روباطن‌ و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعرب‌و،‌ترک‌به‌جایش نشست
مست بیامد، کت دیوانه‌بست
بست‌عرب‌دست‌عجم‌را به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس‌، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک‌ رقاب
پی‌سپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بی‌بدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ‌ما
داد یکی دین گرامی به ‌ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم‌، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت ‌تنش‌ زآتش‌ دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت‌
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوب‌تر از نام‌ نکو هیچ نیست
از پس آن‌، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ ‌سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بی‌خردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بی‌اثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن داده‌ام
درس نو این است که من داده‌ام
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ سوم
به‌به از این عهد دل‌افروز نو
عصر نو و شاه نو و روز نو
پادشها! از پس ده قرن سال
قرن تو را داده شرف‌، ذوالجلال
تاج کیان تا به تو خسرو رسید
چهرهٔ این ملک چوگل بشکفید
از خود ایران ملکی تازه خاست
تازه گر از وی‌ شود ایران‌،‌ رواست
پادشها! مدح و ثنا می کنم
هرچه کنی بنده دعا می کنم
رشتهٔ فکرم به کف شه بود
شاه از افکار من آگه بود
گر چو نی‌ام شه بنوازد خوشست
زان که ‌چو نی ‌نغمهٔ ‌من ‌دلکش‌ است
ور دهدم تار صفت گوشمال
پاره شود رشته و آرد ملال
تا که چمن سبز شود در بهار
سرخ بود روی تو ای شهریار
از تو بسی خیر به ملت رسد
نعمت امنیت و صحت رسد
دولت نو داری و بخت جوان
داد و دهش کن چو انوشیروان
تختگه جم به تو فرخنده باد
دولت و اقبال تو پاینده باد
تا شود این ملک‌، همایون به ‌تو
نو شود آزادی و قانون به تو
عرصهٔ این ملک به قانون کنی
سرحد آن دجله و جیحون کنی
خاتمه بخشی بدِ ایام را
تازه کنی اول اسلام را
ملک خراسان زتو خُرّم شود
وسعت دیرینش مسلم شود
مملکت دلکش آذرگشسب
از توکند عزت دیرینه کسب
وصل شود در همه مازندران
شهر و ده و خانه‌، کران تاکران
شهر ستخر از تو به رونق شود
ساخته چون قصر خورنق شود
بند چو شاپور به کارون کشی
جسر چو محمود به‌ جیحون کشی
کُرد و بلوچ و عرب و ترکمان
گشته به ‌وصفت ‌همگی یک ‌زبان
نقشهٔ آثار تو والا شئون
نقش شود برکمر بیستون
زنده شود دین قویم نبی
ختم شود دورهٔ لامذهبی
فارسی از جهد تو احیا شود
وحدت ملی ز تو پیدا شود
کارکنان کشف معادن کنند
کوه کنان کوه ز جا برکنند
خاک وطن جمله زراعت شود
کار وطن جهد و قناعت شود
دشت دهد حاصل مرغوب خوب
کوه شود حامل‌ محصول چوب
باغ شود کوه ز محصول نغز
کوه شود باغ ز اشجار سبز
کشف شود در قطعات شمال
زر و مس و آهن و نفت و ذغال
کوه سکاوند به ما جان دهد
نوبت دیگر زر رویان‌ دهد
حاصل در حاصل‌، دشت و دره
دکان در دکان‌، کبک و بره
اهل وطن سرخوش و اعدا ذلیل
صادر ما وافر و وارد قلیل
در همه جا کارگران گرم کار
کارگران خرم و بیکاره خوار
یک ترن از شرق بیفتد به راه
وصل کند هند به بحر سیاه
یک ترن از غرب شود سوت‌زن
وصل کند دجله به رود تجن
و از در بوشهر قطاری دگر
وصل کند فارس به بحر خزر
قوت ما قوت رستم شود
هیئت ما هیئت آدم شود
راست نشینیم و بپوییم راست
راست نیوشیم و بگوییم راست
دفع اجانب را، جدّی شویم
لازم اگر شد، متعدی شویم
قصد تعدی و تجاوز به خصم
شرط بود گاه تبارز به خصم
حس تجاوز چو نمایان شود
فعل دفاع وطن آسان شود
تازه شود عهد خوش باستان
نوبت پاکان رسد و راستان
نو شود اعیاد و رسوم کهن
خلق به هر جشن کنند انجمن
تازه شود جشن خوش مهرگان
آن که شد از غفلت ترک از میان
آتش جشن سده روشن شود
شهر ز بهمنجنه گلشن شود
روز چو با ماه برابر شدی
بودی جشنی و مکرر شدی
این همه اعیاد از ایران گریخت
بس که‌وطن‌ سینه‌ زد و اشک ریخت
پادشها! عیش وطن عیش تست
بهر وطن‌عیش‌وخوشی کن درست
گوی که اعیاد کهن نو کنند
یاد ز عهد جم و خسرو کنند
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ چهارم
پهلویا! یاد ز میراث کن
مدرسهٔ پهلوی احداث کن
پهلوی آموخته اهل فرنگ
خوانده خط‌ پهلوی از نقش سنگ
سغدی و میخی و اوستا همه
کرده ز بر مردم دانا همه
لیک در ایران کسی آگاه نی
جانب خواندن همه را راه نی
هست امیدم که شه پهلوی
زنده کند عهد شه غزنوی
با علما مهر و فتوت کند
با ادبا لطف و مروت کند
خاصه به این بنده که ایرانیم
هم به سخن عنصری ثانی‌ام
خدمت ‌من ‌مخفی و پوشیده ‌نیست
لیک ‌ز خود وصف‌،‌ پسندیده‌ نیست‌
سال شد از بیست فزون تا که من
گشته‌ام آوارهٔ حب‌الوطن
نه ز پی مطعم و مشرب شدم
نه ز پی ثروت و منصب شدم
عشق من این بود که در ملک جم
نابغه‌ای قد بنماید علم
نابغه‌ای صالح و ایران‌پرست
رشتهٔ افکار بگیرد به‌دست
تکیه به ملت کند از راستی
دور نماید کجی وکاستی
پست کند هوچی و بیکاره را
شاد کند ملت بیچاره را
آنچه سزا دید به حال همه
اجرا فرماید بی‌واهمه
تهمت و دشنام و دروغ وگزاف
غیبت و تکفیر و خطا و خلاف
دزدی و قلاشی و تن‌پروری
پشت‌هم‌اندازی و هوچی کری
محو شود جمله در ایام او
فخر نماید وطن از نام او
دورهٔ او عصر فضیلت شود
دورهٔ آسایش ملت شود
خوارکند مفسد و جاسوس را
تازه کند کشورکاوس را
متحد الشکل بود لشکرش
تاکه شود امن و امان کشورش
شاهد عرضم بود ای شهریار
دورهٔ پر شعشعهٔ نوبهار
دیده‌ام از پیش‌، من امروز را
داده‌ام این مژدهٔ فیروز را
لیک دریغا که به درگاه تو
جمع نگشتند از اشباه تو
تو چو یکی شیر برون آمدی
با یک شمشیر برون آمدی
برق فروزندهٔ شمشیر تو
بود نگهدار دل شیر تو
یک‌تنه از بیشه چمیدی برون
بود خدا و خردت رهنمون
جانورانی به هوای شکار
ربزه‌خور صیدگه شهریار
چون اسد پرده‌، گرسنه شکم
لخت به مانندهٔ شیر علم
نام تو را ورد زبان ساختند
پنجه به هرگوشه درانداختند
بنده و چون بنده کسان دگر
هریکی آزرده ز یک جانور
از دل و جان جمله هواخواه تو
دور فتادیم ز دردگاه تو
کار درین مرحله مشکل شود
هرکه ز دیده رود از دل رود
هرچه قلم خلق به دفتر زدند
تهمت آن بر سر احقر زدند
لاجرم از عذر زدم فال خود
عفو تو را جستم و اقبال خود
بنده خطایی ننمودم‌، وگر
کرده‌ام ای شاه‌، ز من درگذر
تا به من زار شدی سرگران
شد کلهم دستخوش دیگران
چوب ز بازوی فلک می‌خورم
از سگ و از گربه کتک می‌خورم
تاجرک چشم‌چپ ورشکست
رفت‌و به‌ترشیز به‌جایم نشست
فاطمی آن دکتر علم حقوق
آن به‌عدالت زده در شهر بوق
کرد مرا در سر عدلیه خوار
سخت برآورد ز جانم دمار
ساخت برایم ز مروت کلاه
طرفه کلاهی که ندیده است شاه
ننگ عمامه ز سرم کرد دور
هشت کله را به سرمن به زور
زیرکله ماند سر و زنش من
گشت نهان راه پس و پیش من
گرگذرد چند صباحی دگر
شه نکند یاد من خون‌جگر
کار به اشخاص دگر می‌رسد
نوبت الواط گذر می‌رسد
جانب این بنده نمایند روی
نعش کش وگورکن و مرده‌شوی
شاه پشیمان شود آنگه که پیر
مرده وزو مانده سه طفل صغیر
بو که شهم لطف فراوان کند
آنچه بود لایق شاهان کند
آنچه شهان با ادبا می کنند
با شعرا و خطبا می کنند
تا من و ملت به دعای تو شاه
دست برآریم به سوی اله
دم بکش و خاتمه بخش ای بهار
بر سخنان دری آبدار
راستی از هرچه بود بهتر است
راستی از خصلت پیغمبر است
راست زی و راست رو و راستگوی
راست شو و هرچه دلت خواست گوی
ملک‌الشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
ای مگس!
ای مگس‌، ای دشمن نوع بشر
ای همه از عقرب و افعی بتر
در ره و در خانه و صحرا و باغ
موجب دردسر و موی دماغ
قصهٔ پتیاره و مرگ سیاه
قصهٔ تست ای عدوی کینه‌خواه
تاخته ناگه ز سوی آسمان
آخته بر صحت و امن و امان
آمده بی رخصت و پوزش ز در
بر سر هر مسندی افشانده پر
در شده بی‌رقعهٔ دعوت بخوان
خورده و برخاسته پیش از کسان
وز ره نامردمی و کین و قهر
بر سر هر طعمه‌ای افشانده زهر
رفته سوی مزبله و آلوده‌پای
آمده بر سفرهٔ خلق خدای
ریسته از پرخوری و کرده قی
کرده قی از بهر چه‌، ناخورده می
این همه پیش من و تو می‌کند
بر سر و ریش من تو می‌کند
ما و تو بگشوده بر این دیو، در
خانهٔ خود ساخته زیر و زبر
لیسد و بوسد لب فرزند ما
چهرهٔ نوباوهٔ دلبند ما
بر سر و دست و تن آن بیگناه
سالک و جوش آرد و زخم سیاه
حصبه و اسهال ره‌آورد او
هر دلی آزردهٔ یک درد او
فتنهٔ بیداری و کابوس خواب
زِر زِر او صیحهٔ دیو عذاب
دشمن اندیشه و خصم خیال
مایهٔ نکبت‌، سر وزر و وبال
ملک‌الشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
خانه را پاک دار تا مگس نیاید
دعوت او مسکن پر چرک تست
مسکن پر چرک تو از شرک تست
پاکی و پاکیزگی از دین بود
مشرک و بیدین سگ چرکین بود
چون مگس از اهرمن آمد پدید
رغبت او جانب چرکی کشید
ریشهٔ ذات مگس اهریمنی است
خلقتش‌از ربمی‌و از ربمنی است
پاک زی و خانهٔ خود پاک دار
تا مگس از خان توگیرد فرار
گر همه خلق این عمل آسان کنند
ربشه‌اش ازکشور ایران کنند
کشور ایران شود آباد و پاک
می‌شود این جانور از بن هلاک
چون‌مگس‌ازکشور ماگشت دور
باگل وخاک وطن آغشت نور
خرمگس از پاکی کشور پرید
رشتهٔ بی‌باکی کافر برید
بهجت و نورانیت آید به کار
صحت و انسانیت آید به‌بار
صحت و انسانیت از خاصیت
دانش و دین آرد و حسن نیت
دانش و دین چون درکشور زنند
لشکر شیطان در دیگر زنند
وین مگس از لشکر شیطان بود
کشتن و تاراندنش آسان بود
ای پسر، این گفتهٔ نغز بهار
بشنو و برآن دل و همت کمار
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
رهنمون‌
بود با اهریمنان دانش‌فزون
پختن و معماری و رمی و فسون
خط و رسم وپوشش و بافندگی
پای کوبی‌، می کشی‌، خوانندگی
با دگر علم و فنون
چهر آنان سر بسر بی‌موی بود
نسل‌ زیبا روی ناخوش خوی بود
مرد و زن زیبا رخ و سیمینه‌تن
زن چو مردان‌ساده‌ومردان‌چو زن
جمله با مکر و فسون
اصلشان‌افراشته‌، لیکن دیوخوی
بیوفا طبع و هوسران و دوروی
تندحس و زود رنج و گرم‌جوش
بی‌تفکر، کم‌خرد، بسیارهوش
صبرکم، شهوت فزون
حیله و حرص و دروغ و آز و کین
مستی‌و شب گردی و قتل وکمین
احتکار و ارتشاء و اختلاس
جنگ و دعوی‌ داری‌ و جبن‌ و هران
رندی و رشک و جنون
آدمیزادان فقیر و بردبار
مهربان و ساده‌لوح و راستکار
مرد و زن سرگرم کار وکسب نان
روز در صحرا و شب در آشیان
خوش دل و صافی‌ درون
شغل آنان ورزش و برزیگری
گاوداری و مواشی‌ پروری
خانه‌ هاشان‌ خیمه و غار و درخت
کرده از چرم ددان انبان و رخت
حربه‌شان سنگ و ستون
جمله با هم‌، هم‌تبار و هم‌بنه
یکدل و یکروی همچون آینه
در خورش انباز و درکوشش‌ رفیق
پیر و برنا همدم ویار و شفیق
از درون و از برون
کرده بر هردوره پیری مهتری
جسته خواهر با برادر همسری
هر پسر کاو مهتر ابنا بُدی
جانشین و وارث بابا شدی
چون پدر گشتی نگون
مهتی‌بن فرزند پیر اولین
پادشا بودی بر اقوام کهین
مان و ویس و زند زیردست او
جمله دهیو بسته و پابست او
پیش دهیوپد زبون
کوچکان محکوم پیر خانمان
خانمان‌ها زیر حکم خاندان
خاندان‌ها تابع زندو بدند
زندوان فرمانبر دهیو بدند
شد به دهیو رهنمون
ز انقلابات طبیعت‌، خیل خیل
رعد و برق‌ و لرزه و طوفان‌ و سیل
قوم را گه بیم و گه امید بود
تکیه‌گهشان آتش و خورشید بود
وین سپهر نیلگون
لشکری مرد و زن و برنا و پیر
بر زمین هندوان شد جایگیر
جنگ‌خونین هر طرف بالاگرفت
سنگ‌ها درکاسهٔ سر جا گرفت
ریخت از هرکاسه خون
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۴ - جنگ داخلی و دشمن خارجی
چون عدو درکمین بود زنهار
دست از شنعت رفیق بدار
دوکبوترکه بال هم شکنند
لقمه گربه را درست کنند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹ - زینت مرد
زینت مرد به عقل است و هنر
نی به پوشاک وجلال و فرّهی
دیده‌ام دانشورانی با خرد
در لباس ژنده چون عبد رهی
نیز دیدم سفلگانی بی کمال
کرده بر تن جامهٔ شاهنشهی
پوشش عالی نشان عقل نیست
فرق باشد از ورم تا فربهی
بی‌بها باشد لباسی کاندر او
نیست غیر از احمقی و ابلهی
کیسهٔ کرباس باشد پر بها
چون در او ریزند زرّ دهدهی
جاهل اندر جامهٔ فاخر بود
کیسهٔ ابریشمین‌، اما تهی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵
هرچه به تو نه نیکواست تو نیز به دگرکس مکن‌.
هر آن چیزکان زی تو نبود نکو
به دیگر کسانش مکن آرزو