عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
اگر دست واگیری از کارِ من
نماند زمن جز من ای یارِ من
مگر هم تو رحمت کنی ورنه پس
چه خیزد ز گفتار و کردار‌ِ من
سرم را به دستِ عنایت بپوش
مگر از عدم برکشی خارِ من
اگر گردِ عالم بگردانی ا‌َم
به جز کویِ تو نیست هنجارِ من
تو بیرون بر از من مرا زآن که نیست
سفر کردن از خویشتن کارِ من
به جز روی تو نیست محرابِ دل
به جز نامِ تو نیست تکرار من
مکن سرگرانی که تدبیر نیست
به بازویِ عقل سبک‌سار من
نه آخر نزاریِ زارِ توم
ببخشای بر ناله ی زارِ من
به چشمانِ مستت که با غمزگان
بگو تا نجویند آزارِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
ای که ندانی که چیست حالِ من و یارِ من
بیش ملامت مکن غافلی از کارِ من
چند بطون و ظهور عاشق و عینِ حضور
منتظران را وقوف نیست بر اسرارِ من
از من و از خود مگو کز شرفِ یار من
نیست ملک را مجال در حرمِ یار من
مملکتِ جان و دل وقفِ غم‌ش کرده‌ام
عشق گواهی دهد بر خط و اقرارِ من
عشق مرا هرکسی تهمتِ دیگر نهد
بی‌خبر از من که چیست شیوه و هنجارِ من
با که توان گفت باز آن‌چه مرا کشف شد
زآن که نیارد کسی طاقتِ گفتارِ من
گر شود آگه که چیست در دلِ پر آتشم
جامه بسوزد چو پوست بر بدنِ زارِ من
هرکس از آن‌جا که اوست می‌نهدم تهمتی
هرچه بتر گو بگو کم غم و تیمارِ من
حاسدِ شوریده بخت گر غرضی می‌کند
نیست تفاوت مرا گو بکن انکارِ من
طرفه نباشد که خام عیب نزاری کند
سوخته داند که چیست آتش هموارِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
حذر کن ز آهِ جهان‌گیرِ من
که ناگه خورد بر هدف تیرِ من
نترسی که روزی به درد آورد
دلِ نازکت آهِ شب‌گیرِ من
منم آن که آهش لقب می‌نهند
جهانی بسوزد ز تأثیرِ من
ملامت مکن بر من از بی‌خودی
که ایزد چنین کرد تقدیرِ من
دل هر که دیوانۀ زلفِ توست
گرفتار باشد به زنجیرِ من
مگر از تو باشد قبولیّتی
وگرنه محال است تدبیرِ من
نه آخر نزاریِ زار تو‌ام
ببخشای بر نالۀ زیرِ من
عذابی شدیدست هجران‌ِ تو
خطایی عظیم است تأخیرِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
یا رب آزاد کن مرا از من
برهانم ز دستِ آهرمن
فرحی از شمامۀ رضوان
فرجی از زمانۀ ریمن
تا شوم ایمن از خطا و زَلَل
تا شوم فارغ از زمین و زمن
هرکه پرسد ز واحد القهَار
هم تو او را جواب ده که به من
بیش زین ره مده که برخیزد
این همه ما و من زما و زمن
نظری کن که بشکفد بی‌خار
گلِ امّیدِ ما ز طرفِ چمن
پیره‌زن می‌برد کلاوه و هست
قدرِ یوسف برون ز حدِّ یمن
ما سبک‌بار و او گران‌کاوین
ما روان‌ بی‌پناه و او ذوالمن
دست‌گیرا به فضلِ خویش بپوش
بر سرِ سیِّئاتِ ما دامن
به خودش خوان ز خود نزاری را
بیش از ایینش مدار با دشمن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
الغیاث از هم‌نشینان خیال‌آمیزی من
شادی رویِ سحرخیزان شب‌خون‌ریزِ من
بی‌ دل‌آرامی که هر دم بر کفم جا می‌نهد
بیش آرامی نگیرد طبعِ شورانگیزِ من
جان‌ِ شیرین بر دهان می‌آیدم فرهادوار
مالک‌ِ موت است اگر باورکنی پرویزِ من
هم چو شیرین در هوای خسرو از بس اشتیاق
بر براق آسمان دارد سبق شبدیزِ من
چون همه اسبابِ عیش و کام‌رانی در وی است
گوشۀ باغ گریزآباد بس تبریزِ من
کس نمی‌داند نزاری از کجا افتاده است
شور در عالم ز نوکِ خامۀ سرتیزِ من
در عذاب‌ِ دوزخم بی‌دوست می‌دانم که نیست
جز شبِ هجران به نسبت روزِ رستاخیرِ من
داد خواهم خواست از بی‌دادِ خوبان روزِ حشر
در قیامت دامنِ یارست دست‌آویزِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
مرا که دوست تو باشی نترسم از دشمن
اگر جهان به سرآید من و تو و تو و من
من و تو شرک بود آن تویی نه من غلطم
ز رویِ لطف بپوشی برین خطا دامن
بکش مرا تو بمان تا من از میان بروم
به خونِ من نه دیت بر تو واجب و نه ثمن
به منزلی که تو باشی مرا چه راهِ نزول
که در مقامِ ملایک نگنجد آهرمن
محبتّی که ز تو در درون سینۀ ماست
نگنجد از رهِ انصاف در زمین و زمن
به عهدِ حسنِ تو شد اهلِ راز را معلوم
که هر که جز تو پرستید لات بود و وَثَن
بهارِ عمر چو بگذشت و روزگارِ نشاط
چنان بود که به هنگامِ برگ‌ریز چمن
نزاریا چه کنی چاره نیست جز تسلیم
چو سیل بر بُنه افتاد و برق در خرمن
مرا برفت به غرب ز دست دامنِ دل
کنار ارمن و گُرجم چه گُرج و چه ارمن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
جانِ من و عقلِ من و هوشِ من
هر سه به یک ره شده فرتوشِ من
صاعقۀ عشق درآمد بسوخت
خوابِ من وخوردِ من و توشِ من
بر رهِ امید و ندای نجات
چند بود چشمِ من و گوشِ من
ساقیِ خم خانۀ وحدت کجاست
تا بنهد بر کفِ من نوشِ من
تا نکند دوست نظر ضایع است
سعیِ من و جهدِ من و کوشِ من
آه که نتوان به کسی باز گفت
زآن که ببرده‌است زمن هوشِ من
سروِ روانی که نگنجد ز قدر
در همه عالم نه در آغوشِ من
قدرِ من امروز چه دانی که قدر
باز ندانی ز شبِ دوشِ من
عیبِ نزاری چه کنی کاین عَلَم
عشق ز مبداء زده بر دوشِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
ای سرِ کویِ تو منزل گَهِ آسایشِ من
خجل از مصقلۀ جودِ تو آرایشِ من
همه امید به بخشودن و بخشیدنِ توست
فضلِ تو کم نکند حصّه ی بخشایشِ من
هم رضایِ تو خلاصم دهد از آتشِ قهر
بس بود رحمت تو بوته ی پالایش من
پیشِ طوفانِ قیامت چه محل خواهد داشت
در دیوار عبادت ز گل اندایش من
تا دلیلِ کرمت هادی بختم نشود
ره به مقصد نبرد مرحله پیمایشِ من
کار تقدیرِ تو دارد من و امید به تو
تا چه آید زمن و کاهش و افزایشِ من
زاریِ زارِ نزاریِ ستم فرسوده
تو شنو ورنه که دارد غمِ فرسایش من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
ماه من ای سرو سیم اندام من
از دهانت کی برآید کام من
رحم کن ای زندگانی رحم کن
بر دل بی صبر بی آرام من
تا به شیرینی برآمد نام تو
تلخ شد فرهاد وار ایام من
هر چه دیدم سرو قدت می فتد
لرزه هم چون بید بر اندام من
بت پرستی گرچه در اسلام نیست
شهره شد در بت پرستی نام من
عضو عضو یار من هریک بتیست
وای من بر من زین همه اصنام من
من اگر چه صید او گشتم ولیک
او عجب مرغیست اندر دام من
گو مباش از ملک صبحم تا به شام
روی و موی اوست صبح و شام من
قبله ی جان نزاری روی اوست
من خم عشاقم و او جام من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
ای عشق تو از بدو کن در جان من
چشمی فکن بر دیده ی گریه گریان من
یک دم قدم بهر عیادت رنجه کن
شوری برآر از کلبه ی احزان من
تا مرده ای زنده کند احسان تو
یا روضه ای دیگر شود زندان من
در خون جانم بی گنه رفتن که چه
زنهار قصد جان مکن ای جان من
بدنامیی باشد که عاشق می کشی
بشنو نصیحت از من ای جانان من
از تو نمی دارم دریغ این نیم جان
زیرا که هم درد تو شد درمان من
هرچ آن نماید با تو از من آن تویی
با من همان گو هیچ دیگر زآن من
جانا به جانت کز پی جور و جفا
بی موجبی بر هم مزن پیمان من
باشد که بر من عاقبت رحم آوری
خشمت نگردد موجب خذلان من
بر لفظت ار نام نزاری بگذرد
دشواری هجران شود آسان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
صحبت اهل دلی و جاه من و جان من
گوشه ی ویرانه ای ملک سلیمان من
پای خم و دردیی کوثر و طوبای من
عافیت و گلخنی باغ و گلستان من
ساغر جمشید وقت پاشنه ی کفش من
خم چه ی نمرود عهد کوزه ی برخوان من
چند شوی در جوال بس که شنیدی محال
خیز بیا گو ببین معجز و برهان من
هم چو سلیمان شدم حاکم دیو و پری
نفس مسلط چو شد تابع فرمان من
پیش نزاری شدم عشق بیاموختم
تا به هزیمت برفت عقل خطادان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
الغیاث ای دوستان از درد بی درمان من
خود نمی بخشاید آخر هیچ دل بر جان من
هم عفا الله غم که گر صد مصلحت دارد دمی
نیست غایب هرگز از بیغوله احزان من
عاقلان بر من ملامت می کنند آری ولیک
چون کنم با دل که کمتر می کند فرمان من
مردم آگه نیست از تاویل روز رستخیز
من بگویم چیست آن شب های بی پایان من
دل کبابی بود و اکنون خون شده در دامنم
می چکاند قطره قطره چشم خون افشان من
تن حصیر نفت آلوده ست و آتش در میان
هم سر از جایی برآرد آتش پنهان من
دوست میدارم که را آن را کز اول بسته اند
با شکنج حلقه های زلف او پیمان من
بعد ازین دل در ضلالت می رود یعنی که شد
زلف او استغفرالله العظیم ایمان من
دل به زاری خون شد و جانم به خواری می برد
بر نزاری رحمتی کن آخر ای جانان من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
اگر ز دوستی اوست خلق دشمن من
رواست گو همه عالم مباش جز دشمن
مواصلت نشود منقطع به خوف و خطر
مخالفت نکند معتقد به سرّ و علن
نشان دوستی دوستان صادق چیست
فدای حضرت جانان شدن به جان و به تن
اگر بدین که من آزادم از صلاح و فساد
ستون عرش بخواهد شکست گو بشکن
چه کرده ام که بزاری اهل معنی نیست
فکنده ام همه اغلال صورت از گردن
نه مشرکم همه از لاشریک له زنهار
بُد او یگانه و آن گه من و تو و تو و من
بدان که فایده از خویشتن شناسی چیست
همین که تو همه هیچی و هیچ لاف مزن
وصول وحدت و کثرت به هم معاذالله
من و تو شرک بود در برابر ذوالمن
تو هیچ منمای از خود که زیرکان دانند
که گنج را نبود جز به کنج ها مسکن
ضمیر من نه محل نتایج سوداست
که دختری ست چو مریم به روح آبستن
سفینه های نزاری کدام بحر عمیق
مرصّعات جواهر کدام دُرِّ عَدَن
غلام همت آنم که از کفی خاشاک
کم است در نظر رغبتش زمین و زمن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
هر لحظه هدهدی ز سبا میرسد به من
بوی خوش از نسیم صبا می رسد به من
یعنی که از زبان صبا از بنفشه زار
پیغام سرو بسته قبا می رسد به من
این باد روح بخش که جان تازه می کند
از رایحات نشو و نما می رسد به من
روحی ست معنوی که به تایید کردگار
از عالم قبول دعا می رسد به من
گه گه به من رسد اثری از جمال غیب
تا من بگویمت که چرا می رسد به من
خود از میان برون شده باشم در آن زمان
از نور غیب کشف غطا می رسد به من
پیداست حد مکتسب من که تا کجاست
این منزلت به وجه عطا می رسد به من
کی بشنود سیاه دل این سر سر به مهر
کآب خضر ز عین بقا می رسد به من
دارم هوای سدره نشینان کزان هوا
هر صبح دم هزار صفا می رسد به من
از اختران چرخ به من میرسد ندا
بنگر که آن ندا ز کجا می رسد به من
حاشا مکن نزاری و با مدعی بگو
کز ساکنان سدره ندا می رسد به من
آری قبول دارم و تسلیم کرده ام
هر چند کآن به حکم قضا میرسد به من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
بیا و دیده ی پر خون ما بین
نظر گاه دل مجنون ما بین
هنوز از ساحل دریای دردی
درون آی و دل پرخون ما بین
گرت از صبغت الله رنگ باید
درآی از دیر و بوقلمون ما بین
عجایب دیده ای بسیار ازین پیش
بیا و صنعت اکنون ما بین
فلک را با بزرگی و بلندی
به چشم معرفت ما دون ما بین
چه می دانی تو رمز آفرینش
بیا و سر کاف و نون ما بین
دو عالم مست ازین یک ذره عشق اند
مجال عشق روز افزون ما بین
مسیح از یک نفس چندان شرف یافت
کمال قدرت افسون ما بین
برون از منزل چون و چرا شو
چو رفتی وحدت بی چون ما بین
نزاری گفتمت با خویش منگر
که می گوید کسی بیرون ما بین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
ای ز بهشت بی خبر رونق نو بهار بین
رونق نو بهار چه جنت آشکار بین
مریم باغ حامله عیسی غنچه در چمن
مرده زنده دیده ای معجز نوبهار بین
بید کشیده از میان تیغ چو آب و لاله را
از رگ دیده خون دل ریخته در کنار بین
سوسن صد زبان نگر برگ شکوفه در دهن
نرگس شوخ چشم را بر لب جویبار بین
در بر خار غنچه را دختر حامله نگر
بر لب جو بنفشه را مادر سوگوار بین
ار صدف چمن نگر صورت آفتاب و پس
بر سر سبزه زان صدف لولوی تر نثار بین
فاخته از فراز سرو آمده در سخن نگر
بلبل گل پرست بر گل شده بی قرار بین
رغبت ار به بوستان نیست به گور خانه رو
بازگشای دیده را در نگر اعتبار بین
محتسب دغا نگر بی خبر ست گو بیا
بر کف صوفی صفا باده ی خوش گوار بین
روز نو و می کهن روزه کدام و توبه چه
مفتی شهر گو بیا تایب روزه دار بین
در عمل طرب گران معنی ساحری نگر
در قدح معاشران آتش آبدار بین
بربط عیش دیگران ساخته زهره طرب
ناله من چو زیر چنگ از رگ سینه زار بین
مایه ی زندگانیم رفته و در فراق او
بر سر ره دو چشم من باز بمانده زار بین
گر چه خلاف قول خود کرد شکسته خاطرم
رغم مرا و خصم را عهد من استوار بین
دیده تو نزاریا بر تو حجاب می شود
کج نظری ز توست بی دیده به روی یار بین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
ایّها الخمّار مخموریم و رنجور و حزین
کی روا باشد بگو بگذاشتن ما را چنین
ما غریبانیم و افتاده به سر وقت شما
با غریبان اهل معنی بهترک باشند ازین
رسم و آیینی دگر باشد به هر جای دگر
پیش ما روشن کنید آیین و رسم این زمین
قابض خم خانه رهبان است یا رضوان خلد
دافع غم آب انگورست یا ماءِ معین
پیش ما باری بود ماءِمعین آب عنب
نزد ما باری بود خم خانه فردوس برین
من مرید شیخ دهقانم که پیر می کده ست
آفرین بر رنج پرور دست دهقان آفرین
مردِ دهقان را یکی درده بود فردا جزا
از کلام الله نخوانده ستی جزاأ المحسنین
راست گویم کز کدامین طایفه شاکرترم
دوست دارم میهمان تازه روی خوش نشین
تنگ دل با خوش نشین چون زهر باشد با عسل
خوش نشین در حلقه صاحب دلان باشد نگین
حالیا باری شراب و شاهد این جا حاصل است
نسیه بگذاریم تا موعود شیر و انگبین
داد از می بستدیم و کفر و دین در باختیم
در مقامر خانه ی توحید با روح الامین
ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم
کرده ایم از دیرگه با مفلسان عهدی چنین
کو جوان مردی که گوید محتسب را کای فضول
ترک ما گیر و مکن بر خویشتن تهمت یقین
می خوری تنها می و تشنیع بر ما می زنی
آینه بردار پیش روی و عیبِ خود ببین
چون به دل در غارت و تاراج مال مردمی
فرض کن کز خاک طاعت بر نمی داری جبین
بر نزاری تا به کی تزویر خواهی بست و زور
عاقبت هم بر تو عزرائیل بگشاید کمین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
دوش مرا گفت عقل از سر رای زرین
کای پسر احباب را بر دو جهان بر گزین
جز دم ایشان مزن جز درِ ایشان مرو
جز دل ایشان مجوی جز رخِ ایشان مبین
بس ز وجود و عدم تا به کی از کیف و کم
خیز برون نه قدم از صفتِ کفر و دین
گر قدم جان نهی در ره اخلاص شان
در قدمت آسمان پست شود چون زمین
عزم فلک باشدت مجلس ایشان طلب
خلد برین بایدت در صف ایشان نشین
جام محبت بگیر از کف ساقی بنوش
اینت شراب طهور در نظر حور عین
در طلب زندگی باز نمایی مگر
از قدح عارفان چشمه ماءِ معین
روی بگردان ز خود راهِ بقا پیش گیر
روی ندارد به حق راهِ بقا جز چنین
جان نزاری فدا در قدم دوستان
در روشِ عشق نیست مرتبه ای بیش از این
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
عشق با هر کس که گردد هم نشین
هم ز کفر آزاد ماند هم ز دین
کفر و دین بگذار و صورت محو کن
مردِ عاشق را نه آن باشد نه این
کی رسی بر آسمان شوق عشق
نا شده در پای سربازان زمین
از درون خانه آگه کی شود
تابرون باشی ز در چون زو فرین
تا نیابی در حریم عشق راه
کی بود علم الیقین عین الیقین
چند باشی هم چو سیم قلب خوار
چارسو در بند زر هم چون نگین
دامن از بی حاصلی درکش خوشی
پس به آزادی بر افشان آستین
ذوق درویشی نمی دانی چه سود
زهر درویشان نه خوش تر ز انگبین
زین بساط بی بقا برخیز زود
بعد از آن بر مسند باقی نشین
هر چه می خواهی برای دوست خواه
هر چه می بینی برای دوست بین
از ولایت دوستی حشمت طلب
ور تجمّل دشمنی عزلت گزین
ور قلندر شیوه ای یکسان شمر
جور و عدل و صلح و جنگ و مهر و کین
یا زن ِ زن باش رو یا مرد مرد
گه چنان تا چند باشی گه چنین
چون سخن دیوانه وارست ایمنم
از گزند نکته گیر و حرف چین
بر فلک هر لحظه تحسین می کنند
آفرین باد ای نزاری آفرین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
به جفا دست برآورد و کمر بست به کین
چه کنم دستِ وفا بر نتوان بست چنین
یار بدخو و ملامت ز پس و دشمن پیش
غفرالله که دارد سر و کاری به ازین
سرو قدّی که روان تازه کند چون طوبا
ماه‌رویی که بد و فخر کند حورالعین
چون بود ماهِ چنان خاصه بود آهو چشم
چون بود سروِ روان خاصه بود کوه سرین
زهره طبعی که اگر گردش رقص‌ش بیند
دف بیندازد و بر خاک نهد زهره جبین
زهره گر بر ورقِ صفحۀ رویم بیند
اشکِ من عِقد بنا گوش کند چون پروین
دلِ مسکینِ مرا بیند و رحمت نکند
سنگ باشد که ترحم نکند بر مسکین
شب‌روان بر سرِ کویش همه شب در گل پای
بس که خونابِ سرم خاکِ درش کرده عجین
نالۀ زارِ نزاری نرسیده‌ست بدو
که به سنگ ار برسد موم شود زیرِ نگین
سخنم گر نرسیده‌ست بدو بس عجب است
چون بود آن که به گوشش نرسد دُرِّ ثمین
گر سکندر همه آفاق به شمشیر گرفت
زور و زر بودش و مال و سپه و رای رزین
نیست چندان عجب است این ز نزاریِ فقیر
که مسلّم به سخن کرد همه رویِ زمین