عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۴
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
دوش در گردن شب عقد ثریا دیدم
نو عروسان فلک را بتماشا دیدم
رانده بودم همه شب گرد زوایای فلک
ماه را در فلک عقد ثریا دیدم
بود آوردۀ غواص شب از قلزم غیب
هر جواهر که درین قبۀ مینا دیدم
نیک فرخنده مهی بود ز شاخ طوبی
هر شکوفه که درین قبۀ خضرا دیدم
تیز پایان تخیل ، که سبک می رفتند
همه را در حرس عالم بالا دیدم
حیدر رزم فلک را ، که نسب مریخست
عاشق شیفتۀ زهرۀ زهرا دیدم
سیل اشکم که چو زد موج ز گردون بگذشت
چشمه ای بود که پر آب مصفا دیدم
تا کند بر سر خورشید سحر گاه نثار
دامن چرخ پر از لؤ لؤ لالا دیدم
این غزل زهره ادا کرد مگر خرم بود
که شفق در رقمش مصفی صهبا دیدم ؟
نو عروسان فلک را بتماشا دیدم
رانده بودم همه شب گرد زوایای فلک
ماه را در فلک عقد ثریا دیدم
بود آوردۀ غواص شب از قلزم غیب
هر جواهر که درین قبۀ مینا دیدم
نیک فرخنده مهی بود ز شاخ طوبی
هر شکوفه که درین قبۀ خضرا دیدم
تیز پایان تخیل ، که سبک می رفتند
همه را در حرس عالم بالا دیدم
حیدر رزم فلک را ، که نسب مریخست
عاشق شیفتۀ زهرۀ زهرا دیدم
سیل اشکم که چو زد موج ز گردون بگذشت
چشمه ای بود که پر آب مصفا دیدم
تا کند بر سر خورشید سحر گاه نثار
دامن چرخ پر از لؤ لؤ لالا دیدم
این غزل زهره ادا کرد مگر خرم بود
که شفق در رقمش مصفی صهبا دیدم ؟
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
سرو روان چو کوه به کردار ماه کرد
خط آمد وکنارهٔ ماهش سیاه کرد
آن خط مشک بوی که بر عارضش دمید
بر گل سپاه مورچه گویی که راه کرد
چیره شدیم ما به گنه بر به عشق از آنک
صد ره به عجز توبهٔ ما را تباهکرد
وز توبه برکنار فتادیم از آنکه او
رخسارگان چو توبهٔ ما را سیاه کرد
بنمود بامداد زخرگاه روی خویش
خیره بماند هرکه به رویش نگاه کرد
بس طبع را که چشم نژندش نژند کرد
بس پشت را که زلف دوتاهش دو تاه کرد
زان پیش کافتاب برآورد سر زکوه
چون آفتاب روی به ایوان شاه کرد
شاه بزرگوار ملکسنجر آنکه بخت
او را سزای مملکت و تاج وگاه کرد
خواند خلیفه ناصر دینش زبهر آنک
هر جاکه رفت نصرت دین اِلهکرد
خط آمد وکنارهٔ ماهش سیاه کرد
آن خط مشک بوی که بر عارضش دمید
بر گل سپاه مورچه گویی که راه کرد
چیره شدیم ما به گنه بر به عشق از آنک
صد ره به عجز توبهٔ ما را تباهکرد
وز توبه برکنار فتادیم از آنکه او
رخسارگان چو توبهٔ ما را سیاه کرد
بنمود بامداد زخرگاه روی خویش
خیره بماند هرکه به رویش نگاه کرد
بس طبع را که چشم نژندش نژند کرد
بس پشت را که زلف دوتاهش دو تاه کرد
زان پیش کافتاب برآورد سر زکوه
چون آفتاب روی به ایوان شاه کرد
شاه بزرگوار ملکسنجر آنکه بخت
او را سزای مملکت و تاج وگاه کرد
خواند خلیفه ناصر دینش زبهر آنک
هر جاکه رفت نصرت دین اِلهکرد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مشکن صنما عهد که من توبه شکستم
وز بهر تو درکنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیراکه میان سخت به زنّار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم
وز بهر تو درکنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیراکه میان سخت به زنّار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای پسر ما دل ز تو برداشتیم
بار عشق تو به تو بگذاشتیم
تا تو ما را دوست از دل داشتی
ما تو را چون جان و دل پنداشتیم
چون تو برگشتی و دل برداشتی
از تو برگشتیم و دل برداشتیم
ما همین پنداشتیم از تو نخست
هم چنان آمد که ما پنداشتیم
تا کی از بدمهری و بیگانگی
ما تو را بیگانهوار انگاشتیم
چند از این قلاشی و ناداشتی
ما نه قلاشیم و نه ناداشتیم
مهر خرسندی کنون بر دل زدیم
تخم صبر اندر دل و جان کاشتیم
بر سرکوی تو خواندیم این غزل
رخت بر بستیم و دل برداشتیم
بار عشق تو به تو بگذاشتیم
تا تو ما را دوست از دل داشتی
ما تو را چون جان و دل پنداشتیم
چون تو برگشتی و دل برداشتی
از تو برگشتیم و دل برداشتیم
ما همین پنداشتیم از تو نخست
هم چنان آمد که ما پنداشتیم
تا کی از بدمهری و بیگانگی
ما تو را بیگانهوار انگاشتیم
چند از این قلاشی و ناداشتی
ما نه قلاشیم و نه ناداشتیم
مهر خرسندی کنون بر دل زدیم
تخم صبر اندر دل و جان کاشتیم
بر سرکوی تو خواندیم این غزل
رخت بر بستیم و دل برداشتیم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
کافر بچهای سنگدل آوردهٔ غازی
دلهای مسلمانان بربوده به بازی
شد در صفت حیلت بازی دل او سخت
تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی
هر توبه که دیدیم در اسلام حقیقی است
در عشق همان توبه شد امروز مجازی
سوگند خورم کز دل و جان بندهٔ اویم
هرچند که هرگز نکند بنده نوازی
اندر صف خوبان پری چهره چنان است
کاندر صف شمشیر زنان حیدر غازی
مسکین دل من هست همیشه به کف او
گردان شده چون دف به کف حیدر رازی
دلهای مسلمانان بربوده به بازی
شد در صفت حیلت بازی دل او سخت
تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی
هر توبه که دیدیم در اسلام حقیقی است
در عشق همان توبه شد امروز مجازی
سوگند خورم کز دل و جان بندهٔ اویم
هرچند که هرگز نکند بنده نوازی
اندر صف خوبان پری چهره چنان است
کاندر صف شمشیر زنان حیدر غازی
مسکین دل من هست همیشه به کف او
گردان شده چون دف به کف حیدر رازی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵
دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا
تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا
زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد
شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را
گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید
آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را
یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا
گر التفات کردی در عشق مبتلا را
ترکی که گر به دعوی از خانقه در آید
از دین و دل بر آرد پیران پارسا را
گر زلف تاب داده باز افکند به گردن
از نافه ی نغوله مشکین کند صبا را
گر فرق او ببیند بالای ماه رویش
خط در کشد منجّم بر چرخ استوا را
در ملک خوب رویی آخر چه کم بباشد
گر بوسه یی ببخشد خشنودی خدا را
زر باید ای نزاری تا کی خروش و زاری
تمکین نمی کند کس درویش بینوا را
تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا
زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد
شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را
گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید
آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را
یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا
گر التفات کردی در عشق مبتلا را
ترکی که گر به دعوی از خانقه در آید
از دین و دل بر آرد پیران پارسا را
گر زلف تاب داده باز افکند به گردن
از نافه ی نغوله مشکین کند صبا را
گر فرق او ببیند بالای ماه رویش
خط در کشد منجّم بر چرخ استوا را
در ملک خوب رویی آخر چه کم بباشد
گر بوسه یی ببخشد خشنودی خدا را
زر باید ای نزاری تا کی خروش و زاری
تمکین نمی کند کس درویش بینوا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
رفتم و دریافتم پیر خرابات را
باز نمودم بدو کلّ مهمّات را
گفت به من ای فلان وقت همی درگذشت
بیش عبادت مکن کعبه پرلات را
سینه نه پرداخته دیده نه بردوخته
چند پرستی چنین محض خیالات را
رفته برون از خیال محو شده در وصال
گر شده ای یافتی کلّ کمالات را
دست برآورده ایم گرچه درین باب نیست
حاجت دستان ما قاضی حاجات را
هم به ترحم کند عاقبت الامر کار
بر سر مستان کند جام مصافات را
چون بر او بود و برد جمله توان گفت نی
بار دگر طالبم عهد ملاقات را
در رصد این محل نیس نزاری ولی
منتخبی می کند شرح موالات را
تا نفسم می رود بر نفسم می رود
رفتم و دریافتم پیر خرابات را
باز نمودم بدو کلّ مهمّات را
گفت به من ای فلان وقت همی درگذشت
بیش عبادت مکن کعبه پرلات را
سینه نه پرداخته دیده نه بردوخته
چند پرستی چنین محض خیالات را
رفته برون از خیال محو شده در وصال
گر شده ای یافتی کلّ کمالات را
دست برآورده ایم گرچه درین باب نیست
حاجت دستان ما قاضی حاجات را
هم به ترحم کند عاقبت الامر کار
بر سر مستان کند جام مصافات را
چون بر او بود و برد جمله توان گفت نی
بار دگر طالبم عهد ملاقات را
در رصد این محل نیس نزاری ولی
منتخبی می کند شرح موالات را
تا نفسم می رود بر نفسم می رود
رفتم و دریافتم پیر خرابات را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تشنه ام ساقی بیاور کاس را
بیش نشنو قول هر نسناس را
تو بگردان دور خود دور زمان
گو بگردان بر سر ما آس را
بامدادان بر سر ما کن سبک
سرگران بر لب کشیده کاس را
تا مگر جانی دهد دل مرده را
یا مگر دفعی کند وسواس را
کس نیارد همچو ما در رزم عشق
طاقت پیکان چون الماس را
پیش تیر ناوک چشمان مست
حد خفتان کی بود قرطاس را
چون نمیآید به دستم یار جنس
لاجرم بر هم زنم اجناس را
تا نباید منت منعم کشید
زان سبب بگزیدهام افلاس را
میکند روشن نزاری عالمی
چون برآرد از دوات انقاس را
مالکی باشد که از روی حسد
معترض باشد مسیح انفاس را
بیش نشنو قول هر نسناس را
تو بگردان دور خود دور زمان
گو بگردان بر سر ما آس را
بامدادان بر سر ما کن سبک
سرگران بر لب کشیده کاس را
تا مگر جانی دهد دل مرده را
یا مگر دفعی کند وسواس را
کس نیارد همچو ما در رزم عشق
طاقت پیکان چون الماس را
پیش تیر ناوک چشمان مست
حد خفتان کی بود قرطاس را
چون نمیآید به دستم یار جنس
لاجرم بر هم زنم اجناس را
تا نباید منت منعم کشید
زان سبب بگزیدهام افلاس را
میکند روشن نزاری عالمی
چون برآرد از دوات انقاس را
مالکی باشد که از روی حسد
معترض باشد مسیح انفاس را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
اگر تو تازه کنی با من آشنایی را
بر افکنی ز جهان رسم بی وفایی را
ز راه مرحمت آن دم که از وفا گویی
بسوز همچو دلم برقع جدایی را
اگر چراغ نباشد شبِ وصال چه غم
زشمعِ چهره برافروز روشنایی را
بیار ای بت ساقی می مغانه که من
ز سر به در کنم این خرقة ریایی را
ملامتم مکن ای پارسا که در رهِ عشق
به نیم جرعه فروشند پارسایی را
به خوانِ وصل تو هر کو نواله ای دارد
به ملک جم ندهد ملکت گدایی را
بر افکنی ز جهان رسم بی وفایی را
ز راه مرحمت آن دم که از وفا گویی
بسوز همچو دلم برقع جدایی را
اگر چراغ نباشد شبِ وصال چه غم
زشمعِ چهره برافروز روشنایی را
بیار ای بت ساقی می مغانه که من
ز سر به در کنم این خرقة ریایی را
ملامتم مکن ای پارسا که در رهِ عشق
به نیم جرعه فروشند پارسایی را
به خوانِ وصل تو هر کو نواله ای دارد
به ملک جم ندهد ملکت گدایی را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خنک دلی که زمام رضا دهد به قضا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گذشت بر سرم از دست دل قیامت ها
کشیدم از کس و ناکس بسی ملامت ها
علم شدم به علامات عشق در عالم
بلی به روز قیامت بود علامت ها
غلام عشقم و الحمدلله از سر صدق
بر آستان وفا کرده ام اقامت ها
محبت است و ارادت نه جبر و نه تکلیف
ز دل به رغبت خاطر کشم غرامت ها
مرا به زهد و صلاح و وَرَع مکن دعوت
بلای عشق به است از چنین سلامت ها
همین نه بس که نبایست خوردنم باری
ز عمر رفته چو افسردگان ندامت ها
نزاریا ز زمان گذشته بیش ملاف
بر اولیا نتوان بست از این کرامت ها
به صور عشق فرو دم دمی چو زنده دلان
که در زمانه برانگیختی قیامت ها
کشیدم از کس و ناکس بسی ملامت ها
علم شدم به علامات عشق در عالم
بلی به روز قیامت بود علامت ها
غلام عشقم و الحمدلله از سر صدق
بر آستان وفا کرده ام اقامت ها
محبت است و ارادت نه جبر و نه تکلیف
ز دل به رغبت خاطر کشم غرامت ها
مرا به زهد و صلاح و وَرَع مکن دعوت
بلای عشق به است از چنین سلامت ها
همین نه بس که نبایست خوردنم باری
ز عمر رفته چو افسردگان ندامت ها
نزاریا ز زمان گذشته بیش ملاف
بر اولیا نتوان بست از این کرامت ها
به صور عشق فرو دم دمی چو زنده دلان
که در زمانه برانگیختی قیامت ها
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
در خرابات گدایان ز سر ناز میا
نشنیدی و ندیدی برو و باز میا
زینهار از تو که با ساز مخالف نروی
راست می ساز چو بازآیی ناساز میا
راه ما تا نکنی قطع مقامات مپوی
کوی ما تا نشوی خانه برانداز میا
جای در باختگان است و بد انداختگان
در مقامرکده بی حرمت و اعزاز میا
کنج ما گنج نهان است در او بنهفته
سوی ما تا نشوی معتمد راز میا
تا سرافرازی و گردن کشی از ما دوری
پس بنه گردن تسلیم و سرافراز میا
روی در کعبة وحدت نتوان با خود رفت
در چنین قافله با کثرت انباز میا
تا نخوانند به آن جا نتوانی رفتن
بر پی بانگ دعا باز خوش آواز میا
فاش مرغی است نزاری و چو بلبل بر گل
گو دگر بر سر این شاخ به پرواز میا
نشنیدی و ندیدی برو و باز میا
زینهار از تو که با ساز مخالف نروی
راست می ساز چو بازآیی ناساز میا
راه ما تا نکنی قطع مقامات مپوی
کوی ما تا نشوی خانه برانداز میا
جای در باختگان است و بد انداختگان
در مقامرکده بی حرمت و اعزاز میا
کنج ما گنج نهان است در او بنهفته
سوی ما تا نشوی معتمد راز میا
تا سرافرازی و گردن کشی از ما دوری
پس بنه گردن تسلیم و سرافراز میا
روی در کعبة وحدت نتوان با خود رفت
در چنین قافله با کثرت انباز میا
تا نخوانند به آن جا نتوانی رفتن
بر پی بانگ دعا باز خوش آواز میا
فاش مرغی است نزاری و چو بلبل بر گل
گو دگر بر سر این شاخ به پرواز میا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آدینه مست مرا دید محتسب خراب
می آمدم برون ز خرابات مست بی نقاب
آغاز کرد بی هده گفتن کی ای فلان
از چون تویی خطاست چنین کار ناصواب
آدینه چون به مجلس واعظ نیامدی
نشنیدی از خطیب که چون می کند خطاب
ای فارغ از بهشت نمی بایدت نعیم
وی غافل از جحیم نمی ترسی از عقاب
گفتم که احتساب خراباتیان که کرد
هرگز که دید کوی خرابات و احتساب
گر راست بشنوی ز خراباتیان بسی
راغب تری به شرب سر از راستی متاب
بر من چه اعتراض کنی دفع خویش کن
کز خود برون نرفته به زهدت چه احتساب
اینک بهشت اگر به قضا داده ای رضا
وینک جحیم اگر طمعی داری از شراب
از مجلسی چه می کنم اینجا که می کنند
هر دم روایتی درگر از آیت عذاب
من در بهشتِ مجلسِ اصحاب می خورم
بر بانگ چنگ و ضرب دف و نغمه ی رباب
آن جا نه جای تست نه میخانه راه تو
زهّاد را پدید بود مرجع ومآب
آن ها که سر به دنیی و دین درنیاورند
حلاج وار طوق ندانند از طناب
کردند اعتصام به حبل الله و زدند
دست وفا به دامان اولاد بوتراب
بی بال مانده ای نتوانی پرید از آنک
ناممکن است جلوه ی طاووس از غراب
مثل تو پاک تن نبد آن قوم پاکباز
گنجشک را رسد که کند پنجه با عقاب
ایشان منزّه اند و تو موقوف نام وننگ
ای گاو لاغری مفگن خر در این خلاب
منگر به عاشقان به حقارت که می کنند
شیران نر زه معرکه ی عشق اجتناب
افسرده را چه غم که نزاری در آتش است
ای دست گیر هان که ز سر درگذشت آب
یارب تو آگهی که محبّ ولایتم
روز جزا به قدر محبان دهم ثواب
می آمدم برون ز خرابات مست بی نقاب
آغاز کرد بی هده گفتن کی ای فلان
از چون تویی خطاست چنین کار ناصواب
آدینه چون به مجلس واعظ نیامدی
نشنیدی از خطیب که چون می کند خطاب
ای فارغ از بهشت نمی بایدت نعیم
وی غافل از جحیم نمی ترسی از عقاب
گفتم که احتساب خراباتیان که کرد
هرگز که دید کوی خرابات و احتساب
گر راست بشنوی ز خراباتیان بسی
راغب تری به شرب سر از راستی متاب
بر من چه اعتراض کنی دفع خویش کن
کز خود برون نرفته به زهدت چه احتساب
اینک بهشت اگر به قضا داده ای رضا
وینک جحیم اگر طمعی داری از شراب
از مجلسی چه می کنم اینجا که می کنند
هر دم روایتی درگر از آیت عذاب
من در بهشتِ مجلسِ اصحاب می خورم
بر بانگ چنگ و ضرب دف و نغمه ی رباب
آن جا نه جای تست نه میخانه راه تو
زهّاد را پدید بود مرجع ومآب
آن ها که سر به دنیی و دین درنیاورند
حلاج وار طوق ندانند از طناب
کردند اعتصام به حبل الله و زدند
دست وفا به دامان اولاد بوتراب
بی بال مانده ای نتوانی پرید از آنک
ناممکن است جلوه ی طاووس از غراب
مثل تو پاک تن نبد آن قوم پاکباز
گنجشک را رسد که کند پنجه با عقاب
ایشان منزّه اند و تو موقوف نام وننگ
ای گاو لاغری مفگن خر در این خلاب
منگر به عاشقان به حقارت که می کنند
شیران نر زه معرکه ی عشق اجتناب
افسرده را چه غم که نزاری در آتش است
ای دست گیر هان که ز سر درگذشت آب
یارب تو آگهی که محبّ ولایتم
روز جزا به قدر محبان دهم ثواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
راحت روح شاهدست و شراب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ماه نو بنمود رخسار از نقاب
ساقیا در ده سبک جام شراب
آتش سی روزه را بنشان به آب
خاصه خوب آبی معطر چون گلاب
آتشین آبی که در جام بلور
می نماید راست چون لعل مذاب
جوهری پاکیزه اما بی عَرَض
آفتابی روشن اما بی حجاب
آفتابش گفتم و می دان که هست
آفتاب از عکس او در اضطراب
عکس می در چشم ما بودی چنانک
تشنه ای اندر بیابان در سراب
لاجرم امروز در خم می جهم
گرچه میکردم از او دی اجتناب
در خرابی می روم زیرا که هست
عالم معموری من در خراب
روز و شب مست و خرابم چون کنم
با فقیهان بحث در بعث و ثواب
عالمی می گفت در ماه صیام
تا نزاری چون رهد یوم الحساب
گفتم او گو خلق را از ره مبر
من خود آنجا در نمانم از جواب
ساقیا در ده سبک جام شراب
آتش سی روزه را بنشان به آب
خاصه خوب آبی معطر چون گلاب
آتشین آبی که در جام بلور
می نماید راست چون لعل مذاب
جوهری پاکیزه اما بی عَرَض
آفتابی روشن اما بی حجاب
آفتابش گفتم و می دان که هست
آفتاب از عکس او در اضطراب
عکس می در چشم ما بودی چنانک
تشنه ای اندر بیابان در سراب
لاجرم امروز در خم می جهم
گرچه میکردم از او دی اجتناب
در خرابی می روم زیرا که هست
عالم معموری من در خراب
روز و شب مست و خرابم چون کنم
با فقیهان بحث در بعث و ثواب
عالمی می گفت در ماه صیام
تا نزاری چون رهد یوم الحساب
گفتم او گو خلق را از ره مبر
من خود آنجا در نمانم از جواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بیمار عشق را چه مداوا کند طبیب
تعلیم عاقلانه مده گو مرا ادیب
ما توبه در مقابل عصیان نیاوریم
تمکین عاقلان ز مجانین بود عجیب
زنّار اگر ببندم و ساکن شوم به دیر
ماییم و عشق و هرچه اشارت کند حبیب
در دین توبه مذهب ما هیچ فرق نیست
از طیلسان ملت اسلام بر صلیب
آری تو بر مراتب ابداع طالبی
اما تو را نصیب نکردند از آن نصیب
احول به هیچ وجه نبوده ست راست ببین
زین پیش گفته اند که اعما بود غریب
با مدعی بگوی نزاری که روی دوست
پوشیده نیست الّا بر دیده ی رقیب
تعلیم عاقلانه مده گو مرا ادیب
ما توبه در مقابل عصیان نیاوریم
تمکین عاقلان ز مجانین بود عجیب
زنّار اگر ببندم و ساکن شوم به دیر
ماییم و عشق و هرچه اشارت کند حبیب
در دین توبه مذهب ما هیچ فرق نیست
از طیلسان ملت اسلام بر صلیب
آری تو بر مراتب ابداع طالبی
اما تو را نصیب نکردند از آن نصیب
احول به هیچ وجه نبوده ست راست ببین
زین پیش گفته اند که اعما بود غریب
با مدعی بگوی نزاری که روی دوست
پوشیده نیست الّا بر دیده ی رقیب