عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۸ - وله ایضا
ایا شگرف نوالی که در زمین و زمان
نشان مثل تو اوهام دوربین ندهند
دمی نباشد کاجرام چرخ چون دل من
به خدمت قدمت بوسه بر زمین ندهند
ستارگان که بر افلاک اسمشان علمست
ز دست دامن تو همچو آستین ندهند
اگر چه تاری ازین خلعتم که فرمودی
ز روی قدر به صد اطلس ثمین ندهند
چومن گزین سخنها به خدمت آوردم
مرا زبهر چه تشریف به گزین ندهند؟
چو لفظ من شکرست و معانیم گوهر
قصب کجا شد و خارا چو اسب و زین ندهند
فرود لایق من باشد ار بهر بیتم
و رای خلعت صد بوسه بر جبین ندهند
ز زاده های ضمیرم یکی به قیمت عدل
به گوشواره و خلخال حور عین ندهند
اگر چه کاسدی شعر شد چنان که همی
بهای شربتی از اب پارگین ندهند
بدان امید که یابند خلعتی رسمی
سخنوران به هوس جان نازنین ندهند
بدین کسادی ابریشم و گرانی شعر
لباس من ز چه معنی بریشمین ندهند؟
تو پادشاه گرامی و اهل فضل و کرم
به شاعران فرومایه نیز این ندهند
ز دیگران که ندانند بس عجب نبود
اگر عطاها در خورد آفرین ندهند
هنر نوازان کز فضل مایه ور باشند
به شعرهای چنان خلعت چنین ندهند
چو آنچنان شد فرمای تا برات زرم
اگر دهند بجز زرّ راستین ندهند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۲ - وله ایضاً
دوش مخدوم من که تا جاوید
باد از جاه و بخت خود خشنود
با من آن کرد از بزرگیها
که نه دید آنچنان کسی نه شنود
دست انعام او بصیقل لطف
زنگ انده زخاطرم بزدود
بسته از من مدیح خویش و بخواند
وز ستودنش جان من آسود
سخن ارچه نبد زدست بلند
لیک از آن دست پایه اش بفزود
بحر شعرم چو بحر دستس دید
آتشی گشت ورو برآمد دود
نقد شعرم سیاه روی آمد
برمحکّ اناملش چو بسود
زانکه اشعار بود دست خوشش
چون بدستش رسید شعرم زود
خوش شد از دست او به ذوق ارچه
از بشاعت زبان همی فرسود
بس که در وی سیاه کاری بود
گشت حالی بدست او مأخود
زان بتیغ زبان بیاوردش
که سراپای بود عیب آلود
این که شد بیت را میان به دو نیم
اثر خنجر زبانش بود
شرف دستبوش او دریافت
شعر هندو نهاد دود اندود
تر شد اندر جوار بحر کفش
چون بدست مبارکش بیسود
چون سخن زیر دست اوست چرا
زبردست جای او فرمود
بر زبان مبارکش چو برفت
صد هزاران گهر ازو بربود
در بهین دست بهر آرایش
آن عروسان زشت را بنمود
حضرت او و آنگهی من و نطق
این چنین لاف عاقلی پیمود؟
چون زبان را بمهر لا احصی
دید، بر من عنایتش بخشود
تا که از هر زبان نیالاید
خویشتن عرض خویشتن بستود
می شنیدم ز چرخ بانگ صدقت
چون زبان را بمدح خود بگشود
ای دریغا! چو نیست قوّت عذر
شرح این لطف بیشمار چه سود؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۳ - وله ایضا فی التّجرید
اندرین مرغزار کشت و درود
تیره و خیره چند خواهی بود؟
چند خواهی بناز در برداشت
دل اتش پرست دود اندود؟
روز و شب خون خود همی ریزی
تو به تیغ زبان زهر آلود
مال و ملک جهان ترا شده گیر
چون نباشی تو، مال و ملک چه سود؟
از تو خشنود نیست هیچ کسی
وانگهی هم تو از تو ناخشنود
دودمانی در آتش اندازد
گر ضعیفی ز دل برآرد دود
هر که آسایش دلی دادست
بهمه حال خویشتن آسود
عقل داند که بر زیان بودست
هر که از بهر مال جان فرسود
که بهر حال آنچه زوکم شد
بیش از آن بود کاندر آن افزود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷ - وله ایضا
ز مرگ ناخوشتر چیز اگر تواند بود
حیات مردم کوته نظر تواند بود
چگونه زنده بود آن که مدّۀ العمرش
نه از خدا و نه از خود خبر تواند بود
چو در مکّون و تکوین او نظاره کنی
مکّونات همه مختصر تواند بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۹ - ایضا له
چنان سزد که کسی را که رتبتی باشد
غم کسی بخورد کو ضعیف حال بود
ز کوه جاه خود از پایة نصاب افتاد
ز واجبات جهان چون ز کات مال بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۲ - وله ایضا
ای کریمی که با لطافت تو
باغ را برگ یاسمن نبود
چو تو در راستی و ازادی
قامت سرو در چمن نبود
تا بلفظ تو در نیاویزد
قیمت گوهر عدن نبود
چون من از خلق تو سخن گویم
مشک را جای دم زدن نبود
چون من و چون تو کس بدست و زبان
در فشان و شکر شکن نبود
سخنی کاندرو همه شکرست
گر چه جز در زبان من نبود
من ز دست تو چشم می دارم
شکری کاندران سخن نبود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۵ - وله ایضاً
بزرگوارا آنی که پیش رأی تو خور
بزیر چادر سیماب گون نهفته شود
بگاه فکر بیان تو گر بر آشوبد
سرای پردة سرّ ازل کشفته شود
اگر گشاده شود دانگ سنگ سطوت تو
دریچه یی ز عدم در وجود سفته شود
زنوک کلک تو هر دم ز عالم معنی
هزار گوهر ناسفته بیش سفته شود
برای قدر تو هر روز کرد ظلمت شب
ز صحن چرخ بگیسوی مهر رفته شود
در اشتیاق تو بیدار دولتی دارد
کسی که یک شب چون بخت بنده خفته شود
بدان خدای که در باغ صنع او هر دم
گل وجود ز خار عدم شکفته شود
که شوق بنده بخدمت زیادتست از آن
که شرح آن بتصاویر خامه گفته شود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - ایضاً له
ای بزرگی که خدمت تو کند
هرکه پیوند جان و تن خواهد
گر جلال تو کسوتی پوشد
مهر را گوی پیرهن خواهد
ور ضمیر تو شمعی افزود
ماه رخشنده را لگن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
باد چون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
عذر انعامهات را اومید
بکدامین لب و دهن خواهد
آنچنان راستی که عدل تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بد اندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
یزک خشمت اوفتد در پیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکرا چرخ ممتحن خواهد
از لقایت چمن بدریوزه
آب روی گل و سمن خواهد
بوی خلقت شنبد با صبا
از خدا مرگ نسترن خواهد
هر دمی خلق تو بطیرۀ مشک
خون نافه بریختن خواهد
قلمت روی سیاهی عالم
از پی لؤلؤ عدن خواهد
گر کند رأی نظم خاطر تو
از فلک خوشۀ پرن خواهد
نیک شرمنده ام که لطف تو چون
از من بی زبان سخن خواهد
چه طریقست تا بدست آرم
پای مردی که عذر من خواهد؟
عذر این سردی و گران جانی
مگر اروند خویشتن خواهد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - ایضا له
خدایگان شریعت امام روی زمین
که شمع رای تو از آسمان لگن خواهد
اگر چه زحمت بسیار می دهم همه وقت
زبان حال بهر حال عذر من خواهد
چه کم طمع بود آن شاعری که از ممدوح
بهای جبّه و دستار خویشتن خواهد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳ - وله ایضا
نیم مستست چشم دلبر من
خوابش از هیچگونه می ناید
چشم دارم که تو بحکم کرم
زان شرابی که جان بیفزاید
چشم او را به خواب بسته کنی
تا ازو کار بنده بگشاید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - وله ایضا
جهان صدرا لقای فرّخ تو
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹ - ایضا له
مرا سخن چو بیاد تو بر زبان آید
به طعم آب حیات و به ذوق جان آید
ز لفظ و معنی تو پای زاستر ننهد
چو عقل را هوس باغ و بوستان آید
بهر کجا که اشارت کند سر انگشتت
غرایب نکت آنجا بسر دوان آید
انامل و قلم تو سه پایه و علمیست
که بازگشت معانی بسوی آن آید
معالی تو به تحقیق چون معانی تو
گمان مبر که در اندازۀ گمان آید
زهی که از سر کلک تو اهل دانش را
کلید قفل در گنج شایگان آید
لواعج شعف من بدست بوس شریف
از آن گذشت که در حیزّ بیان آید
چو آفتاب نهم چشم بر دریچة نور
سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید
سر شک چشمم بینی گرفته دامن من
چو شمع هر گه مرا « نور » بر زبان آید
ز شوق حادق دان این که همچو صبح مرا
به هر نفس که زنم نور در دهان آید
من از خیال تو شرمنده ام که او هر شب
برای من ز بخارا به اصفهان آید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۰ - وله ایضا
سحرگهان که دل از بند خود برون آید
به پای فکر برین بام بیستون آید
خرد چراغ یقین پیش راه دل دارد
سوی نشیمن اصلیش رهنمون آید
هر آنچه جان مصفّاست قصد عرش کند
هر آنچه ثقل طبیعی بود نگون آید
حدوث را پس پشت افکند، قدم جوید
علّو همّتش از نهمتش فزون اید
شعاع مهر ازل بام و در فرو گیرد
وگر حجاب نباشد در اندرون آید
در خزانۀ الطاف غیب بگشایند
وزو به عالم جان تحفه گونه گون آید
نسیم باد سحرگاهی از چمن بجهد
به بوی او دل از اندیشه ها برون اید
به تخت ملک بر آید خرد سلیمان وار
هوا که دیو ستنبه ست ازو زبون آید
چو عشق سلسلۀ شوق را بجنباند
شکیب دور شود، عقل در جنون آید
همی رود سر هستی نهاده بر کف دست
چو بددلان نخورد غم که کار چون آید
به پای بیخودی آنجا بدان مقام رسد
که گر بگویم از ان رنگ بوی خون آید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۹ - وله ایضا
منم ان چرب دست شیرین کار
کاب طبع مراست آتش بار
صورتم آشیانۀ معنی
فکرتم کنج خانه اسرار
حرکاتم چو گام عمر سبک
سخنانم چو باده نوشگوار
همچو گل عالمی بخنداند
بلبل طبع من گه گفتار
بستانم بهزل مال ملوک
بر ضعیفان کنم به حکم ایثار
زان که مقدار خویشتن دانم
باشدم پیش هر کسی مقدار
شادی آنکسی به جان جویم
که ز دل جوید او مرا آزار
نکنم تکیه بر زمانه از آنک
واقفم بر زمانة غدّار
بستانم به لطف و خوش بدهم
زانکه هستم بخوش دمی چو بهار
چون خزان بر سرم زرافشانست
زان که هستم لطیف و خوش دیدار
جان مانیّ و صورت آزر
بر سر دست من گرفته قرار
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۰ - وله ایضا
ای ترا کرده لطف حق مخصوص
به بزرگیّ و مال و جاه و یسار
از دعاگو نصیحتی بشنو
تا ترا بندگی کنند احرار
تا توانی ز بهر دشمن و دوست
کار کی هر چگونه بر می آر
هر که او بر تو داشت قصّه خویش
ضایع و مهملش فرو مگذار
وانکه او عجز خویش بر تو فروخت
قدرت خویش از او دریغ مدار
مکن از خویش خلق را نومید
که پس آنگه بیوفتی ز شمار
خرج مال ارچه کم کند مالت
زان کمی بیش گرددت مقدار
خرج مالت ز جاه کم نکند
بل از آن بیشتر شود بسیار
همه کس داند این که قدرت وجود
بهتر از بخل و عاجزی صد بار
به غنیمت شمار این منصب
که تو باشی عزیز و ایشان خوار
هر کرا حاجتی بود در دل
همه شب نام تو کند تکرار
پاره یی از خدایی است که خلق
بر ت دارند وقت حاجت کار
جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
که تو باشی ز خویش برخوردار
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۴ - ایضا له
ز بعد مدّت سالی که من نیاسودم
به روز و شب زتمنّای جبّه و دستار
درین تفکّر بودم که بر چه نوع کنم
ز بخشش تو تقاضای جبّه و دستار
ز انقطاع جرایت خود آن فتاد امروز
که نیست ما را پروای جبّه و دستار
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - وله ایضا
دختران سخن که دارمشان
در نهان خانۀ دماغ بزور
از طریق مثل به چشم خرد
نور بینائیست و دیدۀ کور
گر برمشان بنزد این مردم
که زنا اهلیند همچو ستور
بر گشاده دهان بکینه چو مار
تنگ بسته میان به حرص چو مور
فیصل کارشان بروت و دماغ
حاصل الامرشان همه شر و شور
دانک بر رسم جاهلیّتشان
کرده باشم بزندگی در گور
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - وله ایضا
ای کاینات در نظر همّتت حقیر
دیوار آسمان ز معالیّ تو قصیر
نزهتگه خرد ز خیالت ، دماغها
بستانسرای خلد ز اندیشه ات، ضمیر
هم عقل را هدایت لفظ تو رهنمای
هم خلق را لطافت خلق تو دستگیر
ای خلق را وجود تو بایسته تر ز جان
وی در جهان بقای تو چون عقل ناگزیر
در جان من ز شوق جناب تو آتشیست
کز نسبت تفش خنکست آتش سعیر
گر آب هفت دریا ریزند بر سرش
الّا به آب دجله نگردد سکون پذیر
وین خاصیت خدای بدان داد دجله را
کوهست در جوار جناب تو جای گیر
چندان ز روزگار مرا مهلت آرزوست
کز خاک آستان تو چشمم شود قریر
انفاس پر نفایس تو منقطع مباد
ای همچو آفتاب در ایّام بی نظیر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۳ - وله ایضا
تا توانی به صید دلها کوش
زانکه دلها ترا کنند دلیر
مرد دلدار نیست جز دلجوی
زانکه دلجوئیست عادت شیر
هر که با او بود دل مردم
در همه کار پر دل آید و چیر
روی دلها بتست اقبالست
چون بگشت از تو آن بود ادبیر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۲ - ایضا له
در جستن رضای تو عمری بقدر وسع
بردم بکار هر چه توانستم از حیل
مقدور آدمی دل و تن باشد و زبان
کردم برای خدمت تو هر سه مبتدل
تن خدمت تو کرد و زبان مدحت تو گفت
دل در خلوص معتقدی داشت بی خلل
چون بعد از این همه ز تو اینست حاصلم
معلوم شد مرا که جز اینست بر عمل