عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - ایضا له
شنیدم که مخدوم اهل هنر
به سمع رضا شعر من گوش کرد
به ذوقی تمام آن شراب گران
که من داده بودم سبک نوش کرد
چو سرمست شد فکر تش زان شراب
که جان را به یک جرعه بیهوش کرد
بشد با عروسان افکار من
دو دست قبول اندر آغوش کرد
ولیکن چو کابینشان خواست کرد
به اقبال من خود فراموش کرد
ز بخشش همی راند کلکش سخن
ندانم مر او را که خاموش کرد
به سمع رضا شعر من گوش کرد
به ذوقی تمام آن شراب گران
که من داده بودم سبک نوش کرد
چو سرمست شد فکر تش زان شراب
که جان را به یک جرعه بیهوش کرد
بشد با عروسان افکار من
دو دست قبول اندر آغوش کرد
ولیکن چو کابینشان خواست کرد
به اقبال من خود فراموش کرد
ز بخشش همی راند کلکش سخن
ندانم مر او را که خاموش کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - ایضاً له
زهی ستوده خصالی که با کفایت تو
همی نیارد تیر فلک تغفّل کرد
تویی که هرکه زخاک جناب تو بگذشت
همه حکایت دلداری و تفضّل کرد
زرنگ خامه و نظم حدیث تو هر سال
عروس ملک بزّر و گهر تجمّل کرد
نسیم خلق تو با سینه های غمگینان
همان کند که دم نو بهار با گل کرد
چو سنگ زیر تویی آسیای ملکت
ضرورتست ترا بارما تحمّل کرد
به آب لطف تو میگردد آسیای هنر
هزارباره خرد اندرین تأمّل کرد
بخدمت تو رهی را وسیلت خود ساخت
کسی که عمر خود اندر سر توکّل کرد
چنان مکن که خجل گردد اندرین که رهی
به پای مردی لطف تو این تقبّل کرد
ببین چگونه بود در مقام بخشایش
کسی که از همه عالم بمن توسّل کرد
همی نیارد تیر فلک تغفّل کرد
تویی که هرکه زخاک جناب تو بگذشت
همه حکایت دلداری و تفضّل کرد
زرنگ خامه و نظم حدیث تو هر سال
عروس ملک بزّر و گهر تجمّل کرد
نسیم خلق تو با سینه های غمگینان
همان کند که دم نو بهار با گل کرد
چو سنگ زیر تویی آسیای ملکت
ضرورتست ترا بارما تحمّل کرد
به آب لطف تو میگردد آسیای هنر
هزارباره خرد اندرین تأمّل کرد
بخدمت تو رهی را وسیلت خود ساخت
کسی که عمر خود اندر سر توکّل کرد
چنان مکن که خجل گردد اندرین که رهی
به پای مردی لطف تو این تقبّل کرد
ببین چگونه بود در مقام بخشایش
کسی که از همه عالم بمن توسّل کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - ایضا له فی صفة الفرس
صوفی نهاد عادت اسبم تو کّلست
قانع بود بهر چه خداداد، می خورد
نه رسم ادّخار شناسد نه جمع لوت
هر چه آیدش بدست بننهاد می خورد
بی زحمت غراره و انبار و توبره
روزیّ خویش از عدم آباد می خورد
زنبیل و دلو کهنه و جاروب و بوریا
هر چ آن بیافت فارغ و آزاد می خورد
هر کاه گل که از نم باران علی الفتوح
از بام و در در آخرش افتاد می خورد
وقتی به ژاژ خایی شاگرد بنده بود
و اکنون بعلم من به از استاد می خورد
دشنام زشت می دهدم زان بهر دو گام
چون حدّ قذف چوبی هشتاد می خورد
چون نیستش ز بی علفی قوّت نهوض
بیچاره تازیانۀ بیداد می خورد
روز و شبش به وعدۀ تو دم همی دهم
وازان دمم که زندگیش باد می خورد
اسبی که انده علفش خاطرم بسوخت
وصفش کجا درین دل ناشاد می خورد
از عشق کاه بر رخ من بوس می دهد
بر یاد سبزه خنجر پولاد می خورد
تا می کند ز وعدۀ کاه و جو تو یاد
ای بس گرسنگس که بدان یاد می خورد
قانع بود بهر چه خداداد، می خورد
نه رسم ادّخار شناسد نه جمع لوت
هر چه آیدش بدست بننهاد می خورد
بی زحمت غراره و انبار و توبره
روزیّ خویش از عدم آباد می خورد
زنبیل و دلو کهنه و جاروب و بوریا
هر چ آن بیافت فارغ و آزاد می خورد
هر کاه گل که از نم باران علی الفتوح
از بام و در در آخرش افتاد می خورد
وقتی به ژاژ خایی شاگرد بنده بود
و اکنون بعلم من به از استاد می خورد
دشنام زشت می دهدم زان بهر دو گام
چون حدّ قذف چوبی هشتاد می خورد
چون نیستش ز بی علفی قوّت نهوض
بیچاره تازیانۀ بیداد می خورد
روز و شبش به وعدۀ تو دم همی دهم
وازان دمم که زندگیش باد می خورد
اسبی که انده علفش خاطرم بسوخت
وصفش کجا درین دل ناشاد می خورد
از عشق کاه بر رخ من بوس می دهد
بر یاد سبزه خنجر پولاد می خورد
تا می کند ز وعدۀ کاه و جو تو یاد
ای بس گرسنگس که بدان یاد می خورد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - جواب نامهٔ صدر صفی الدّین یزدی
به من رسید مقالی که گر بکوه رسد
ز شوق و ذوق زجای نشست بر خیزد
معانیی ز ظروف حروف افزون تر
که گر از آن بچشد عقل هست برخیزد
اگر بصورت معنی نقاب دور کند
فغان ز طایفة بت پرست بر خیزد
دلی که یک سرانگشت ازین برو خوانی
برقص از سرجان یک بدست بریزد
به مغز هر که رسد شمّه یی ز الفاظش
به طبع خوش ز سر هر چه هست بر خیزد
مثال صاحب عادل که از میامن او
ز زلف مادر خان هم شکست برخیزد
چو نرگس انکه بود بخت و دولتش خفته
نسیم لطفش بر وی چو جست برخسزد
هزار سال غمی بر دل ار نشسته بود
چو در خیالش یکدم نشست برخیزد
هر آن فتاده که خود را دمی به میخ نیاز
به آستانۀ او باز بست برخیزد
تن ضعیف من از زیر بار منّت او
اگر تواند برخاست پست برخیزد
عقود در که ز دست جواد او برخاست
کدام دست دگر را ز دست برخیزد؟
ز شوق و ذوق زجای نشست بر خیزد
معانیی ز ظروف حروف افزون تر
که گر از آن بچشد عقل هست برخیزد
اگر بصورت معنی نقاب دور کند
فغان ز طایفة بت پرست بر خیزد
دلی که یک سرانگشت ازین برو خوانی
برقص از سرجان یک بدست بریزد
به مغز هر که رسد شمّه یی ز الفاظش
به طبع خوش ز سر هر چه هست بر خیزد
مثال صاحب عادل که از میامن او
ز زلف مادر خان هم شکست برخیزد
چو نرگس انکه بود بخت و دولتش خفته
نسیم لطفش بر وی چو جست برخسزد
هزار سال غمی بر دل ار نشسته بود
چو در خیالش یکدم نشست برخیزد
هر آن فتاده که خود را دمی به میخ نیاز
به آستانۀ او باز بست برخیزد
تن ضعیف من از زیر بار منّت او
اگر تواند برخاست پست برخیزد
عقود در که ز دست جواد او برخاست
کدام دست دگر را ز دست برخیزد؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - و له ایضاً
ای که گر لطف تو فرماندۀ ایّام شود
از جهان قاعدۀ جور و جفا برخیزد
چرخ را گویی بنشین و مرو بنشیند
کوه را گویی برخیز و بیا برخیزد
گر سر کلک تو رویی بخراشد بمثل
وجه ارزاق خلایق ز کجا برخیزد؟
موج دریا بنشیند ، زند رعد نفس
هرکجا دست جوادت بسخا برخیزد
گر اشارت رود از قدر تو زی مرکز خاک
از پی خدمت او چست زجا برخیزد
تویی آنکس که بتأیید ثنایت هر دم
همه انواع غم از خاطر ما برخیزد
تا که در عهدۀ ارزاق نشست گفت
هرکسی در طلب رزق چرا برخیزد؟
هرکه از شربت حرمان تو مخمور افتاد
از دم صور بصد رنج و عنا برخیزد
با کران سنگی حلم تو شگفتم ناید
گرسبکساری از طبع هوا برخیزد
چرخ در حقّ حسود تو شفاعت ناید
که بدافتاد، قضا گفت : که تا برخیزد
هرکجا تنگدلی یافت چو غنچه کرمت
بدل آرایی او همچو صبا برخیزد
ای کریمی که هرآنکس که بتو باز افتاد
زاستان تو بصد برگ و نوا برخیزد
پای طبعم چو شود آبله در راه هوات
عذر لنگ آرد و از راه ثنا برخیزد
لیک نتواند خاموش نشستن چه کند ؟
سحری از پی یوزش بدعا برخیزد
در سر آمد ز جفاهای فلک شخص هنر
دست گیرش ز کرم بو که بپا برخیزد
نکته یی با تو در اندازم از گستاخی
که کجا لطف تو بنشست حیا برخیزد
فقر را سوی عدم توشه همی باید دار
وین چنین کاری از دست شما برخیزد
بر سر راه کرم چشم اهل منتظرست
می چه فرمایی، بنشیند یا برخیزد؟
همه الطاف الهی مدد جان تو باد
تا که این عالم فانی بفنا برخیزد
از جهان قاعدۀ جور و جفا برخیزد
چرخ را گویی بنشین و مرو بنشیند
کوه را گویی برخیز و بیا برخیزد
گر سر کلک تو رویی بخراشد بمثل
وجه ارزاق خلایق ز کجا برخیزد؟
موج دریا بنشیند ، زند رعد نفس
هرکجا دست جوادت بسخا برخیزد
گر اشارت رود از قدر تو زی مرکز خاک
از پی خدمت او چست زجا برخیزد
تویی آنکس که بتأیید ثنایت هر دم
همه انواع غم از خاطر ما برخیزد
تا که در عهدۀ ارزاق نشست گفت
هرکسی در طلب رزق چرا برخیزد؟
هرکه از شربت حرمان تو مخمور افتاد
از دم صور بصد رنج و عنا برخیزد
با کران سنگی حلم تو شگفتم ناید
گرسبکساری از طبع هوا برخیزد
چرخ در حقّ حسود تو شفاعت ناید
که بدافتاد، قضا گفت : که تا برخیزد
هرکجا تنگدلی یافت چو غنچه کرمت
بدل آرایی او همچو صبا برخیزد
ای کریمی که هرآنکس که بتو باز افتاد
زاستان تو بصد برگ و نوا برخیزد
پای طبعم چو شود آبله در راه هوات
عذر لنگ آرد و از راه ثنا برخیزد
لیک نتواند خاموش نشستن چه کند ؟
سحری از پی یوزش بدعا برخیزد
در سر آمد ز جفاهای فلک شخص هنر
دست گیرش ز کرم بو که بپا برخیزد
نکته یی با تو در اندازم از گستاخی
که کجا لطف تو بنشست حیا برخیزد
فقر را سوی عدم توشه همی باید دار
وین چنین کاری از دست شما برخیزد
بر سر راه کرم چشم اهل منتظرست
می چه فرمایی، بنشیند یا برخیزد؟
همه الطاف الهی مدد جان تو باد
تا که این عالم فانی بفنا برخیزد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - ایضاً له
دست آن به که خود قلم باشد
کش سر و کار باقلم باشد
نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار
کانک این کرد محترم باشد
زهره را کار از آن بساز و نو است
که همه جفت زیر و بم باشد
وان عطارد بجرم آن سوزد
که چو من با قلم بهم باشد
الف راست قامت انگشت
با قلم همچو نون بخم باشد
مبدأ عطلت نکورویان
از خط تیرۀ دژم باشد
تیر گویند چون زشست برفت
رجعتش در خیال کم باشد
تیر گردون زشست چون بگذشت
زو برجعت یکی قدم باشد
وین و بال و تراجعش زانست
کزدبیری برو رقم باشد
همچو شیر علم زباد زید
هرکه در علمها علم باشد
هرکه او کاتبست همچو قلم
تیره روز و تهی شکم باشد
خاصه آن کش یکی ورق کاغذ
نه زدینار و نز درم باشد
نی که کتب خلاصۀ هنرست
مرد باید که محتشم باشد
اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولّی النّعم که از انعام
همه الفاظ او نعم باشد
نرود بر زبان او هرگز
هرچه از جنس الاولم باشد
هست از آینۀ ئلش روشن
هرچه در عالم قدم باشد
عقل در پیش لطف و هیبت او
راست چون صیددر حرم باشد
بخشش اوست زرّ در کاغذ
مهر چون در سپیده دم باشد
سرفرازا اگر چه در خدمت
زحمت بنده دم بدم باشد
مدّتی شد که نیک بیکارم
مرد بی کار متّهم باشد
پارۀ کاغذ ار بفرمایی
بعد منّت ثواب هم باشد
ور بود اندکی و پیچیده
آن خود از غایت کرم باشد
تا زبان قلم سیاه بود
در دهان دویت نم باشد
کاغذین باد جامۀ خصمت
بس که از غم برو ستم باشد
خود ز کاغذ سزد لباس کسی
کو سیه روی چون خطم باشد
رسته بادی زهر غمی ترا
با چنان طبع خود چه غم باشد
کش سر و کار باقلم باشد
نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار
کانک این کرد محترم باشد
زهره را کار از آن بساز و نو است
که همه جفت زیر و بم باشد
وان عطارد بجرم آن سوزد
که چو من با قلم بهم باشد
الف راست قامت انگشت
با قلم همچو نون بخم باشد
مبدأ عطلت نکورویان
از خط تیرۀ دژم باشد
تیر گویند چون زشست برفت
رجعتش در خیال کم باشد
تیر گردون زشست چون بگذشت
زو برجعت یکی قدم باشد
وین و بال و تراجعش زانست
کزدبیری برو رقم باشد
همچو شیر علم زباد زید
هرکه در علمها علم باشد
هرکه او کاتبست همچو قلم
تیره روز و تهی شکم باشد
خاصه آن کش یکی ورق کاغذ
نه زدینار و نز درم باشد
نی که کتب خلاصۀ هنرست
مرد باید که محتشم باشد
اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولّی النّعم که از انعام
همه الفاظ او نعم باشد
نرود بر زبان او هرگز
هرچه از جنس الاولم باشد
هست از آینۀ ئلش روشن
هرچه در عالم قدم باشد
عقل در پیش لطف و هیبت او
راست چون صیددر حرم باشد
بخشش اوست زرّ در کاغذ
مهر چون در سپیده دم باشد
سرفرازا اگر چه در خدمت
زحمت بنده دم بدم باشد
مدّتی شد که نیک بیکارم
مرد بی کار متّهم باشد
پارۀ کاغذ ار بفرمایی
بعد منّت ثواب هم باشد
ور بود اندکی و پیچیده
آن خود از غایت کرم باشد
تا زبان قلم سیاه بود
در دهان دویت نم باشد
کاغذین باد جامۀ خصمت
بس که از غم برو ستم باشد
خود ز کاغذ سزد لباس کسی
کو سیه روی چون خطم باشد
رسته بادی زهر غمی ترا
با چنان طبع خود چه غم باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - ایضا له
زهی سرفرازی که در پیش حکمت
سپهر از دل و دیده محکوم باشد
تو باشی وجز تو نباشد اگر زانک
امامی درین عصر معصوم باشد
بتحقیق بدبخت آنرا شناسم
که از دوستیّ تو محروم باشد
تو آنی که اسباب ارباب معنی
به سعی بنان تو منظوم باشد
خلوص دعا گو بدین خدمت اندر
همانا که معلوم مخدوم باشد
در آتش شوم از برای رضایت
وگر خود چو شمعم تن از موم باشد
به خدمت فرستاده ام ارمغانی
تو خود دان که آنرا چه مفهوم باشد
چه پوشیده دارم؟تو دانی که تحفه
ز خادم تقاضای مرسوم باشد
ولیکن سه سال است وین یک دقیقه
بناچار باید که معلوم باشد
که در مذهب شاعران آنچنانست
که مرسوم بگذاشتن شوم باشد
سپهر از دل و دیده محکوم باشد
تو باشی وجز تو نباشد اگر زانک
امامی درین عصر معصوم باشد
بتحقیق بدبخت آنرا شناسم
که از دوستیّ تو محروم باشد
تو آنی که اسباب ارباب معنی
به سعی بنان تو منظوم باشد
خلوص دعا گو بدین خدمت اندر
همانا که معلوم مخدوم باشد
در آتش شوم از برای رضایت
وگر خود چو شمعم تن از موم باشد
به خدمت فرستاده ام ارمغانی
تو خود دان که آنرا چه مفهوم باشد
چه پوشیده دارم؟تو دانی که تحفه
ز خادم تقاضای مرسوم باشد
ولیکن سه سال است وین یک دقیقه
بناچار باید که معلوم باشد
که در مذهب شاعران آنچنانست
که مرسوم بگذاشتن شوم باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - و له ایضاً
ای آنکه فلک سغبۀ ایّام تو باشد
دوران فلک بر حسب کام تو باشد
این آز شکم خوار که سیری نشناسد
ضامن بکفافش کف مطعام تو باشد
حاشا که کف راد نرا بحر کنم نام
خودکی چو منی را دل دشنام تو باشد؟
آن چشمه که یک رشحه از آن آب حیاتست
نزدیک خرد جرعه یی از جام تو باشد
گر صید تواند اهل هنر هیچ عجب نیست
چون دانۀ دلها همه در دام تو باشد
در کوی تو خورشید کند مشعله داری
خاصه که زحل هندوک بام تو باشد
عقلی که باندام تراز وی نبود خلق
خواهد که یکی موی بر اندام تو باشد
از عهد تو تا منقرض عالم ازین پس
تاریخ هنر پروری ایّام تو باشد
آورد دگر باره بنزد تو صداعی
خادم که همه ساله درابرام تو باشد
معماریی آغاز نهادست که او را
الّا که معاون کرم عام تو باشد
بی برگیش از کاه همی باشد و او را
بیرون شو از این کار باعلام تو باشد
مقصود نه کاهست ولی تا همه چیزش
تا کاه بدیوار ز انعام تو باشد
کاه از پی تخفیف همی خواهد لیکن
گر تو بکرم جو بدهی نام تو باشد
این کار علی الجملع که درپیش دعاگوست
کاریست که موقوف بر اتمام تو باشد
دوران فلک بر حسب کام تو باشد
این آز شکم خوار که سیری نشناسد
ضامن بکفافش کف مطعام تو باشد
حاشا که کف راد نرا بحر کنم نام
خودکی چو منی را دل دشنام تو باشد؟
آن چشمه که یک رشحه از آن آب حیاتست
نزدیک خرد جرعه یی از جام تو باشد
گر صید تواند اهل هنر هیچ عجب نیست
چون دانۀ دلها همه در دام تو باشد
در کوی تو خورشید کند مشعله داری
خاصه که زحل هندوک بام تو باشد
عقلی که باندام تراز وی نبود خلق
خواهد که یکی موی بر اندام تو باشد
از عهد تو تا منقرض عالم ازین پس
تاریخ هنر پروری ایّام تو باشد
آورد دگر باره بنزد تو صداعی
خادم که همه ساله درابرام تو باشد
معماریی آغاز نهادست که او را
الّا که معاون کرم عام تو باشد
بی برگیش از کاه همی باشد و او را
بیرون شو از این کار باعلام تو باشد
مقصود نه کاهست ولی تا همه چیزش
تا کاه بدیوار ز انعام تو باشد
کاه از پی تخفیف همی خواهد لیکن
گر تو بکرم جو بدهی نام تو باشد
این کار علی الجملع که درپیش دعاگوست
کاریست که موقوف بر اتمام تو باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - ایضاً له
ای سروری که زیبد ، کز نعل مرکب تو
در دست و پای دولت، خلخال و پاره باشد
خورشید چرخ پیما ، با آن شکوه و هیبت
در موکب جلالت ، خود یک سواره باشد
در معرضی که خشمت ، آهخت تیغ کینه
زوبین تیر آرش ، یک گوشت خواره باشد
در چشم عقل خصمت ، هم شوکتی ندارد
چون گل بزیر دامنش ، ار صد کناره باشد
پیراهنی که شاید، بالای همّتت را
ماه نوش بود زه ، مهرش قواره باشد
دانی که این دعاگو ، با احتیاج مفرط
ار لجّۀ مطامع ، چون برکناره باشد
از نوک خار سوزن ، هم عاریت نخواهد
چون گل لباس عیشش، گر پاره پاره باشد
با این همه معانی ، کز بام چرخ ازرق
بر دختران طبعم ، اختر نظاره باشد
هر تیر نکته کان جست ، از شست خاطر من
بر هفت عضو اقلیم ، آنرا گذاره باشد
گرفی المثل چوسفره ، از نان کنم شکم پر
از احتشام طبعم ، با گوشواره باشد
مپسند کز تو باشم ، من در جوال عشوه
از تو دگر کسانرا ، زر در غواره باشد
این بارکش دل من ، کز آهنست گویی
تا چند از جنابت ، دروا چو ناره باشد
گر تربیت نیاید ، چون من کسی زجودت
از لطف بنده پرور ، خود کس چکاره باشد
عمری بوعده بودم ، فرجام نا امیدی
تاریخ خاطر من ، باری دوباره باشد
نه هیچ بوی جاهی ، نه هیچ رنگ مالی
محرومیی بدینسان ، بس آشکاره باشد
زین لفظهای شیرین ، وین نکته های موزون
کز وی چو موم گردد ، گر سنگ خاره باشد
بسیار عرضه کردم ، یک جو نگردد سودم
کس را درین چه تاوان؟ این از ستاره باشد
ترک صداع کردم ، خاموش گشتم آری
حرمان چو غالب آمد ، آنرا چه چاره باشد؟
در دست و پای دولت، خلخال و پاره باشد
خورشید چرخ پیما ، با آن شکوه و هیبت
در موکب جلالت ، خود یک سواره باشد
در معرضی که خشمت ، آهخت تیغ کینه
زوبین تیر آرش ، یک گوشت خواره باشد
در چشم عقل خصمت ، هم شوکتی ندارد
چون گل بزیر دامنش ، ار صد کناره باشد
پیراهنی که شاید، بالای همّتت را
ماه نوش بود زه ، مهرش قواره باشد
دانی که این دعاگو ، با احتیاج مفرط
ار لجّۀ مطامع ، چون برکناره باشد
از نوک خار سوزن ، هم عاریت نخواهد
چون گل لباس عیشش، گر پاره پاره باشد
با این همه معانی ، کز بام چرخ ازرق
بر دختران طبعم ، اختر نظاره باشد
هر تیر نکته کان جست ، از شست خاطر من
بر هفت عضو اقلیم ، آنرا گذاره باشد
گرفی المثل چوسفره ، از نان کنم شکم پر
از احتشام طبعم ، با گوشواره باشد
مپسند کز تو باشم ، من در جوال عشوه
از تو دگر کسانرا ، زر در غواره باشد
این بارکش دل من ، کز آهنست گویی
تا چند از جنابت ، دروا چو ناره باشد
گر تربیت نیاید ، چون من کسی زجودت
از لطف بنده پرور ، خود کس چکاره باشد
عمری بوعده بودم ، فرجام نا امیدی
تاریخ خاطر من ، باری دوباره باشد
نه هیچ بوی جاهی ، نه هیچ رنگ مالی
محرومیی بدینسان ، بس آشکاره باشد
زین لفظهای شیرین ، وین نکته های موزون
کز وی چو موم گردد ، گر سنگ خاره باشد
بسیار عرضه کردم ، یک جو نگردد سودم
کس را درین چه تاوان؟ این از ستاره باشد
ترک صداع کردم ، خاموش گشتم آری
حرمان چو غالب آمد ، آنرا چه چاره باشد؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - و له ایضاً
ای که جزیاد مخلوق تو نخورد
لاله چون جام پر شراب کند
ابر سرمایۀ گهرباری
از سر کلکت اکتساب کند
آتش خاطرت چو شعله زند
زهرۀ روزگار آب کند
چون سخن رانم از کله داریت
نرگس از شرم قصد خواب کند
جز خداوند خواجه ننویسد
گر عطارد ترا خطاب کند
آفتاب از حیای تو هردم
زابر برروی خود نقاب کند
هرکه از خدمت تو دوری جست
هم فراق توش عذاب کند
نه ز تقصیر باشد از خادم
کمترک عزم این جناب کند
حاش لله که خاطر اشرف
با من از بهر آن عتاب کند
آفتابی تو و درین موسم
پشت هرکس برآفتاب کگند
لاله چون جام پر شراب کند
ابر سرمایۀ گهرباری
از سر کلکت اکتساب کند
آتش خاطرت چو شعله زند
زهرۀ روزگار آب کند
چون سخن رانم از کله داریت
نرگس از شرم قصد خواب کند
جز خداوند خواجه ننویسد
گر عطارد ترا خطاب کند
آفتاب از حیای تو هردم
زابر برروی خود نقاب کند
هرکه از خدمت تو دوری جست
هم فراق توش عذاب کند
نه ز تقصیر باشد از خادم
کمترک عزم این جناب کند
حاش لله که خاطر اشرف
با من از بهر آن عتاب کند
آفتابی تو و درین موسم
پشت هرکس برآفتاب کگند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - وله ایضا
کسی که او نظر عقل در زمانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
بر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر خود آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروّت نشان آزادی
نخست خانة دل وقف این دو گانه کند
بنیک و بد بسر آید جهان، همان بهتر
که زندگانی با طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه دارد
که شمع، هتی خود در ر زبانه کند
درین رای که آغاز و آخرش عدمست
بخلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را نشناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
بنقذ، حوش خور و خوش باش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک عیش صد بهانه کند
اگر چه عالم فانی نیریزد آن که ازو
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشه یی بهمه حال ناگزیر بود
که تا وظایف طاعات از آن روانه کند
کسی که صحبت امن و کفایتی دارد
سعادت ابدب را طلب چرا نکند؟
سرای خویشتن ار آدمی وطن سازد
ز شاخ سدره و طوبیش آستانه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه مند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که مرغ اگر چه توکّل کند به دانه و آب
بدست خود ز برای خود آشیانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
بر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر خود آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروّت نشان آزادی
نخست خانة دل وقف این دو گانه کند
بنیک و بد بسر آید جهان، همان بهتر
که زندگانی با طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه دارد
که شمع، هتی خود در ر زبانه کند
درین رای که آغاز و آخرش عدمست
بخلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را نشناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
بنقذ، حوش خور و خوش باش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک عیش صد بهانه کند
اگر چه عالم فانی نیریزد آن که ازو
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشه یی بهمه حال ناگزیر بود
که تا وظایف طاعات از آن روانه کند
کسی که صحبت امن و کفایتی دارد
سعادت ابدب را طلب چرا نکند؟
سرای خویشتن ار آدمی وطن سازد
ز شاخ سدره و طوبیش آستانه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه مند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که مرغ اگر چه توکّل کند به دانه و آب
بدست خود ز برای خود آشیانه کند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - وله ایضا
رمضانست همین دهن دربند
در دوزخ به خویشتن در بند
بهر دفع زبانی دوزخ
این زبان دروغ زن در بند
روزکی چند با خدا پرداز
در دکّان اهر من در بند
جز به ذکر و دعا دهن مگشای
ورنه هرزه مدارتن در بند
نبود آدمی، ستور بود
که کند رایضش دهن در بند
روزه دار آن بود که شرع کند
حسّ و وهم و خیالش اندر بند
رسنی محکمست قرآنت
خویشتن رابدان رسن در بند
بوی مشکت گر آرزوست نخست
به هوا راه دم زدن در بند
چون رسد کاروان غیبت و فحش
در دروازۀ سخن در بند
پس بخار دهان بجای بخور
بگریبان پیرهن در بند
این بجا آر، ور چنین نبود
از نصیحت زبان من در بند
در دوزخ به خویشتن در بند
بهر دفع زبانی دوزخ
این زبان دروغ زن در بند
روزکی چند با خدا پرداز
در دکّان اهر من در بند
جز به ذکر و دعا دهن مگشای
ورنه هرزه مدارتن در بند
نبود آدمی، ستور بود
که کند رایضش دهن در بند
روزه دار آن بود که شرع کند
حسّ و وهم و خیالش اندر بند
رسنی محکمست قرآنت
خویشتن رابدان رسن در بند
بوی مشکت گر آرزوست نخست
به هوا راه دم زدن در بند
چون رسد کاروان غیبت و فحش
در دروازۀ سخن در بند
پس بخار دهان بجای بخور
بگریبان پیرهن در بند
این بجا آر، ور چنین نبود
از نصیحت زبان من در بند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - وله ایضا
ای دل ای دل سخن سخن بیهده را کار مبند
خویشتن را بپوش در غم و تیمار مبند
گر خیالست ترا کین که تو داری نیکست
بد خیالیست که بستی تو دگر بار مبند
کمربندگی ار زان که نخواهی در بست
دست شهوت مگشا باری و زنّار مبند
فکرت خود همه در مکر و حیل صرف مکن
از پی دیو سلیمان را در کار مبند
گر نخواهی که دلت تنگ بود چون غنچه
پس ازینش به طمع در زر بسیار مبند
بند، کان بر دهن حرص و امل باید بست
به ستم بر دهن کیسة دینار مبند
چون نداری تو سر آنکه بسامان گردی
خرقۀ مخرقه بیرون کن و دستار مبند
طاقت بار کشیدن چو نداری باری
مردمی کن ز گنه بار بخروار مبند
در قیامت سربار همه کس بگشایند
هر چه باید که نبینند در آن بار مبند
چون خود از دایره آید همه سر گردانی
پس تو دل در فلک دایره کردار مبند
بهر ابلیس دلی را که ملک سجده برد
به هوسبازی در محنت بیگار مبند
خویشتن را بپوش در غم و تیمار مبند
گر خیالست ترا کین که تو داری نیکست
بد خیالیست که بستی تو دگر بار مبند
کمربندگی ار زان که نخواهی در بست
دست شهوت مگشا باری و زنّار مبند
فکرت خود همه در مکر و حیل صرف مکن
از پی دیو سلیمان را در کار مبند
گر نخواهی که دلت تنگ بود چون غنچه
پس ازینش به طمع در زر بسیار مبند
بند، کان بر دهن حرص و امل باید بست
به ستم بر دهن کیسة دینار مبند
چون نداری تو سر آنکه بسامان گردی
خرقۀ مخرقه بیرون کن و دستار مبند
طاقت بار کشیدن چو نداری باری
مردمی کن ز گنه بار بخروار مبند
در قیامت سربار همه کس بگشایند
هر چه باید که نبینند در آن بار مبند
چون خود از دایره آید همه سر گردانی
پس تو دل در فلک دایره کردار مبند
بهر ابلیس دلی را که ملک سجده برد
به هوسبازی در محنت بیگار مبند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۵ - کتب الی امیر عزّالدّین علی شیر ابن بابویه
ای آنکه خاک پای ترا روشنان چرخ
دایم بمیل شعشعه چون توتیا برند
آنجا که جفت ساز سرخامه ات بود
لحنی بود تمام که نام نوا برند
افهام را بساحل ادراک راه نیست
دربحر شعرت ارچه بسی آشنا برند
ارباب دل چو غنچه بنزدیک نظم تو
پیراهن آورند وز حالت قبا برند
روحانیون چو بینند ابکار فکر تو
ته ته زنند در وی و نام خدا برند
آنجا که خوان همّتت آراست روزگار
این هفت طاس گردون کاسه کجا برند؟
دریا که قطره ییست ز دریای طبع تو
نزدیک فیض طبع تو نامش چرا برند؟
آن کلک را که دست تو سردستیش گرفت
آگه نیی که خلق همی زو چها برند
دانی چه می برند ازو؟ من بگویمت
هردم هزار گوهر افزون بها برند
تو قوّت سخن ده و گر ماه و آفتاب
بروی برند غیرت، بگذار تا برند
سوداست شعر نزد تو آوردن آنچنانک
قانون سوی مسیح زماخولیا برند
هندوی نیم سوخته خاطرت بود
هر نظم کان زخاطر اصحابنا برند
دانم که کس ندید جز از جزو شعر من
کز اصفهان بهمدان جزو خطا برند
روزی که از برای غذای روان و عقل
از خوان خاطر تو زهرگون ابا برند
ز انواع سردی و ترشی هرچه بایدش
فرمای تاز مطبخ سودای ما برند
نزدیک مثل تو سخن آور چو من خموش
چون آورم سخن ؟ که خود این از شما برند
تیزست خاطر تو و ترسم چو بیندش
حالی ز روی خشم بگوید که وا برند
دانم بسی زنخ زند و گویداینت ریش
چون جزو شعر من و بر طبعت فرا برند
دایم بمیل شعشعه چون توتیا برند
آنجا که جفت ساز سرخامه ات بود
لحنی بود تمام که نام نوا برند
افهام را بساحل ادراک راه نیست
دربحر شعرت ارچه بسی آشنا برند
ارباب دل چو غنچه بنزدیک نظم تو
پیراهن آورند وز حالت قبا برند
روحانیون چو بینند ابکار فکر تو
ته ته زنند در وی و نام خدا برند
آنجا که خوان همّتت آراست روزگار
این هفت طاس گردون کاسه کجا برند؟
دریا که قطره ییست ز دریای طبع تو
نزدیک فیض طبع تو نامش چرا برند؟
آن کلک را که دست تو سردستیش گرفت
آگه نیی که خلق همی زو چها برند
دانی چه می برند ازو؟ من بگویمت
هردم هزار گوهر افزون بها برند
تو قوّت سخن ده و گر ماه و آفتاب
بروی برند غیرت، بگذار تا برند
سوداست شعر نزد تو آوردن آنچنانک
قانون سوی مسیح زماخولیا برند
هندوی نیم سوخته خاطرت بود
هر نظم کان زخاطر اصحابنا برند
دانم که کس ندید جز از جزو شعر من
کز اصفهان بهمدان جزو خطا برند
روزی که از برای غذای روان و عقل
از خوان خاطر تو زهرگون ابا برند
ز انواع سردی و ترشی هرچه بایدش
فرمای تاز مطبخ سودای ما برند
نزدیک مثل تو سخن آور چو من خموش
چون آورم سخن ؟ که خود این از شما برند
تیزست خاطر تو و ترسم چو بیندش
حالی ز روی خشم بگوید که وا برند
دانم بسی زنخ زند و گویداینت ریش
چون جزو شعر من و بر طبعت فرا برند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - و له ایضاً
زهی سپهر محلّی که گرچه تیزروند
به سایۀ تک عزم تو ماه و خور نرسند
عقول اگرچه زافلاک نردبان سازند
زبام خانۀ قدر تو بر زبر نرسند
زنکته های تو افهام بابسی کوشش
بکنه معنی یک لفظ مختصر نرسند
چو تیر چیره زبانان اگرچه برتازند
بآستان ثنایت هنوز بر نرسند
ستاده هفت قلک بر فراز یکدیگر
زشخص معنی تو بیش تا کمر نرسند
زتابش و نم خورشید و ابر عالم را
چه سودگر کف و کلک تو بر اثر نرسند؟
کدام منزل اومید کاندرو هر دم
زکاروان سخایت نفر نفر نرسند
درین زمانه کز انبوهی سپاه بلا
بهیچ خانه نباشد که صد حشر نرسند
زهیچ گوشه برون شو نسازد اندیشه
که رهزنان بلاهاش برگذر نرسند
بهیچ کنج درون عافیت وطن نکند
که جوق جوقش فتنه همی بسر نرسند
گمان مبر که ز غوغاییان حادثه ها
دمی بود که مرا صد ببام و در نرسند
زر مصادره اصحابنا چگونه دهند
تا بشامگه ایشان بچاشت درنرسند
طمع چه کیسه برآن مفلسان تو اندوخت
که از هزار تکلّف به ما حضر نرسند
خزینه هاشان پر گوهر سخن باشد
ولیک جز بتمنّی بسیم و زر نرسند
بلا و محنت و غم را سبب درین ایّام
اگر هزار بود هیچ در هنر نرسند
فتاده گیر نگون رایت سلامت من
مدد زلطف تو گر هیچ زودتر نرسند
زبنده خانه همه رخت عافیت ببرند
زاهتمام توام حامیان اگر نرسند
کراشناسی فریادرس در این ایّام ؟
گر اهل معنی فریاد یکدگر نرسند
به سایۀ تک عزم تو ماه و خور نرسند
عقول اگرچه زافلاک نردبان سازند
زبام خانۀ قدر تو بر زبر نرسند
زنکته های تو افهام بابسی کوشش
بکنه معنی یک لفظ مختصر نرسند
چو تیر چیره زبانان اگرچه برتازند
بآستان ثنایت هنوز بر نرسند
ستاده هفت قلک بر فراز یکدیگر
زشخص معنی تو بیش تا کمر نرسند
زتابش و نم خورشید و ابر عالم را
چه سودگر کف و کلک تو بر اثر نرسند؟
کدام منزل اومید کاندرو هر دم
زکاروان سخایت نفر نفر نرسند
درین زمانه کز انبوهی سپاه بلا
بهیچ خانه نباشد که صد حشر نرسند
زهیچ گوشه برون شو نسازد اندیشه
که رهزنان بلاهاش برگذر نرسند
بهیچ کنج درون عافیت وطن نکند
که جوق جوقش فتنه همی بسر نرسند
گمان مبر که ز غوغاییان حادثه ها
دمی بود که مرا صد ببام و در نرسند
زر مصادره اصحابنا چگونه دهند
تا بشامگه ایشان بچاشت درنرسند
طمع چه کیسه برآن مفلسان تو اندوخت
که از هزار تکلّف به ما حضر نرسند
خزینه هاشان پر گوهر سخن باشد
ولیک جز بتمنّی بسیم و زر نرسند
بلا و محنت و غم را سبب درین ایّام
اگر هزار بود هیچ در هنر نرسند
فتاده گیر نگون رایت سلامت من
مدد زلطف تو گر هیچ زودتر نرسند
زبنده خانه همه رخت عافیت ببرند
زاهتمام توام حامیان اگر نرسند
کراشناسی فریادرس در این ایّام ؟
گر اهل معنی فریاد یکدگر نرسند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - ایضا له
ای که خورشید بی رضای تو سر
از گریبان صبح بر نکند
جز بعون بنان تو دریا
دامن ابر پر گهر نکند
کوه دستی که زیر سنگ ز تست
با وقار تو در کمر نکند
خادم ارچه ز اعتماد کرم
که گهی لفظ پاکتر نکند
دست راد ترا ز گستاخی
بحر خواند وزان حذر نکند
پیش لطفت ادب نگهدارد
سخن طوطی و شکر نکند
گر تو او را غلام خود خوانی
با همه خواجه سر بسر نکند
نظر همّت تو بس عالیست
زان بکارش درون نظر نکند
نیک دانی که خادم داعی
خدمت تو ز بهر زر نکند
لیک معذور نیست نزد خرد
که ز حال خودت خبر نکند
گرچه از غایت غوایت جهل
کرد کاری که هیچ خبر نکند
سفری کرد ناگهان و کسی
ارتکاب چنین خطر نکند
روزگارش همی کند تادیب
تا چنین کارها دگر نکند
تا در این شهر آمدست رهی
جز ثنایت همی ز بر نکند
رفت ماهی و هیچکس سوی او
التفاتی بخیر و شر نکند
وجه ترتیب قوت خود هر شب
جز ز خونابۀ جگر نکند
خانه یی دارد آنچنان که درو
هیچ دیوانه یی مقر نکند
زین سیه چاه گونۀ دلگیر
کافتاب از برش گذر نکند
خاکش از مدبری بدان رتبت
کش صبا نیز پی سپر نکند
من نشسته به انتظار که وای
اگرم خواجه بهره ور نکند
گاه گویم فراموشم کردست
گاه گویم که نی ، مگر نکند
گاه خود را همی دهم عشوه
کو عطاهای مختصر نکند
حرص می گویدم کند لابد
عقل می گویدم وگر نکند
روز و شب خاطرم در این سوداست
که دمی از خودش بدر نکند
تو خود از کارمن چنان فارغ
کین سخن در تو هیچ اثر نکند
غم اهل هنر تو خورکاینجا
کس همی یاد از هنر نکند
بحر جود ترا چه عذر بود؟
که لبی خشک گشته تر نکند
لایق او بساز ترتیبی
کو قناعت به ماحضر نکند
یا بفرمای توشۀ راهش
آنچنان کش از آن گذر نکند
یاش سوگند ده که تا پس از این
بر بدیهه چنین سفر نکند
از گریبان صبح بر نکند
جز بعون بنان تو دریا
دامن ابر پر گهر نکند
کوه دستی که زیر سنگ ز تست
با وقار تو در کمر نکند
خادم ارچه ز اعتماد کرم
که گهی لفظ پاکتر نکند
دست راد ترا ز گستاخی
بحر خواند وزان حذر نکند
پیش لطفت ادب نگهدارد
سخن طوطی و شکر نکند
گر تو او را غلام خود خوانی
با همه خواجه سر بسر نکند
نظر همّت تو بس عالیست
زان بکارش درون نظر نکند
نیک دانی که خادم داعی
خدمت تو ز بهر زر نکند
لیک معذور نیست نزد خرد
که ز حال خودت خبر نکند
گرچه از غایت غوایت جهل
کرد کاری که هیچ خبر نکند
سفری کرد ناگهان و کسی
ارتکاب چنین خطر نکند
روزگارش همی کند تادیب
تا چنین کارها دگر نکند
تا در این شهر آمدست رهی
جز ثنایت همی ز بر نکند
رفت ماهی و هیچکس سوی او
التفاتی بخیر و شر نکند
وجه ترتیب قوت خود هر شب
جز ز خونابۀ جگر نکند
خانه یی دارد آنچنان که درو
هیچ دیوانه یی مقر نکند
زین سیه چاه گونۀ دلگیر
کافتاب از برش گذر نکند
خاکش از مدبری بدان رتبت
کش صبا نیز پی سپر نکند
من نشسته به انتظار که وای
اگرم خواجه بهره ور نکند
گاه گویم فراموشم کردست
گاه گویم که نی ، مگر نکند
گاه خود را همی دهم عشوه
کو عطاهای مختصر نکند
حرص می گویدم کند لابد
عقل می گویدم وگر نکند
روز و شب خاطرم در این سوداست
که دمی از خودش بدر نکند
تو خود از کارمن چنان فارغ
کین سخن در تو هیچ اثر نکند
غم اهل هنر تو خورکاینجا
کس همی یاد از هنر نکند
بحر جود ترا چه عذر بود؟
که لبی خشک گشته تر نکند
لایق او بساز ترتیبی
کو قناعت به ماحضر نکند
یا بفرمای توشۀ راهش
آنچنان کش از آن گذر نکند
یاش سوگند ده که تا پس از این
بر بدیهه چنین سفر نکند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۴ - وله ایضا
ای آنکه از مدارج مدح تو قاصرست
هر رتبتی که ناطقه تصویر می کند
کلکت نقاب در رخ خورشید می کشد
خط تو پای عقل بزنجیر می کند
هر کس که دید دولت بیدار را بخواب
آنرا خرد لقای تو تعبیر می کند
در هر غرض که هست همه کارهای تو
چرخ کمان صفت همه چون تیر می کند
اقبال اگر متابع رای رفیع توست
آری مرید پیروی پیر می کند
صبحم عجبترست که گوید که صادقم
وانگاه بر ضمیر تو تزویر می کند
اندیشه، هر حدیث که از بحر گویمش
آنرا سخای دست تو تفسیر می کند
تدبیر خدمت تو بسی کردم و قضا
تدبیر را مسخّرتقدیر می کند
امکان خدمت تو و حرمان من چنین
اینهم ز طالعست که تاثیر می کند
خود روزگار هر چه نراد دل منست
چندان که می تواند تاخیر می کند
گردون بحضرت تو مرا ره نمیدهد
یعنی که از برای تو توفیر می کند
تا لاجرم رهی ز سر عجز و اضطرار
تقصیر از خجالت تقصیر می کند
هر رتبتی که ناطقه تصویر می کند
کلکت نقاب در رخ خورشید می کشد
خط تو پای عقل بزنجیر می کند
هر کس که دید دولت بیدار را بخواب
آنرا خرد لقای تو تعبیر می کند
در هر غرض که هست همه کارهای تو
چرخ کمان صفت همه چون تیر می کند
اقبال اگر متابع رای رفیع توست
آری مرید پیروی پیر می کند
صبحم عجبترست که گوید که صادقم
وانگاه بر ضمیر تو تزویر می کند
اندیشه، هر حدیث که از بحر گویمش
آنرا سخای دست تو تفسیر می کند
تدبیر خدمت تو بسی کردم و قضا
تدبیر را مسخّرتقدیر می کند
امکان خدمت تو و حرمان من چنین
اینهم ز طالعست که تاثیر می کند
خود روزگار هر چه نراد دل منست
چندان که می تواند تاخیر می کند
گردون بحضرت تو مرا ره نمیدهد
یعنی که از برای تو توفیر می کند
تا لاجرم رهی ز سر عجز و اضطرار
تقصیر از خجالت تقصیر می کند