عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۳
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیدهای؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیدهای؟
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهای؟
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیدهای؟
گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیدهای؟
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیدهای؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیدهای؟
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهای؟
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیدهای؟
گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیدهای؟
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیدهای؟
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۴
چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غم بیدل من
کسی دید خود عید بیروستایی
من و غم ازین پس که دور از رخ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟
دریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غم بیدل من
کسی دید خود عید بیروستایی
من و غم ازین پس که دور از رخ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۶ - ترکیب بند
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ای دوست، ز خود پنهان
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان
ای بسا خرمن امید که در یک دم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
تو خود ار با نگهی پاک به خود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید به زبان سوهان
تا تو چون گوی درین کوی به سر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
بکش این نفس حقیقت کش خودبین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
تو شدی کاهل و از کار، بری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشین با همه کس، کاز پی بدکاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
گر شوی باد به گردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دی شد امروز، به خیره، مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو می برد این غول بیابانی
آخر کار تو می مانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
پرتوی ده، تو نهای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نهای کالبد بی جان
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
سحرباز است فلک، لیک چه خواهد کرد؟
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفان
برو از تیه بلا گمشدهای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
به یکی لقمه، دل گرسنهای بنواز
به یکی جامه، تن برهنهای پوشان
بینوا مرد به حسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا به سحرگاه بود مهمان
بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان
هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
عیب خود را مکن ای دوست، ز خود پنهان
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان
ای بسا خرمن امید که در یک دم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
تو خود ار با نگهی پاک به خود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید به زبان سوهان
تا تو چون گوی درین کوی به سر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
بکش این نفس حقیقت کش خودبین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
تو شدی کاهل و از کار، بری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشین با همه کس، کاز پی بدکاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
گر شوی باد به گردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دی شد امروز، به خیره، مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو می برد این غول بیابانی
آخر کار تو می مانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
پرتوی ده، تو نهای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نهای کالبد بی جان
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
سحرباز است فلک، لیک چه خواهد کرد؟
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفان
برو از تیه بلا گمشدهای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
به یکی لقمه، دل گرسنهای بنواز
به یکی جامه، تن برهنهای پوشان
بینوا مرد به حسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا به سحرگاه بود مهمان
بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان
هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
آرزوها (۱)
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن به یاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن به خوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن به یاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن به خوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
از یک غزل
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
امروز و فردا
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشدهایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشدهایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
حقیقت و مجاز
بلبلی شیفته میگفت به گل
که جمال تو چراغ چمن است
گفت، امروز که زیبا و خوشم
رخ من شاهد هر انجمن است
چونکه فردا شد و پژمرده شدم
کیست آنکس که هواخواه من است
بتن، این پیرهن دلکش من
چو گه شام بیائی، کفن است
حرف امروز چه گوئی، فرداست
که تو را بر گل دیگر وطن است
همه جا بوی خوش و روی نکوست
همه جا سرو و گل و یاسمن است
عشق آنست که در دل گنجد
سخن است آنکه همی بر دهن است
بهر معشوقه بمیرد عاشق
کار باید، سخن است این، سخن است
میشناسیم حقیقت ز مجاز
چون تو، بسیار درین نارون است
که جمال تو چراغ چمن است
گفت، امروز که زیبا و خوشم
رخ من شاهد هر انجمن است
چونکه فردا شد و پژمرده شدم
کیست آنکس که هواخواه من است
بتن، این پیرهن دلکش من
چو گه شام بیائی، کفن است
حرف امروز چه گوئی، فرداست
که تو را بر گل دیگر وطن است
همه جا بوی خوش و روی نکوست
همه جا سرو و گل و یاسمن است
عشق آنست که در دل گنجد
سخن است آنکه همی بر دهن است
بهر معشوقه بمیرد عاشق
کار باید، سخن است این، سخن است
میشناسیم حقیقت ز مجاز
چون تو، بسیار درین نارون است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دیده و دل
شکایت کرد روزی دیده با دل
که کار من شد از جور تو مشکل
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهٔ خون
تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی
چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهٔ هر دام بودن
شدن همصحبت دیوانهای چند
حقیقت جستن از افسانهای چند
ز بحر عشق، موج فتنه پیداست
هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست
بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درین بند
تو رفتی و مرا همراه بردی
به زندانخانهٔ عشقم سپردی
مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول دیدی، آنگه خواستم من
بدست جور کندی پایهای را
در آتش سوختی همسایهای را
مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود
نه میخوردم غم ننگی و نامی
نه بودم بستهٔ بندی و دامی
نه میپرسیدم از هجر و وصالی
نه آگه بودم از نقص و کمالی
ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد
شما را قصه دیگرگون نوشتند
حساب کار ما، با خون نوشتند
ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند
تو حرفی خواندی و من دفتری چند
هر آن گوهر که مژگان تو میسفت
نهان با من، هزاران قصه میگفت
مرا سرمایه بردند و ترا سود
ترا کردند خاکستر، مرا دود
بساط من سیه، شام تو دیجور
مرا نیرو تبه گشت و تو را نور
تو، وارون بخت و حال من دگرگون
ترا روزی سرشک آمد، مرا خون
تو از دیروز گوئی، من از امروز
تو استادی درین ره، من نوآموز
تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست
ترا کرد آرزوی وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت
ترا رنجور کرد، اما مرا کشت
اگر سنگی ز کوی دلبر آمد
ترا بر پای و ما را بر سر آمد
بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد
ترا بر جامه و ما را بجان زد
ترا یک سوز و ما را سوختنهاست
ترا یک نکته و ما را سخنهاست
تو بوسی آستین، ما آستان را
تو بینی ملک تن، ما ملک جان را
ترا فرسود گر روز سیاهی
مرا سوزاند عالم سوز آهی
که کار من شد از جور تو مشکل
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهٔ خون
تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی
چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهٔ هر دام بودن
شدن همصحبت دیوانهای چند
حقیقت جستن از افسانهای چند
ز بحر عشق، موج فتنه پیداست
هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست
بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درین بند
تو رفتی و مرا همراه بردی
به زندانخانهٔ عشقم سپردی
مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول دیدی، آنگه خواستم من
بدست جور کندی پایهای را
در آتش سوختی همسایهای را
مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود
نه میخوردم غم ننگی و نامی
نه بودم بستهٔ بندی و دامی
نه میپرسیدم از هجر و وصالی
نه آگه بودم از نقص و کمالی
ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد
شما را قصه دیگرگون نوشتند
حساب کار ما، با خون نوشتند
ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند
تو حرفی خواندی و من دفتری چند
هر آن گوهر که مژگان تو میسفت
نهان با من، هزاران قصه میگفت
مرا سرمایه بردند و ترا سود
ترا کردند خاکستر، مرا دود
بساط من سیه، شام تو دیجور
مرا نیرو تبه گشت و تو را نور
تو، وارون بخت و حال من دگرگون
ترا روزی سرشک آمد، مرا خون
تو از دیروز گوئی، من از امروز
تو استادی درین ره، من نوآموز
تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست
ترا کرد آرزوی وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت
ترا رنجور کرد، اما مرا کشت
اگر سنگی ز کوی دلبر آمد
ترا بر پای و ما را بر سر آمد
بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد
ترا بر جامه و ما را بجان زد
ترا یک سوز و ما را سوختنهاست
ترا یک نکته و ما را سخنهاست
تو بوسی آستین، ما آستان را
تو بینی ملک تن، ما ملک جان را
ترا فرسود گر روز سیاهی
مرا سوزاند عالم سوز آهی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شاهد و شمع
شاهدی گفت بشمعی کامشب
در و دیوار، مزین کردم
دیشب از شوق، نخفتم یکدم
دوختم جامه و بر تن کردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم و باز بگردن کردم
کس ندانست چه سحرآمیزی
به پرند، از نخ و سوزن کردم
صفحهٔ کارگه، از سوسن و گل
بخوشی چون صف گلشن کردم
تو بگرد هنر من نرسی
زانکه من بذل سر و تن کردم
شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکیت ایمن کردم
پی پیوند گهرهای تو، بس
گهر اشک بدامن کردم
گریهها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم، بزم تو روشن کردم
گر چه یک روزن امید نماند
جلوهها بر درو روزن کردم
تا تو آسودهروی در ره خویش
خوی با گیتی رهزن کردم
تا فروزنده شود زیب و زرت
جان ز روی و دل از آهن کردم
خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو، خرمن کردم
کارهائیکه شمردی بر من
تو نکردی، همه را من کردم
در و دیوار، مزین کردم
دیشب از شوق، نخفتم یکدم
دوختم جامه و بر تن کردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم و باز بگردن کردم
کس ندانست چه سحرآمیزی
به پرند، از نخ و سوزن کردم
صفحهٔ کارگه، از سوسن و گل
بخوشی چون صف گلشن کردم
تو بگرد هنر من نرسی
زانکه من بذل سر و تن کردم
شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکیت ایمن کردم
پی پیوند گهرهای تو، بس
گهر اشک بدامن کردم
گریهها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم، بزم تو روشن کردم
گر چه یک روزن امید نماند
جلوهها بر درو روزن کردم
تا تو آسودهروی در ره خویش
خوی با گیتی رهزن کردم
تا فروزنده شود زیب و زرت
جان ز روی و دل از آهن کردم
خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو، خرمن کردم
کارهائیکه شمردی بر من
تو نکردی، همه را من کردم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عهد خونین
ببام قلعهای، باز شکاری
نمود از ماکیانی خواستگاری
که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم
ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن
پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم
مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است
چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم
بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم
تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در
تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی
بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانهها دوست
خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور
ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است
مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را
چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم
نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز
کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد
نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن
در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای
دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را
نمود از ماکیانی خواستگاری
که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم
ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن
پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم
مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است
چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم
بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم
تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در
تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی
بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانهها دوست
خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور
ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است
مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را
چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم
نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز
کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد
نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن
در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای
دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کوته نظر
شمع بگریست گه سوز و گداز
کاز چه پروانه ز من بیخبر است
بسوی من نگذشت، آنکه همی
سوی هر برزن و کویش گذر است
بسرش، فکر دو صد سودا بود
عاشق آنست که بی پا و سر است
گفت پروانهٔ پر سوختهای
که ترا چشم، بایوان و در است
من بپای تو فکندم دل و جان
روزم از روز تو، صد ره بتر است
پر خود سوختم و دم نزدم
گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است
کس ندانست که من میسوزم
سوختن، هیچ نگفتن، هنر است
آتش ما ز کجا خواهی دید
تو که بر آتش خویشت نظر است
به شرار تو، چه آب افشاند
آنکه سر تا قدم، اندر شرر است
با تو میسوزم و میگردم خاک
دگر از من، چه امید دگر است
پر پروانه ز یک شعله بسوخت
مهلت شمع ز شب تا سحر است
سوی مرگ، از تو بسی پیشترم
هر نفس، آتش من بیشتر است
خویشتن دیدن و از خود گفتن
صفت مردم کوته نظر است
کاز چه پروانه ز من بیخبر است
بسوی من نگذشت، آنکه همی
سوی هر برزن و کویش گذر است
بسرش، فکر دو صد سودا بود
عاشق آنست که بی پا و سر است
گفت پروانهٔ پر سوختهای
که ترا چشم، بایوان و در است
من بپای تو فکندم دل و جان
روزم از روز تو، صد ره بتر است
پر خود سوختم و دم نزدم
گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است
کس ندانست که من میسوزم
سوختن، هیچ نگفتن، هنر است
آتش ما ز کجا خواهی دید
تو که بر آتش خویشت نظر است
به شرار تو، چه آب افشاند
آنکه سر تا قدم، اندر شرر است
با تو میسوزم و میگردم خاک
دگر از من، چه امید دگر است
پر پروانه ز یک شعله بسوخت
مهلت شمع ز شب تا سحر است
سوی مرگ، از تو بسی پیشترم
هر نفس، آتش من بیشتر است
خویشتن دیدن و از خود گفتن
صفت مردم کوته نظر است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل پنهان
نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت
مپوش روی، بروی تو شادمان شدهایم
مسوز زاتش هجران، هزار دستان را
بکوی عشق تو عمری است داستان شدهایم
جواب داد، کازین گوشهگیری و پرهیز
عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شدهایم
ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست
نشستهایم و بر این گنج، پاسبان شدهایم
تو گریه میکنی و خنده میکند گلزار
ازین گریستن و خنده، بد گمان شدهایم
مجال بستن عهدی بما نداد سپهر
سحر، شکفته و هنگام شب خزان شدهایم
مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما
چرا که نامزد باد مهرگان شدهایم
نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید
برای شکوه ز گیتی، همه دهان شدهایم
بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش
ازین معامله ترسیده و گران شدهایم
دو روزه بود، هوسرانی نظربازان
همین بس است، که منظور باغبان شدهایم
مپوش روی، بروی تو شادمان شدهایم
مسوز زاتش هجران، هزار دستان را
بکوی عشق تو عمری است داستان شدهایم
جواب داد، کازین گوشهگیری و پرهیز
عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شدهایم
ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست
نشستهایم و بر این گنج، پاسبان شدهایم
تو گریه میکنی و خنده میکند گلزار
ازین گریستن و خنده، بد گمان شدهایم
مجال بستن عهدی بما نداد سپهر
سحر، شکفته و هنگام شب خزان شدهایم
مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما
چرا که نامزد باد مهرگان شدهایم
نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید
برای شکوه ز گیتی، همه دهان شدهایم
بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش
ازین معامله ترسیده و گران شدهایم
دو روزه بود، هوسرانی نظربازان
همین بس است، که منظور باغبان شدهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را
آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را
عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را
آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را
عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ، طلبکاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ، طلبکاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
سوختی جانم چه میسازی مرا
بر سر افتادم چه میتازی مرا
در رهت افتادهام بر بوی آنک
بوک برگیری و بنوازی مرا
لیک میترسم که هرگز تا ابد
برنخیزم گر بیندازی مرا
بندهٔ بیچاره گر میبایدت
آمدم تا چارهای سازی مرا
چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا
گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا
تو تمامی من نمیخواهم وجود
وین نمیباید به انبازی مرا
سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا
دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا
تا که بر هم زد وصالت غمزهای
کرد صبح آغاز غمازی مرا
چو ز تو آواز میندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
بر سر افتادم چه میتازی مرا
در رهت افتادهام بر بوی آنک
بوک برگیری و بنوازی مرا
لیک میترسم که هرگز تا ابد
برنخیزم گر بیندازی مرا
بندهٔ بیچاره گر میبایدت
آمدم تا چارهای سازی مرا
چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا
گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا
تو تمامی من نمیخواهم وجود
وین نمیباید به انبازی مرا
سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا
دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا
تا که بر هم زد وصالت غمزهای
کرد صبح آغاز غمازی مرا
چو ز تو آواز میندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
گر سیر نشد تو را دل از ما
یک لحظه مباش غافل از ما
در آتش دل به سر همی گرد
مانندهٔ مرغ بسمل از ما
تر میگردان به خون دیده
هر روز هزار منزل از ما
چون ابر بهاری میگری زار
تا خاک ز خون کنی گل از ما
آخر به چه میل همچو خامان
گه گاه بگیردت دل از ما
یا در غم ما تمام پیوند
یا رشتهٔ عشق بگسل از ما
مگریز ز ما اگرچه نامد
جز رنج و بلات حاصل از ما
کز هر رنجی گشاده گردد
صد گنج طلسم مشکل از ما
عطار در این مقام چون است
دیوانهٔ عشق و عاقل از ما
یک لحظه مباش غافل از ما
در آتش دل به سر همی گرد
مانندهٔ مرغ بسمل از ما
تر میگردان به خون دیده
هر روز هزار منزل از ما
چون ابر بهاری میگری زار
تا خاک ز خون کنی گل از ما
آخر به چه میل همچو خامان
گه گاه بگیردت دل از ما
یا در غم ما تمام پیوند
یا رشتهٔ عشق بگسل از ما
مگریز ز ما اگرچه نامد
جز رنج و بلات حاصل از ما
کز هر رنجی گشاده گردد
صد گنج طلسم مشکل از ما
عطار در این مقام چون است
دیوانهٔ عشق و عاقل از ما
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را
صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما
چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما
پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس
دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما
بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد
از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را
پس شد چو مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او
وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما
دل گشت چون دلدادهای، جان شد ز کار افتادهای
تا ریخت پر هر بادهای از جام دل در جام ما
جان را چون آن می نوش شد از بیخودی بیهوش شد
عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما
عطار در دیر مغان خون میکشید اندر نهان
فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما
صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما
چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما
پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس
دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما
بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد
از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را
پس شد چو مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او
وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما
دل گشت چون دلدادهای، جان شد ز کار افتادهای
تا ریخت پر هر بادهای از جام دل در جام ما
جان را چون آن می نوش شد از بیخودی بیهوش شد
عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما
عطار در دیر مغان خون میکشید اندر نهان
فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما