عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای همّت من درخور بالات بلند
در بر رخ دوستان ازین بیش مبند
تا چند کنی جور و جفا بر جانم
هرگز که کند ز دوستان جور پسند
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
زنهار که دل منه تو بر حال جهان
تا خود چه توان برد ز احوال جهان
رو همدم خویش باش در گوشه ی صبر
تا خود به کجا می رسد احوال جهان
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۶
هر دوست که اختیار ما بود
واندر بد و نیک یار ما بود
از غایت لطف و مهربانی
غمخواره و حق گزار ما بود
از طبع لطیف و طلعت خوب
در فصل خزان بهار ما بود
ما خرم و خوش به صحبت او
او شاد به روزگار ما بود
در هر کاری که باز جستیم
دیدیم که دوستدار ما بود
وز صحبت هر یکی ازیشان
شادی همه شب شکار ما بود
وز همدمی و صفای هر یک
در عشرت کار کار ما بود
رفتند چنانکه هر یکی را
غم در دل بی قرار ما بود
کردیم شمار چون بدیدیم
این حال نه در شمار ما بود
چون غم نخوریم چون شد از دست؟
هر دوست که غمگسار ما بود
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
آن عاقل دوست همچو ابله دشمن
آن کرد به من کان نکند صد دشمن
گر مهر چنین بود غلام کینم
ور دوست چنین کند عفاالله دشمن
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
تا با تو شدم ز گردش دهر همال
هر روز مرا بسر زند دهر همال؟
ای یار مرا بیک زبان ده ره مال
تا بسپارم بچون توئی دو ره مال؟
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
از تو ننالم به هیچکس که به دشمن
شرط نباشد به دوستان گله کردن
یک دلی اندر جهان کجاست که با او
یک گله بتوان ز یار ده گله کردن
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳ - این قطعه را از روی بترجمه خواست
دوستان را من زره پنداشتم بودند هم
لیک بهر دشمنان جاهل بی دین من
راست خواهی تیرشان پنداشتم در راستی
همچنان بودند لیکن در دل غمگین من
گفت هر کس که نکو عهدان دلی دارند پاک
پاک بود آری و لیک از مهر نی از کین من
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان
کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان
در ابتدای حال بباغی رهم فتاد
دیدم درو عجایب بیحد و بی کران
از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر
پرورده بهر میوه درختی بسی زمان
می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت
بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان
میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد
در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان
چون شد بزرگتر ز شکوفه جدا فتاد
بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن
چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود
آب از درخت بود بر اعضای آن روان
چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت
بالای آن درخت همی بست کامران
کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت
میوه لطیف تر ز درختست بی گمان
ناچار شد که هر دو ز هم دوری کنند
بر مقتضای عادت دوران بی امان
گر از درخت دور نسازند میوه را
از دور چرخ می رسد آن هر دو را زیان
هم میوه از گزند هوا می شود تباه
هم می خورد درخت بسر سنگ جاهلان
چون میوه را نماند تمنای آن درخت
بیهوده بر درخت چرا می کند مکان
بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا
این نطفه خبیر خردمند خورده دان
در عالم حقیقت اگر نیک بنگری
میوه تویی درخت منم دهر بوستان
در بوستان دهر به پروردن درخت
یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان
واقف ز شاخ و برگ و شکوفه اگر نه
ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان
روزی که آمدی ز عدم جانب وجود
می کرد زن رعایت تو از درون جان
از شیر چون برید ترا دایه سپهر
دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان
چندان که در معیشت خود عجز داشتی
غیر منت نبود هوادار و مهربان
صرف تو شد تمامی نقد حیات من
حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان
در من نماند طاقت بار بلای تو
زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران
زین کارها که لازم عهد شباب تست
تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان
می ترسم از هلاک اگر غم فرو خورم
بیم فضیحتست اگر برکشم فغان
ای منتهای کار تو فیض کمال قدر
وی مقتضای ذات تو محض علوشان
با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من
عضوی ز جسم خویش بریدن نمی توان
از من قبول کن سخن میوه و درخت
غافل مشو ز نکته چندین که شد بیان
چون نیست با منت سر یاری و همدمی
با من نه موافق همراز و همزبان
تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم
تا کی گشایم از پی ذم تو من دهان
من از کجا و قرب تو و عرصه وجود
هستی تو دسته گل و هر هستی استخوان
همراهی من و تو کجا می رسد بهم
من پیر سست رو تو جوان سبک عنان
عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ
در پرده غلاف چرا مانده نهان
بی من بری که روی نهد در تو اعتبار
تا بانی نه نام ترا هست نه نشان
قدرت چو یافت بچه شاهین بصید خوش
بهتر همان بود که بپرد ز آشیان
کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ
حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان
بهر نظام ملک جهان عین حکمتست
هر نکته که گفت فضولی ناتوان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - مطایبه
خواجه سعدالملک بر فحش اشتهائی تام دارد
ز آنکه بیمار است و طبعا میل بر دشنام دارد
نی حقیقت نی صفت دارد نه غیرت نه تعصب
نه حمیت نه شرف نه آبرو نه نام دارد
گه پی شهباز گیرد در هوا پرواز گیرد
نکته بی آغاز گیرد وعده بی انجام دارد
میکشد دایم در ایوان از کف خضر آب حیوان
نی فغان از ماه و کیوان نز غم ایام دارد
گفتم این گهگاه شد یا هست مادام الحیاتش
گفت دائم در حیاطش چند تن مادام دارد
میبرد زین سو بدان سو میکشد زین کوبدان کو
میکند زین رو بدان رو زآنکه وقف عام دارد
از رخ آن نونهالان سیب و شفتالو ریزد
از لب و چشم غزالان شکر و بادام دارد
طعنه زد مشکوی مشکینش بچین تا در شبستان
عمه دارد خاله دارد دایه دارد مام دارد
خود شبستان نی که چرخ و مهر و ماه و مشتری شد
و اندران کیوان و تیر و زهره و بهرام دارد
شاهدان دارد جفا جو سوی صید اندر تکاپو
هر یکی از خال و گیسو دانه دارد دام دارد
ترکی از لب می گسارد ماهی از مو نافه بارد
گر بپوشی جامه دارد ور بنوشی جام دارد
ناز دارد شرم دارد سخت دارد نرم دارد
سرد دارد گرم دارد پخته دارد خام دارد
دایه چون محرم نباشد میرود همراه بی بی
لای لائی میکند تا بچه را آرام دارد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹ - در نکوهش تقویم نگاران تازه
اندرین همسایگی دانم یکی مردی کهن
روز و شب با جفت خود پرخاشجوی اندر سخن
هرچه زن گوید خلاف آن کند پیوسته شوی
و آنچه شو خواهد بعکس آن کند همواره زن
زن برغم شو شب نوروز را گوید که هین
روز عاشوراست باید بر دریدن پیرهن
وز لجاج زن بروز روزه شو گوید بعمد
لیلة الفطر است باید باده نوشم در چمن
زندگی بر مرد ازین وحشت بود زندان گور
بوستان بر زن ازین خصمی بود بیت الحزن
با حریفی این حکایت ساز کردم گفتمش
اینچنین ضدیتی دیدی تو در هیچ انجمن
گفت نی اینگونه ضدیت ندیدم هیچگاه
در میان نور و ظلمت یا پری با اهرمن
جز به احکام دو تقویمی که در این روزگار
منتشر گشته است و استخراج حکمش از دو تن
وین دو تن همکار ضد ایام سال و ماه را
مشتبه کردند بر پیر و جوان و مرد و زن
جمله در تشخیص ایام و مواقیت اندرند
مات و سرگردان و حیران همچو مور اندر لگن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
گرفتن زن و افعی بسی بود آسان
خلاف داشتن آن که مشکل آید و سخت
زنان بگردن گردان بسخره طوق زنند
چو مار گرزه که پیچد همی بشاخ درخت
اگرت هیچ خرد باشد از زنان بگریز
وز آشیانه ماران سبک برون کش رخت
ز زهر مار بتر قهر یار دان که از اوست
نتیجه کوتهی عمر با سیاهی بخت
شبی که خسبد یک زخم خواجه کدبانو
بخشم کوبد بر فرق کدخدا یک لخت
خنک روان سنائی که تاج دولت را
نشد پذیره ز بهرام شه بتاج وبه تخت
غم عروس و غم و ام مرد را شکند
خوش آنکه زین دو غم آرامگاه دل پردخت
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۹
ای دوست مبر بر لب شیرین ترشی
مفروش به تلخکام چندین ترشی
من تندزبانی نکنم گر خواهی
تو کند کنی زبانم از این ترشی
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
بود پیری کرخ به کشور روم
از سعادات دنیوی محروم
کوش گردیده کند و پشت نگون
دست و پا چنکوک و بخت زبون
لمتر و زشت و ناتراشیده
دل خروشیده تن خراشیده
گشته ز آب دماغ و آب دهن
دائما خشک مغز و تر دامن
سوخته خانه ریخته دندان
خانه او را قفس چمن زندان
بود بوزینه ای پرستارش
پاسبان کلاه و دستارش
بهتر از بندگان خواجه پرست
دستگیر و عصاکش و همدست
در سر کدخدا و کدبانو
تکیه پشت و قوت زانو
در برون دستیار و صاحب یار
از درون هم مساعد و غمخوار
جز سخن کانهم ازاشارتها
فاش کردی همه عبارتها
درهمه چیز از او نیابت کرد
دعوتش را بجان اجابت کرد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - و له هزل آذر
با هم، زن و شوی خردسالی
دور از ره و رسم هوشمندان
گفتند سخن، ولی نه بسیار؛
کردند جدل، ولی نه چندان
تاری از زلف آن کشید این
دری از درج این فگند آن
در فتنه گری نشسته آنجا
زال کچلی ز خودپسندان
هم شد از رشک معجز افگن
هم گشت ز ریشخند خندان
دیدم که نبود هیچ مویش
دیدم که نداشت هیچ دندان
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای بسته در صلح و گشاده در جنگ
از جنگ من و تو، کار بر من شده تنگ
فرق است بلی میان جنگ من و تو
تو سنگ زنی به شیشه، من شیشه به سنگ
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
آن دوست که دشمن است با دوست همان
گویند: خط آورده و بدخوست همان
چون بدخویی است لازم روی نکو
بدخوست از آن رو که نکوروست همان
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۲ - حکایت
دو زن داشت مردی دو مو، پیش ازین
سواری دو اسب آمدش زیر زین
یکی ز آن دو پیر، آن دگر خردسال
قد آن و ابروی این چون هلال
یکی اژدهاوش، یکی مه جبین
رخ آن و گیسوی این پر ز چین
زهر یک شبی مهد آراستی
فزودیش این آنچه آن کاستی
در آن شب که پیرش هم آغوش بود
بخواب عدم رفته بیهوش بود
بناخن همه شب زن حیله گر
ز رویش سیه موی کندی مگر
بموی سفیدش چه افتد نگاه
بچشم آیدش عالم از غم سیاه
شود از زن نوجوان بدگمان
که با هم نسازند تیر و کمان
رمد ز آن جوان، شد چو در روزگار
جوان با جوان پیر با پیر یار
دگر شب چو خفتی بمهد جوان
نبودش بتن از کسالت توان
نهانی ز جا خاستی آن نگار
کشیدیش موی سفید از عذار
که فردا چو بیند سیه موی خود
بگرداند از پیرزن روی خود
سحرگه در آیینه ی آفتاب
چو دیدند رخسار خود شیخ و شاب
ز مشاطه ی صبح عالم فروز
جدا گشت زلف شب از روی روز
در آیینه چون دید آن دردمند
بچشم آمدش صورت ریشخند
بهر سو نظر کرد از هیچ سوی
ندید از زنخ تا بناگوش موی
دلش خون، تنش موی شد، سینه ریش؛
بخندید و بگریست بر روز خویش!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۲ - حکایت
شنیدم که بدخو زنی بد کنش
شبی کرد مر شوی را سرزنش
که چند از تو منزل نسازم جدا
چو هم قلتبان بینمت هم گدا
از آن زن چو این سرزنش را شنفت
بزیر لب آن مرد خندید و گفت
که: آمد دو عیبم بچشمت عیان
ولی نیست جرمی مرا در میان
چو خواندی مرا قلتبان و گدا
یکی را ز خود دان، یکی از خدا!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بهار و موکب منصور شه ردیف هم آمد
شکست تو به قرین نیز با شکست غم آمد
بظاهر ار ستمی شد زدی بباغ، کرم بود
که این کرامت گلشن ز فیض آن ستم آمد
ز چهره پرده برافکن که عهد جلوه ی گل شد
بجام باده در افکن که روز جشن جم آمد
مؤذن اینکه نظر میکند بجانب مشرق
بگو بطلعت و زلفش ببین که صبحدم آمد
چه راه بود که هر کس که پیش رفت پس افتاد
چه سود بود که هر کس که بیش برد کم آمد
گمانم آنکه مرا حاجتیست در خور جودش
خجل بمانده ام اکنون که نوبت کرم آمد
بحاجت دگرش حاجت او فتاد همانا
که احتیاج نشاط از غنای دوست کم آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری
دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی
بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش
که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی
چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری
هجوم بیدلانت ترسم آخر تنگدل سازد
چه خواهی کرد یا رب با جهانی دل بدلداری
تویی چون خواجه سد منت فزون از بندگی دارم
منم چون بنده جز زحمت چو سود از خواجگی داری
بعهد ما همین نه بندگی از خواجگی خوشتر
که دل دادن ز دلداری و غم خوردن ز غمخواری
کدامین عهد عهد خسرو دریا دل عادل
سپهر آفتاب مجد و ظل حضرت باری
شهنشاها جهاندارا جهانگیرا جهانبخشا
ترا بادا مسلم تا جهان باشد جهانداری
اگر کوه است خصم ار بحر کی یارد درنک آرد
بخنگ ار جای بگزینی بچنگ ار تیغ بگذاری
چو چرخی ظاهر از کوهی اگر کوهی بود سایر
چو مهری طالع از بحری اگر بحری بود جاری