عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۲
نیم غمگین که مرگ آرد مرا از زندگی بیرون
ازین داغم که می آرد ز شغل بندگی بیرون
چنین کز قطع راه زندگانی مانده گردیدم
مگر خواب اجل آرد مرا از ماندگی بیرون
تهیدستی است بر اهل کرم از کوه سنگین تر
نیارد از گرانی ابر را بارندگی بیرون
کند همصحبت بد در نظرها خوار نیکان را
پر طاوس را پا آرد از زیبندگی بیرون
تواضع می فزاید رتبه ارباب دولت را
ز غلطانی نیاید گوهر از ارزندگی بیرون
ز پیری می کشد از ظلم دست خویش هم ظالم
خمیدن تیغ را آرد گر از برندگی بیرون
برآورد آن که از دوزخ من آلوده دامان را
مرا ای کاش می آورد از شرمندگی بیرون
رگ گردن فزود از طوق قمری سرو را صائب
ز رعنایی نیارد سرکشان را بندگی بیرون
ازین داغم که می آرد ز شغل بندگی بیرون
چنین کز قطع راه زندگانی مانده گردیدم
مگر خواب اجل آرد مرا از ماندگی بیرون
تهیدستی است بر اهل کرم از کوه سنگین تر
نیارد از گرانی ابر را بارندگی بیرون
کند همصحبت بد در نظرها خوار نیکان را
پر طاوس را پا آرد از زیبندگی بیرون
تواضع می فزاید رتبه ارباب دولت را
ز غلطانی نیاید گوهر از ارزندگی بیرون
ز پیری می کشد از ظلم دست خویش هم ظالم
خمیدن تیغ را آرد گر از برندگی بیرون
برآورد آن که از دوزخ من آلوده دامان را
مرا ای کاش می آورد از شرمندگی بیرون
رگ گردن فزود از طوق قمری سرو را صائب
ز رعنایی نیارد سرکشان را بندگی بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۹
خون پامال بود شبنم گلزار وطن
دهن گرگ بود رخنه دیوار وطن
این زمان پنجه شیرست به خونریزی من
خارخاری که به دل بود ز گلزار وطن
سبزه در زیر سر سنگ ترقی نکند
قدمی پیش نه از سایه دیوار وطن
اول از گوهر من آب طراوت می ریخت
خونم افسرده شد از سردی بازار وطن
می زند دیده غربت به هوایت پر و بال
چند چون کاه دهی پشت به دیوار وطن؟
به عزیزان وطن، یوسف خود را مفروش
که زر قلب بود نقد خریدار وطن
پیر کنعان نه غلط باخت که بینش را باخت
واکند چند کسی چشم به دیدار وطن؟
سینه خویش به روشنگر غربت برسان
تا به کی صبر کنی در ته زنگار وطن؟
در سفر محنت چه زود به سر می آید
همه عمر به چاه است گرفتار وطن
سرمه چشم بود خاک غریبی صائب
همچو کوران چه کشی دست به دیوار وطن؟
دهن گرگ بود رخنه دیوار وطن
این زمان پنجه شیرست به خونریزی من
خارخاری که به دل بود ز گلزار وطن
سبزه در زیر سر سنگ ترقی نکند
قدمی پیش نه از سایه دیوار وطن
اول از گوهر من آب طراوت می ریخت
خونم افسرده شد از سردی بازار وطن
می زند دیده غربت به هوایت پر و بال
چند چون کاه دهی پشت به دیوار وطن؟
به عزیزان وطن، یوسف خود را مفروش
که زر قلب بود نقد خریدار وطن
پیر کنعان نه غلط باخت که بینش را باخت
واکند چند کسی چشم به دیدار وطن؟
سینه خویش به روشنگر غربت برسان
تا به کی صبر کنی در ته زنگار وطن؟
در سفر محنت چه زود به سر می آید
همه عمر به چاه است گرفتار وطن
سرمه چشم بود خاک غریبی صائب
همچو کوران چه کشی دست به دیوار وطن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۴
می کند آن که علاج دل بیچاره من
کاش می داشت خبر از دل آواره من
از تماشای دو عالم نشود سیر نگاه
هر که گردید بدآموز به نظاره من
بس که سیراب شد از گریه من، می آید
کار سنگ یده از مهره گهواره من
باده آتش، پر پروانه بود پرده شرم
این سخن را بچشانید به میخواره من
صائب از اهل وفا پاک شد آفاق و هنوز
از جفا سیر نشد یار جفاکاره من
کاش می داشت خبر از دل آواره من
از تماشای دو عالم نشود سیر نگاه
هر که گردید بدآموز به نظاره من
بس که سیراب شد از گریه من، می آید
کار سنگ یده از مهره گهواره من
باده آتش، پر پروانه بود پرده شرم
این سخن را بچشانید به میخواره من
صائب از اهل وفا پاک شد آفاق و هنوز
از جفا سیر نشد یار جفاکاره من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۶
دلنشین است ز بس گوشه غمخانه من
می رود رو به قفا سیل ز ویرانه من
ندهد تن به کشاکش دل دیوانه من
چون کمان زور بود قفل در خانه من
باد دستی گره از خرمن من واکرده است
جمع در حوصله مور شود دانه من
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت گران نیست به دیوانه من
منم آن طایر رم خورده ز پرواز که شد
ریزش بال و پر خویش پریخانه من
غافل از حق به گرفتاری دنیا نشوم
گره دام بود سبحه صد دانه من
شمع سرگرم ز بی تابی من می گردد
گردش جام بود گردش پروانه من
چرخ سنگین دل اگر تیغ به فرقم بارد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
نیست بی چاشنی مهر و محبت سخنم
گوش را تنگ شکر می کند افسانه من
می شود صورت دیوار ز حیرت صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
می رود رو به قفا سیل ز ویرانه من
ندهد تن به کشاکش دل دیوانه من
چون کمان زور بود قفل در خانه من
باد دستی گره از خرمن من واکرده است
جمع در حوصله مور شود دانه من
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت گران نیست به دیوانه من
منم آن طایر رم خورده ز پرواز که شد
ریزش بال و پر خویش پریخانه من
غافل از حق به گرفتاری دنیا نشوم
گره دام بود سبحه صد دانه من
شمع سرگرم ز بی تابی من می گردد
گردش جام بود گردش پروانه من
چرخ سنگین دل اگر تیغ به فرقم بارد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
نیست بی چاشنی مهر و محبت سخنم
گوش را تنگ شکر می کند افسانه من
می شود صورت دیوار ز حیرت صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۷
گو مکن سایه کسی بر سر دیوانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۳
جام می غم ز دل تنگ نیارد بیرون
صیقل این آینه از زنگ نیارد بیرون
پیش ما سوختگان خام بود سوخته ای
که شرار از جنگ سنگ نیارد بیرون
ناقصان عاشق رنگینی لفظند که طفل
از گلستان گل بی رنگ نیارد بیرون
نشود در نظرش زشتی دنیا روشن
تا کسی آینه از زنگ نیارد بیرون
چه کند زخم زبان با دل سختی که تراست؟
نیشتر خون ز رگ سنگ نیارد بیرون
شب امید مرا صبح نگردد طالع
تا عذارش خط شبرنگ نیارد بیرون
لذت درد حرام است بر آن بی توفیق
که ز گلزار دل تنگ نیارد بیرون
نشود عالم افسرده گلستان صائب
تا سر از خم می گلرنگ نیارد بیرون
صیقل این آینه از زنگ نیارد بیرون
پیش ما سوختگان خام بود سوخته ای
که شرار از جنگ سنگ نیارد بیرون
ناقصان عاشق رنگینی لفظند که طفل
از گلستان گل بی رنگ نیارد بیرون
نشود در نظرش زشتی دنیا روشن
تا کسی آینه از زنگ نیارد بیرون
چه کند زخم زبان با دل سختی که تراست؟
نیشتر خون ز رگ سنگ نیارد بیرون
شب امید مرا صبح نگردد طالع
تا عذارش خط شبرنگ نیارد بیرون
لذت درد حرام است بر آن بی توفیق
که ز گلزار دل تنگ نیارد بیرون
نشود عالم افسرده گلستان صائب
تا سر از خم می گلرنگ نیارد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۵
ز سینه غم به می ناب می توان چیدن
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
(چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن)
به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
(چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن)
به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۵
صبا برون نرود از غبار خاطر من
فزون ز برگ درخت است بار خاطر من
در آسمان بنشیند به خاک، تیر شهاب
چنین بلند شود گر غبار خاطر من
ز تازه رویی من باغ اگر چه سیراب است
ز بار سرو فزون است بار خاطر من
عرق به چهره صافت، که چشم بد مرساد!
نمونه ای است ز صبر و قرار خاطر من
سحاب گرد یتیمی ز روی گوهر شست
همان غبار بود پرده دار خاطر من
عیار خاطر صافم اگر نمی دانی
بگیر از آینه خود عیار خاطر من
به تنگدستی و بی حاصلی خوشم صائب
چو سرو بی ثمری نیست بار خاطر من
فزون ز برگ درخت است بار خاطر من
در آسمان بنشیند به خاک، تیر شهاب
چنین بلند شود گر غبار خاطر من
ز تازه رویی من باغ اگر چه سیراب است
ز بار سرو فزون است بار خاطر من
عرق به چهره صافت، که چشم بد مرساد!
نمونه ای است ز صبر و قرار خاطر من
سحاب گرد یتیمی ز روی گوهر شست
همان غبار بود پرده دار خاطر من
عیار خاطر صافم اگر نمی دانی
بگیر از آینه خود عیار خاطر من
به تنگدستی و بی حاصلی خوشم صائب
چو سرو بی ثمری نیست بار خاطر من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۸
ز بی قراری من می کند سفر بالین
ز دست خویش کنم چو سبو مگر بالین
همان ز پستی بالین نمی برد خوابم
ز گرد بالش گردون کنم اگر بالین
ز بی قراری من چون سپند جست از جای
نشست هر که مرا چون چراغ بر بالین
ز گرمی جگرم لعل آتشین گردد
به وقت خواب کنم خشت خام اگر بالین
ز دست و تیغ خزان گوییا خبر دارد
که می کند گل این بوستان سپر بالین
مرا سری است که چون لاله داغدار شود
کنم ز کاسه زانوی خود اگر بالین
عجب نباشد اگر بال و پر برون آرد
کشید از سر من بس که دردسر بالین
کسی به ملک غریبی عزیز می گردد
که در وطن کند از سنگ چون گهر بالین
چگونه خواب پریشان نسازدم بیدار؟
که کج گذاشت مرا زلف زیر سر بالین
مرا به داغ جنون نیست الفت امروزی
همیشه داشت ز سرگرمیم خطر بالین
رهین پرتو منت چرا شوم صائب؟
مرا که از تب گرم است شمع بر بالین
ز دست خویش کنم چو سبو مگر بالین
همان ز پستی بالین نمی برد خوابم
ز گرد بالش گردون کنم اگر بالین
ز بی قراری من چون سپند جست از جای
نشست هر که مرا چون چراغ بر بالین
ز گرمی جگرم لعل آتشین گردد
به وقت خواب کنم خشت خام اگر بالین
ز دست و تیغ خزان گوییا خبر دارد
که می کند گل این بوستان سپر بالین
مرا سری است که چون لاله داغدار شود
کنم ز کاسه زانوی خود اگر بالین
عجب نباشد اگر بال و پر برون آرد
کشید از سر من بس که دردسر بالین
کسی به ملک غریبی عزیز می گردد
که در وطن کند از سنگ چون گهر بالین
چگونه خواب پریشان نسازدم بیدار؟
که کج گذاشت مرا زلف زیر سر بالین
مرا به داغ جنون نیست الفت امروزی
همیشه داشت ز سرگرمیم خطر بالین
رهین پرتو منت چرا شوم صائب؟
مرا که از تب گرم است شمع بر بالین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۶
امروز رخ نشسته به خون جگر سخن
از صلب خامه آمده با چشم تر سخن
هر نقطه شاهدی است که بر صفحه وجود
هرگز نداشت جز گره دل ثمر سخن
روزی که از شکاف قلم چشم باز کرد
در خاک تیره رفت فرو تا کمر سخن
داغ ستاره سوختگی داشت بر جبین
روزی که شد ز کلک قضا جلوه گر سخن
از بس که رو به هر طرفی کرد و ره نیافت
از شرم، روی صفحه ندارد دگر سخن
تا کی الف به سینه کشد کلک بی گناه؟
دندان ز نقطه چند نهد بر جگر سخن؟
در عهد این سیاه دلان آب جوی شد
گر داشت آبرویی ازین پیشتر سخن
سیر آمدم ز قسمت ایام، تا به چند
چون خامه حاصلم بود از خشک (و) تر سخن
از چشم اهل هند، سخن آفرین ترم
عاجز نیم چو طوطی کم حرف در سخن
با شق خامه، شق قمر را چه نسبت است؟
بیرون نیامده است ز شق قمر سخن
از صلب خامه آمده با چشم تر سخن
هر نقطه شاهدی است که بر صفحه وجود
هرگز نداشت جز گره دل ثمر سخن
روزی که از شکاف قلم چشم باز کرد
در خاک تیره رفت فرو تا کمر سخن
داغ ستاره سوختگی داشت بر جبین
روزی که شد ز کلک قضا جلوه گر سخن
از بس که رو به هر طرفی کرد و ره نیافت
از شرم، روی صفحه ندارد دگر سخن
تا کی الف به سینه کشد کلک بی گناه؟
دندان ز نقطه چند نهد بر جگر سخن؟
در عهد این سیاه دلان آب جوی شد
گر داشت آبرویی ازین پیشتر سخن
سیر آمدم ز قسمت ایام، تا به چند
چون خامه حاصلم بود از خشک (و) تر سخن
از چشم اهل هند، سخن آفرین ترم
عاجز نیم چو طوطی کم حرف در سخن
با شق خامه، شق قمر را چه نسبت است؟
بیرون نیامده است ز شق قمر سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۹
در کاسه سپهر کند خاک گرد من
رحم است بر کسی که شود هم نبرد من
در شهربند عافیت از خاکساریم
دیوار می کشد به ره سیل گرد من
بی اختیار آب روان می کند ز چشم
چون آفتاب دیدن رخسار زرد من
یک نقطه است اشک در مجموعه غمم
یک مصرع است آه ز دیوان درد من
گرد یتیمی از گهرم گرچه می چکد
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد من
قسمت چو ابر گرد جهان می دواندم
تا از کدام بحر بود آبخورد من
هر چند پایه تو بلند اوفتاده است
غافل مشو ز ناله گردون نورد من
نقصان نمی کند کسی از دستگیریم
پایش فرو به گنج رود پایمرد من
صائب ز می مرا نتوان لاله رنگ ساخت
چون شعله رنگ بست بود روی زرد من
رحم است بر کسی که شود هم نبرد من
در شهربند عافیت از خاکساریم
دیوار می کشد به ره سیل گرد من
بی اختیار آب روان می کند ز چشم
چون آفتاب دیدن رخسار زرد من
یک نقطه است اشک در مجموعه غمم
یک مصرع است آه ز دیوان درد من
گرد یتیمی از گهرم گرچه می چکد
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد من
قسمت چو ابر گرد جهان می دواندم
تا از کدام بحر بود آبخورد من
هر چند پایه تو بلند اوفتاده است
غافل مشو ز ناله گردون نورد من
نقصان نمی کند کسی از دستگیریم
پایش فرو به گنج رود پایمرد من
صائب ز می مرا نتوان لاله رنگ ساخت
چون شعله رنگ بست بود روی زرد من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۲
دایم به یک قرار بود مشت خار من
چون آشیان خوش است خزان و بهار من
گرد یتیمی گهر آفرینشم
بر هیچ دیده بار نباشد غبار من
از ابر، تخم سوخته افسرده تر شود
مرهم چه می کند جگر داغدار من
بر روی هم گذاشته ام دست چون صدف
گوهر شود یتیم ز جیب و کنار من
چون عقده های آبله از پاک گوهری
موقوف زخم خار بود نوبهار من
خوابم بود به دولت بیدار همعنان
بر راه کبک خنده زند کوهسار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
باغ و بهار من بود از خارخار من
چون آشیان خوش است خزان و بهار من
گرد یتیمی گهر آفرینشم
بر هیچ دیده بار نباشد غبار من
از ابر، تخم سوخته افسرده تر شود
مرهم چه می کند جگر داغدار من
بر روی هم گذاشته ام دست چون صدف
گوهر شود یتیم ز جیب و کنار من
چون عقده های آبله از پاک گوهری
موقوف زخم خار بود نوبهار من
خوابم بود به دولت بیدار همعنان
بر راه کبک خنده زند کوهسار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
باغ و بهار من بود از خارخار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۳
دلدار رفت و برد دل خاکسار من
یکبار شد ز دست کند و شکار من
رفتی و رفت با تو دل بی قرار من
یکبار شد تهی ز دو گوهر کنار من
می بود سهل کار دل غم کشیده ام
بودی به جای خویش اگر غمگسار من
واحسرتا که چون گل رعنا به باد رفت
در یک نفس خزان من و نوبهار من
از نیم جان من به چه تقصیر دست داشت؟
شوخی که برد صبر و شکیب و قرار من
باری مرا به داغ جدایی چو سوختی
غافل مشو ز حال دل داغدار من
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
در روزگار هجر نیامد به کار من
باغ و بهار من ز جهان دامن تو بود
دیگر به دامن که نشیند غبار من؟
آیا بود به گریه شادی بدل شود
این گریه های تلخ شب انتظار من؟
صائب ترانه ای که بشوید ز دل غبار
امروز نیست جز سخن آبدار من
یکبار شد ز دست کند و شکار من
رفتی و رفت با تو دل بی قرار من
یکبار شد تهی ز دو گوهر کنار من
می بود سهل کار دل غم کشیده ام
بودی به جای خویش اگر غمگسار من
واحسرتا که چون گل رعنا به باد رفت
در یک نفس خزان من و نوبهار من
از نیم جان من به چه تقصیر دست داشت؟
شوخی که برد صبر و شکیب و قرار من
باری مرا به داغ جدایی چو سوختی
غافل مشو ز حال دل داغدار من
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
در روزگار هجر نیامد به کار من
باغ و بهار من ز جهان دامن تو بود
دیگر به دامن که نشیند غبار من؟
آیا بود به گریه شادی بدل شود
این گریه های تلخ شب انتظار من؟
صائب ترانه ای که بشوید ز دل غبار
امروز نیست جز سخن آبدار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۵
چون تخم سوخته است ز سودا دماغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه لیلی است داغ من
نومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من
از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
زنگ از دلم به باده گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من
گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه لیلی است داغ من
نومید چون ز توبه سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من
از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
زنگ از دلم به باده گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من
گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۰
در روز حشر سایه کوه گناه من
گردید از آفتاب قیامت پناه من
اندیشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده می شود ز شکستن سپاه من
گر ماه و آفتاب شود هر ستاره ای
روشن نمی شود شب بخت سیاه من
سوزد به ناتوانی من دل غنیم را
دود از نهاد برق برآرد گیاه من
نبود به ناز بالش مردم مرا نیاز
کز دست خود بود چو سبو تکیه گاه من
بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمی شود نفس عمر کاه من
در چشمخانه بر در و دیوار می تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
کم نیست فیض گردش تسبیح من ز جام
مخمور مست می رود از خانقاه من
در وادیی که خلق نظر بسته می روند
باریک تر ز موی میان است راه من
هر چند می کشم می گلرنگ در لباس
گل می کند چو غنچه ز طرف کلاه من
در تنگنای سینه ازان خوی آتشین
چون موی زنگیان شده پیچیده آه من
چون شمع پیش پای نسیم اوفتاده ام
دست حمایت که شود تا پناه من
هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من
گردید از آفتاب قیامت پناه من
اندیشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده می شود ز شکستن سپاه من
گر ماه و آفتاب شود هر ستاره ای
روشن نمی شود شب بخت سیاه من
سوزد به ناتوانی من دل غنیم را
دود از نهاد برق برآرد گیاه من
نبود به ناز بالش مردم مرا نیاز
کز دست خود بود چو سبو تکیه گاه من
بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمی شود نفس عمر کاه من
در چشمخانه بر در و دیوار می تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
کم نیست فیض گردش تسبیح من ز جام
مخمور مست می رود از خانقاه من
در وادیی که خلق نظر بسته می روند
باریک تر ز موی میان است راه من
هر چند می کشم می گلرنگ در لباس
گل می کند چو غنچه ز طرف کلاه من
در تنگنای سینه ازان خوی آتشین
چون موی زنگیان شده پیچیده آه من
چون شمع پیش پای نسیم اوفتاده ام
دست حمایت که شود تا پناه من
هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۵
زین گریه ها که هست گره در گلوی من
پیدا شود دو زخم نمایان به روی من
نزدیک شد که جوش شکایت برآورم
ظرف هزار بحر ندارد سبوی من
یارب چه طالع است که هرگز خطا نشد
تیر حوادث از بدن همچو موی من
شد گردنم ز گردن قمری سیاهتر
از بس که اشک دست نهد بر گلوی من
از بی کسی به آینه گر روبرو شوم
صد حرف سخت، آینه گوید به روی من
چون صبح، چاک سینه من بخیه گیر نیست
عیسی مکن به رشته مریم رفوی من
عقلم برون نمی رود از سر به زور می
خالی نمی شود ز فلاطون کدوی من
آیینه ام ز گرد کدورت برهنه است
پیوسته صاف می گذرد آب جوی من
هر چند خاکمال مرا داد روزگار
راضی نشد به ننگ طلب آبروی من
صائب ز بس که حرف گل روی او زدم
صد عندلیب مست شد از گفتگوی من
پیدا شود دو زخم نمایان به روی من
نزدیک شد که جوش شکایت برآورم
ظرف هزار بحر ندارد سبوی من
یارب چه طالع است که هرگز خطا نشد
تیر حوادث از بدن همچو موی من
شد گردنم ز گردن قمری سیاهتر
از بس که اشک دست نهد بر گلوی من
از بی کسی به آینه گر روبرو شوم
صد حرف سخت، آینه گوید به روی من
چون صبح، چاک سینه من بخیه گیر نیست
عیسی مکن به رشته مریم رفوی من
عقلم برون نمی رود از سر به زور می
خالی نمی شود ز فلاطون کدوی من
آیینه ام ز گرد کدورت برهنه است
پیوسته صاف می گذرد آب جوی من
هر چند خاکمال مرا داد روزگار
راضی نشد به ننگ طلب آبروی من
صائب ز بس که حرف گل روی او زدم
صد عندلیب مست شد از گفتگوی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۴
اشکی که از ندامت ریزند باده خواران
شیرازه نشاط است چون رشته های باران
ایام خط مگردید غافل ز گلعذاران
کاین سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوست
مغزی که آرمیده است در جوش نوبهاران
روی زمین ازیشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ایام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنیایند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاران
دریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارد
دیوانه را نباشد پروای سنگباران
دام فریب پنهان در زیر خاک دارند
ایمن نمی توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکین عیدی است عاشقان را
نزدیک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شیر، نیستان بود انگشت زینهاری
روزی که بود آن طفل در سلک نی سواران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سیلاب عقل و هوش است این قطره های باران
غواص را ز دریا بیرون خموشی آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پیش سیل آفت کوهی است پای بر جا
هر چند پست باشد دیوار خاکساران
آیینه پیش زنگی بی آبروی باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشیاران
دوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان را
در بوته گدازند آسوده خوش عیاران
ایام نوجوانی غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد دیگر به جویباران
چون آب زندگانی صائب به من گواراست
روز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
شیرازه نشاط است چون رشته های باران
ایام خط مگردید غافل ز گلعذاران
کاین سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوست
مغزی که آرمیده است در جوش نوبهاران
روی زمین ازیشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ایام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنیایند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاران
دریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارد
دیوانه را نباشد پروای سنگباران
دام فریب پنهان در زیر خاک دارند
ایمن نمی توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکین عیدی است عاشقان را
نزدیک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شیر، نیستان بود انگشت زینهاری
روزی که بود آن طفل در سلک نی سواران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سیلاب عقل و هوش است این قطره های باران
غواص را ز دریا بیرون خموشی آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پیش سیل آفت کوهی است پای بر جا
هر چند پست باشد دیوار خاکساران
آیینه پیش زنگی بی آبروی باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشیاران
دوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان را
در بوته گدازند آسوده خوش عیاران
ایام نوجوانی غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد دیگر به جویباران
چون آب زندگانی صائب به من گواراست
روز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۳
شد گلستان خارخار من به من
گو نپردازد بهار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم
گر نسازد غمگسار من به من
چشم آن دارم که نگذارد ز لطف
چشم پرکار تو کار من به من
سخت می ترسم که آن بیدادگر
واگذارد اختیار من به من
می کند چون بوی گل در جیب گل
سرکشی ها در کنار من به من
سبز شد در آتش سوزان سپند
رحم کن ای نوبهار من به من
کس به من در ضعف نتواند رسید
می کند سبقت غبار من به من
گرد من بر آسمان خواهد رسید
می رسد گر شهسوار من به من
شد غبار من فلک سیر و هنوز
کار دارد روزگار من به من
ناز شبنم می کند بر برگ گل
دیده شب زنده دار من به من
آه سرد و رنگ زردی مانده است
صائب از باغ و بهار من به من
گو نپردازد بهار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم
گر نسازد غمگسار من به من
چشم آن دارم که نگذارد ز لطف
چشم پرکار تو کار من به من
سخت می ترسم که آن بیدادگر
واگذارد اختیار من به من
می کند چون بوی گل در جیب گل
سرکشی ها در کنار من به من
سبز شد در آتش سوزان سپند
رحم کن ای نوبهار من به من
کس به من در ضعف نتواند رسید
می کند سبقت غبار من به من
گرد من بر آسمان خواهد رسید
می رسد گر شهسوار من به من
شد غبار من فلک سیر و هنوز
کار دارد روزگار من به من
ناز شبنم می کند بر برگ گل
دیده شب زنده دار من به من
آه سرد و رنگ زردی مانده است
صائب از باغ و بهار من به من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۵
عنان به طول امل داده ای دریغ از تو
به کوچه غلط افتاده ای دریغ از تو
دلی که هر دو جهان رونمای او نشود
به هیچ و پوچ ز کف داده ای دریغ از تو
چو سرو با همه باری که بسته ای بر دل
دلت خوش است که آزاده ای دریغ از تو
برای خرده سهلی که می رود بر باد
غمین چو غنچه نگشاده ای دریغ از تو
فتاده است مکرر ز چشم ما دنیا
ازین فتاده تو افتاده ای دریغ از تو
به محفلی که ادب پا به احتیاط نهد
عنان گسسته تر از باده ای دریغ از تو
درین چمن که گل از شوق آب می گردد
چو آب آینه استاده ای دریغ از تو
در امید که هرگز نبسته ای بر خلق
به روی صائب نگشاده ای دریغ از تو
به کوچه غلط افتاده ای دریغ از تو
دلی که هر دو جهان رونمای او نشود
به هیچ و پوچ ز کف داده ای دریغ از تو
چو سرو با همه باری که بسته ای بر دل
دلت خوش است که آزاده ای دریغ از تو
برای خرده سهلی که می رود بر باد
غمین چو غنچه نگشاده ای دریغ از تو
فتاده است مکرر ز چشم ما دنیا
ازین فتاده تو افتاده ای دریغ از تو
به محفلی که ادب پا به احتیاط نهد
عنان گسسته تر از باده ای دریغ از تو
درین چمن که گل از شوق آب می گردد
چو آب آینه استاده ای دریغ از تو
در امید که هرگز نبسته ای بر خلق
به روی صائب نگشاده ای دریغ از تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۰
چه دل گشایدم از باغ و بوستان بی تو؟
که شد ز تنگدلی غنچه گلستان بی تو
خبر به آینه می گیرم از نفس هر دم
به زندگی شده ام بس که بدگمان بی تو
ز جنبش نفسم چون جرس فغان خیزد
ز بس که در دهنم خشک شد زبان بی تو
چو تخم سوخته کز خاک برنمی آید
گره شده است مرا حرف در دهان بی تو
به پای بوس تو خواهد رسید همچو رکاب
چنین که رفته ز کف اشک را عنان بی تو
بیا و صلح ده این دل رمیده را با تن
که بر جناح سفر از لب است جان بی تو
یکی هزار کنم شور عندلیبان را
اگر روم به تماشای گلستان بی تو
زمین ز پاره دل لاله زار می گردد
اگر چو غنچه گل واکنم دهان بی تو
چنان که لاله گرفته است داغ را به میان
گرفته داغ مرا در میان چنان بی تو
به طوق فاخته و سرو اگر نظر فکنم
چو تیر می جهد از حلقه کمان بی تو
گریوه هاست ز گرد ملال در راهش
اگر به لب نرسد جان ناتوان بی تو
امان نمی دهدم همچو تیغ زهرآلود
اگر به سایه سروی کنم مکان بی تو
به کاروان سبکسیر اشک کوچه دهد
اگر گشاده شود چشم خونفشان بی تو
زند چه آب بر آتش شراب لعل مرا؟
کز آب خضر فتد آتشم به جان بی تو
ازان لب شکرین همچو نی مرا بنواز
که ناله است مرا مغز استخوان بی تو
بغل گشاده به شمشیر می دود چون زخم
رسیده صائب بیدل ز بس به جان بی تو
که شد ز تنگدلی غنچه گلستان بی تو
خبر به آینه می گیرم از نفس هر دم
به زندگی شده ام بس که بدگمان بی تو
ز جنبش نفسم چون جرس فغان خیزد
ز بس که در دهنم خشک شد زبان بی تو
چو تخم سوخته کز خاک برنمی آید
گره شده است مرا حرف در دهان بی تو
به پای بوس تو خواهد رسید همچو رکاب
چنین که رفته ز کف اشک را عنان بی تو
بیا و صلح ده این دل رمیده را با تن
که بر جناح سفر از لب است جان بی تو
یکی هزار کنم شور عندلیبان را
اگر روم به تماشای گلستان بی تو
زمین ز پاره دل لاله زار می گردد
اگر چو غنچه گل واکنم دهان بی تو
چنان که لاله گرفته است داغ را به میان
گرفته داغ مرا در میان چنان بی تو
به طوق فاخته و سرو اگر نظر فکنم
چو تیر می جهد از حلقه کمان بی تو
گریوه هاست ز گرد ملال در راهش
اگر به لب نرسد جان ناتوان بی تو
امان نمی دهدم همچو تیغ زهرآلود
اگر به سایه سروی کنم مکان بی تو
به کاروان سبکسیر اشک کوچه دهد
اگر گشاده شود چشم خونفشان بی تو
زند چه آب بر آتش شراب لعل مرا؟
کز آب خضر فتد آتشم به جان بی تو
ازان لب شکرین همچو نی مرا بنواز
که ناله است مرا مغز استخوان بی تو
بغل گشاده به شمشیر می دود چون زخم
رسیده صائب بیدل ز بس به جان بی تو