عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بود این زخم دیگر کشته تیغ عتابش را
که با اغیار بیند لطفهای بی‌حسابش را
شکست جام چرخ اولی چه کیفیت توان بردن
از آن ساغر که با خون ساقی آمیزد شرابش را
چه حاصل باشدم جز حسرت نظاره‌اش گیرم
نماند دستم از کار و کشم بند نقابش را
چه خونریز است یارب شهسوار من که نتواند
بغیر از خون مظلومان کسی گیرد رکابش را
چه جغد آشیان گم کرده گردد کو بکو عاشق
که هر ویرانه در خور نیست احوال خرابش را
مپرس از هجر و حال چشم شب بیدار من کامشب
فسونی خواند تا صبح قیامت بست خوابش را
دلا با من مگو کارت شود به از وفا آخر
چه گل چیدی تو زین گلبن که گیرم من گلابش را
کند کی رحم بر حال دلم مستی که گر سوزد
چو داغ لاله ز آتش برنمیدارد کبابش را
ره و رسم وفا میجویم از طفل نو آموزی
که می‌آرد بمکتب مدعی از پی کتابش را
چو میداند که شادی مرگ گردم چون رخش بینم
سبب از بهر قتلم چیست یارب اضطرابش را
دریغ از تیره روزان داشت پرتو این مکافاتش
که خط آئینه پنهان کرد در زنگ آفتابش را
ز بس نقد دل و دین را شمرد اسودگی بنگر
چسان مشتان با او پاک کرد آخر حسابش را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ایکه دارد حسن سنگین دل گران گوش ترا
ناله کی در خاطرت آرد فراموش ترا
گیرمت چون تنگ در بر سر مکش از من که نیست
جامه‌ای چسبان‌تر از آغوشم آغوش ترا
خوردن خونم چه غم گر گل کند زانرخ که هست
زین شفق فیض دگر صبح بناگوش ترا
با خیالت تابکی خوابم چه خواهد شد شبی
چون قبا دربر کشم سرو قباپوش ترا
از لبت میخواست کام از حسرتم تلخ آنکه داد
این قدر جوش حلاوت چشمه نوش ترا
برق اگر در خرمن جانها زند نبود عجب
جلوه‌ای کز گوشوار در بد گوش ترا
گوشه چشمی نگاهی شرم حسن ار مانع است
از سخن چون غنچه با ما لعل خاموش ترا
میزنی مشتاق پرلاف خرد کو جلوه‌ای
تا برد یکباره عقل و طاقت و هوش ترا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بر سینه ی خود یار نهد سینه ی ما را
تا تازه کند حسرت دیرینه ی ما را
در کسوت فقریم تن آسوده سزد فخر
بر جامه ی زر خرقه ی پشمینه ی ما را
زان سینه که باشد تهی از کینه ی اغیار
ظلم است که بیرون نکنی کینه ی ما را
خون در دل ما نیست که این چشم گهربار
پرداخته از بهر تو گنجینه ی ما را
در مکتب عشقت که از او کس نشد آزاد
گو صبح نباشد شب آدینه ی ما را
زین بیش مشو هم نفس غیر و ز غیرت
هر لحظه مکن نو غم دیرینه ی ما را
مشتاق سرشگت نبرد از دل ما زنگ
بی فایده صیقل مزن آیینه ی ما را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو رویت بود اگر میداشت خورشید جهان آرا
عذاری از گل سوری خطی از عنبر سارا
نباشد در دلم جایی که باشد بی‌شکست از تو
زنی بر شیشه ی من سنگ تاکی سنگ دل یارا
ز رویت گشته روشن سربه سر آفاق و حیرانم
که مهر عالم‌افروزی تو یا ماه جهان آرا
دلم را با دلت ای سنگ دل تا کی بود الفت
نباشد غیر یک دم اختلاط شیشه و خارا
عجب ملکیست درویشی که پشت پا گدای او
زند بر مسند اسکندر و بر افسر دارا
ز بیم تندی خویت گشودن چشم بر رویت
ز یاران بر سر کویت بود یارا کرا یارا
گرفتم دم نزد مشتاق از جورت بگو تا کی
ستم‌کیش جفاکاری ستم‌کیشا جفا کارا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
از پی احیای من روح روان من بیا
قالب بیجانم از هجر تو جان من بیا
چون زدی تیری و بر خاکم فکندی بر سرم
از قفای تیر خود ابروکمان من بیا
چند باشم تلخ‌کام از حسرت گفتار تو
لب پر از شهد سخن شیرین دهان من بیا
سوختم از آرزوی ترک تازت بر سرم
گرم جولان همچو برق آتش‌عنان من بیا
کشور دل را مباد از من ستاند دیگری
بهر تسخیرش شه کشورستان من بیا
رفتی و سرکش شد از دل شعله آهم چو شمع
آب وصلت تا شود آتش‌نشان من بیا
دل‌طپد چندم بخون از شوق یکره بر سرم
بهر تسکین دل در خون طپان من بیا
چند این بی‌مهری آخر از ره رسم و وفا
بر سرم یکره بت نامهربان من بیا
از تو چون مشتاق تا کی باشد آغوشم تهی
یکره آخر در برم سرو روان من بیا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مرهم نکند فایده داغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
انداخته‌اش از کف و گم کرده بگیرید
از دلبر ما نیز سراغ دل ما را
آن باده کشانیم که جز خون جگر نیست
همچون قدح لاله ایاغ دل ما را
گورنگ ترا دیده ما ننگرد ایگل
بوئی ز تو کافیست دماغ دل ما را
مشتاق برد گرد ملال از دل ما اشک
گو ابر مشو سبزه باغ دل ما را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
عنان دل بکف کودکی بود ما را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
دل مرا ز دل تست سنگدل یارا
شکایتی که نباشد ز سنگ مینا را
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی
ز دست و پا زدن غرقه نیست دریارا
بیک نگاه غزالان شهر ما چه عجب
اگر کشند بشهر آهوان صحرا را
برد ز هر دو جهان دست اگر فتد مشتاق
ترنج غبغب یوسف بکف زلیخا را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
درون غنچه دل خار خاری کرده‌ام پیدا
همانا باز عشق گل عذاری کرده‌ام پیدا
بلب سرچشمه نوشی بقد سرو قباپوشی
به تن شایسته بوس و کناری کرده‌ام پیدا
ننازم چون بنقش پای او کامد ببالینم
که دشمن کور کن مشت غباری کرده‌ام پیدا
بری با سبز خطی گر شب و روزی بسر دانی
چه خوش روزی چه خرم روزگاری کرده‌ام پیدا
نترسم از مصاف خصم کز هر موجه اشکی
بخون لب تشنه تیغ آبداری کرده‌ام پیدا
بود از یاد شام خطی و صبح بناگوشی
که از هم تیره‌تر لیل و نهاری کرده‌ام پیدا
به بین فصل خوشم را کز تو چون نخل خزان دیده
ز رنگ‌آمیزی حسرت بهاری کرده‌ام پیدا
دل دل‌کندگان از جان بدست و شاخ گل بر سر
شه صاحب نگین تاج‌داری کرده‌ام پیدا
بترس از اشگ گرمم سنگدل بیداد کمتر کن
که درصد خرمن آتش‌زن شراری کرده‌ام پیدا
چسان مشتاق جانم ناید از هجرش بلب بنگر
که چون از فرقتش احوال زاری کرده‌ام پیدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
چه شد گاهی بحرفی آن دو لعل دلگشا بگشا
اگر از بهر ما نگشائی از بهر خدا بگشا
ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم
اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا
نخواهم رفت جائی مرغ دست‌آموز صیادم
دوروزی از برای امتحان بندم ز پا بگشا
گشائی عقده‌ام هر گه گشادش مصلحت دانی
نمیگویم من از کارم گره بگشای یا مگشا
اگرچه عقده از خاطری نگشوده هرگز
گره از خاطر مشتاق از بهر خدا بگشا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
صبح شد ساقی بشو ز آیینه رو زنگ خواب
جام زرین را به دور انداز همچون آفتاب
تشنه ی فیضی منه جام می از کف تا به هم
الفت شیر و شکر دارند صبح و ماهتاب
زاهد و سجاده ی تقوی الی یوم النشور
دست ما و دامن ساقی الی یوم‌الحساب
چهره منما یا مکن منع من از دیدن که هست
تشنه کامی را نمودن آب و کردن منع آب
سقف گردون پست و عالم کم فضا من تنگ دل
تا به کی باشم خدایا در پس این نه حجاب
جذبه ی شوقی که از نه جوشن گردون دمی
بگذرم پران تر از تیر دعای مستجاب
یا به فراش قضا فرما که بالاتر زند
دامن این لاجوردی خیمه ی زرین طناب
یا به معمار قدر بر گو که گرداند وسیع
کوچه ی این عالم کم وسعت پرپیچ و تاب
یا بفرما عشق بالادست محمل بسته را
کین قدر آتش نیفروزد به دل های کباب
خورده خون‌دل فکاران آن دو لعل نیم‌رنگ
برده خواب بی‌قراران آن دو چشم نیم‌خواب
ریخت تا از کلک مشتاق این غزل مطرب نواخت
با نوای ارغنون در بزم آهنگ رباب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
شب تا سحر تو مست شکر خواب
بیخوابیم کشت دور از تو دریاب
در وادی عشق ما تشنه مردیم
و آنجا چو گوهر هر سنگ سیراب
چون راه ما طی گردد که داریم
جسمی گران خیز پائی گران خواب
شاید که یابیم گوهر فکندیم
دل را بدریا تن را بغرقاب
ما را چه عشرت زین بزم کاینجا
ماندیم تنها رفتند احباب
راهم پر از سنگ پای طلب لنگ
وقتم عجب تنگ مقصود نایاب
چون عمر را تن گردد عنان گیر
گرد است و صرصر خاشاک و سیلاب
بر کف صبا را زلف تو وز رشگ
مشتاق را حال چون رشته بی‌تاب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نگارم در کنار و ساغر می بر لبست امشب
شبی کامد مساعد کوکب من امشبست امشب
زلال وصل در کام من و از آتش غیرت
دل و جان غیر را تا صبح در تاب و تب است امشب
بود در هاله آغوش من آن مه نمیدانم
نصیبم این سعادت از کدامین کوکب است امشب
ز هجران بود دیشب تلخ و شیرین تر ز جان شهدی
بجامم از لب شیرین آن شیرین لبست امشب
بسم زین باغ تا روز جزا در کامم این لذت
کز آب سیب ز نخدان و ترنج غبغب است امشب
چنان آسوده جانم از غم هجران که پنداری
نه جان دوش جان دیگرم در قالبست امشب
نوای عیش مشتاق از وصال او به لب دارم
نه کارم آه و زاری تا سحر چون هر شبست امشب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
شب وصل است و آمد یار غیرش از قفا امشب
غم هجران چو فردا خواهد آمد گو بیا امشب
تو چون رفتی نه ماهی بی‌رخت نه هفته مانم
فراغم میکشد البته یا امروز یا امشب
ز هجرت سوختم دیروز و دیشب آه اگر باشم
چون دیروز از تو دور امروز و چون دیشب جدا امشب
شب هجر است و از اشگ جگر گون تا سحر بی‌او
بخون من خفته آیا خفته بی‌من او کجا امشب
ز بزمم رفت دوش و آمد امشب مردم از خجلت
که از دیشب ز هجرش مانده بودم زنده تا امشب
مگر دیشب چراغ محفل بیگانگان بودی
که از چشمت نمی‌بینم نگاه آشنا امشب
زهر شب امشبم مشتاق نالان‌تر ز هجرانش
چه خواهم گر نه مرگ خویش خواهم از خد امشب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
کی در دل ما جز تو کسی را گذری هست
هم یاد تو باشد اگر اینجا دگری هست
رو تافتم از دل بسراغ حرم دوست
غافل که ازین خانه بآن خانه دری هست
در خانه در بسته فانوس بود شمع
پروانه دلت خوش که ترا بال و پری هست
آن نخل که پروردمش از خون دل خویش
بهر دگرانست گر او را ثمری هست
در معرکه عشق که فتحش ز شکست است
در لشگر برگشته بود گر ظفری هست
مشتاق مجو از خم آن زلف رهائی
کانجا چو گره بسته بهر موی سری هست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
رفتی تو ز بزم و نه همین نشئه ز می رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
صد فصل بهار آمد و صد موسم دی رفت
خونی تو که در بزم بدل کردیم از ناز
رفتی و ز چشمم همه چون شیشه می رفت
یار آمد و صد شکوه بدل داشتم از وی
رفتم چو کنم سر گله‌ای وای که وی رفت
رفت از برم آن سروسهی وز دل و جانم
صد آه ز دنبالش و صد ناله ز پی رفت
فریاد که بختش نرسانید به لیلی
مجنون اگر از بادیه صد بار بحی رفت
نالان نشوی تا ز فراقی تو چه دانی
کز درد جدائی نیستان چه به نی رفت
کردیم ز خاک در و نقش قدمت یاد
هرجا سخن از تخت جم و افسر کی رفت
مشتاق که آمد بر او شکوه کان دوش
چون گرد ره دور و دراز گله طی رفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است
بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف
کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست
که نه آنجا بکسی کار کسی افتاده است
فصل گل شد چه بمرغی گذرد آه که او
بی پروبال بکنج قفسی افتاده است
سوز دم رشگ درین بادیه هرجا بینم
آتشی جسته و در جان خسی افتاده است
محمل ناز که زین‌دشت گذشته است که باز
دل بدنبال صدای جرسی افتاده است
آمدم سوی تو اکنون نکنم چون فریاد
که گذارم بر فیاد رسی افتاده است
هر کسم دید بدنبال نگاهت بیخود
گفت مستی بقفای عسسی افتاده است
نه همین خفته ز بیداد تو در خون مشتاق
کشته تیغ تو در خاک بسی افتاده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
اشکم بود آن گل که گلابش همه خونست
چشمم بود آن چشمه که آبش همه خونست
آن چشمه بود عشق که آبش همه خونست
جامیست محبت که شرابش همه خونست
با غیر تو ساغرکشی و من کشم از رشگ
آن جام لبالب که شرابش همه خونست
روید چه گل از گلشن عشق تو که این باغ
باغیست که باران سحابش همه خونست
رنگین ز حنا نیست که آن پنجه ی خون ریز
چون پنجه قصاب خضابش همه خونست
رحم است به مهجور تو کز دیده ی خون بار
شب ریخته در بستر خوابش همه خونست
راند فرس آهسته که از خون شهیدان
هرجا که رود تا به رکابش همه خونست
خون گشته دل ما که ز شوق تو زند جوش
بحریست که در جام حبابش همه خونست
از چرخ مجو کام که در ساغر مینا
شهدش همه زهر است و شرابش همه خونست
یارب چه بود حاصل گلچین محبت
از چیدن آن گل که گلابش همه خونست
من چشمه ی حیوان طلب و تشنه لبم عشق
افکنده در آن دشت که آبش همه خونست
دانی ز غمت کیست درین میکده مشتاق
مستی که به ساغر می نابش همه خونست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
منت ز سر زلف توام یکسر مو نیست
چاکیست دلم را که سزاوار رفو نیست
آن مه که مه چهارده‌اش چون مه‌رو نیست
در شهر به نیکویی او هیچ نکو نیست
آن سلسله کازادی او نیست میسر
جز سلسله ی موی تو ای سلسله مو نیست
منعم مکن از شاهد و مطرب که بهشتی
گر هست جز آواز خوش و روی نکو نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
تو را که چرخ به کام من از جفا نگذاشت
به کام غیر ندانم گذاشت یا نگذاشت
فغان که بلبل آن گلشنم که هرگز گوش
گلشن به ناله ی مرغان بی‌نوا نگذاشت
ز دیر و کعبه به کوی تو ره برد هیهات
کسی که لطف تو راهیش پیش پا نگذاشت
به من گذر به غلط کردی و شکفت دلم
تو میگذاشتم تنگ دل خدا نگذاشت
هزار مرتبه مشتاق خواست از کویت
رود ز جور تو چون دیگران وفا نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
از صحن کعبه ساحت میخانه خوشتر است
از دور سجه ی گردش پیمانه خوش تر است
یارب چه حکمت است که بیگانه خوی من
با آشنا خوشست و به بیگانه خوش تر است
از سینه‌ام رود به کجا دل که جغد را
از طرف باغ گوشه ی ویرانه خوش تر است
ما می‌کشان ز خوشه ی انگور دانه‌ای
در کیش ما ز سبحه ی صددانه خوش تر است
زان بر جنون زدم که به کوی پریوشان
عاشق خوشست و عاشق دیوانه خوش تر است
در گوشه ی دل از حرم و دیر فارغیم
ماراست خانه‌ای که ز هر خانه خوشتر است
در مزرعی که قسمت برق است حاصلش
در زیر خاک سوزد اگر دانه خوشتر است
پیوند جان ز خلق گسستم برای او
کز هر که هست صحبت جانانه خوشتر است
بعد از وفات یا مکش از خاک من که شمع
قائم مقام تربت پروانه خوشتر است
غیر از حدیث عشق تو مشتاق نشنود
کافسانه غمت ز هر افسانه خوشتر است